جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

«فروشگاه های زنجیره ای و زنجیرها، با رضایت کامل!»

دیروز رفتم چندتا عکس چاپ کنم.
از فروشگاه های زنجیره ای فنک.
موقع سفارش عکس ها، ماشین کارت بانکیم رو قبول نمی کرد.
به متصدی گفتم.
گفت سیستم تغییر کرده.
پرداخت فقط با کارت اعتباری خود فروشگاه ممکنه.
ناچار کارت اعتباری فروشگاه رو خریدم.
 مبلغی برای صدور خود کارت و بعد شارژ کارت به اندازه 6 یورو.
شارژ 6 یورو،  انتخابی نبود.
حداقل تعریف شده برای شارژ کارت بود.
هزینه سه تا عکس من در حالت معمول 2 یورو هم نمی شد.
با این حال حدود 8  یورو پرداختم.
متصدی گفت می تونین از مبلغ باقی مانده در کارت تون برای پرینت عکس های بعدیتون استفاده کنین.
گفتم:
آه چه عالی.
(خوب شد  گفتین!)
تیکه آخر رو البته تو دلم گفتم.

بعد از چاپ عکس هام رفتم طبقه دوم کتاب بخرم.
کتاب سه یورو بود.
خواستم با کارت اعتباری که چند لحظه پیش خریده بودم پرداخت کنم.
متصدی گفت:
این کارت فقط مخصوص آتلیه عکاسی فروشگاه ست.
با این کارت نمی تونین در بخش کتاب ها پرداخت کنین.
ناچار با کارت بانکیم پرداخت کردم.
همراه با رسید خرید کتاب سه یورویی، متصدی یک خروار کارت و کاغذ تبلیغاتی و بن هم به هم داد. بن هایی که آدم رو تشویق به خرید بیشتر از همون فروشگاه و همون بخش می کردن. اینجوری:
«اگه تا اینقدر بخرین، اینقدر دیگه روی کالای بعدی بهتون تخفیف می دیم.»

از فروشگاه اومدم بیرون.
کارت رو به سختی جا دادم تو کیف پولم.
میون بقیه کارت های اعتباری.
کارت های  که حتی یادم نیست تو هر کدومشون چقدر پول شارژ باقی مونده.
تاریخ انقضاشون گذشته یا نه.
و آیا اصلا دوباره نیازی به خرید باهشون پیدا می کنم.

می دونین،
حالا کیف پولم خیلی قلمبه و پر به نظر می رسه.
هرکس از دور ببینش فکر می کنه پر از پوله.
اما در واقع پر از کارته.
کارت هایی که  پول خرید کالا رو پیشاپیش ازم گرفتن.
کالایی  که هنوز نه خریدمشون و نه حتی انتخاب شون کردم.
کارت هایی که مثل یه زنجیر نامرئی به پای مشتری بسته می شه تا پای رفتن به فروشگاه دیگه ای رو نداشته باشه.
برگرده به همون فروشگاه.
درست مثل برده ای که زمانی زنجیر شده بود به زمین اربابش.
قبلن ها زنجیرها ملموس بودن حالا زنجیره مجازی شدن.
فراخور عصر مجازی.
قبلن ها تن برده ها  وادار به کار می شدن،
حالا ذهن برده های دنیای مدرن وادار به خرید می شن.
قبلن ها برده ها از فرط کار لاغر می شدن.
حالا از فرط خرید و مصرف چاق می شن.
با رضایت کامل!

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

«فرا رفتن از روضه و شو»

آخرش همین اول:
هر آنچه که غیر منطقی به نظر می رسد، دلیلی منطقی دارد!

مثال:
ظهور نازی ها در دل اروپا و شعله ور کردن احساسات  نژاد پرستانه  گرچه گرایشی بود غیر انسانی که خسارات زیادی به بار آورد اما نژادپرستی یک علت نیست، خود یک  پیامد است.
پیامدی از بسیاری عوامل.
مهمترینش اقتصاد.
و پیدا کردن سری که بتوان کاسه کوزه ها را جلو چشم عوام به سرش شکست.
با این همه پیدا کردن چنین سری خود بی علت نیست.
سری انتخاب می شود که سری تو سرها ندارد اما سرو سر هایی دارد.
و این «سرو سرها» فارغ از حق و ناحق خود بخشی از عامل است.
عاملی که در نمایش های عامه پسند ِ مظلوم سازی محو و پنهان می ماند.

