جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ اسفند ۱۰, دوشنبه

مسیو پست ترین!

براتون پیش اومده آیا؟
اینکه از یه لبخند محو تنتون یخ ببنده ... وحشت کنید ... فرو بریزید و گنگ بشید !
از چی ؟
از حجم ِچگال یافته ی رذالت وقتی که با لباسی مرتب و فاخر مقابلتون ایستاده ... با زبان و ادبیاتی تمیز و مودب حرف می زنه و شادمانی پلیدش از بیچارگی ِ دیگری ناگهان با لبخندی محو و برق نگاهی فاش می شه.
چی می گم؟
مرد میانسال ِ با کلاس و تحصیل کرده و روشنفکر و مبادی آداب ِ خاصه ی طبقه ی بورژوا از سفر کاریش به الجزایر برگشته.
تعریف می کنه که :
قیمت نفت سقوط کرده.
این کشورهای نفت خیز که نونشون رو از نفت می خورن اوضاعشون بهم ریخته.
(اینجا چشم هاش برق می زنه)
تو الجزایر مقابل سفارت ترکیه، ترافیک سنگینی این روزها هست.
الجزایری ها جلوی سفارت ترکیه صف کشیدن و خودشون رو به جای سوری جا می زنن.
اینجوری می خوان خودشون رو به آلمان برسونن.
( به اینجا که می رسه پوزخند می زنه)
الجزایری ها رو با نفرت تلفظ می کنه، نفت رو با غیظ، آواره سوری رو با پوزخند.

بلند می شم.
قبل از ترک میز می گم:شما پست ترین موجودی هستید که تا به امروز چنین از نزدیک ملاقاتش کردم.می رم ... می ترسم ... هنوز هم!

۱۳۹۴ اسفند ۹, یکشنبه

اون روز ...

چه یادآوری ای فیس بوک کرد!
اولین مواجهه من با اروپا .... روی آسمان آمستردام بود ... نیم روز شد که در زمین فرانسه قدم گذاشتم.
حالا چهار سال گذشته و در خلال این مدت هیچ دو روزی ، هیچ دو ساعتی شبیه هم نبود .
بیشتر از این نمی شد رنج کشید ... بیشتر از این نمی شد شگفت زده شد ... بیشتر از این نمی شد شادی رو دریافت ... بیشتر از این نمی شد طعم لحظه ها رو چشید.
زندگی بر من هیچ کم نگذاشت.
مرسی زندگی.





« آمد ... نفس در سینه حبس شد .... تن بر جان تنگ شد ... چشم از "نور" ، "کور" شد و آنگاه 
روی در هم نهادیم ... "او" ، آفتاب ... و من ، صبا
*****
واقعه ی آمدنش بر فراز آمستردام 
آمستردام با "او" در "جان" جاودانه شد.»

مِستر ثقه الاسلام مهدی خلجی

بیا ...باز تقی شد و تروقی شد و منبر درست شد بری روضه های یاس ای مستر ثقه الاسلام متی آقای خلجی ... پایین هم نمیاد ... از صبح همی جور چپ و راست بی بی سی دره بهش منبر مده.
ماندوم الان حال مصباح بدتره یا حال متی آقا!
خودمونی با متی آقا:
متی جون،
کوتاه بیا .... به خدا این راهی که داری میری به هیچ جا نمی رسه جز یه برج عاجی که توش تک و تنها تر از همیشه می مونی.
بیا کنار مردم خودت نه رئیس ِ خارجی ِ خودت.
بد نباش!

۱۳۹۴ اسفند ۸, شنبه

سایز ِ قبا!

