جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ بهمن ۷, شنبه

کفش دوزکی که خرمگس شد!

از مو بپرسن حیوان درونت چیه؟
موگوم:
دروم خرمگس مروم! 
یه کفش دوزک بودم که داره دگردیسی پیدا می کنه به خرمگس ... به خدا.
خوندین کتابش رو ؟
هجده ساله بودم که خوندمش ... زیر کولر با بستنی .. تو یه تابستون داغ ... تو رختخوابم قلت می زدم و می خوندم و بستنی لیس می زدم .... دارم فکر می کنم اون زمان چی از این رمان فهمیدم ؟ .... هیچی .... مطلقا هیچی .... حالا اما دارم زندگیش می کنم.
آرتور که خرمگس شد ... اما که دیر رسید!


مهارتی به نام دورویی!

یکی از خوش شانسی های آدم تو غربت داشتن دوستان محلی با تجربه است.
کسانی که روحیات مردم محلی رو می دونن و به شمای غریبه می گن:
اوه ، مواظب باش صبا ! ... این لبخندها و گرم دست دادن ها اینجا همیشه به معنی خوشامد گویی نیست!
ماجرا :
تجربه عجیب و شوک آوری داشتم.
دیروز قبل از جلسه خصوصی با رئیس ، همکارهام گرم تر از همیشه باهم دست دادن ... لبخندهاشون پررنگ تر و دوستانه تر از همیشه بود.
آرزوی آخر هفته خوب برام کردن.
با خودم داشتم فکر می کردم : واااای تو چه محیط دوست داشتنی و صمیمانه ای دارم کار می کنم ... چه همکارهای خوبی دارم ... خدا رو شکر!
آقا رفتم تو اتاق رئیس .
ازم راجع به کار پرسید . اینکه مشکلی با همکارهام دارم یا نه .
گفتم : خوبه ... مشکل خاصی ندارم ... گاهی سوئ تفاهماتی هست ولی به نظرم عادیه .
هرکسی روحیاتی داره و خوب طبیعی هست که هماهنگ شدن روحیات مختلف باهم گاهی همراه با سوئ تفاهماتی هست.
با تعجب نگاهم کرد و یواش یواش شروع کرد به بیان حرف هایی که دو همکارم در موردم گفته بودن.
واقعا شوک آور بود.
بعد از دو سه مورد حرف رئیس رو قطع کردم و گفتم:
من واقعا شوکه هستم ... ازتون خواهش می کنم یه جلسه عمومی بذارین ... من الان چی می تونم بگم؟ ... اونها ادعاهایی کردن که حتی شنیدنش برای من عجیبه ... وقتی می تونم پاسخ بدم که خودشون هم باشن.
رودر رو ، مستقیم و روشن .
من کسی نیستم که پشت سر همکارم حرف بزنم.
رئیس تا بناگوش سرخ شده بود و گفت :
من هم همینطور.
گفتم :
پس اجازه بدین هر دو نفرشون بیان.
من رقابت در محیط کاری رو درک می کنم اما از یه جایی به بعد دیگه رقابت نیست ، تخریب یکدیگر هست.
این چیزی که من دارم می شنوم اسمش تخریبه ... داستان هم از من شروع نشده.
خودتون می دونین، دو نفر از این تیم مدام در حال بدگویی پشت سر هم و تخریب همدیگه هستن.
مدام تلاش می کنن از بقیه تیم یار گیری کنن .
خوب من هم به هر دوشون گفتم که اصلن این روش برام جالب نیست.
این یکی مدام سعی می کنه اخبار اون یکی رو از من بگیره و برعکس.
من وارد این بازی نشدم و نمی شم و خوب به نظر این مطلوب هیچکدومشون نیست.
این وضعیت به کل تیم داره آسیب می زنه.
تیم دوپاره شده .
یه خورده سکوت کرد و گفت:
ازتون می خوام که در این مورد حرفی باهشون نزنین . به روشون نیارین . و بعد حرف رو عوض کرد.
بگذریم.
از جلسه اومدم بیرون ... هنوز شوکه بودم.
شام با صاحب خونم رفتیم بیرون .
احوالم رو پرسید.
یک کمی براش از جلسه گفتم.
هنوز چند جمله بیشتر نگفته بودم که لبخندی زد و گفت:
آآآآه بله خانم جوان، باید خیلی مراقب باشین.
رفتار دوستانه همیشه به معنای باور دوستانه نیست.
در محیط کاری باید خیلی مراقب بود .... به ویژه یک زن !
حسادت کاری میان مردها رایجه ... حضور یه زن این حسادت رو تشدید می کنه.
اونها انتظار دارن شما به طور مشخص تو دسته اونها باشید.
تحمل یه زن به عنوان یه همکار برای مردها آسون نیست اونها از یه زن بیشتر انتظار هم گروهی دارن تا همکاری.
مراقب باشید ! ... با همه شون دوستانه باقی بمانید اما مسائل رو با هشون در میون نذارین .مستقیم برین پیش رئیس .
و یادتون باشه دست دادن و لبخند زدن همکارهاتون می تونه نشانه ای از شدت سم پاشی شون باشه ... هر چه دست دادن ها گرم تر ، سم پاشی شدیدتر!
خوب راست و صداقتش احساس می کنم مهارتی جدید رو در زندگی دارم یاد می گیرم.
دورویی!

۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

شیشه های رفلکس و آلزایمر خودخواسته

از من به شما نصیحت هیچ وقت جلوی یه شیشه رفلکس به خودتون نگاه خریدار نکنین مخصوصا پنجره های رفلکس شرکتی که توش کار می کنین. چون ممکنه اون ورش ریس تون نشسته باشه و حرکات غریب شما رو ببینه.
چرا اینو می گم ؟
چون الان به سر خودم اومد.
نمی دونم به کدوم سوراخی خودم رو پنهون کنم از خجالت.
ماجرا:
بیلان نیم ساله ست.
گفتن بیاین که ریس می خواد بیلان بگیره از تون.
ما هم از شانتیه خاکی و خولی عینهو از جنگ برگشته ها رفتیم شرکت.
بیرون ساختمون گفتم بذار یه خورده راست و ریست کنم خودمو.
لامصب شیشه پنجره هم عینهو اینه دل معصومین ... صاف و تمیز.
از اون اینه ها که ادم وقتی مقابلش وامیسته نمی تونه ازش دل بکنه ... محو و حیرون خودش می شه.
هیچی دیگه هی جلوش خودمون رو تکوندیم و از زاویه های مختلف خودمون رو برانداز کردیم و هی قربون صدقه خودمون شدیم و بوسه ها برای خودمون فرستادیم.
یهو صدا زدنمون که بیا جلسه شروع شد.
اقا رفتیم تو اتاق دیدم پنجره لامصب هم جلو صندلی ریسه.
یعنی نفسم بند اومد از اون حرکاتی که کرده بودم.
فقط دیگه سپردم به رحم روزگار و شانس و تصادف.
ایشاالله که همش رو ندیده!
رفتم تو اتاق احوال پرسی کرد پرسید چطورین؟
گفتم خوبم .
گفت بله به نظر تو فرم هستین!
می دونین،
در برابر افتضاحات اینجوری هیچ راه حلی جز تلاش برای بیخیالی و فراموشی نیست.
نکنین همچین کارایی که بعدش مجبور به تلاس برای فراموشی بشین.... الزایمر خود خواسته!
از ما گفتن بود.

۱۳۹۶ بهمن ۳, سه‌شنبه

وزارت تنهایی!

چند وقت پیش یه خبر خوندم در مورد مشکل تنهایی در انگلستان .
گویا اینقدر این مشکل حاد شده که دولت انگلستان براش یه کرسی وزارت در نظر گرفته.
خوب به نظر من « تنهایی» نه تنها مشکل انگلستان بلکه معزل امروز اروپا ست.
شاید برای دوستان ساکن ایران این موضوع خیلی ملموس نباشه ... حتی به نظر از شکم سیری و بی غمی بیاد اما واقعیتی که من اینجا دیدم چیز دیگری ست.
به نظر من تنهایی در اروپا نه تنها یه مشکل بلکه یه بیماری اجتماعی ست که از درون داره مثل موریانه تاروپود جوامع اروپایی رو می جوه.
یه سرطان رو به رشد ... به طور ویژه در سنین بالا .... بدون درمان ... آرام بخش و مسکن البته براش ساختن و توصیه می کنن.
از جایگزین کردن حیوانات خانگی تا جایگزین کردن آدم های جدید.
خوب اما شاید شما با من موافق باشین که هیچکدوم از اینها نمی تونه جایگیزین روابط مستحکم خانوادگی بشه.
خواهر و برادر ... خاله و دایی ، عمه وعمو.
تو جوامع خاورمیانه این روابط هنوز وجود داره شاید برای همین درک معزل تنهایی در اروپا برای ما یه خورده سخت باشه .... خوب به سادگی چون کمتر باهش مواجهیم.
در هر صورت
فیلم کمدی فرانسوی Brillantissime
موضوعش ترک کردن ، رها شدن و تنها شدن آدم ها ست .
راه حلش هم چیز جدیدی نیست.
همون راه حل کلیشه ای.
وقتی تنها رها می شین، اجازه ندین تنها بمونین.
زندگی تون رو متوقف یه آدم نگه ندارین.
گرچه شخصا این موضوع و راه حلش برای من جالب نیست اما نمی تونم انکار کنم که توصیه ای غیر از این هم به طور عام نمی شه کرد به آدم هایی که با شوک رها شدن و ترک شدن مواجه می شن.
دنیا با یه نفر به آخر نمی رسه!
یادمه یه خاله خونده بیرجندی داشتم همیشه با یه لهجه بامزه و دوست داشتنی می گفت:
این نشد ، یکی دیگه ... چیزی که زیاده شوهره ... زنه!
خدابیامرز خودش هم سه تا حاجی رو با دست های خودش به خاک سپرده بود 
صرفنظر از موضوع ، مایه ی طنز فیلم خوب بود.
لحظه های بامزه ... مکالمات گاه بسیار خنده دار.
در مجموع برای اونهایی که با فرهنگ فرانسوی آشنایی دارن می تونه فیلم خنده دار و مفرحی باشه.
اما مشکل طنز و کمدی اینه که خیلی وابسته به زبان و فرهنگه.
به ندرت پیش میاد یه فیلم کمدی اونقدر قوی باشه که بتونه از مرزهای زبانی و فرهنگی فرا بره.
به قول ویرجینا وولف :
« طنز اولین ره‌آوردی است که در یک زبان بیگانه نابود می‌شود. »
این حرف نه تنها در زبان و کلام بلکه در سینما هم تا حدی صادقه.
دیدن این فیلم رو به دوستان ساکن فرانسه توصیه می کنم .
براتون بامزه خواهد بود.
می تونه یه عصر خاکستری تون رو مفرح کنه و حتی صدای قهقه تون رو در لحظاتی بلند کنه.

۱۳۹۶ بهمن ۱, یکشنبه

آفتاب یکدیگر ... باران یکدیگر !