دوست دارم تکرار کنم.
نژاد پرستی یک علت نیست خود یک معلول است.
معلولی دو سویه.
بخشی از عامل ظلم در خود مظلوم است.
تا شجاعت آن را نداشته باشیم که مظلوم را هم مورد پرسش و کنکاش قرار دهیم از چیزی بیشتر از روضه  یا شو نمی توان فرا رفت.

مشکل اینجاست که در روضه های وطنی و شوهای خارجی ، علت های مربوط به سوی ظالم همیشه پر رنگ تر می شود.
نگاه احساسی می شود.
نقش  مظلوم پنهان می ماند.
و اینچنین است که داستان شانس  تکرار پیدا می کند.
با فرم های تازه.

با مثالی واضح کنم:
تا رفتار، سبک زندگی و نقش جامعه  یهودی ساکن اروپا در رغم خوردن آتش نژاد پرستی و ظهور نازی ها مورد کنکاش قرار نگیرد، پرونده تحلیل نازیسم و نژاد پرستی در آن برحه ناتمام باقی مانده است.

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

«ایران و فلسطینی، ایران و یهودی»

وقتی ایران بودم با پدر و خواهر بزرگترم مدام بحث و جدل و گاه جنجال داشتم سر موضوع فلسطین.
انتقاد من این بود که چرا باید ایران از کشوری که نه مرز مشترک باهش داره و نه حتی مذهب یا قومیت مشترکی حمایت کنه و اینطور برای مردم خودش هزینه ساز بشه
.
راست و صداقتش دلایل پدر و خواهرم یادم نیست
.
من عصبانی بودم
.
حرفی نمی شنیدم
.
فقط می خواستم حرف های خودم رو بگم
.
آخرش هم همیشه ختم می شد به اتهام
.
اونها به من می گفتن خام
.
من به انها می گفتم غیر منطقی و یک دنده
!
تنها چیزی که از اون همه بحث و جدل یادمه سه جمله است
.
«اونها هم آدم هستند
.
تنها هستند
.
زیر دست و پا افتادن.»

گذشت
.
من ایران رو ترک کردم
.
با دلزدگی و عصبانیت
.
تو فرانسه اولش همه چیز عالی و بی نقص به نظر می رسید
.
بعدش اما یواش یواش احساس کردم یه چیزایی می لنگه .... در واقع خیلی چیزا
!
هفته ای تو فرانسه نیست که با روضه ای در مورد هولوکاست تموم  نشه
.
تو کانال های تلویزیونی
.
ظاهرا فیلم های مستند هستند
.
اما سخت پرداخته شده با موسیقی و ادبیات
.
جالب اینجاست که اولین اصلی که برای گفتگو، تحلیل و حتی مستند سازی به شما آموزش داده می شه،  خنثی نگه داشتن نگاه و  پرهیز از برانگیختن احساسات هست
.
اما همچنان مستند های زیادی، ساخت شبکه های اینجا، می بینم که سخت آراسته به قدرت و نفوذ کلام و ادبیات احساسی هستند
.
همراه با افسون موسیقی
!

بعضی هاشون انگار سلول های مغزی آدم رو در لحظه دچار تخدیر می کنند
.
نمی شه مقاومتی مقابلش کرد
.
به خودت میای می بینی چشم هات پر شده از اشک
.
باید بگذره
.
احساسات از زیر بمباران کلمه ها و نت ها خارج بشه تا بتونی دوباره نگاهی کنی
.
خنثی
.
با ذهنی رها.
تا صدای پرسش های متعدد مغزت رو بشنوی
.
تناقض های عقلی فارغ از برانگیختگی های احساسی
.