والا همین که مصباح یزدی از مجلس خبرگان، با روشی مدنی و نه انقلابی، حذف شد خودش یه دستاورده که جای شکر و شادی داره.
اصلاحات اجتماعی یه شبه حاصل نمی شه ... آدم ها رو پیر و فرسوده می کنه ... در این پیر و فرسوده شدن ، نا امید نشدن نقش کلیدی داره.
دوره انقلاب ها و تغییرات ناگهانی گذشته ... یعنی به ریسک و هزینش نمی ارزه.
مهمه که با همه نقایص و تبعیض ها ، مفهوم انتخابات رو حفظ کرد .
اول باید یه مفهوم رو نگه داشت تا بعد بشه توسعه اش داد.
جامعه ما با وجود آدم هایی مثل مصباح در خطر از دست دادن مفهوم بنیادی ِ حق انتخاب بود.
قبای هر جامعه ای اندازه خودشه.
حالا هر چقدر هم لاغر و نحیف اما اینکه قبامون رو خودمون به تن خودمون سایز کنیم خیلی بهتره که یکی دیگه بیاد قبا به تنمون کنه.
از این قبا پوشانده شده های از دست رفته دور و برمون زیاده .
مضحکه و ملعبه این و اون ... اسمی ازشون مونده و اداهایی که راسته تنشون نیست.
ببینیم و با هم تو بیچارگی هامون فکر چاره های یک شبه رو از سر بیرون کنیم.
چاره های اجتماعی یک شبه حاصل نمی شه ... حس اشتراک می خواد.
اشتراکی که دو کلمه بیشتر نداره :
ایران ِ ما!
ایران مون رو نه با انقلاب و نفرت و حذف که با کنار هم موندن، نگهش داریم.

۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه

نان و عرفان!

امشب به دعوت دوست عزیزی رفتم به یک جلسه انرژی-عرفانی - درمانی .... البته عنوانش دقیقا این نبود ولی ماهیتش همین بود.
جلسه در یک سایت اینترنتی تبلیغ شده بود.
به عنوان یه نوع مدیتشن.
دوستم من رو هم ثبت نام کرده بود.
خوب به عنوان یه مشاهده برام جالب بود.
با هم رفتیم.
جلسه در یک خانه شخصی برگذار شد.
هفت نفر بیشتر نبودیم.
صاحب مجلس دختر جوانی بود با اندام عضلانی و ورزیده و چهره ای بشاش و خندان.
در آغاز جلسه خیلی دوستانه و صمیمی اصول داستان رو برامون تشریح کرد.
باید رو به روی عکس ِ خندان استاد می ایستادیم و یک ساعت بی وقفه حرکت ریتمیک ساده ای رو تکرار می کردیم.
دختر خیلی ساده موبایلش رو روشن کرد و صدای ریتمیک مردی که چیزی شبیه یک دعای چهار خطی رو هی تکرار می کرد، پخش کرد.
خودش هم همون جملات رو هی می خوند .
جملاتی که ما نمی دونستیم به چه زبونیه و معنیش چیه.
از خودش هم که پرسیدیم، معنیش رو نمی دونست.
در ابتدای جلسه برامون توضیح داد که این نوع مدیتیشن می تونه باعث تخلیه انرژی های منفی از بدن بشه.
راستش از تصور اینکه یک ساعت هی باید سرجام بجنبم و به چهارتا جمله تکراری گوش کنم، وحشت زده شده بودم.
اما اعتراف می کنم که جنبیدن ِ درجا برای یک ساعت متوالی ، به اون وحشتناکی که در ابتدا فکر می کردم نبود.
خلاصه شروع کردیم به جنبیدن .
دختر در میانه ی این حرکت ساده و تکراری گاه گاهی از شدت شعف دست هاش رو به هم می کوبید و قهقه می زد.
قهقه هایی که گاهی به گریه شبیه می شد.
خوب، من آدم بدبینی نیستم.
واقعا بدون هیچ پیش فرض و قضاوتی به این جلسه رفتم .... صرفا برای مشاهده و تجربه.
علی رغم اینکه تحت تاثیر قرار نگرفتم ولی هرگز دختر و نوع مدیتیشنش رو هم تو ذهنم زیر سئوال نبردم.
یک ساعت جنبیدیم و ورد خوندیم.
شخصا فقط برای اینکه با جمع همراهی کرده باشم و مشاهده کنم.
در تمام مدت یاد مجالس شب قدر تو ایران بودم.
وقتی مردم تو تاریکی و تکرارِ هزار باره ی «الغوث الغوث ...» صداهاشون به شیون تبدیل می شد و شیون هاشون از یه جایی به بعد به خنده و گریه تبدیل می شد.
جایی که خنده از گریه قابل تشخیص نمی شد ... از شدت تکرار.
خنده های دختر هم همینجوری بود.
یهو از خنده منفجر می شد ... و بعد آدم نمی فهمید داره می خنده یا گریه می کنه.
تکرار می کنم بدون قضاوت نگاهش کردم ... ارتباطی با شیوه مدیتیشن برقرار نکردم.
راستش در تمام مدت احساس می کردم اصلا چیزی به عنوان انرژی منفی درونم نیست که حالا بخوام زور بزنم و تخلیه اش کنم.
بعد از یه ساعت تکرار یک حرکت ساده و زمزمه جملاتی که معنیش رو نمی دونستیم.
مجلس تموم شد . 
هزینه مشارکت در این مجلس برای هر نفر هفت یورو بود که نقد به دختر پرداخت شد.
به عنوان یک مشاهده می ارزید.
مشاهده ای که در اون  جالب ترین قسمتش برای من نه مدیتیشن بلکه نیاز ِ روزافزون انسان امروز به رهایی بود.
اینجا پر هست از جلسات خصوصی و دوستانه که تبلیغ ِ رها شدن رو می کنن.
درست مثل ایران ... وقتی مشد بودم و دوستانم هی دعوتم می کردن به انواع جلسات انرژی درمانی.
آزاد شدن .... آزاد شدن از انرژی های منفی ... با رقصیدن، جنبیدن، ورد خوندن،
فرقه ها ... مذهب ها ... ضد مذهب ها و ....
می دونین،
همه اینها برای من پیش از هر چیز یک معنا داره :
چقدر انسان ِ مرفه امروزی پر شده از انرژیهای منفی که این جلسات این همه مشتری داره.
چقدر انسان امروزی وابسته شده ... استقلال ذهنی و فکری خودش رو از دست داده که این همه وابسته به روش ها شده.
وابسته به محصول ، کالا ... کالایی آماده و قابل مصرف ... حتی برای رهایی هم احتیاج به دستورالعمل و روشی آماده داره.
انسان مرفه امروزی، اعتماد به نفس تجربه، کشف و شهود با خودش رو از دست داده !

