جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

به نام همه ی کودکان دنیا در روز مادر!

امروز در فرانسه روز مادره.
برام تکان دهنده و عجیبه که اینجا، در فرانسه، کشوری که درش بیشتر از هر جای دیگه در دوری و غم پسرم اشک ریختم، روز تولدم مصادف با روز مادر هست
.
از غم ِ دوری پسرم اشک ریختم،
از حسرت آنچه باید براش انجام می دادم و ندادم، شکنجه شدم،
و از درد جانکاه آنچه در گوشش از من براش خوندن و او رو از مادر خودش بیزار کردن هر شب زجر کش شدم
.

درد من
 
کمتر برای خودم بود، بیشتر برای او.
برای پسری که می دیدم ازش ابزاری ساخته شده برای ضربه زدن به من .... مادرش
!
مادری که نه ماه او رو در خود جا داده بود،
دو ماه از افسردگی پس از زایمان اشک ریخته بود،
دو سال، ساعت به ساعت بهش از شیره جان خودش، شیر داده بود
.
و حتی فرم های صورتم رو، خصوصیات شخصیتیم رو از طریق ژن ها بهش داده بودم،
یازده سال، روزی ده ها بار گونه ها، گلو، پیشانی و دست هاش رو می بوسیدم،
در آغوشش می گرفتم،
شب ها هر شب ... بی استثنا، در نیمه های شب از خواب بیدار می شد و دوباره به آغوش من می اومد،
پسری که وقتی دو سالش بود با اصرار ساک های سنگین رو از من می گرفت تا خسته نشم،
موقع قایق سواری پاروها رو می گرفت تا مادرش خسته نشه،
برای مادرش گل می خرید .... با سلیقه خودش .... بی مناسبت و با مناسبت،
حالا باید از من، مادر خودش، همون که یازده سال در آغوشش بود بیزار می شد
.
چرا؟
چون یکی به تنهایی ... در انزوا و اوهام ذهنش بهم بافت، حکم صادر کرد و اجرا
.
حکم ِ تزریق تنفر به ذهن یک کودک از مادر خودش
.
وکیلی که در پرونده زندگی خودش، مقابل فرزند خودش، قاضی شد و هیئت منصفه و دادستان .... به تنهایی .... یک تنه
!
و حکم به صدور مجازاتی داد خود مجرمانه ... جنایتکارانه
.
تزریق تنفر به ذهن یک کودک از مادر خودش
.

ذهن و جان کودکی، بازیچه ای شد برای تسویه حساب عاطفی یک آدم بالغ از آدم بالغ دیگری
.
اما
بلوغ به معنی عقل نیست
.
حتی سواد هم به معنی عقل نیست
.
می شه با سواد بود. مثلا وکیل
.
می شه خوش لباس بود
.
مثلا کت شلوار هاکوپیان با کراوات ماکسیم پوشید
.
عطر شنل اصل فرانسه زد
.
حرف های به روز زد
.
و با این همه گاه تصمیم هایی گرفت، رفتارهایی کرد سخت بدوی، نخراشیده و غیر عقلانی چه
هیچ عقلی حکم به خشونت علیه کودکان نمی ده
.
اون هم چنین خشونت مرگباری.
تنفر! ... از مادر خود
.

صدای کریستین از ذهنم پاک نمی شه
.
گفت
:
مادر سنگ بنای وجود آدم هست
.
تخریب مادر در ذهن کودک یعنی تخریب خود ِ کودک
.

خشونت علیه کودکان فقط فیزیکی نیست، بخش بزرگی از خشونت های شایع امروز علیه کودکان، خشونت های روانی، پنهان و ناگفته است
.
وقتی بازیچه می شن در دست پدر یا مادر برای تسویه حساب از یکدیگر
.

به عنوان یک مادر از دوری پسرم غمگینم
.
به حضورش،
 
دیدنش،
لمسش و
 
بوسیدنش نیاز دارم.
با این همه دردی که به مراتب بزرگتر از اندوه مادرانه خودم هست، مشاهده خشونتی موذیانه و مرگبار علیه کودکی ست که اتفاقا پسرم هست
.
تزریق نفرت به ذهن و جان پسری که مملو از احساس و عاطفه به مادرش بود
.