تمرکز و حجم برنامه های رسانه ای بسیار زیاد فرانسه در مورد یهودی ها و اسرائیل من رو هم ناخودآگاه علاقمند به این موضوع کرد
.
گرچه درست مثل وقتی که در ایران بودم حجم اغراق آمیز و تبلیغاتی این برنامه ها من رو دچار دلزدگی کرده بود
.
این بار نه از فلسطین بلکه از اسرائیل
.

روش شخصی من برای درمان حساسیت هام، نه پرهیز بلکه رویارویی با آنها ست
.
بی وقفه مستند نگاه می کردم
.
دوستان یهودی پیدا کردم
.
دوستان فلسطینی
.

مشاهده و تجربه شخصی من در گفتگو با دو دوست فلسطینی و یهودی ایرانی، شگفت انگیز بود
.
هر دو کشوری به نام  ایران رو بسیار دوست داشتند
.
توصیف دوست فلسطینی از ایران، کشوری بود که صدای نوار غزه  رو می شنوه
.
و  رابطه اش با فلسطین از روی ترس یا مصلحت نیست
.
برای دوست یهودی اما از این فراتر بود
.
 ایران رو سرزمین مقدس توصیف می کرد.
و کوروش رو تنها فرد غیر یهودی که در کتب مقدس یهودیت ازش به عنوان یک قدیس یاد شده
.

گرچه هر دو ایران رو تحسین می کردند اما در یک موضوع نظراتشون مثل شب و روز با هم تضاد داشت
.
سیاست های روز ایران درباره اسرائیل و فلسطین
.
من با دوست یهودی، نقاط اشتراک ظاهری بسیار بیشتری داشتم
.
اولینش زبان
.
ما با هم فارسی حرف می زنیم
.
پدر و مادرش ساکن مناطق مرکزی اصفهان بودند
.
آلبوم عکس هاش رو که نگاه می کردم ، یک خانواده  اصیل ایرانی می دیدم
.
در خانه ای با سبک معماری سنتی
.
تزئینات سنتی ایرانی
.
قالی ، پشتی، سماور، هفت سین و حتی حافظ
!

به گفته او
:
سابقه تاریخی ساکنان یهودی ایران به هزاران سال پیش بر می گرده
.
بنابراین اونها جزو اصیل ترین ساکنان ایران هستند
.
هزاران سال پیش وقتی یهودیان زیر فشار و ستم بودند
.
وقتی همه اونها رو از سرزمینشون راندن،
تنها ایران درهاش رو به روشون باز کرده و مورد حمایت کوروش قرار گرفتن
.

می دونین،
وقتی این حرف ها رو می زد یهو چیزی در مغز من منفجر شد
.
تاریخ مهاجرت اقوام  به ایران
.
به عنوان یک مامن
.
کشوری که به گواه تاریخ درهاش در برحه های مختلف تاریخی به روی رانده شده ها باز بوده
.
نه فقط قوم یهود بلکه

ارامنه زیر فشار عثمانی،
افغان ها زیر فشار طالبان،
کردهای  عراق

وقتی صدام می کشتشون و ترکیه با شلاق و گلوله از مرزهای خودش دورشون می کرد
.
اون هم وقتی که خود ایران زیر فشار تحریم های بین المللی بود
.
خوب چرا حالا این فرهنگ تاریخی در حمایت از رانده شده و ستمدیده در مورد فلسطینی ها باید عجیب و غیر منطقی به نظر برسه
!
همون رابطه ای که هزاران سال پیش بین ایران و یهودی ها بوده حالا بین ایران و ساکنین نوار غزه است
.

گمان من اینه که رابطه ایران با فلسطین یک رابطه معنوی ست
.
ریشه گرفته از فرهنگی تاریخی
.
رابطه ای که نمی شه مثلا مثل رابطه فرانسه با اسرائیل بر اساس مصالح و منافع صرف مادی توضیحش داد و به آسونی تغییرش داد یا با حرف های مصلحت جویانه تحقیرش کرد
.