۱۳۹۴ بهمن ۳۰, جمعه

«ترین»، تصویرو تصور

یک اعتراف و یک هشدار :
وقتی به گذشته خودم نگاه می کنم انگار دو آدم رو می بینم.
دو آدم با دو ذهنیت کاملا متفاوت .
نقطه عطف این دو آدم، سفر به فرانسه بود.
در ایران ذهنم انباشته بود از اخبار و گزارش های رسانه های فارسی زبان خارج از ایران.
بی بی سی، صدای آمریکا، رادیو فردا و ....
ذهنم با عبارت ها و تعاریفی مثل :
خوشبخت ترین کشور جهان،
شادترین شهر دنیا،
پیشرفته ترین ، عقب افتاده ترین و ....
پر شده بود.
صفت وقتی با «ترین» همراه می شه هیبتی تو خالی پیدا می کنه.
مفهوم ِ صفت با اضافه شدن «ترین» کم رنگ می شه ... بازاری می شه ... ابلهانه و بی مایه می شه .
البته که مفهومی به نام «شادی» وجود داره اما درست کردن متری برای اندازه گیری ِ شادی بیشتر به کار بیزینس می آید تا دیدن و شناختن.
بیزینس، میدان رقابت است ... جنگیدن.
«ترین» ضرورت ِ پیروز شدن در جنگ است و نه در صلح!
«ترین» واگراست و نه همگرا.
«ترین» در تضادی ماهوی با «مشاهده»، «دریافت» و «شناخت» است.
«شناخت» چنان که هست و نه چنان که دوست داریم «بنماید».
بر گردم به داستان.
«ترین» های پر هارت و پورت رسانه ای، ناخودآگاه تصاویر و تصوراتی معادل با واقعیت رو در ذهنم ساخته بود.
ایران رو در مرکز جهنم عالم می دیدم.
اروپا و آمریکا رو در مرکز بهشت.
تصورم از امریکا این بود:
سرزمینی پر ازماجرا و هیجان و شادی با آدم های خوش تیپ و خوشگل و شجاع.
عینهو براد پیت و آنجلینا جولی.
تصورم از فرانسه این بود:
همه روشنفکر و آزاد اندیش عینهو آلبرکامو و سیمون دبووار .
اما راستش اون چیزی که تا امروز دیدم بیشتر «قالب اندیشی» بوده تا «آزاد اندیشی».
رسانه و ساختار گرایی شدید، آزاد اندیشی رو بیشتر تبدیل به «قالب اندیشی» کرده.
این یه مشاهده شخصیه.
خلاصه با این تصورات اومدیم فرانسه .
خوب،
چند ماه اول همه چیز نو و تازه و جالب بود .
ما هم ذوق زده.
انگار آدم ناخودآگاه دوست داره همش چیزهای مثبت رو ببینه .
عیب نداره ... بعضی ها وهم رو از واقعیت بیشتر دوست دارن.
در وهم می شه بهشت ساخت و امنیت ... ساخت و بهش دل بست.
این یه انتخاب شخصیه .
نقد وقتیه که آدم ها دوست دارن انتخاب های شخصیتون رو به عنوان قوانین کلی و جهان شمول تو شیپور جار بزنن.
ازش ده فرمان بسازن و قبا بسازن و سعی کنن بپوشونن به تن عالم و آدم.
این کار رو لطفا نکنین!
مضحکه است.
باور کنین هستن آدم هایی هم که نه دنبال بهشت هستن و نه دنبال امنیت.
دنبال «دیدن» هستن ... همونطور که هست و نه همونطور که دوست دارن باشه.
**********************************
همه این حرفا برای هشداری دوستانه:
مواظب باشید!
خیلی متکی به تصاویر تزریقی و تصاورات ساخته شده بر اساس تصاویر رسانه ای نباشید.
تجربه شخصی من از زندگی در اروپا کاملا متفاوت با تصور اولیه ام از اروپا ست.
در ایران قائل به تعاریفی نظیر « کشورهای پیشرفته و عقب افتاده و اینا » بودم اما اینجا مشاهده شخصی ام تمام اون تعاریف رو بهم ریخت.

۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

یک تصویر، یک رقم!

این تصویر در ذهن شما چه مفهومی رو متبادر می کنه؟
در ذهن من  سه کلمه :
محاصره، جنگ افروزی، استقلال!


۱۳۹۴ بهمن ۲۸, چهارشنبه

تلگرافی!

تلگرافی:
نهضت ِ دموکراسی ِ جنگی و
شور ِ شارلی و
منگی و خماری ِ ایرانیان ِ ایران ستیز ِ همیشه از همه ی ایرانیان چیز فهم تر!

ایران ستیزی به سبک نهضت ِ دموکراسی و شور ِ شارلی!

پیج پارازیت در توصیف و نقد تبلیغات ملی گرایانه در ایران نوشته :
«بازیگران اصلی نظام حاکم در ایران، از سپاه پاسداران تا فیملسازان طرفدار انقلاب دست کم پانزده سال است که بر جذب جوانان تاکید دارند. حرکت جمهوری اسلامی به سوی ملی گرایی سابقه ای بیش از یک دهه دارد. تحلیلگران معتقدند جنگ علیه داعش، توافق هسته ای تاریخی تابستان گذشته، و تمایل مقامات به درمان بی اعتمادی به نظام خصوصا در میان جوانان ایرانی که از تظاهرات خشونت بار سال ۱۳۸۸ خود را نشان داد، روند ملی گرایی و توجه به جوانان را در ایران سرعت بخشیده است.»
می شه به راحتی چندتا کلمه رو در این پاراگراف عوض کرد و به مفهوم آشنای دیگه ای رسید.
این پاراگراف رو لطفا بخونین:
«بازیگران اصلی نظام حاکم در «آمریکا»، از «سیا» تا فیملسازان «هالیود» دست کم پانزده سال است که بر «فروپاشی جامعه ایران» تاکید دارند. حرکت «لابی های صهیونیستی در آمریکا» به سوی «صدور دموکراسی با جنگ» سابقه ای بیش از«چنین دهه» دارد. تحلیلگرن معتقدند جنگ علیه داعش، توافق هسته ای تاریخی تابستان گذشته و تمایل مقامات به درمان بی اعتمادی به « دموکراسی ِ جنگی» در میان «مردمان خاورمیانه» که از «لشکرکشی های آمریکا و اروپا به عراق و لیبی» خود را نشان داد، روند ِ « ایران ستیزی » را در «میان ایران ستیزان دچاروقفه و سردرگمی کرده است، که چنین به هر ریسمانی چنگ می اندازند.»
(اینجوری هم می شه نوشتش ... مگه نه ؟ :)

۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

کاتالوگ

یه خاطره در وقت خوش ناهار بگوم و بروم :
یه زمانی تو یه کارخونه ای کار می کردم، صاحبش یه آقایی بود از اینا که تقی و توقی شده بود و یه شبه با بالا رفتن نرخ ارز و اینا، میلیارد شدن.
سواد مواد درستی نداشت ... در حد اکابر بود.
شعور اجتماعیش از اون هم پایین تر.
اما خوب پول زیاد داشت و دم و دستگاهی واس خودش بهم زده بود.
ما هم یه جوون خام ِ تازه فارغ التحصیل بودیم که برای رزومه کاریمون مجبور بودیم بالاخره از یه جایی شروع کنیم .
شدیم مسئول دفتر مهندسی ِ کارخونه بخاری سازی ِ این حاجی تازه به دوران رسیده.
ما تجربه کاری نداشتیم، اون پرستیژ ِ کار صنعتی.
برای کار با هم، بهم می خوردیم.
جایی که هیچکس نه من رو قبول داشت و نه اون، مجبور شدیم با هم کنار بیاییم و کار کنیم.
دوره ای بود بی همتا در زندگیم .... از شدت مشقت و طنز ... هر دو با هم.
نصف دادهای زندگیم رو در این دوره کشیدم، نصف قهقه های خنده ام رو هم تو همین دوره سر دادم.
روزی نبود که داستان و سریالی نداشته باشیم .

یه بار صدام زد تو اتاقش من باب شکایت از کارم که چرا فلان قطعه ساز رو برای ساخت یک سری قطعه انتخاب کردم.
قبل از اینکه من جواب بدم رفت به منبر که :
خانم کجای کاری؟
آدم ریشش رو که نباید بده دست هر کی هر کی .
این آقا رو من می شناسم. «کاتالوگش» تو دستمه.
گفتم :
بله کاتالوگ قطعاتشون رو من هم دیدم همه استاندارد و خوبه ... تجربه و امکانات محیط کاریشون هم قابل اطمینانه.
یهو داد زد که :
خانم، من کاتالوگ قطعاتش رو نمی گم که ... کاتالوگ خودش رو می گم.
شما جوونی کاتالوگ آدم ها تو دستت نیست!
من گیج شده بودم که این چی می گه هی کاتالوگ کاتالوگ می کنه.
گفتم:
من منظور شما رو نمی فهمم. مگه ایشون غیر از کاتالوگ قطعات کارخونش، کاتالوگ دیگه هم داره.
گفت:
بله خانم ... همه کاتالوگ دارن ... کاتالوگ بعضی ها نوشته شده، کاتالوگ بعضی ها رو باس خودت بخونی .... مگه شما کاتالوگ آنتونی رابینز رو نخوندی ؟
کاتالوگ استاد رجب خیاط باشی رو نخوندی ؟
کاتالوگ آدم های بزرگ رو نخوندی؟
همینجور یک ریز داشت اسم آدم ها و کاتالوگ هاشون رو ردیف می کرد که من یهو متوجه شدم این احتمالا منظورش از کاتالوگ یه چیزی شبیه زندگی نامه و بیوگرافی هست .
پرسیدم:
حاج آقا منظورتون بیوگرافی هست؟
گفت:
ها همو که شما می گی ... همو کاتالوگ آدم ها.
از اتاقش که اومدم بیرون از خنده منفجر شدم.
اون موقع این خاطره برام شده بود دستمایه جوکی که تو مهمونی ها برای دوستام استندآپش رو اجرا می کردم و جمع از خنده منفجر می شد.
امروز اما می بینم واقعا این حرف حاجی چه تناسبی با روزگار ما داره.
روزگاری که دیگه آدم بزرگی که دستاوردهای زندگیش درخور بیوگرافی باشه نادره عوضش اما دنیا پر شده از کله گنده هایی که کاتالوگ های حجیم دارن از ثروت و داستان های موفقیت های افسانه ای که همه بر مدار پول و شهرت های جهانی یک شبه می چرخه.

۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی!