در برابر نفرت، نفرت نورزیدم،
در برابر دروغ، دروغ نگفتم،
در برابر دسیسه ، دسیسه نکردم
 
اما 
هیچکدوم از این ها به معنی سکوت نبود، نیست و نخواهد بود.
به نام همه ی پسرها ... همه ی دخترها ... همه ی کودکان، که در صورتشون صورت فرزند خودم رو می بینم، سکوت نخواهم کرد
.
به نام همه ی کودکان دنیا که بازیچه بزرگترها می شن
.
به نام همه ی کودکان دنیا ... در روز مادر .... اینجا در فرانسه
!

۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

نوازنده های دوره گرد

چند روز پیش تو مرکز شهر ناگهان متوجه واقعیتی شدم.
واقعیتی لطیف، آشکار و پراکنده در هوا درست مثل خود هوا .
هوا که از شدت لطافت و آشکار بودن، نمی بینیمش ... حسش نمی کنیم.
چون همیشه هست دیگه هست بودنش رو حس نمی کنیم.
در نبودش ، لطافت ِ بودش رو دریافت می کنیم.

چه واقعیتی؟
نوازنده های دوره گرد!
سخاوت و بلند نظری شون.
می شینن یه گوشه آنچه دارن رو سخاوتمندانه به شهر و شتابش تقدیم می کنن.
فضای خیابون ها  رو از روزمرگی در میارن.
حال خوش می پاشن به شتاب و مشقت زندگی.
بی درخواستی .... تقاضایی ... ناله ای .
فقط جعبه سازشون رو باز می ذارن تا هر کس به خواست خودش سکه ای بندازه توش.

شاید بعضی ها موقع انداختن سکه ای به داخل جعبه سازشون فکر کنن لطف کردن و سخاوت داشتن اما من فکر می کنم که:
ما «باید» به این نوازنده های رهگذر پول بدیم.
خم بشیم و پول رو داخل جعبه سازشون بذاریم.
با احترام و اظهار تشکر ازشون .

نوازنده های دوره گرد، هزینه ای به شهر و شهرداری برای زیباسازی تحمیل نمی کنن.
زیبایی رو بی هزینه به شهر و مردم تقدیم می کنن.
باید دیدشون،
شنیدشون و
 مراقب بود در جعبه بسته نشه،
سازشون ساکت نشه.



بوسه ها و واژه ها، لب ها و حنجره ها

وقتی صراحت بوسه و صمیمیت لب ها هست چرا
پیچیدگی واژه و مشقت ِ حنجره؟!!!

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

بنجامین کلمانتین

هر آدم یک رمانه .... و قسم می خورم که
در این حرف هیچ اغراقی نیست
.
رمان های منتشر نشده
.
مقابل چشم تو و فقط تو
.
می آن،
می بینی شون،
مقابل چشم هات
.
و پر می شی ..... لبریز می شی از
 احساسی دوگانه.
شور ِ نشون دادنشون به دیگران،
منتشر کردنشون مقابل همه چشم ها،
اما
 
ناتوانی ... درمانده ای .... کلمات سختن!
سخت تر از فولاد برای فرم دادن.
با این حال می نویسی و می بینی همه ی اونی نیستن که دیدی
.
لنزت بی کیفیته ... قلم موت زمخت
!
عکس ها رو تار ظاهر می کنی،
نقاشی ها رو زمخت می کشی
.