دوباره یاد سرود های ملی افتادم
.
سرودهایی که شاید از نظر موسیقیایی چندان جذاب نباشن اما می شه عصاره و هسته رویکرد هر فرهنگ رو درش مشاهده کرد
.
تکرار واژه «خون» و «خونخواهی» در سرود ملی فرانسه
.
تکرار واژه «برتری بر عالم» در سرود ملی آلمان
.
تکرار واژه «انفجار» و «جنگ » در سرود ملی آمریکا
.
و
تکرار واژه «مهر» در سرودهای ملی ایران
.
********************
لینک متن سرودهای ملی
:
http://sabasaad7.blogspot.fr/2015/01/blog-post_18.html


۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

رسانه و ادبیات خبری - سوریه و یمن

در رسانه های غرب برای بازتاب خبرهای خاورمیانه،
به حوثی ها (یمنی های شیعه) می گویند شورشیان علیه دولت مرکزی،
(یادآوری: حوثی ها آبا و اجدادی یمنی هستند)
این در حالیست که به آدمخوارهای القاعده ، ارسال شده از طرف عربستان به سوریه و مورد حمایت فرانسه ، می گویند «انقلابیون آزادیخواه»،
به بشار اسد می گویند «دیکتاتور سوریه» اما
به «عبد ربه منصور هادی» ساده و سر راست می گویند رئیس جمهور یمن،
به فهد با وجود آن همه قوانین ضد زن در عربستان  می گویند پادشاه بزرگ و مدبر عربستان،
به قزافی نگون بخت اما با وجود آن همه آزادی های اجتماعی و  امکانات آموزشی و تحصیلی برای زنان  می گویند «دیکتاتور لیبی»،
به حمایت ایران از شریک سنتی خود ، سوریه، می گویند « دخالت نظامی ایران در سوریه» اما
به دخالت آشکار نظامی عربستان و بمباران یمنی های حوثی ساده و سر راست می گویند «واکنش عربستان».

صرفنظر از حقانیت، که مفهومی ست سخت نسبی و انتزاعی، آنچه این وسط مقابل چشم من به عنوان یک بینننده رسانه غربی  تکه پاره می شود،
مفهوم دموکراسی ست،
حقوق بشر ،
کرامت انسان،
آزادی.

دلزده از تضادها و نخراشیدگی های یک  حکومت ِ مذهبی، وطن را ترک کردم،
 به شوق یافتن مدینه فاضله ای از حقوق بشر، آزادی اندیشه و بیان ، کرامت انسان.
چیزی که یافتم اما نظامی ست سخت موذی ، دو رو ، سلطه گر.
هیچوقت با چوب توی سرت نمی زند، اخته ات می کند!
بدون اینکه حتی  آخی از دهانت در بیاید.
تمیز .... بی درد!

چشم باز می کنی می بینی شده ای یک بادکنک سوراخ و خالی.
سرگرم روزمرگی.
دلخوش به تعطیلات آخر هفته و آخر سال و وسط سال.
کجا بروی و چه بخوری و چه کنی تا حداکثر لذت را قبل از سر بر گور گذاشتن از زندگی برده باشی.

 دلت خوش است که آزادی.
می توانی حرف بزنی.
گاهی گوش هایی هم پیدا می شود.
حتی ممکن است آحرش بگویند:
« آه چه جالب!»
بله، واقعا چه جالب!
جالب برای پر کردن یک گپ عصرانه.

فکر می کنی اجازه داری خودت باشی.
خوب، ظاهرا هم هستی.
می توانی هر طور دلت می خواهد لباس بپوشی.
هر طور دلت می خواهد بخوری، بنوشی، تفریح کنی اما
درون یک ماشین هستی.
ماشین آموزش، ماشین رسانه، ماشین پروپاگاندا.
خروجیش ظاهرا متنوع است.
آدم هایی با ظاهرها و سبک های زندگی متفاوت اما
سبک های فکری یکسان.
شکلات هایی یک جور با پوشش های متفاوت.
عجیب نیست آنها که می خواهند خودشان را پیدا کنند، سر به صحراهای آفریقا و کوه های هیمالیا می گذارند.