این یک نظر کاملا شخصی ست:
در موسیقی ایرانی نادرند نت ها و اصواتی که بتونن به شانه های کلمات ِ شعر برسند.
 شعر چنان غنی ست که ساز ِ نوازنده و حنجره ی خواننده  در سایه ی واژه های شاعر، به تقلایی می ماند برای نزدیک شدن به جان ِ واژه ها .... و عجیب اینکه باز هم این کلمات شاعر هستند که گوش ها و جان ها رو متاثر می کنند و نه نت ها.
عجیب اینکه باز هم این شعره که در مرکز اثر باقی مونه و نت و صوت در ذیل سایه ی شعر.
شاید که راز ِ جادویی ِ حنجره شجریان در همینه .
حزن ِ حنجره ی شجریان با حزن ِ وازه های شاعردر تجانسی ِ نادر است.
این یکی از اون نادر آثار موسیقی ایرانی ست که به نظر من صوت ِ حنجره ی خواننده و
نت های نوازنده ها به شانه های شعر ِ شاعر رسیدن.
......  نه خامی بی‌غمی!
https://www.youtube.com/watch?v=jlXHnZMqE8E

۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

پرنده ماهی

اخیرا یه مستند درباره ماهی پرنده دیدم که مثل پریدن از تو سونای داغ به توی استخر آب یخ، حسم رو دچار تنش کرد.
مستند با صحنه های بیرون پریدن ماهی پرنده شروع شد.
گوینده می گفت وقتی باد مناسب باشه این گونه می تونه تا پنجاه متر هم رو هوا پرواز کنه.
دسته ِ ماهی ها همچین سبکبار هی می پریدن تو هوا و پرواز می کردن.
اولش به نظر مثل یه بازی  دسته جمعی می اومد.
غرق در حس  سرخوشی ِ ظاهری ماهی ها بودم ... با نوعی حسرت که ای کاش من هم یک ماهی پرنده بودم و همه عمرم در حال سر خوردن  بین آب و هوا که یهو دوربین رفت زیر آب.
یک گله ماهی درنده که شش برابر هیکل ماهی های پرنده هیکل داشتند، با دندون های گرازی ِ وحشتناک داشتند زیر آب دنبال ماهی های پرنده می کردن. 
اونها هم از ترس هی می پریدن رو هوا و پرواز می کردن که از شر درنده ماهی ها خلاص بشن.
نفسم یهو حبس شد . جای تمام اون حس سبکبالی رو وحشت گرفت. صدایی تو سرم گفت:
«صبا، 
کجای کاری! این بیچاره ها از دلخوشی و سرخوشی  نمی پرن که .... از ترس جان به چنین مهارتی رسیدن ... بازی کجا بود! همش تنازع بقایه.»
اما داستان به همین جا ختم نشد.
دوربین از زیر آب بالا اومد و یه خورده رفت بالاتر.
جایی که گله ی مرغ های ماهی خوار روی هوا منتظر بودن تا این ماهی های پرنده ی بینوا از آب بیرون بپرن و اونها رو روی هوا شکار کنن.
اینجا بود که حس وحشت به حزن تبدیل شد .... همون حزن همیشگی ... خدایا، اینجا کجاست؟!
جهانی چنین درنده و وحشتناک ... چرا و از کجا آمده است؟
چرا من اینجا؟


دلتنگی و فقر فسفری!

عجیبه ولی اتفاق می افته.
یه روز، یهو متوجه می شین که دیگه دلتون برای هیچی و هیچکس تنگ نمی شه .
یه روز یهو متوجه می شین که همه اون چیزها و کسانی که این همه براشون دلتنگی می کردین و بی تابی، چقدر محو شدن و مبهم .... درست مثل یه خواب که باید زور بزنین تا جزءیاتش یادتون بیاد.
و این عجیبه ... خیلی عجیب.
باورم نمی شه که دیگه حتی دلم برای چلوکباب و قورمه سبزی هم تنگ نمی شه.
اینا رو به سلین می گم.
می گه:
باید موز بخوری. فسفر بدنت کم شده!

۱۳۹۴ بهمن ۱۴, چهارشنبه

ترک و کرد و هنر!