شاید به نظر مسخره بیاد اما بخشی از شادی و امید وایسته به آفتابه.
کمبود آفتاب می تونه آدم رو افسرده کنه.
و در عین حال می تونه :
به آدم یه روحیه ی سرسخت ِ خیره سر بده ... برای شاد ماندن ... برای ادامه دادن .
این سرسختی رو در دوستان فرانسویم دیدم.
سرسختی که محصول ِ کمبوده.
کمبود آفتاب.
و این فوق العاده جالبه.
کمبود می تونه شما رو از پا در بیاره یا می تونه شما رو قوی کنه.
این روزا در نقطه صفر کلوینم ... بی انرژی .. شاید حتی افسرده.
باور کردنش هنوزهم برام سخته که قسمت عمده این افسردگی به سادگی به خاطر نبود آفتابه.
اما وقتی که آفتاب نیست، آدم ها باید آفتاب هم بشن.
صاحب خونم امروز آفتاب من شد.
اومد در خونه ام .
احوالم رو پرسید .
رک وپوست کننده گفتم:
احساس افسردگی و بیماری می کنم.
گفت: به خاطر نبود آفتابه.
وقتی آفتاب نیست باید چیزهای دیگه رو جایگزین کرد.
و خودش جایگزین آفتاب شد.
دعوتم کرد به خونش .... و برام باز از زندگیش گفت.
از لزوم تسلیم نشدن .. به جلو نگاه کردن ... حرکت کردن ... تسلیم نشدن.
دعوتم کرد به سینما .... به تاتر ... به یه سخنرانی در مورد ایران.
همه رو پذیرفتم .... با بی حسی کامل .
من به حکمت ِ آدم های سالخورده باور دارم.
شاید در لحظه اندرزها شون رو درک نکنم اما باور پیدا کردم که حرف ها شون رو جدی بگیرم.
مقابلم نشسته بود ... شراب صورتی ریخت .. و گفت:
خانم جوان،
فقط شما از نبود آفتاب رنج نمی کشید ... به آفتاب فکر نکن ... به سینما فکر کن ... به شام که با هم می خوریم .... فقط شما در این شهر غریبه نیستید.
گفت:
هجده ساله بودم که ازدواج کردم و اومدم به این شهر ... برای خانواده همسرم یک دختر دهاتی غریبه بودم ... همه چیزم اسباب خنده و تحقیرشون بود ... از لهجه ام تا عادات غذاییم ... رفتارشون خوب نبود .... تحقیرآمیز بود اما این مانع دوست داشتنم نشد.
سی سال همسر بیمارم رو پرستاری کردم.
سی سال هر یک شنبه دو بچه رو به دست گرفتم و پنجاه کیلومتر رانندگی کردم تا بچه ها پدرشون رو ببینن .
حالا بچه ها بزرگ شدن و سالی دو بار بهم سر می زنن ... آسون نیست اما من متوقف اومدن بچه ها نشدم .... متوقف اومدن آفتاب نیستم .
ساعت سه حاضر باش ... میام با هم می ریم سینما.... یه فیلم کمدی ... می خندیم بعدش هم شام می خوریم.
موقع خداحافظی بهش گفتم:
می شه بغلم کنید ... به جای آفتاب !
خندید و تنگ در آغوشم گرفت ... چقدرخوب بود.
صدایی تو سرم می گفت:
می شه آفتاب هم بود ....می شه باران هم شد ... وقتی آفتاب نیست ... وقتی باران نیست!

۱۳۹۶ دی ۳۰, شنبه

قارچ دنبلان

یه رستوران کنار شانتیه جدیدمون هست ظهرها می رم اونجا غذا می خورم.
حالا غذاش فوق العاده نیست ولی چیدمان بشقاب هاش خیلی خاص و با سلیقه است .
یه تابلو نقاشی پر رنگ و خیال انگیز ِ آبستره با مواد غذایی تو بشقاب می سازه.
مسیو هم آدم گرم و خوش صحبتیه.
یه روز بهش گفتم :
آدم حیفش میاد این تابلوهای شما رو بخوره .... نمی دونم اما غذاهاتون خیلی شبیه غذاهای شمال فرانسه نیست. بیشتر منو یاد مدیترانه می ندازه ... جنوب ... ایتالیا شاید !
خندید و گفت:
بله خوب درست حدس زدید. مادرم ایتالیاییه و خودم متولد جنوب فرانسه .
حسابی کیف کرده بود که در مورد دست پختش حرف زده بودم.
امروز یه شیشه روغن آورد گفت خیلی دوست دارم از این روغن بچشین و نظرتون رو بگین.
گفتم با کمال میل.
قبل از اینکه بچشم با لحنی هشدار دهنده و نگران گفت:
مراقب باشید ... کم بریزید ... شاید از غذاهای پر عطر خوشتون نیاد ....این روغن خیلی پر عطره.
حسابی کنجکاو شده بودم.
چند قطره ریختم و خدای من یکی از خاص ترین و خوشمزه ترین روغن هایی که در عمرم مزه کرده بودم.
اولش فکر کردم یه جور روغن زیتونه که بهش چیزایی اضافه کردن.
ازش پرسیدم :
یه جور روغن زیتون ایتالیاییه؟
توضیحی که داد خیلی برام جالب بود.
گفت نه در واقع این روغن یه جور قارچه به نام truffe
گفتم خوب من از حالا مشتریش شدم.
با خنده گفت:
اوه نه نه خانم مراقب باشید ... تو بازار نمی تونید اصلش رو پیدا کنید ... این از مزرعه دوستم اختصاصی برام ارسال می شه.
بعد همچین رک و پوست کنده گفت:
برای همه هم سرو نمی کنیم امروز استثنا از شما پذیرایی خاص کردیم . به خاطر اسم تون، ملکه صبا، پذیرایی شاهانه بهتون میاد!
هیچی دیگه ما هم نگاه نگاهش کردیم گفتیم :
دست شما درد نکنه ... خیلی محبت دارین ولی گول اسمم رو نخورین .. یه نگاه به این شانتیه کنار خیابون بندازین ... تاج و تخت ما تو همین ساختمون نیمه تموم و گل و شل و خاکه!
اومدم خونه روی اینترنت یه سرچ زدم یعنی حیرون موندم به خدا ... از چی ؟
از عقل اون کسی که برای اولین بار به مخش رسیده که می شه از همچین قارچ سیاه وعجیبی روغن گرفت!
و یه پیشنهاد:
دوستان توضیح دادن که ظاهرا این قارچ در اروپا خیلی محبوب و گرون قیمت هست در حالیکه در ایران فراونه و کسی زیاد هم استفاده نمی کنه ازش.
شاید برای دوستانی که دنبال ایده های تجاری هستن ، تحقیق و کار درمورد صادرات این قارچ جالب باشه.
تو ایران بهش می گن قارچ دنبلان.
این هم ویکیش:
موفق باشین :)
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%82%D8%A7%D8%B1%DA%86_%D8%AF%D9%86%D8%A8%D9%84%D8%A7%D9%86