اگر وطن پر از تضاد و نخراشیدگی بود
اینجا پر از تناقض و موذی گریست!

باید اینجا باشی، تا ببینی چامسکی  راست می گوید که :
«پروپاگاندا در کشورهای دموکرات معادل سرکوب در حکومت های دیکتاتوری ست.»
با اضافه کردن یک توضیح شخصی:
اگر سرکوب در کشورهای دیکتاتوری دهان مردم را می بندد و اخبار را سانسور می کند،
پروپاگاندا در کشورهای دموکرات  قدرت تشخیص ذهنی  آدم ها را اخته می کند .... با تزریق دائمی اخبار در قالب بندی های مشخص!


«غواصی درون آدمیزاد»

رفتم خونه عزیزی .
یهویی ... سورپرایزی.
به شادباش سال نو.
به شادی در رو باز کرد.
به مهربانی میزبانی کرد.
با شراب و شمع و موسیقی.
خوش احوالی داشت، به مستی و راستی.
وقت پرسیدن بود.
پرسش با شعر، موثرتر .
چه چیدمان واژه ها در شعر ظریف تر ... رعایت فرم و محتوی هم زمان!

خواندم و پرسیدم.
«درون آینه ی روبرو چه می بینی ؟
درون آینه ی روبرو چه می بینی ؟
تو ترجمان جهانی ، بگو چه می بینی ؟
تویی برابر تو
چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی ؟
بگو! چه می بینی؟»

و یکی از تکان دهنده ترین پاسخ ها رو شنیدم.
بدون تامل زیاد ... با صدایی که طنینی از اندوه و ناباوری داشت، گفت:
«صبا،
 آینه شکسته!»
*****************************
پی نوشت:
این شعر منزوی، مثل لباس غواصی ست. برای شیرجه رفتن به درون آدم ها.
دنیای سوبژکتیو آدم ها.
تصور خودشون از خودشون.
فرای تصور و تصویری که ما از اونها داریم.
نقب زدن به اعماق ذهن ها ... درست مثل دنیای پنهان ته اقیانوس ها.
پاسخ ها شبیه نیستند.
گاه شگفت انگیزند،
گاه ترسناک و
بسیار اوقات تکان دهنده.

گرچه که گرفتن پاسخ درست، سخت مشروط به یافتن لحظه مناسب برای پرسش است.
لحظه ای که «ناخودآگاه» در دسترس قرار می گیره.
همین!


۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

« فرهنگ آبرو و اعتبارداری»

آبرو و اعتبار به لباس  می مانند.
اعوجاج های هیکل آدمیزاد را می پوشانند.
با لباس می توان باوقارتر، زیباتر و فاخرتر به نظر رسید.
چه لباس جلوه دارد.
با این همه لباس پوشیدنی ست.
اضافه شدنی به هیکل.

می توان خود خیاط لباس خود بود یا رفت و لباسی خرید و پوشید.
پول خرید لباس هم البته به دست آوردنی ست.
با هزار راه مشروع و پسندیده یا نا مشروع و ناپسند.
گرچه در جلوه برندهای به روز، کسی خیلی به نحوه پرداخت توجه نمی کند.
چشم ها بر جلوه  تمیزی دوخت یا شهرت برند خیره باقی می ماند.

با مد همراه شوید جلوه های آنی تان بیشتر است.
فصل به فصل ظاهرتان به روز می شود.
زیر جلوه برندها، باطن ها خیلی هم مهم نیست.
اصلا خاصیت برند در فرهنگ برند پرستی همین است.
چشم را از باطن معطوف می کند به ظاهر.

آبرو و اعتبار هم هر دو به لباس می مانند.
لباس دست دوز یا لباس خریدنی.
آنکه خود خیاط خود است، از بی لباسی و بی آبرویی هراس ندارد.
آنکه  برندپرست  است، از بی لباسی و بی اعتباری مدام در ترس است.

معیارهای اعتبار مثل معیارهای مد در تغییر است.
ساختنی ست .... قرار دادی.
و قرار دادها مدام در حال تغییر.
آبرو اما مفهوم  اصیل تری است.
عمیق تر ... با عمر به دست می آید نه با پول.
با کردار و نه با ادعا.