نه
!
این عکس که گرفتی،
این نقاشی که کشیدی،
اونی نیست که دیدی
.
و
رنج می کشیی!
از دیدن و نتوانستن .... برای نشان دادن به دیگران.
چشمهات تشنه اند،
درونت شوریده،
دست هات اما درمانده .... درمانده از نشان دادن
.
دست هات دیوانه می شن ... دیوانگی جای درماندگی رو می گیره
.
دوربین و قلم مو رو رها می کنی
.
دیوانگی زبانه می کشه از شدت درماندگی
.
و لمس می کنی .... لمس .... لمس .... لمس
.
بو می کشی ..... بو
.
من عطر تن ها رو می شناسم
!
*******************************
دیوانه وار بنجامین کلمانتین رو گذاشتم روی تکرار
.
و فکر می کنم کاش من هم می تونستم آدم ها ، این رمان های ناگفته رو اینقدر زیبا و موجز به تصویر بکشم
.
بنجامین، مردی که سال ها در متروهای پاریس می نواخت .... می خواند
.
مثل آواز پرنده ها در زمینه هر روزها .... روزمرگی ها ...
و گاهی سکه ای از رهگذری درست مثل خرده نانی مقابل پرنده ای .... در شتاب روزمرگی ... بدون نگاه عمیقی به خطوط صورتش ... خیره در چشم هاش ... و رمانی که در خود داشت
.
بنجامین کلمانتین رو از دست ندین
.
و این روایت زیبا و موجزش از زندگیش .... رمانش ... خودش
!
با زیر نویس فارسی 
https://www.youtube.com/watch?v=9P57W_NHgFg


۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

«مرتب و مودب بودن»

امروز وقتی اومدم خونه احساس کردم یه خورده در خلال این سال ها تغییر کردم. 
یعنی در واقع خیلی تغییر کردم.
به نظرم رسید اتاق ظاهری بهم ریخته و آشفته داره
.
چیزی که حدود هفت هشت سال پیش به هیچ شکلی نمی تونستم تحمل کنم
.
یادم اومد چقدر در نیمه اول زندگیم آدم مرتب ، تمیز و وسواسی بودم
.
می رفتیم سفر مدام همه چیز رو ضد عفونی می کردم
.
رفتن به توالت های عمومی برام یه کابوس بود
.
اشیا تو خونه باید همیشه مرتب می بودن
.
جعبه ها با زاویه نود درجه نسبت بهم قرار می گرفتن،
لباس ها روی چوب رختی،
تخت همیشه مرتب،
ظرف ها همیشه  شسته .

اصلا اشیا روی اعصابم بودن.
هیچ جور آشفتگی رو نمی تونستم در رابطه با اشیا تحمل کنم
.
یادمه خواهر برادرهام هم از این نظر کاملا توی دو دسته متفاوت بودن،
چندتاشون در حد وسواس ، مرتب و تمیز و
 
چندتای دیگه بی خیال تر از حد متوسط.
وقتی می رفتم خونه خواهرم، گاهی بهش نق می زدم که چطوری می تونه تو این آشفتگی زندگی کنه
.
همیشه هم جواب می داد
:
مرتب بودن باید تو ذهن باشه که ذهن من مرتبه
.
حرفش رو حالا می فهمم ... بعد از این همه سال .
برام خیلی جالب و عجیبه که خودم چنین چرخش روانی و رفتاری پیدا کردم
.
نه تنها در رابطه با اشیا بلکه در واژه ها و جمله ها
.
دوران دانشجویی از اون دانشجوهای پاستوریزه ای بودم که شنیدن یک کلمه غیر متداول و بی ادبانه یا جوک های مرسوم باعث می شد تا بناگوش سرخ بشم اما
 حالا نگاه می کنم می بینم کلماتی که خودم به کار می برم گاهی باعث سرخ شدن دیگران می شه.

می دونین،
حداقل در مورد خودم و این تجربه تغییر می تونم بگم
:
مرتب بودن و مودب بودن لزوما یک قاعده ثابت و ملموس بیرونی نداره
.
واقعیت اینه که در این آشفتگی ظاهری من جای اشیا رو می دونم
.
چیزی رو گم نمی کنم
.
وقتی برای پیدا کردن صرف نمی کنم گرچه ظاهرش بهم ریخته به نظر می رسه اما ترتیب ذهنی شون رو همچنان دارم. همون حرفی که خواهرم می زد و من نمی فهمیدم
.
در مورد ادب هم گمونم این صادقه
.
ادب لزوما وابسته به استفاده از واژه های مودبانه نیست
.
بی ادبی های فاخر و روتوش شده با واژه های دوپهلو و جمله های کنایه آمیز به مراتب دل آزار دهنده تر از واژه های صریح و بی ادبانه است.
واژه ها در جمله هاست که مفهوم ادب یا بی ادبی رو می سازن و
اشیاء در ترتیب ذهنی شون هست که مفهوم مرتب بودن رو
.

صراحت ِ صمیمانه با واژه های ظاهرا بی ادبانه از
 کنایه های موذیانه با واژه های فاخر ، مودبانه تره چنانکه مرتب بودن اشیاء در ذهن از مرتب بودن اشیاء در خارج از ذهن ، کاربردی تر.
غایت ِ ادب ، صمیمیته ... «از نظر من» و
 غایت مرتب بودن، دانستن جای اشیائ .
حالا از نظر ظاهری مرتب به نظر برسن یا نرسن
.
واژه ها و جمله ها به چه درد می خورن اگه به صمیمیت نرسن،
چیدمان به چه درد اگه اشیاء پیدا نشن
!

۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

«زن لاله و ماشین لباسشویی»

کر و لال بود.
هیچکس نمی دونست اسم و فامیلش چیه و از کجا اومده
.
تو محل به اسم «زن لاله» می شناختنش
.
کارش رخت شویی بود
.
هفته ای یک بار می رفت خونه مردم. لباس هاشون رو می شست و دستمزدی می گرفت برای گذران زندگی ای که هیچکس ازش خبر نداشت
.
آرام و بی سر و صدا میومد، کارش رو می کرد و می رفت
.
بی صداتر از همه ی ماشین لباسشویی های کم صدا
.

با این همه یک روز صداش در اومد
.
روزی که خبر چیزی به نام ماشین لباسشویی به شهر اومد
.
وقتی اسم ماشین لباسشویی میومد، زن لاله صداش در میومد
.
صداهای نامفهومی از ته حلقش بیرون می داد
.
لابد از روی عصبانیت ، قطعا در اعتراض
.
اعتراض به خرید ماشین لباسشویی
.

برای اغلب بزرگترها صداهای نامفهوم زن لاله خسته کننده بود. کسی حوصله شنیدن اون صداها رو نداشت چی برسه به بحث باهش
.
با یه لبخند و یه جمله کوتاه آرومش می کردن که
:
حالا که هنوز نخریدیم. کارت رو بکن
.
برای برخی از کوچکترها هم عصبانیت زن لاله اسباب ِ بازی و سرگرمی شده بود
.
اسم لباسشویی رو جلوش می آوردن تا رخت شویی آروم و بی سر و صداش رو به سر و صدا بندازن و تفریح کنن
.
برای من اما او همیشه مساوی با یک سئوال عجیب و بزرگ بود. این سئوال که
:
او چطور از خیابون رد می شه؟
اون که صدای بوق ماشین ها رو نمی شنوه
!

و این داستان ادامه داشت
.
تا روزی که قرار بود بیاد اما نیومد
.
چند روز بعد فهمیدیم مرده
.
تصادف کرده بود
.
در حال رد شدن از خیابون ماشین بهش زده بود
.

مادرم ماشین لباسشویی خرید
.
ماشین لباسشویی پر سر و صدا بود
.
ادا اطوار هم زیاد داشت
.
گاهی می گفتن تسمش پاره شده، گاهی موتورش سوخته
.
گاهی کلیدش سابیده. و از این چیزها
.

