جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

«یک مکالمه نه چندان روزمره»

الف پرسید:
اگه یه نفر بهت بگه «عاشقت هستم» بهش چی می گی؟
ب پاسخ داد:
بهش می گم مشکل خودته!
الف دوباره پرسید:
یعنی حتی قلقلکت هم نمی ده؟
ب گفت:
بیشتر از قلقلک، می خراشم ... معذبم می کنه ... شاید حتی بگریزم!
الف :
چرااااا؟!!!
ب:
چون فاعل ِ عشق، عاشقه نه معشوق .... و من مفعول هیچ رابطه ای نبودم ... نیستم ... و نخواهم بود!
اصلن عشق یک نارابطه است .... خوشم نمیاد ... من رابطه دوست دارم و نه نارابطه.
دوستی، دوست دارم و نه عشق.
دوستی یعنی رابطه ... یعنی تعامل ، تعادل .
الف:
اما تو که نمی تونی احساس بقیه رو کنترل کنی یا تغییر بدی؟
ب:
نه، نمی تونم اما می تونم که وارد اون بازی ِ تک نفره ی وهمی شون که اسمش رو عشق می ذارن، نشم.
الف:
بازی ِ تک نفره ی وهمی! ... چقدر خودخواهی که اینقدر آسون احساس بقیه رو تقلیل می دی به بازی.
ب:
بله خودخواه هستم ... همه هستیم چه خودخواهی اساس وجود آدمیزاده اما خودمحور نیستم.
خودمحور اونی هست که از موجودیت دیگری برای خودش منبعی می سازه برای یک سرگرمی ِ دنباله دار وهمی ... حسی .... ذهنی ... بعد اسمش رو هم می ذاره عشق.
الف:
یعنی خودت هیچ وقت عاشق نشدی ؟
ب:
چرا شدم ... هستم .... یه شکل دیگه ... با کیفیتی دیگه.
ترجیح می دم بگم از عشق به مهر رسیدم .
سخت بود دل کندن از اون لذت های تخدیری ِ ذهن ... اوهام .... احساس.
وهم ِ داشتن کسی برای خود .... پیدا کردن کسی به عنوان ِ مرکز ثقل ِعواطف ... احساسات. ... اما آنقدر دوستش دارم یا بهتره بگم دوستشون دارم که می تونم با واقعیت ِ خودشون زندگی کنم تا اوهام ِ خود ِ محورانه ی خودم .
آنقدر دوستشون دارم که می تونم حتی دیگه هرگز نبینمشون وقتی ندیدن خواست آنها شده.
الف:
دوست دارم بفهمم چی می گی اما راستش نمیفهمم.
به هر حال تو جلوی احساس من رو نمی تونی بگیری.
ب:
عزیز،
زندگی یکنواخت و کسالت باره ... خیلی ها برای گریز ازش دنبال سرگرمی های عاطفی هستن، اسمش رو هم می ذارن عشق .
من نه اسباب بازی ِ عاطفی کسی هستم و نه اصلن اهل ِ بازیهای عاطفی.
حیف بازیهای المپیک نکرده نشستم اینجا به شر و ورهای تو گوش می کنم.
فینال بوکسه ... من رفتم.
الف :
خیلی خری!
ب:
خوشا خری که من هستم و از شش میلیارد عاقل و عاشق ِ روی زمین فارغ!

۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

۱۳۹۵ مرداد ۲۲, جمعه

« در چه شرایطی می تونین بیش از حد توانتون کار کنین؟»