زنان همراه با مردان

هفته با دعوا شروع شد با همکاری تموم شد!
از چی حرف می زنم؟
از لزوم و ضرورت کار کردن زن و مرد با هم و کنار یکدیگر.
شاید اولش غیر معمول و سخت و عجیب به نظر برسه ولی بعدش می تونه کار رو روان و آسون کنه ... متوازن!
وقتی قابلیت های متفاوت با هم هماهنگ میشن.
قول ِ عتیقه های خودمون رو هم بندازین دور .
اینکه می گن مفسده داره .
نه عزیزم،
مفسده تو سر آدم ها ست .
وقتی پیشاپیش انتخابت رو برای همکاری ِ کاری و نه هیچ چیز دیگه کرده باشی ، خیرش از شرش بیشتره.
گیج تون نکنم ماجرا رو بگم:
اولش خیلی سخت بود ... اینکه اولین زن تو یه کار مردونه باشی.
همش نگاه ها پرتردید بود ... گاهی حتی تمسخر آمیز .
احساس می کردم همش دارن محکم می زنن.
وضع سختی بود.
اما کم کم متوجه شدن یه قابلیت جدید رو به تیم اضافه کردم.
حواس جمع ، انعطاف و البته یه وجه تبلیغاتی!
بگذریم ... یه نمونه اش رو تعریف کنم.
هفته گذشته با دعوا شروع شد.
همکارم هی غر می زد که کند کار می کنم ... داشت اعصابم رو دیگه سنباده می کشید.
آخرش دیدم نمی شه اینجوری .
بهش گفتم یواش کار می کنم اما مطمئن ... بذار کارم رو بکنم!
اون هم اما یه چیزی گفت و من هم باز یه چیزی گفتم و آخرش زدیم به تیپ و تار هم.
قهر و یه وضعی.
تا اینکه برق ها رفت و کابین آسانسور تو نیم وجب جا گیر کرد و کار متوقف شد.
درشت هیکل هست .
رفت از اون نیم وجب جا خودش رو برسونه به کابین . بین در و پیکر گیر کرد.
به یه وضعی خودش رو کشید بیرون.
داشت به سر و کله خودش می زد که حالا چی خاکی به سرمون کنیم و اینا.
گفتم داداش جون مادرت یه لحظه اون اوه لالا هات رو قطع کن . کنار پارک کن . بسپار به من.
از نیم وجب جا مثل مارمولک سر خوردم رفتم تو کابین و کابین رو راه انداختم.
نگاه نگاه کرد و گفت : خوب شد که امروز بودی .
گفتم : داداش، کوچیک و ظریف مریف بودن یه جاهایی به درد می خوره.
خندید و گفت : آره واقعا... فکر کن به جای تو سرژ اینجا بود باید جمع می کردیم می رفتیم!
عصر تو چاله آسانسور داشتم تو تاریکی به بدبختی دنبال یه جا پا می گشتم خودم رو بکشم بیرون دستش رو آورد و گفت :
دستت رو بده من !
مثل پر کاه کشیدم بیرون .
راستش خیلی تحت تاثیر قدرت دستش قرار گرفته بودم. یاد دست های پدرم افتادم.
یبوست اخلاقیم رو گذاشتم کنار و با خنده بهش گفتم :
با هم دعوا نکنیم برای هردومون بهتره.
اون البته به انعطاف و معصومیت من نیست .
با لبخند گفت:
من که با تو دعوا ندارم!
گفتم:
باشه هر چی تو بگی !

« خانم هویشام ِ مشهد»

شاید شما هم تو شهرتون یا محله تون از اون آدم های خیابان گردی که تو یه عالم دیگه هستن، دارین و دیدین.
آدم هایی که تو محله ها شون معروف می شن به دیوانه های بی آزار .
با خودشون حرف می زنن و کسی از حرف ها شون سر در نمیاره .
حرف هاشون پرت و پلا به نظر می رسه ... تناسبی با زمان ندارن ... انگار یه جایی تو زمان همه چیزشون یهو متوقف شده ... از ذهن تا ظاهر شون.
شبیه دیوانه ها هستن اما بی آزارن ... گاه حتی بسیار مهربان.
چرا اینا رو می گم؟
امروز فیلم رگ خواب منو یاد یکی از خیابان گردهای مشهد انداخت و یکی از قدیمی ترین و فراموش شده ترین سئوال های دوران نوجوانیم رو به ناگاه برام پاسخ داد.
سیزده چهارده ساله بودم.
مدرسه مون سه محل از محله خودمون دورتر بود.
راه مدرسه طولانی بود و من اولین بار در این راه طولانی ناگهان زنی رو دیدم که هیچ تناسبی با هیچ چیز اون محیط و اون زمان نداشت.
دیدنش مثل یک شوک برقی بود.
چند ثانیه ای قفل کرده بودم ... ذهنم ، باورش رو به داده های اعصاب بیناییم برای چند لحظه ای از دست داده بود.
دیدن زنی در چنان لباس و آرایشی اون هم در سال های بسته و تیره و تار دهه شصت مثل یک شوک بود.
در محله ای که تقریبا همه ی زن ها چادری بودند ناگهان
زنی حدودا شصت ساله بدون حجاب ، با گل سری قرمز بر روی موهای طلایی ،
بلوز و دامن گل گلی قرمز و کفش های مجلسی .
از دور بسیار چشمگیر و حتی زیبا به نظر می رسید .
از نزدیک اما فرسوده ... مندرس .... و حتی قدری کثیف.
اولش فکر کردم یه زن خارجی ست که از اجبار حجاب در ایران بی اطلاعه.
هول کرده بودم.
فکر می کردم باید مطلعش کنم تا دردسری براش پیش نیومده.
اما خیلی زود با نهایت تعجب متوجه شدم که هیچکس کاری به کارش نداره.
حضورش برای اهل محل خیلی عادی بود.
حتی ماشین پلیس از کنارش رد شد و پلیس های داخل ماشین باهش سلام علیک کردن و یه چیزی گفتن و اون هم یه چیزی گفت و ... خندیدن و خندید!
متوجه شدم فقط برای من عجیب و غیر عادیه.
گاهی می دیدم اهالی محل بهش خوراکی می دن.
دوستانم گاهی سر به سرش می ذاشتن و میخندیدن.
شوخی هایی مثل اینکه شوهرت پیدا شد ... یا می خوای برات شوهرپیدا کنیم.
با خنده داستان هایی در موردش می گفتن ... اینکه روز عروسیش ، مردی که قرار بوده داماد باشه ، حلقه ازدواج رو با یکی می فرسته و پیغام می ده منتظر من نباشید!
می گفتن از همون روز خیابون گرد شده و لباس عروسیش رو در نیاورده.
بچه های مدرسه این داستان رو با خنده تعریف می کردن.
من اما حالم بد می شد.
از داستان و از خنده بچه های مدرسه ... هر دو ...کدام بیشتر اما نمیدانم!
دیدنش برای من هیچوقت عادی نشد.
می تونم بگم از دیدنش ناراحت می شدم.
دوست نداشتم ببینمش .
دوست داشتم فراموشش کنم.
حتی از مادرم خواستم مدرسه ام رو عوض کنه.
چیزی در این زن بود که من رو له می کرد در حالیکه به عقل سیزده سالم نمی تونستم بفهمم اون دقیقا چیه.
امروز پای فیلم « رگ خواب» دوباره به همون اندازه مچاله شدم.
معصومیت ، شکنندگی و بی آزاری در شخصیت زن ، لیلا حاتمی ، بود.
بزرگسال بود اما شکنندگی و بی آزاری یک کودک رو داشت.
به بازی گرفتن چنین آدمی به دردناکی ، زشتی و پلیدی ِ آزار یک کودک هست.
پلیدی یک عمل نه تنها وابسته به میزان خشونت جانی بلکه وابسته به میزان معصومیت و شکنندگی ِ قربانی نیز هست.
به این دلیل فیلم « رگ خواب» برای من یکی از خشن ترین فیلم هایی ست که تا به حال دیدم.
خشونتی که با کلی لطافت کلامی و عشوه های مردانه اعمال می شود.