زن لاله برای همیشه از خونمون رفت
.
جاش ماشین لباسشویی اومد و دنبال خودش آدم های دیگه ای رو آورد
.
آدم هایی که بهشون می گفتن تکنسین
.
با تکنسین ها اما نمی شد شوخی کرد
.
همیشه آروم و ساکت میومدن سرو صدای ماشین لباسشویی رو راه می انداختن و بی سر و صدا بر می گشتن به خیابون های پر سر و صدا
.
خیابون هایی که نه زن لاله صداشون رو می شنید و نه انگار جایی برای صدای زن لاله در اونها وجود داشت
.
***************************
این خاطره رو مادام برام تعریف کرد
.
دیروز در یک هوای مطبوع آفتابی
.
قلبم یهو یخ زد
.
از تصور زنی که حتی اسمی هم نداشت
.
و جایی برای صداش در میان سر و صداها نبود
.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

ستیز!

حق آموزش زبان مادری رو درک می کنم اما
تحقیر زبان رسمی کشور رو برای رسیدن به این حق  رو درک نمی کنم.
زشتی ِ تبعیض های قومی و فرقه ای رو چشیدم و درک می کنم اما
قومی و فرقه ای کردن هر واقعه و مفهومی، رو باز هم ظاهرا، برای مقابله با تبعیض درک نمی کنم.
جنسیت زدگی نرینه رو می بینم و از دیدنش دلم بهم می خوره اما
جنسیت زدگی مادینه رو در تقابل با مردسالاری درک نمی کنم.
ضربه های حکومت دینی رو خوردم و درک می کنم اما 
دین ستیزی رو در تقابل با حکومت دینی درک نمی کنم.
نقد بر خدای دینی رو درک می کنم اما 
خداستیزی و در نتیجه ستیز با انسان ِ خداباور رو در نمی کنم.
در واقع اصلا ستیز رو درک نمی کنم چرا که از ستیز هیچ سنتزی حاصل نمی شه چه ستیز ، تزی ست یکسان . آنتی تزی وجود نداره.
تضاد و در نتیجه حرکت و تولیدی درش نیست.
هرچند که خیلی های و هوی می کنه ... خیلی عصبانی می شه .... خیلی فحش می ده ... خیلی تحقیر می کنه و خیلی همش متاسفه .
دو سویه یک ستیز دارای یک تز هستند. 
یک ایده یکسان در دو فرم فقط ظاهرا متفاوت.
گرچه در بین دو سویه ستیز نسبت «تر» و «ترین» ی وجود داره.
«تر» و «ترین» در فقدان عقلانیت .
چه
: 
آنکه در احیای حق زبان مادری تیشه برداشته به ریشه زبان رسمی یا
آنکه در مقابله با تبعیض قومی، تحقیر قومی طرف مقابل را ادبیات خودش قرار داده یا

زنی که در تقابل با جنسیت زدگی نرینه ، جنس مرد را فرموله می کند یا
خدا ناباوری که خدا باور را مورد تمسخر قرا می دهد یا
دین نداری که شمشیر مقابل دیندارها بسته است
جملگی در یک چیز نسبت به موضوع مورد نقد و نکوهش نسبت به طرف مقابل خود «ترین» هستند.
در دگم بودن و بی عقلی به اعتبار طبیعت ستیز که بسته و کور و غیر عقلانی ست.
از موضوعیتی شاکی بودن اما همان موضوع را ابزار شکایت خود قرار دادن از آن «ترین» های خاص آدمیزاد است در بازه ی بلاهت!


۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

آن حس غالب و مشترک!

اغلب روزها با صدایی از خواب بیدار می شم:
 با تکرار زمزمه وار بیتی یا جمله ای.

صدا امروز این  جمله رو گفت:
«حیرت» آن حس غالب و مشترک همه ماست در لحظه مرگ!
و پشت بندش مدام این بیت مثنوی رو تکرار می کنه:
ما که ایم اندر زمان پیچ پیچ
چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

روابط عاطفی، خشونت های عاطفی!

یکی از ناراحت کننده ترین وضعیت ها در روابط دوستانه سه گانه وقتی ست که بین دو دوست  دلخوری  پیش می آید و آن دو به طور مستقیم یا غیر مستقیم از شما به عنوان دوست مشترک این انتظار را پیدا می کنند که رابطه تان را با طرف مقابل متاثر از مسئله شخصی آن دو ، محدودتر و سردتر کنید.

