جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

خداوند ِ بی بی صاد

اسم این متن رو گذاشتم :
« وقتی بی بی صاد از شدت آن نابسندگی تلخ عصیان می کند و خداوند بر او ظاهر می شود!!!! » 

این شما و این خداوند ِ بی بی صاد!
می دوینن،
از یه جایی به بعد دست دنیا واس آدم رو می شه.
همه کارت هاش رو انداخته رو میز ... بازی کردی ، بازی خوردی ... باختی، بردی ، کیف کردی، رودست خوردی ... دیگه کارت نو و غیرمنتظره ای نداره ... بازی می افته تو سیکل.
فوق فوقش دسته کارت اکه عوض شه .. طرح پشت شون ... نو بشه ... اصل بازی اما همونه که بود.
بعضی ها به تکرار تن می دن ... یعنی خیلی ها ... بازی ِ کار، بازی ِ پول، بازی عشق ، جوانی، خوشگلی ... شنگولی ... سرخوشی ... اما سن دیگه رفته بالا .
واس اینکه بتونی خودت رو تو بازی نگه داری باس هزارتا جفت و کلک بزنی .
آرایش ، عمل زیبایی ، تغییر دکوراسیون، مدرک ... قصه های جادویی موفقیت ، قصه های هولوگرام عشقی ... آه و اوه و قلب عاشق و تن خسته و زبان دراز و با من چه کردی و با تو چه کردم و .... تهش رو که نگاه می کنی می بینی همش ذکر مصیبت هورمون های به گل مانده است با هزار زرورق عاشقانه!
غم انگیزه ... درست تر بگم رقت انگیزه .... چی؟
تن دادن به تکرار ... به پرت کردن حواس خودت ... یه جور خودفریبی رقت انگیز.
اینکه همینه که هست ... اره درسته میز بازی همینه که هست .
بعضیا پشت میز بازی به دنیا میان و پشت همین بازی هم در حال تکرار بازی از دنیا می رن ... تلخه ... تلخ ... غم انگیز... رقت انگیز ... نه بازی بلکه قانع بودن به این بازی تکراری .... تن دادن بهش از سر درماندگی ست ... بیچارگی ... بی مایگی ِ تخیل ... آفرینش ... معنا ....تن می دی به همینه که هست چون نمی تونی معنا خلق کنی!
آره حق داری ... وقتی سرت رو از تو کارت ها می کشی بیرون و دور و برت رو نگاه می کنی هیچی غیر میز بازی نیست ... نمی بینی ... بازی نکنی چه کار کنی ؟!
این درست همون وقتی هست که بعضیای دیگه از پشت میز بلند می شن ... آدم هی نگاه می کنه ... هی نگاه می کنه و تو این اتاق هیچی نمی بینه جز یه میز بازی ... با کارت های تکراری .... تو یه چهار دیواری خالی و ساکت !
از پشت میز بلند می شه ... حالش از بازی بهم خورده ... هنر به دنیا میاد ... در و دیوار پر می شه از نقاشی ... نوشته ... شعر ... ادبیات ... کاسه کوزه رو بهم می کوبه ... اتاق رو پر می کنه از صدا ... در و دیوار پر شده از رنگ ... سرسام می گیره ... سرسام ... دیگه جایی نمونده برای نقاشی ... همه ی نقاشی ها کشیده شده ... همه ی موسیقی ها نواخته شده ... همه ی قصه ها نوشته شده ... خونده شده ... اتاق پر شده .. پر ... لبریز ... و او همچنان خالی ... نابسنده و بی تاب و تلخ ...
اتاق پر شده ... جای خالی روی این چهاردیواری باقی نمونده ... عجب بلاهتی ... خوب از همون اول باس دیوار رو می شکست ... اما دیوار سخت و سفته ... هیچی از پشتش معلوم نیست ... شکستنش غیرممکن به نظر می رسه ....
می دونین،
این درست همون لحظه ای هست که معنا متولد می شه ... پشت دیوار ... پشت دیوار رو می سازی یه چیزی باید پشت این دیوار باشه ... حتی اگه نباشه باید بسازیش .
می دونین،
خداوند معنای ِ طفلکی هست ... سخت نیازمند به ادمیزاد ... به سرکشی ادمیزاد ... ادم قانع، قاتل ِ خداوند است ... قناعت خدا رو می کشه .
خدا زاده ی وحشت است ... درد ... نابسندگی ... تلخی ... سیاهی ... سرکشی ... خداوند مخلوق ِ سرکشی آدمیزاد است ... مخلوق آن نابسندگی تلخ ِ نیازمند.
چیز عجیبیه این نیاز دوسویه ی خدا- انسان.
ادمیزاد نابسندگی تلخی ست ... نیازمند معنا و در عین حال خالق معنا .. چون معنا ی بی نیازی رو خلق کرد بی نیاز شود از آن نیازمندی تلخ خود در آغوش زاده ی خود ... خدا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر