جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۱, شنبه

« حسنی ، کتاب فروشی و جلیقه زردها »

تعریف کنم واستون بامزه است.
آقا یه ماه می شه که من تو فکر خریدن یه کتاب هستم برای یه عزیز فرانسوی.
کتاب خرمگس نوشته اتل لیلیان ویچ.
تو ایران اندازه موهای سرم این کتاب رو به دوستان هدیه دادم.
هر دفعه هم که می رم ایران باز یه چندتایی می خرم تا به دوستان جدید هدیه بدم.
با اینکه رمان قدیمی هست اما خوشبختانه به راحتی تو ایران پیدا می شه.
راستش بستر ِ زمانی ِ قصه ی کتاب اصلن برام جالب نیست ... دوران اشغال ایتالیا توسط اتریش .
اما شخصیت اصلی کتاب ، آرتور، جوانک ناز پرورده ای که خونه رو ترک می کنه و کم کم تبدیل به یه شخصیت عصیانگر ،خرمگس ، می شه یه جورای خیلی خیلی عمیقی باهش احساس اشتراک دارم.
هدیه دادن این کتاب هم در واقع از یه خودخواهی محض میاد .
خودخواهی که ادم برای نشون دادن خودش به بقیه داره!
حالا بگذریم.
خلاصه بعد یه ماه، فرصت شد من برم مرکز شهر تا کتاب رو بخرم.
پارکینگ بزرگ اون منطقه از مرکز شهر به طور معمول همیشه شلوغ هست و به قول معروف سوزن انداز نیست.
اما امروز وقتی رسیدم اونجا به طور غریبی خلوت بود.
به جز دو سه تا ماشین هیچ ماشین دیگه ای نبود.
من هم ذوق زده از این همه جای پارک خالی.
دیدین وقتی یه چیزی که به طور معمول کم هست ، یهو زیاد می شه آدم دچار وسواس استفاده بهینه ازش می شه .... حالا شاید شما اینجوری نباشین ولی من هستم.
خلاصه تو اون بهشت برهوت جا خالی ، یه نیم ساعتی طول کشید تا من بالاخره ماشینم رو پارک کردم.
هی پارک می کردم ، هی با خودم فکر می کردم نه اونور تر بهتره.
سرتون درد نیارم اخرش در مرکزی ترین نقطه پارکینگ درست مثل یه گاو پیشونی سفید پارک کردیم و لنگرش رو انداختیم.
از ماشین اومدم پایین یه بوی تند و مطبوعیی تو هوا بود.
مردم هم اکثرا جلو دم دماغ هاشون رو گرفته بودن.
دوزاریم نیفتاد.
رفتم کتاب فروشی اول طرف سرچ زد تو کامپیوترش گفت متاسفم نداریم. 
ناشر ها مون هم ندارن.
کتاب فروشی دوم و سوم و چهارم هم همین جواب رو دادن.
گیج و منگ دست از جستجو کشیدم . یعنی چی کتاب به این جالبی که به فرانسه هم ترجمه شده پیدا نمی شه!
یعنی این کتاب خریدار و خواننده ای تو فرانسه نداره ... چه ذائقه عجیبی!
تو همین فکرا بودم و دست از پا درازتر داشتم برمی گشتم طرف ماشینم که دیدم یا حضرت بلقیس به همین نیم ساعت اون محوطه برهوت پارکینگ پر از آدم شده .
جلیقه زردها.
این طرف هم پلیس ها .
صدای ترقه و فشفشه و گاز اشک اور هم از همه طرف.
هیچی دیگه یهو وسط پلیس ها و جمعیت گیر کردم.
یه پلیس خیلی خوش تیپی گفت :
خانم برین کنار اون دیوار .
من هم عینهو یه موش گفتم چشم و رفتم کنار اون دیوار!
یه خانمی کنار دیوار وایستاده بود، یه نگاهی کرد و گفت :
از چی می ترسی؟ .... چیزی برای ترس نیست.
می خواستم کارت نسیه اقامتم رو بهش نشون بدم بگم نه سر پیازم ، نه ته پیاز ، چی چی زیادی هم بخورم بخوام تو کار مملکت شما دخالت کنم.