کردار ادمیزاد محصول درون است.
خود او!
درست مثل یک خیاط درونی.
هزار بار هم که لباس خیاط را بدزدند و ببرند باز خیاط می تواند برای خود لباس بدوزد و بپوشد.
خیاط را در از دست دادن لباس هراسی نیست.
چه او قابلیت ساختن دارد و نه ضعف از دست دادن!

همه این مقدمه چینی بلند برای آنکه دو مفهوم آبرو و اعتبار را از هم تفکیک کنم.
آبرو به اعتبار درونی بودن خود نیازی به «داری» ندارد.
آبرو بی هراس است.
این اعتبار است که مدام در هراس از دست رفتن است پس ناگزیر همیشه در کشاکش «داری» ست.

«آبرو داری» عبارتی ست جعلی که جایگزین مفهوم «اعتبارداری» شده است.
به بلندای تاریخ فرهنگی جامعه ایرانی.
به بهانه آبرو داری بر ستم سکوت می کنیم.
به طور ویژه ستم های خانگی.
پشت درهای بسته.

به قول آقای حسنی پشت درهای ذوالحرم!
(ادبیاتی متناسب با برندهای مذهبی و به روز اعتبار یافتن در نظام قدرت ایران.)
خانم نامداری از خشونت خانگی می گوید.
آقای حسنی از آبروداری، بخوانید اعتبار داری.
خانم  نامداری از شکستن سکوت می گوید.
آقای حسنی با پرسش های سیاسی در نظامی سیاسی، غیر مستقیم تهدید می کند به پرونده سازی.

ماجرای خانم نامداری و آقای حسنی هر چه باشد همین اندازه که فرهنگ سکوت و آبروداری را با مصداق های ادبی و کلامیش به ما یادآور شد، جای تامل دارد.
آینه ای شد برای مرور مفاهیم در جامعه ای سخت پوشیده و پنهان.
 اعتبار زده به نام آبروداری.
و این خوب است!


۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

«عشوه های مردانه»

«عشوه» را بیشتر برای زنان استفاده کرده اند.
دلیلش، از دید من، نه به خاطر زنانه بودن این مفهوم بلکه به خاطر مردانه بودن ادبیات است.
قصدم نقد تاریخ مردانه نیست چه پیش از این آبرو بر کف گرفته هایی چون سیمون دبووار نقدها را به کمال نوشته اند.
قصد من فقط یادآوری این مفهوم به برخی دوستان مذکر است بلکه اندکی ظرافت و هوشیاری بیشتر به خرج دهند ، اسباب جوک و جفنگ جمع های زنانه نشوند.
عمر عزیز است، به بادش ندهید!

می گویند مردان بیشتر از راه چشم برانگیخته می شوند و زنان از راه گوش.
تفاوتی که به ایجاز در این ضرب المثل انگلیسی خلاصه شده است:
«مرد عاقل زن زندگی خود را با گوش هایش انتخاب می کند و نه با چشم هایش!»
این ضرب المثل مصراع دومی هم از نظر من دارد:
«زن عاقل، مرد زندگی خود را با چشم های باز انتخاب می کند و نه با گوش های مدهوش شده از داستان های بی پایان ِ همه فن حریفی ِ آن شوالیه عالم خلقت که مقابلش نشسته اشت و یک ریز و خستگی ناپذیر شرح قصه موفقیت ها و قهرمانی ها و فداکاری های خود می گوید!»

در میان این قهرمانان عرصه سخنوری گروه به روزتر و کتاب خوان تر دیگری هم هستند که لابد در کتاب های روانشناسانه خوانده اند که زنان از توجه و حمایت خوش شان می آید یا تحسین و تمجید ظاهر برایشان مهم است .
گزاره ای را آموخته اند و به کار می گیرند بی آنکه هیچ به تناسب و طبیعی بودن رفتار خود توجه کنند.
مدام در حال سرویس دادن هستند.
کاریکاتوروار و دلزننده.
مدام در حال تعریف و تمجید از زن مقابل خود هستند.
اغراق آمیز و کلافه کننده.