آیا تا حالا براتون پیش اومده بیش از حد توان تون برای یه پروژه انرژی بذارین؟
آیا براتون روشن شده که در چه شرایطی می تونین حتی بیش از حد توانتون انرژی بذارین و کار کنین؟
من عاشق این موقعیت ها هستم.
این موقعیت ها آدم رو محک می زنن .... شانسی هستن برای شناخت عمیق تر ِ خود از خود.
مخصوصا وقتی که توان فیزیکیم رو به چالش می کشن.
متوجه شدم که کار و خستگی ِ بدنی نه تنها ذهنم رو رها و آرام می کنه بلکه تصویری شفاف از ارزش های درونیم رو هم برام آشکار می کنه.
خوب به عنوان یه آدم راحت طلب اغلب ساده ترین راه رو در پروژه های شخصی که طاقت فرسا بودن انتخاب می کردم.
چه راهی ؟
رها کردن پروژه!
اما امروز در آخرین روز پروژه نوسازی ِ شیروانی ِ خانه دوست متوجه یکی از عمیق ترین ارزش های درونیم شدم.
چه ارزشی؟
دیگری!
بذارین تعریف کنم:
امروز آخرین روز ِ تعمیر شیروانی ِ خانه ی دوستم بود.
آخرین روز و طاقت فرساترین روز.
درست مثل اون آخرین مترهای یک ماراتن.
وضعیت جسمی من هیچ خوب نبود.
از کله ی صبح یه سردرد موذی ِ فرساینده داشتم.
انرژی بدنیم در حداقل ممکن بود.
خستگی و ضعف، توان کار کردنم رو به شدت پایین آورده بود.
مضاف بر اینکه یکی از دوستان هم اس ام اس زد که بیا با هم بریم پلاژ.
تمام اون کیفیت راحت طلبیم دست به دست هم داده بود تا روز آخر رو غایب بشم.
اما نشدم و از این بابت خودم رو تحسین می کنم ... خودم رو دوست دارم و اینو بی تعارف با شما و بی تعریف از خودم دارم می گم.
صرفا به عنوان یه مشاهده .
بعضی وقت ها هم اونی که مشاهده می کنیم و اونی که تحسین می کنیم می تونه خودمون باشیم.
مشاهده خود از خود و شناخت بیشتر خود راجع به خود.
به لطف شیروانی دوستم وکار طاقت فرسای بدنی که در این چند هفته تجربه کردم، متوجه یکی از عمیق ترین ارزش های درونیم شدم.
ارزش دیگری.
متوجه شدم آنچه به من انگیزه می ده دیگری هست ... وقتی پروژه ای صرفا شخصی دارم می تونم به راحتی رهاش کنم ... این شادی ِ دیگری هست که انگیزه های من رو قوی می کنه.
دوستم باید امروز کار رو تمام می کرد و من متوجه شدم علی رغم ضعف جسمی هرگز نمی تونم اون رو در آخرین روز تنها بذارم.
روز خیلی سختی رو از نظر بدنی گذروندم که اما شبی فوق العاده رو برام از نظر ذهنی به ارمغان داشت.
رضایت از وجود خود به لطف ِ وجود ِ دیگری.

۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

منتظری - ابوبکر بغدادی

فایل صوتی آقای منتظری رو شنیدید؟
یه جایی هست که می گه :
« من حتي با اعدام يك نفر هم مخالف ام.»
قابل توجه اونهایی که اصرار دارن خشونت در ذات اسلام هست و داعش رو اصل ِ اسلام معرفی می کنن.
مرحوم منتظری یک فقیه بود. 
در اسلام و مسلمانی او به گواه زندگیش شکی نیست.
سرچشمه اعتقادی او به عنوان یک فقیه همان کتاب و همان پیامبری ست که خیلی ها دوست دارن داعش رو تنها ثمره ومحصولش بدونن.
او این جمله رو به عنوان وظیفه شرعی خودش داره می گه.
سئوال من اینه :
چراخیلی از ما دوست داریم بر نمونه های متعددی از این نوع چشم بپوشیم و اصرار کنیم مسلمانی یعنی فقط ملا محمد عمر و ابوبکر بغدادی؟

گور و بهرامی که من می شناسم!

دارم خیام می خونم.
رسیدم به این رباعی :
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
و بلافاصله یادم میاد که من یه «بهرام» می شناسم که «گور» حریفش نیست.
کدوم بهرام ؟
بهرام بیضایی .
می دونین،
گور حریف بعضی از آدم ها نیست ... نمی شه.
البته که همه می ریم تو گور اما بعضی گورها خود ِ خود ِ زندگی هستن.
درست مثل خود خیام .... آآآآآه نیشابور ....
از رباعیات خیام به دیباچه نوین شاهنامه می رم ... برای چندمین بار :
«فردوسي : اين جنگ بر سر هيچ است جنگي بي آبرو . دشمن جاي ديگر است چرا چوب و سنگ را نمي هليد وپل ويران را نمي سازيد؟
دختر : وشما اگر انديشه اي نيك در سر داريد پلي را بسازيد كه دو بخش توس را از هم جدا كرده .
شايد توس دوپاره شده بار ديگر يكي شود وبدين سان يكي از هزار آرزوي او براي اين سرزمين هزار پاره برآيد.»
نه!
گور حریف ِ بهرام من نخواهد شد.
بهرام بیضایی.
او از سرچشمه ها نوشیده.
فردوسی ، اساطیر ...
این فرم، این محتوی ، تنیده شده با جان ِهستی ست ... زوال نخواهد شد!
دردی که هست اما ناله نمی کنه بلکه روایت می کنه ،
حزنی که هست اما پوچ و تهی نیست،
هستی که پرسشی ست بی پاسخ اما نه بی ارزش!
در سرم هزار اسم و هزار هزار کلمه منفجر شده .
فردوسی ....  سهروردی ...  بیهقی ... بیضایی ....
گور حریف بعضی ها نیست!


۱۳۹۵ مرداد ۱۶, شنبه

بدترین ِ کابوس ها

آیا بدترین کابوس های زندگی تون براتون معلوم و شناخته شده است؟
آیا براتون پیش اومده که شب کابوسی ببینید و صبح وقتی از خواب بیدار می شید از دریافت اینکه همه آنچه شب گذشته بر شما گذشته فقط یه خواب بوده، احساس شادی و آرامش کنید؟
اون نفس عمیقی که انگار از عمق وجود آدم کنده می شه ..... اون آرامش ِ وصف ناپذیر از تشخیص اینکه :
آه خدای من چه خوب ... فقط یه خواب بود ....فقط یه خواب ... هنوز زنده ام و پاک .... پاک از آن تقصیر ِ جبران ناپذیر!
از چی حرف می زنم؟
از یه کابوس که دیشب دیدم و صبح از اینکه خواب بود احساس شادی و آرامش کردم
می دونین،
من دیشب به لطف یه خواب عجیب متوجه شدم یکی از بدترین کابوس های زندگیم چیه.
دیشب خواب دیدم در شتوی ِ پرنسس آن هستم.
همین پرنسس آن خودمون تو نانت که شتوش یکی از مراکز توریستی، فرهنگی ِ نانته.
داشتم تو یکی از برج هاش بالا می رفتم که ناگهان و سهوا باعث تخریب و فروریختن برج شدم.
من و برج با هم سقوط کردیم.
برج تکه تکه شد اما من زنده موندم.
در لحظه سقوط همراه با برج، احساس وحشتناک و غیرقابل وصفی داشتم از تقصیری جبران ناپذیر.
صدایی تو سرم مدام با سرزنش می گفت:
صبا! ... صبا! تو برج رو خراب کردی .... اون برج خراب شد .... تو به نانت آسیب زدی ... نانت ... نانت ... تو به نانت آسیب زدی!
از روی زمین و از میان تکه های شکسته شده برج بلند شدم و فقط می دویدم ... با وحشت و حسرتی غیر قابل وصف از تقصیری جبران ناپذیر.
من داشتم فرار می کردم .... اما در میانه راه متوجه شدم در این فرار هیچ نجاتی نیست چون من داشتم از خودم فرار می کردم ...  اون صدا  در واقع خود من بود و فرا ازش کاملا بیهوده و ابلهانه صدایی که یک ریز تکرار می کرد:
« صبا، تو به نانت آسیب زدی!»
از شدت خستگی نشستم.
سرم رو بلند کردم دیدم خانمی مقابلم نشسته.
دوشس آن بود.
با لبخندی سرزنش آمیز بهم گفت:
من دیدم تو چه کار کردی!
من می دونم تو چه کار کردی!
از فشار ِ شرم و حسرت و گناه از خواب پریدم ... نفس عمیقی کشیدم و
اولین صدایی که تو سرم شنیدم این بود:
مجسمه های بودا!
به یاد آوردم که:
یک روز در مشهد مقابل تلویزیون چطور اون صحنه وحشتناک انفجار مجسمه های بودا چون شلیکی بود به سمت من ... احساس می کردم چیزی در وجود من هم پاره پاره شد ... به قتل رسید.
امروز صحنه  انفجار مجسمه های بودا با کابوسی که دیدم پیوند خورد و متوجه شدم که:
یکی از بدترین و هولناک ترین کابوس ها برای من در زندگی اینه که میراثی مشترک ، جمعی ... چیزی که از آن همه است .... جزئی از تاریخ ... از بشر رو سهوا تخریب کنم.
در شگفتم از کسانی که جان ِ انسان ِ زنده رو بیش از جانِ انسان در گذشته ارزش گذاری می کنن.
از دید من جان ِ درگذشتگان همتراز ِ زندگان است.
جان ِ درگذشتگان در بناها ست ... در اثرها ...کتاب ها ... تابلوها ... فرش ها .... مجسمه ها ...
درگذشتگان، جان دارند ... زنده اند ... با بناها ... با آثارشون.
از اینرو، تخریب یک بنا، فقط تخریب ِ سنگ و سیمان نیست .... قتله!
قتل ِ نفس ِ درگذشتگان!