۱۳۹۶ دی ۲۷, چهارشنبه

خودکم بینی سعودی و بوق های اپوزیسیون فارسی زبان!

فشار رسانه ای روی مردم ایران بی سابقه شده.
نمونه دومی براش سراغ ندارم .... اینکه از هر موضوعی استفاده می شه تا به مردم ایران بدترین خصوصیات القا بشه.
نژادپرست، حیوان آزار، بی مطالعه و کم سواد، بدبخت ، اسیر، درمانده ، فلاکت زده و ...
همه ی اینها با چاشنی موذی گری که گاه آدم حیرت می کنه.
یه نمونه اش:
سایت توانا و صدای آمریکا و روزآن لاین های و هوی راه انداختن که بله زنان عربستان بالاخره حق ورود به ورزشگاه رو پیدا کردن ... حق خوانندگی و رانندگی و اینا .
خیلی هم خوب و عالی ... موذی بازی وقتیه که یه خانم عربستانی رو تو بوق می کنن که :
بله، ما زنان عربستانی خواستیم و توانستیم!
یکی هم نیست به یاد ایشون بیاره که:
نه عزیزم هیچکدوم از اینها هیچ ربطی به خواست زنان و مردان عربستان نداشت ... ربط به شاه سعودی داشت ... یه نفر برای آب کشی تاریخ و فرهنگ مرتجع عربستانی در سطح بین المللی تصمیم گرفت یه خورده ظاهر این مملکت رو قابل توجیه کنه ... شاه محمد بن سلمان.
ملت هیچ جای این داستان نبود.
یه نگاه به تاریخ سی صد سال اخیر این مملکت ، عربستان سعودی، بندازید لطفا.
آدم حیرت می کنه ... کجا چیزی از ملت عربستان شنیدید؟
سی صد ساله این ملت آب رو از آب نتونستن تکون بدن حالا یه خانم رو میارن تو سایت های فارسی زبون تو بوقش می کنن که بله ما زنان عربستان خواستیم و توانستیم.
به خدا مثل جوک می مونه.
عربستان ، ملتش کجا بود! ... این یه توهین نیست ... این شهادت تاریخه ... تاریخ عربستان سعودی رو نگاه کنین، به جای ملت فقط یه خاندان داره . 
خاندان سعودی ... اصلن همین که اسم یه مملکت به اسم یه خاندانه خودش خلاصه داستانه.
تاریخ یه مملکت ، شجره نامه یه خانواده است.
یه سری سایت معلوم الحال هم مثل توانا و صدای آمریکا حالا مثلا فکر می کنن از هر چیزی می شه قیاسی ساخت و از این قیاس باز چماقی ساخت برای زدن تو سر ایران.
نه عزیزم،
چی رو با چی مقایسه می کنی آخه!
تاریخ مبارزات و تحولات یک کشور کهن رو می ذاری کنار شجره نامه یه خانواده ؟!
حالا البته شما هر چقدر دلتون می خواد با کلمات بازی کنید و اسم تصمیمات یک نفره شاه بن سلمان رو بذارید مبارزات زنان سعودی و اصلاحات اجتماعی کشور سعودی و اینا ولی به قول یه ضرب المثل آمریکایی:
با پوست خر نمی شه کیف چرمی ساخت.
تاریخ خانوادگی سعودی برای جغرافیایی به نام عربستان، نه ملت می شه، نه تاریخ و نه فرهنگ !

۱۳۹۶ دی ۲۴, یکشنبه

«زنان علیه زنان یا قربانی علیه قربانی؟»

چند شب پیش، درست پیش از دیدن فیلم « خانه دختر» ، روی شبکه آرته میز گردی بود تحت عنوان
« زنان علیه زنان» .
خوب راستش در حال بشور و بروب بودم و خیلی به جزئیات بحث توجه نداشتم ، در مورد کمپین Me too و کمپین مخالف اون بود که باز هم از طرف زنان برنامه ریزی شده بود.
در هر صورت عنوان برنامه تو ذهنم حک شده بود.
با پرسشی بی پاسخ :
« اصلن زن بودن یعنی چه؟ ... هر کسی خودشه و جنسیت بخشی از «خود» است.
آیا جنسیت در ماهیت «خود» تا این حد موثر است که بتوان کلیتی به نام «زن» را در کنار یا در برابر دیگری که اتفاقا جنسیت او هم «زن» است قرار داد؟»
نمی دانم ! ... هنوز هم.
اما اگر قرار به چنین دسته بندی باشد بی شک فیلم «خانه دختر» را می توان نمونه ای ایرانی و تلخ از « زنان علیه زنان» قرار داد.
«خانه دختر» ماجرای مرگ یک عروس جوان درست در ساعتی پیش از مراسم عروسیش هست.
فیلم از ابتدا با طرح یک مرگ مشکوک این جاذبه رو ایجاد می کنه تا بیننده ماجرا رو تا پایان دنبال کنه .
و پایان چون یک سیلی محکم و آشنا ست از دست زنی به پیکر زنی دیگر .
چطور زنی که روزی خودش قربانی یک سنت بی اندازه مرتجعانه ، تحقیرآمیز و زشت بوده حالا نگهبان و مجری همون جنایت برای دیگری می شه!
چطور سنت هایی ارتجاعی می تونن به خیال خوشبختی ، مصیبت آفرینی کنن ... چطور از هیچ، می شه فاجعه آفرینی کرد ... چطور خوشبختی رو به خاطر هیچ می شه تبدیل به مصیبت کرد ... برای عزیزترین هامون ... فرزندانمون.
قربانی این سنت ها فقط زنان نیستن ، مردان هم هستن .
نه تنها عروست که پسرت ... هر دو.
شاید، زنان علیه زنان و یا شاید در مقیاسی دقیق تر :
قربانی علیه قربانی !
«خانه دختر» شاید از لحاظ سینمایی کامل و بی نقص نباشد اما تلنگری ست به سنت های ارتجاعی.
دوست دارم اشاره کنم به بازی رویا تیموریان که گرچه کوتاه است اما به خوبی ، خشونت پنهان در این نوع قربانی های قربانی کننده را به بیننده منتقل می کند.
و در انتها اندکی پرحرفی:
مدت ها ست برای حفظ رابطه ام با فضای ایران، آخر هفته ها فیلم های روز سینما ایران رو می بینم و رمان های جدید ایرانی رو می خونم.
این آخر هفته چهار فیلم دیدم .
من همسرش هستم، پسرآدم و دختر حوا، نگار ، خانه دختر .
و خوب، اعتراف می کنم که تماشای فیلم « خانه دختر» چون سیلی سختی بود در پایان ِ دوره ِ این هفته ام.
گرچه پرداخت های سینمایی گاه ضعیف و پر نقص هستند اما بسیار باعث دلگرمی و امیدواری ست که موضوعات انتخابی اکثر فیلم ها، ملموس و اجتماعی هستند.
چون تلنگری حتی کوچک به ذهن بیننده.
حضور و محوریت زنان در سینمای امروز ایران بی سابقه است.
به قول امیر کبیر در فیلم «ناصرالدین شاه اکتور سینما»:
« سینماتوگراف آدم تربیت می کند. »
ایران سینما دارد و این موجب دلگرمی ست!

«امور خیریه مردم ایران»

از فرهنگ لاکچری در ایران گفتم، اجازه بدید از مشاهده دیگه ای هم بگم.
فرهنگ خیریه در ایران.
در مدت یک ماه اقامتم بین دو شهر تهران و مشهد ، یکی از چشمگیرترین مشاهداتم فعالیت های اجتماعی مردم در امور اجتماعی و خیریه بود.
خانواده ای رو ندیدم که دستی در امور خیریه نداشته باشه.
از خیریه های محلی تا خانوادگی و حتی فردی.
از خیریه هایی که دانش آموزان مناطق محروم رو تحت پوشش می گرفتن تا خیریه های خانوادگی که کارگران خانگی شون رو حمایت مالی می کردن.
در کنار خیریه ها ، فعالیت های اجتماعی نیز چشمگیر بود.
از پناهگاه حیوانات تا گروه های کوچک حفاظت از طبیعت.
گروه های فامیلی و دوستانه ای که آخر هفته ها برای زباله زدایی از طبیعت گرد هم می آمدند.
رشد پناهگاه های حیوانات به واقع چشمگیر بود.
پیش تر روی اینترنت با این پناهگاه ها آشنا شده بودم اما فکر نمی کردم فعالیت هاشون تا این حد سازماندهی شده و برنامه ریزی شده و مرتب و جدی باشه.
دانشجوی جوانی ندیدم مگر آنکه در کنار درس، فعالیت اجتماعی و خیریه دیگه ای هم انجام می داد.
همه از شرایط سخت شکایت می کردند و اما همچنان ادامه می دادن.
حتی کسانی رو دیدم که کار خودشون رو به آب در هاون کوبیدن تشبیه می کردن و اما همچنان ادامه می دادن!
لاکچری بود، امور خیریه هم بود ... و هردو همراه با بسیار شکایت از بدی روزگار!
پرسشی نامربوط در ذهن داشتم با پاسخی روشن.
لاکچری وامور خیریه ؟! ... آیا این یک تناقض بود؟
پاسخ همراه با پرسش برای من روشن بود:
نه! ... این یک تناقض نبود ، یک تضاد بود .
یک روحیه ی تاریخی دیرینه ...
تضادها نافی یکدیگر نیستند ، کنار یکدیگرند.
ایران ، سرزمین تضادها!