چیزی که من به آن عشوه های مردانه می گویم.
همیشه فندکی آماده به خدمت در دست دارند.
همیشه در را باز می کنند.
همیشه صندلی را بیرون می کشند.
همیشه در حال خریدن و هدیه دادن هستند.
همیشه در حال تعریف و تمجید از تو هستند.
همیشه در حال اظهار احساسات شاعرانه و لطیف هستند.

همه اینها خیلی هم خوب اما آن «همیشه» ، نخراشیدگی مصنوعی، غیرقابل باور، دلزننده و بلکه برخورنده ای را موجب می شود.
زن از این همه خوبی ، ظرافت ، لطافت پیوسته و بی پایان احساس خطر می کند.
احساس معذب بودن.
احساس خر شدن!
پس خودت کجا هستی؟!
ای لطیف با احساس که اینطور پیوسته و خستگی ناپذیر سرویس می دهی و می ستایی، خودت برای خودت کجا هستی؟
مگر می شود بی دوست داشتن خود،
بی قائم بودن بر ذاتی به نام «خود»،
بی خدمتی به خود، چنین شیفته و شوالیه وار مدام به دیگری سرویس داد.

آیا مرا «خر» فرض کرده ای، ای گلوله ی خودمحوری و مالکیت جویی.
آیا فکر می کنی آن زره پلاستیکی ِ لطافت و احساس که پوشیده ای می تواند مانع از دیدن هسته متکبر، خودمحور و معیوبت شود.

نه! درست برعکس شوالیه فداکار!
شاید این رفتارهای بالیودی بتواند دختر چشم و گوش بسته هجده ساله ای را چند روزی تحت تاثیر قرار دهد ولی باورکن مقابل یک زن چهل ساله فقط اسباب تاسف است.
تاسف از اینکه:
از چه نقصانی رنج می کشی که اینچنین کاریکاتور و کاغذی شده ای؟!
و رقت انگیز وقتی که زره کاغدیت را در می آوری و مثل یک پسر بچه لوس و ننر که به بستنی محبوبش نرسیده است حمله می کنی و شروع می کنی به فحش و فضاحت با آی دی های ساختگی!
ناگهان آن جنتلمن خوش پوش تبدیل می شود به لات بددهنی که از اول هم همان بوده ست.
با این همه باور کن یک لات رو راست بودن قابل تحمل تر از یک شوالیه کاغذی ست.


یک نکته در مورد فرخنده

ماجرای فرخنده، زن جوان افغانی که وحشیانه کشته شد، دردناک تر از آن است که به وصف آید با این همه نکته قابل تاملی در این ماجرا بود.

واکنش مسئولانه و اقتدار نسبی حکومت افغانستان در رسیدگی و پیگیری این ماجرا.
به مردم این امکان داده شد که خشم و انزجار خودشون رو بیان کنند.
به زنان این فرصت داده شد که با حرکتی خودجوش و مبتکرانه برای اولین بار مانع از حمل تابوت توسط مردان شوند.
ویدیو ها توسط حکومت بررسی شد.
پلیس های حاضر در صحنه به خاطر کوتاهی در انجام وظیفه بلافاصله تعلیق شدند.
افراد زیادی شناسایی و دستگیر شدند.
پرونده مسکوت نماند.
پیگیری و رسیدگی ادامه دارد.

این در حالی ست که با گذشت ماه ها از ماجرای اسیدپاشی های اصفهان ، نه تنها پلیس ایران هیچ توضیحی به شهروندان نداده است بلکه حتی مانع از تجمع مردم به دادخواهی برای حق شهروندی هم شد.
کسی دستگیر نشد.
به مرور زمان آرام آرام پرونده مسکوت ماند و فراموش شد.

تفاوت یک حکومت مقتدر با یک حکومت قدرت طلب همین است.
اقتدار در خدمت دادخواهی و امنیت شهروندان 
یا قدرت در خدمت حفظ طبقه حاکمه .