به عبارت دیگه یک مسئله  دو سویه را از دو نفر به سه نفر  بسط می دهند.
بدون اینکه توجه داشته باشند رابطه شما با هر یک از آنها در حدود تعریف، طبقه بندی و احساس شخص خود شماست.
 چنین انتظاراتی موجب تحمیل فشار عاطفی ِغیر منصفانه و نابه جایی  به نفر سوم می شود.

این خلط روابط  در مناسبات خانوادگی هم شایع است.
با پیامدهای عاطفی شدیدتر و ناگوارتر.
به طور ویژه بین پدر و مادر ها و فرزندان.
گاه حتی در حد ساختن ابزاری احساسی از فرزند برای وارد کردن ضربه های عاطفی به طرف مقابل. احساسات نفر سوم، فرزند،  بازیچه قرار می گیرد برای تسکین عواطف جریحه دار شده دو نفر دیگر با رابطه ای از جنس دیگر.
جنس ِ متفاوت رابطه ی نفر سوم، فرزند، نادیده گرفته می شود.
به او فشاری عاطفی و حسی تحمیل می شود برای تسکین زخم های رابطه ای از جنس دیگر. خشونتی زشت و موذیانه  در قبال فرزند خود که اما اغلب هم با تظاهر و ادعاهای عاطفی همراه است.

خشونت فقط فیزیکی نیست.
خشونت های عاطفی پیامدهای عمیق تر و ماندگارتر دارند.
نمی توان ادعای عشق و عواطف پدر و مادری داشت اما عملا فرزند خود را وارد روابط زناشویی کرد.
عقل در تضاد با عاطفه نیست.
خشونت اما در تضاد با هر دوست.
ابزار ساختن از فرزندان در هر حال نشانه ایست از ضعف قوای عقلی یا ضعف پتانسیل های عاطفی.
هرچند که با تظاهر و ادعاهای عاطفی باشد

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

غریزی زندگی کردن

گمونم که :
هر امری که تبدیل به ارزشی اجتماعی بشه در خطر از دست رفتن هم قرار می گیره .
در
خطر سطحی زدگی برای فرد .... گم شدن ... دور شدن فرد از خودش.
از کتاب خوندن تا شاد جلوه کردن
.
از ذکر مصیبت گوش کردن تا اشک ریختن
.
از این وجه، فرهنگ هم می تونه تبدیل به یک عامل بازدارنده در مقابل فرد بشه
.
فرد رو لابه لای ارزش های اجتماعی از خودش دور کنه
.

در سلطه مستتر و ناپیدای ارزش های فرهنگی و اجتماعی، غریزی زندگی کردن سخت می شه
. پیش از هر چیز به خاطر فاصله ای که بین ناخودآگاه و خودآگاه آدم می اندازه و نه لزوما به خاطر عدم هماهنگی با جامعه.

غریزی زندگی کردن به معنی مقابله با دیگری نیست
.
به معنی زندگی در غار نیست
.
تحقیر جمع نیست
.
انکار ارزش های بقیه نیست
.
بلکه فقط به معنی کشف طبیعت درونی و امکان بروز دادن بهش هست
.

کتاب خوندن از روی کنجکاوی و نه از روی عادت فرهنگی
.
شاد بودن به طور لحظه ای و نه از روی تربیت ِ مبتنی بر ارزش دهی به شادی
.
گریه کردن به خاطر اندوه که کیفیتی ست انسانی و غیر قابل حذف
.
امید داشتن بر حسب آدم بودن و نه بر حسب آموزش دادن
.
حتی نا امید شدن ... برحسب زندگی که سخته .... که سختی یک واقعیت ِ تنیده شده با ماده است
.

غریزی زندگی کردن برای  من غایت زندگی ست
.
قرار دادن خود در یک مسیر طبیعی از تعامل با پیرامون.
اجازه دادن به جریان متنوع احساسات در وجود ... کشف و تجربشون .... به طور طبیعی و نه از روی ارزش های اجتماعی یا آموزش
 های اجباری.