۱۳۹۶ دی ۲۳, شنبه

«لاکچری»

پارسال که رفته بودم ایران یه کلمه ی جدید تو محاورات روزمره مردم به وفور می شنیدم.
لاکچری!
اولین بار از یه دختر هفده ساله شنیدم .... در توصیف شال دوستش گفت:
خیلی لاکچریه!
اولش فکر کردم خوب لابد کلاس زبان می رن و اینجوری دارن درس هاشون رو دور میکنن.
اما خیلی زود متوجه شدم نه بابا من از پشت کوه اومدم.
از ممدآقا بقالی و اکبر آقا ساندویچی محلمون تا بزرگ حاج خانم محلمون که اهل روضه و دوره و درس و بحث دینی و رسیدگی به اومور اخروی اهل محل هست هم این کلمه رو بارها شنیدم.
رفته بودم بقالی فندک بگیرم، ممد آقا یه فندک طلایی جرقی برقی نشونم داد گفت خانم اینو بردارین خیلی لاکچریه!
رفته بودم از ساندویچی محلمون ساندویچ بگیرم، اکبر آقا گفت ساندویچ ها تون رو تو این کاغذ ساندویچی های جدیدمون میپیچم خیلی لاکچرین .... واس مهمونی مناسبن.
بزرگ حاج خانم محل چشش افتاد به موبایلم گفت این چیه دخترم؟
گفتم موبایل .... گفت اینا که از رده خارج شده ... یه لاکچریش رو بگیر در شان شما باشه!
می دونین، 
احساس اصحاب کهف رو داشتم ... نه پس از سیصد سال که فقط پس از شش سال این همه تغییر ! 
منگ بودم ... هیچی و هیچکس مثل قبل نبود .... همه چیز خیلی لوکس بود و درباره این لوکس بودن و لوکس تر شدن حرف زده می شد ...وقت صرف می شد .... تغییر بیش از یه تغییر ساده و ناگزیر از زمان بود ... یه تغییر فرهنگی و ارزشی اتفاق افتاده بود .
دیدم که:
این کلمه چیزی بیشتر از یه کلمه است ... یه فرهنگ جدیده که تو ایران رایج شده و من ازش بی خبر بودم.
همه از وضع بد اقتصادی می نالیدن و با این همه تقریبا همه دنبال لاکچری بودن!
عروسی باس تو باغ برگزار بشه با دی جی ... از لباس عروسی و آرایش عروس و عکاس و آلبوم عکس هم که دیگه نپرس ... واس سیسمونی مهمونی می گرفتن در حد عروسی ... یه بریز و بپاشی که هرگز تا پیش از این حد در این مقیاس عجیب ندیده بودم .
بارها در میان نک و ناله های عزیزان شنیدم که:
آره می بینی، ایران داره کره شمالی می شه .
پاسخ من این بود:
نه عزیزم، از من بپرسی می گم ایران داره هند می شه .... از فاصله طبقاتیش بگیر تا سینما و هنرپیشه هاش . هنرپیشه های خوشگل ، خوشتیپ چشم رنگی با لباس های مارک و برندشون که روی پرده سینما دارن یه طبقه خاص و یه سبک بریز بپاش رو تو چشم و حلق مردم فرو میکنن.
شیک بودن خیلی خوب و دوست داشتنیه اما فقط وقتی اندازه جیبت باشه و ناله و فغانت رو در نیاره.
به خدا با موبایل سامسونگ دو سه مدل قدیمی تر هم هنوز می شه کار کرد اگه منظور کار باشه و نه لاکچری بودن و تو چشم هم دیگه فرو کردن.
می دونین ،
من به این فرهنگ لاکچری می گم « تحریم از درون».
اونی که کمر ایران رو داره می شکنه فقط تحریم های خارجی نیست ، فرهنگ لاکچری هم هست .
خیلی عجیبه کشوری که تحت تحریم هست ، مردمش اینقدر علاقمند به مصرف مارک و برندهای لوکس خارجی شدن.
اما عجیب تر اینکه در کنار فرهنگ لاکچری ، فرهنگ خیریه هم به طور چشمگیری رشد کرده.
خیریه های کوچک خانوادگی، محلی .
کسی رو در ایران ندیدم که دستی در امور خیریه نداشته باشه.
از دانشجو تا خانواده هایی با درآمد متوسط . 
از من بپرسین می گم:
به واقع ایران سرزمین تضاد ها ست.

۱۳۹۶ دی ۲۲, جمعه

کار

آماده شده بود دوش بگیرد .
آینه اما متوقفش کرده بود ... خیره ... شگفت زده!
خیره به آن عضلات ظریف ِ زنانه ... کیفیتی دوگانه از زیبایی ... قدرت و انعطاف ... توامان!
با تعجب فکر می کرد :
کی این اتفاق افتاده بود ؟ ... آن عظلات زیبا و ظریف از کجا آمده بودند ؟
صدایی توی سرش گفته بود:
کار .... کار تیشه ی تن است ... گاهی می خراشد ، گاهی می تراشد .. پس نگاه کن تیشه ای که پیشه کرده ای با تو چه می کند! ..... تو را می خراشد یا می تراشد!

۱۳۹۶ دی ۱۸, دوشنبه

از تظاهرات تا جنگ تن به تن !

امروز یکی از همکارام رو بعد از تعطیلات سال نو برای اولین بار دیدم.
هنوز سلام نکرده، اومده با یه حال پریشونی می پرسه:
خونواده ات از ایران اومدن؟
می گم: نه .... تازه اومده بودن ... یه ماهی می شه برگشتن ایران.
می گه : نه به خاطر جنگ می گم.
هاج و واج می پرسم کدوم جنگ؟
می گه جنگ تو ایران دیگه ... تظاهرات شده بعدش هم جنگ شده ... خیر نداری؟!
می گم : جنگ؟!!! ... تو ایران ؟؟؟
می گه : اره مگه ندیدی با توپ و تانک دارن مردم رو می کشن.
من هیچی ... یه سی ثانیه قفل کردم ... می گم این خبرا کجا دیدی ؟
می گه : ای بابا مگه روزنامه ها رو نمی بینی!
می گم : نه ... چه کاریه!
خوب به جای دریافت خبر مملکتم از روزنامه های مملکت شما ، مستقیما با خونوادم تو ایران در تماسم ... چیزی از توپ و تانک بهم نگفتن.
می گه : شاید نخواستن نگران شی .
می گم اره خوب، شاید ...
در همین حین رادیو داره از تظاهرات و درگیری در لیون می گه .
می گم :
لیون انگار جنگ شده !
می گه : نه فقط تظاهرات شده .. عادیه!
نگا نگاش می کنم ... شاید از سکوتم چیزی بفهمه .... و صدایی تو سرم یه ریز این جمله رو تکرار می کنه:
تصویر موجود مهم نیست، مهم بخشی از تصویره که به شما نشون داده می شه و براتون توصیف می شه ... مهم نحوه نشون دادنه ... مهم نحوه توصیفه !
از تظاهرات در فرانسه تا جنگ خیابانی در ایران فاصله باوریه که برای بینندگان و شنوندگان عزیز رسانه ساخته می شه.