استاد کلهر که عمرش دراز باد به تندرستی و سربلندی، تشریف آورده اند فرانسه ... یک شبی هم در نانت رحل اقامت گزیدند و نواختند و ما را لرزاندند و رفتند.
یعنی خدا شاهده یک چیزی موگوم، یک چیزی موشنوفن.
ته سالن ، تنها نشسته بودم ... چشم بسته .... ارتعاش رو باید لمس کرد چه نیازی به چشم!
هم استاد دست به ساز برد به پهنای صورت اشک جاری شد ... چه رازیست .... چه رازیست در سیم و ساز و ارتعاش که چنین سیتوپلاسم های سلولی رو به رزنانس می رسونه ... چه رازیست؟
ارتعاش ِ سیم های کمانچه ی  استاد  رو عزیزی دیگر با سازی ترکی همراهی می کرد ... آن عزیزدیگر، استادی بود از سرزمین ترکیه .
استاد کرد و استاد ترک کنار هم نشسته بودند و به ضرب سیم ساز این خراسانی دیوانه رو به مرز گریبان چاک دادن رسانده بودن.
در همان حال آشفته حالی، سلول های خاکستری مغز اما همچنان فعال بودند.
اخبار این روزها در ذهنم ناخودآگاه مرور می شد.
ترکیه!
جایی که بین ترک و کرد، سر ِ زمین و مرز حمام خون به پاشده ، در اقلیم هنر اما فارغ از مرز و قوم و قبیله، سازها چه راه ها  که به اندرون آدمیان نمی گشایند  ... 
می دونین،
  چاره ها در سازها ست برای ما  بیچارگان مانده در مرزها ی قوم و قبیله و پرچم!

با هر کسی مثل خودت باش!

خیلی ها می گن :
با هر کسی مثل خودش باش.
من می گم :
همیشه مثل خودت باش .... کنشگر و نه واکنشگر!

بهشت و جهنم!

پرسید :
می دونی جهنم کجاست؟
خودش جواب داد:
جهنم همون جاییه که نمی تونی خودت رو ببخشی ... و من در جهنم هستم!
ادامه داد:
می دونی بهشت کجاست؟
دوباره خودش جواب داد:
همون جایی که دیگه هیچ رویایی برای خودت نداری ... و من مدت ها ست دیگه هیچ رویایی ندارم.
دیوانه ای بود که هیچ کس نفهمید از کدوم جهنم دره ای آمده بود و در چه بهشتی زندگی می کرد!

۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

دیگری و من!

عزیزی نوشته:
آدم معمولا آن کسی نیست که داخل آینه خودش را می بیند، بلکه کسی است که خود را در برق چشمان دیگران می بیند ...
خیلی قشنگه اما برای من یک جور دیگه است.
اینجوری:
برق چشمان من موقع نگاه کردن به دیگری، دیگری نیست.
خود ِ خود ِ خود ِ من است که دیگری از خودم بیرون کشید!

زنانگی و مهر به آب و خاک معادل با فمینیسم و ناسیونالیسم نیست!

عالی .... عاااااالی ... نباشید از محرومان.
واژه، زبان یعنی ریشه .... بدون دیدن  و درک ِ ریشه چطور می شه درک عمیقی از وضعیت داشت  و کنشی موثر رو طرح ریزی کرد؟
این درست همون کیفیتی در نگاه و کارهای بیضایی هست که از نظر من عمق و تاثیر گذاری  او رو در حوزه فرهنگ سازی برای زنان ایرانی از همه ی کنش های فمینیستی، عمیق تر و موثرتر ساخته.
او به ما نشون می ده که زنانگی چقدر در تار و پود زبان و فرهنگ ایرانی ریشه داره.
او به ما نشون می ده که مفاهیمی مثل  زنانگی و مهر به آب و خاک در فرهنگ ایرانی چقدر با مفاهیم غربی مثل  فمینیسم و ناسیونالیسم  متفاوته.
فرهنگ ایرانی ربطی به ناسیونالیسم و فمینیسم نداره . اینها صرفا واژه ها و مفاهیم وارداتی هستن. 
اگه متوجه نباشیم این واژه ها و مفاهیم  وارداتی هستن، نه تنها نمی تونن منشا پویایی فکری ما بشن بلکه می تونن   باعث اختلال در فهم ما از خود ما هم بشن.
https://www.youtube.com/watch?v=8DkhOIum1Yo&feature=youtu.be