فرجام تبهکارانه دخالت ها ی فرانسه رو در سرزمین های دیگه دیدم.
چی چی بخورم که بخوام چی چی هایی که شماها جاهای دیگه خوردین رو من اینجا بخورم. 
فقط یک عابرم ... یک رهگذر صددرصد قانونی ... با کلیه فرم ها و اوراق قانونی . با مهر قانونی مملکت خودتون که از بد روزگار سروکارم افتاده اینجا ... و چه نیک بود این بدروزگار که امدم و از نزدیک دیدم ... رهگذر خر و خام دیروز، امروز شاهد و ناظری ست بر دنیای سراپا دروغ اینجا که به هم زبون خودش هم رحم نمی کنه چه انتظار بیجایی اگه ازش بخوای به انسان غیر هم زبون خاورمیانه ای و آفریقایی رحم کنه.
ده دقیقه ، کنار اون دیوار، پشت سر پلیس ها ، عصر بی حال شنبه حلال شد و حال اومد ... بیشتر خنده دار بود تا مثلا انقلابی و ارمانی و جنبشی ... بیشتر شبیه تماشای یک بازی بود تا یک درگیری بین پلیس و نیروی مقاومت مردمی!
یه چندتا از جلیقه زردها لباس های رنگی رنگی شبیه دلقک ها پوشیده بودن و هی با شیپورهاشون سروصدا می کردن.
یه چند نفر دیگه شاخه های پلاسیده گل دست شون گرفته بودن و به پلیس ها می گفتن ما به شما گل می دیم.
تو اون ده دقیقه خدایی خشونتی از هیچ طرف ندیدم ... فقط دیدم چندتا لباس شخصی یه مرد ژنده پوش رو رو زمین کشیدن و از بقیه جدا کردن و بهش دستبند زدن.
مرده هم داد می زد :
من برای فرانسه اومدم ... برای فرانسه ... نه مخالف فرانسه .... هیچی ندارم بتونید ازم بگیرید ... ما فقیریم ... فقط همین .
بعدش هم هی داد می زد لعنتی دستبند رو محکم بستی دستم درد می کنه.
تو تماشای این بگیر و ببند بودم که یهو فرمانده پلیس ها دستور پیش روی داد .
پلیس ها ما رو بیخیال شدن خیز برداشتن طرف جلیقه زردها .
حالا پلیس ها ما رو ول کردن ، ما پلیس ها رو ول نمی کنیم .
من تازه داشت خوشم میومد.
با همون دختره خندون و خوشحال راه افتادیم دنبال پلیس ها ... هم فال و هم تماشا.
هیچی دیگه هر ده دقیقه یه بار یه خورده اینا می رفتن جلو ، یه خورده اونا می رفتن عقب .... با بوق و شیپور و فشفشه و گاز اشک اور ... آخرش هیچی نموند جز مقدار زیادی شیشه شکسته و آشغال رو زمین و عطر دل انگیز گاز اشک اور در هوا که بگی یک قطره اشک هم از چشم من درنیاورد . حالا البته شاید هم ایراد از چشم های باباقوری من بود.
دوست داشتنی ترین قسمت این بازی عقب جلو البته یه دوست جدید بود.... کارولین ، همونی که بهم گفت چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
خدایی راست گفت ... نه تنها چیزی برای ترسیدن وجود نداشت بلکه خیلی هم بامزه و سرگرم کننده بود در عطردل انگیز گاز اشک اور .
شنبه سوت و کورمون یه جونی گرفت.
با یه مشاهده تازه:
معجزه دموکراسی و اخته سازی ِ روح انقلاب گیری فرانسوی با شیپور و گاز اشک اور ِ خوشبو!
به شما اطمینان می دهم،
مکی ملیجک به کارهای خودش ادامه خواهد داد.
اب از اب تکان نخواهد خورد و جنبش جلیقه زردها در اینده نزدیک تبدیل به سنت و آئین سرگرم کننده ای در روزهای شنبه برای تقدیر از پلیس با جلیقه زرد خواهد شد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر