جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ بهمن ۲۲, دوشنبه

« نوفل لوشاتو»

پشت فرمان هستم ، در روزی خاکستری، بارانی ، آفتابی، رنگین کمانی، طوفانی ... پاریس است دیگر ... با فعل و انفعالات جوی مدام و متغییرش ... گاهی چهارفصل در یک روز!
جهان پیرامونم بی تاب است و متغییر درون من اما ساکت و ساکن و بی حس ... بی تابی جان مغلوب کسالت تن شده است .... چگالی تن و کسالت روح را سپرده ام به بازی های جاده ... به زمان ... به زندگی .... به ثانیه های چگال ِ بودن و شوک هایش که دیگر شوک اور نیستند ... به هادی الکتریکی می مانم که ایزوله شده است ... مقاومت الکتریکی اش بالا رفته است ... 220 ولت تکانی نمی دهد ... ولتاژ بالاتری لازم است ... برای حس خوب زنده بودن و نه فقط بودن!
در هیپنوتیزم خاکستری جاده ، ساکت و ساکن و بی حس فرو رفته ام .. به سوی پاریس ... شهری که دوستش ندارم .... برایم به عجوزه ای می ماند که به افسون ِ زرق و برق و رنگ و روغن خودش را چون عروسان آراسته است ... تا نگاه ِ چشم ها را برباید به جای ضربان ِ دل ها ... دستش اما برای چشم و دل من ، هردو، رو شده است.نه دیگر چنگی به دلم می زند و نه نگاهی از چشمانم می رباید.
یک هفته زمان زیادی ست برای اقامت در شهری که دوستش نداری ... با این همه حتی این هم مهم نیست .... می توان گاهی خود را به امواج زمان و زندگی سپرد ... تا بگذرد و فقط بگذرد.
درکرختی خاکستری جاده ناگهان اسمی در سرم چون صاعقه ای برق می زند.
نوفل لوشاتو.
به آدمی می مانم که ناگهان پس از یک فراموشی بلند دوباره حافظه اش را باز یافته است.
صدایی توی سرم می گوید:
هفت سال است ساکن فرانسه هستی و هنوز این اسم را از نزدیک ندیده ای؟!
اسمی که چهل سال پر فراز و نشیب از تاریخ کشورت و خودت را رقم زد ... صبا تا به حال چه می کردی؟
در اولین پارک جاده توقف می کنم ... روی جی پی اس اسم نوفل لوشاتو را می زنم ..
خدایا چقدر نزدیک است ... فقط یک ربع ساعت با آن فاصله دارم.
راه نوفل لوشاتو را پیش می گیرم ... پس از ده دقیقه در جاده ای باریک ، پرفراز و نشیب و پر پیچ و خم هستم.
چه طبیعت زیبایی .
دشت های سرسبز از ارتفاع جاده چشم انداز جذابی دارند.
دوست دارم مدام توقف کنم اما ساعت اجازه نمی دهد.
در شیب های تند و خلوت این جاده ی زیبا پیش می روم و به روزهایی فکر می کنم که این جاده آبستن یکی از بزرگترین واقایع کشورم بوده است.
پر از جنب و جوش و رفت آمد.
روزهایی که روزهای زندگی من و همه ی ما را رقم زدند ... آن روزها من فقط شش سال داشتم .... دختر بچه ای در کوچه های مشهد ... بی خبر از همه چیز ... باید و نباید های زندگی آینده اش در این شیب های تند داشت رقم می خورد .
آینده ای که در جوانی از آن بیزار بودم و خشمگین ... همه ی آن باید و نباید های تند و قشری و سخت.
حجاب اجباری، تفکیک های جنسیتی، عفت و عصمت و غیرت و اینها ... برای یک دختر جوان همه ی زندگی اجتماعی در سه جمله خلاصه و فرموله شده بود:
سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است!
(بابا من نخوام کوبنده باشم کیو ببینم؟)
از دامان زن است که مرد به معراج می رود.
(خدایا چه تحقیری در این جمله بود ... من نخوام تله کابین معراج یکی دیگه بشم باس چه کار کنم؟)
شغل اصلی زن خانواده است.