درماندگی و حیرت

و هر بار، پس از تقلا برای توصیف آن عظمت حسی، با درماندگی و حیرت به همین یک بیت می رسم:
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیت شریفی که منزه از بیانی
*************************************
شعر کامل خواجوی کرمانی:
ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستننه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
با صدای سراج:
https://soundcloud.com/jani20/track-2

۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

زندگی مینیمالیستی من

مقاله ای خوندم درباره سبک زندگی مینمالیستی در سایت صدای آلمان.
این مقاله مثل آینه ای بود مقابل زندگی خودم
.
لینکش رو در انتهای این متن می ذارم. شاید برای شما هم جالب باشه.

گمونم می تونم بگم در حال حاضر من هم مینمالیستی زندگی می کنم
. 
سبک زندگی که خیلی باهش راحت هستم و دوستش دارم.
در ایران، زندگی شلوغ و پر ریخت و پاشی داشتم. 
انتخاب من نبود. جبر فرهنگی پیرامون و اطرافینم بود.

در خانه ای پر از اشیائ احساس خفگی می کردم
.
اشیائ در خدمت من نبودند، من در خدمت اونها بودم.
در زندگی قبلیم، داشتن اشیائ زیاد و لوکس یک ارزش اجتماعی بود. 
با مهاجرتم به فرانسه این شانس رو پیدا کردم تا چیزهای زیادی رو از نو شروع کنم.
تغییراتی که عملا به سبک زندگی سبک تر اما راحت تر رسیده.
استرس گم کردن و خراب شدن و از دست دادن به طور چشمگیری در زندگی فعلیم کمتر شده.
اشیا و ابزار کمتر رو راحت تر می شه مدیریت کرد و به خدمت گرفت.

من اینجا در یه اتاق زندگی می کنم
. 
اتاقی با پنجره های بزرگ . 
با چشم انداز زیبای یک باغ.
درخت ها و گل های مختلف.
از میان پنجره هاش هم ماه رو می تونم ببینم و هم آفتاب. 
صدای غالب در اتاق من ، آواز پرنده ها ست و ناقوس کلیسا.
هر دوشون رو بسیار دوست دارم.

گمونم مهمترین چیز در پیکر بندی محل سکونت برای من همینه
.
امکان تماس دائمی با طبیعت. 
کیفیتی که به لطف پنجره های اتاق برام تامین شده.
اشیائ زیادی ندارم
.
می تونم بگم ، مهمترین شیئی درون اتاقم یک صندلی و میز دست دوم اما بسیار راحت هست.
و البته لپ تاپم.

قفسه های کتابخونم، لا به لای کتاب هام، پر هست از چیزهای خوردنی و خوشمزه که اغلب دوستانم برام از ایران میارن
.
آجیل، شکلات و از همه مهمتر لواشک.
من خوردون رو خیلی دوست دارم.
خوردنی ها باید دم دستم باشن. 

با اینکه در زندگی جدیدم اشیائ زیادی ندارم اما کیفیت برام خیلی مهم هست.
اشیائ و ابزار با کیفیت به کیفیت زندگی و تمرکز کمک می کنن.
باعث می شن وقتی هدر نره.

پالتو باید گرم باشه، کفش راحت
.
کفشی که پا رو ازیت می کنه بدون تامل می ذارم دم در خونه. 
هدفون باید اصل و نسب دار باشه.
گوش کردن موسیقی با هدفون بی کیفیت قبل از هرچیز بی احترامی به موسیقیه.
یک بی توجهی، ناسپاسی ، اسراف نسبت به موسیقی.

ماشینم با اینکه کوچک و معمولی هست اما ازش راضی هستم
.
تو گردنه های آلپ و پیرنه خوش نفس بالا رفت.
شاید خیلی خوش قیافه به نظر نرسه اما خوش رکاب و خوش نفس هست.
شده همدم تنهایی هام با جاده ها.
دوستش دارم. 

یه چیز دیگه 
کولم هم خیلی کاربردی و به درد بخوره .
همین.