۱۳۹۶ دی ۱۷, یکشنبه

« ظلمات ِ فلسفی بی بی »

براش نوشتم:
امروز از سر درد سرم رو فرو کرده بودم تو بالش ... بین خواب و بیداری هی ذهنم فلاش بک می زد به گذشته ها ...بابا، وقتی تو دریای خزر مثل یه دلفین میشد و منو می ذاشت پشتش و تو موج ها شنا می کرد ... برف ... بازی ... با سورتمه ای که بابا برام ساخته بود .... گیر کردن ماشین تو برف ها و دست های قوی اون .... خونه مادر بزرگ و اون صندوقچه جذاب همیشه در بسته اش که می دونستیم توش پر قرقروته ... اون روز سرد و یخبندون برفی که مامان با روتی از بیمارستان اومد خونه... زیر کرسی ... خونه خواهر وقتی تو آشپزحونه شون چای می خوردیم و گپ میزدیم ... میلاد وقتی قل قلی بود و برای من ناز ترین بچه دنیا ... تولدش .. خونه خودمون جلو تلویزیون وقتی خوابم می برد و علی می اومد بیدارم می کرد .... درخت توت جای خونمون ... فرش های خونه ... که انگار پاهام رو می بوسیدن ... همیشه رو زمین میخوابیدم ... مستقیما روی فرش، بدون تشک ... اینقدر که حس خوبی داشت ... قبرستون خواجه مراد ... قبر بابا بزرگ ... درخت گیلاس همسایه که شاخه هاش تا تو خونه مامان اومده بود .... حتی گربه پیر مامان، مهین خانم که می شنیدم با غصه بهش می گفت :
اِ ِ تو که باز بچه به شکم داری تو این سن و سال ... چرا رفتی باز کار دست خودت دادی ... پوست و استخون شدی ـ باز چهارتا بچه چه جور می خوای شیر بدی ... خوب نرو بیرون ....
یه فضای وهمی ... اثیری ... سورئال ... همه ی واقعیت گذشته تبدیل شده بود به یه خواب ... یه فضای سورئال ... که دیگه واقعیت نداشت ... دوست داشتم سرم رو از تو بالش دربیارم و ببینم تو مشهد خونه مامان هستم ... روی فرش های لاکیش ..... خیلی سنگین بود ... سنگین از این نظرکه انگار هیچی ، مطلقا هیچی واقعیت نداره .... واقعیت یه امر نسبی ست که با گذشت زمان آروم آروم بخار می شه ... وهم می شه ... و می ره ...
خواهرم نوشت:
کافئین عامل تشدید میگرنه ... قهوه کمتر بخور!
نوشتم : مرسی عزیزم ... سردردم فلسفیه!!!! ... به قول مامان از شکم سیری به جفت و کلک افتادم باز!
نوشت:
ول کن این حرفا رو به خودت برس بابا جان
نوشتم:
می دونم که همش وهمه ... دیگه هیچی مثل گذشته نیست ... نه درخت توت مونده ، نه میلاد دیگه قل قلی هست و نه علی قوقولی ... دیگه کرسی نیست ... مامان بزگ نیست .... حتی قبربابا بزرگ هم دیگه نیست ... می دونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست ... می دونم .... دارم زمان رو گم می کنم ... بین وهم و واقعیت ... حال هنوز تموم نشده ، گذشته می شه ... آینده هنوز نیومده ، تموم شده !
نوشت:
ولی کرسی هنوز هست ... بابا زیر کرسی می خوابه .
نوشتم:
کرسی بدون برف ...بدون سرما ... بی سماور ... بی مادرجان ... همش یاد مادرجانم...
خواهرم نوشت:

دیدم دارم دلش رو سیاه می کنم ... باید تموم می کردم ... اما هنوز تموم نشده بود .
دوست داشتم ادامه بدم ... دوست داشتم بگم ... براش نوشتم :
یه روز از یه دوست پرسیدم :
امنیت کجاست ؟
گفت : در پر کردن خلائ
بهش گفتم : خاک تو سر خرت ... پرکردن خلائ ، سرگرمیه ... نه امنیت .... خلا ئ واقعیت زندگیه ... وحشتناک ترین واقعیت زندگی ... برای همین همه دنبال پر کردنش هستن ... اما پر کردنش فقط یه سرگرمیه ، گاهی حتی لذت اما نه امنیت!
امنیت در تاریکی ست ... تاریکی مطلق .... تاریکی و سکوت مطلق!
روشن بود که دلش رو سیاه کردم .... اما تقصیر من نبود ... در تاوان خواهر بودن، انتخابی نیست!
بیرحمانه بود عصر دلگیر یکشنبه اش رو چنین سیاه و تاریک کردن ... کاش چیز دیگری هم برای نوشتن بود ... و خدای من، بود! .... به روشنی همون تاریکی که درش غوطه ور بودم :
خوشا آنانکه سرگرمی شون ، تبدیل به شور زندگی شون می شه.
شان نزول:
در این دو هفته بی اندازه فشار بود ... بی اندازه ... باید از بیرون به درونم باز می گشتم!