( بابا من نمی خوام اجاق یکی دیگه بشم ... چرا به زور می خواین از من اجاق خونه گرم کن بسازین آخه؟) 
اما اکنون در میانسالی اعتراف می کنم که آن خشم های فردی در جوانی با نگاهی محتاط تر و فراتر از خودم به نگاهی جمعی تر تبدیل شده است ... درک ِ واقعیت ِ سنتی و مذهبی کثیری از جمعیت ایران در آن زمان را دیگر نمی توانم به خاطر خشم هایم نادیده بگیرم.
دیگر نمی توانم انقلاب را انکار و تحقیر کنم چرا که انکار انقلاب مساوی ست با انکار والدینم ... خانواده ام ... مساوی ست با انکار جمعیت کثیری از آن نسل.
محدودیت های تحمیل شده نه از یک فرد و انقلاب اسلامی بلکه از سنتی مذهبی بود در تار و پود فکری کثیری از خانواده ها .
خانواده هایی که سال ها بعد نسل هایش از درون خانه ها باهم در اصطکاک قرار گرفتند. 
جمهوری اسلامی امروز برای من آینه ای ست تمام نما از هر آنچه درون خانه هایمان هستیم ... پر از تفاوت و تضاد و اصطکاک ... استبداد پدرها و سرکشی فرزندان.
جمع اضداد در یک خانواده.
در خیابان های ساکت و خلوت نوفل لوشاتو می رانم ... مقصدم یافتن آن خانه ... خانه ای که سرنوشت خانه های ایرانی را چهل سال است رقم زده است .
در شهر هیچ نشانی از آن نام و خانه نیست.
سر پیچ تند کوچه ای تابلویی نصب شده است که نشان از خانه ی ژان مونه دارد .
اما از آن نام و آن روزها ... هیچ ... هیچ.
جی پی اس در دادن آدرس ها اما ظاهرا در قید و بند سکه ی همیشه چرخان سیاست نیست.
شیب تند یک جاده و ناگهان چهره آشنا ی او حکاکی شده بر سنگ یادبود .
توقف می کنم.
روی نرده های حیاط خانه با سه رنگ پرچم ایران رنگ آمیزی شده است.
بله ، هم اینجا ست.
یادبود سنگی برای رهگذری که از چهل سال بعد آمده است مهمترین قسمت این خانه است برای بازشناختن این خانه و نقشی که در سرنوشت یک کشور بازی کرد.
روی تابلو به دو زبان فارسی و فرانسه از مهمان نوازی مردم فرانسه برای سکونت دادن به رهبر انقلاب و نقشی که در سرنوشت ایران داشته تشکر شده است.
ناخودآگاه خنده ام می گیرد.
یادم می آید که فرانسه برای دشمنان آن زمان و این زمان آیت الله هم همیشه مهمان نواز بوده و هست... هنوز هم.
از فرح دیبا تا کمونیست ها و مجاهدین و بنی صدر و جنبش سبز و اصلاحات و ....
با خودم فکر می کنم آیا آیت الله به واقع راه و رسم و روح مهمان نوازی فرانسوی را درک کرده است یا ظاهر ساده ی مهمان نوازی فرانسوی را با باطن بی دریغ مهمان نوازی ایرانی یکسان انگاشته است؟
چه بی مبالاتی عجیبی از آن هوش و ذکاوت اگر چنین خطایی کرده باشد و یا به مصلحت زمانه از آن چشم پوشیده باشد.
در حال عکس گرفتن هستم.
خانم مسنی با لبخندی بزرگ و زیبا از کنارم رد می شود.
دوست دارم از آن روزها بپرسم ... لبخندش نشان از آمادگی اش دارد برای یک گپ دوستانه اما ساعت بی رحم است.
باید بروم.
نوفل لوشاتو را ترک می کنم ... خالی از هر قضاوتی .... جهان متغییر است و مغز من کوچک.
قدرت ِ قضاوت نیاز به باور ِ مطلق دارد ... و من هیچ مطلقی در زندگی جز مرگ نیافته ام .... قضاوت کار من نیست ... جان من با نگاه کردن و شک ورزیدن آمیخته شده است!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر