جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ مرداد ۱۶, شنبه

بدترین ِ کابوس ها

آیا بدترین کابوس های زندگی تون براتون معلوم و شناخته شده است؟
آیا براتون پیش اومده که شب کابوسی ببینید و صبح وقتی از خواب بیدار می شید از دریافت اینکه همه آنچه شب گذشته بر شما گذشته فقط یه خواب بوده، احساس شادی و آرامش کنید؟
اون نفس عمیقی که انگار از عمق وجود آدم کنده می شه ..... اون آرامش ِ وصف ناپذیر از تشخیص اینکه :
آه خدای من چه خوب ... فقط یه خواب بود ....فقط یه خواب ... هنوز زنده ام و پاک .... پاک از آن تقصیر ِ جبران ناپذیر!
از چی حرف می زنم؟
از یه کابوس که دیشب دیدم و صبح از اینکه خواب بود احساس شادی و آرامش کردم
می دونین،
من دیشب به لطف یه خواب عجیب متوجه شدم یکی از بدترین کابوس های زندگیم چیه.
دیشب خواب دیدم در شتوی ِ پرنسس آن هستم.
همین پرنسس آن خودمون تو نانت که شتوش یکی از مراکز توریستی، فرهنگی ِ نانته.
داشتم تو یکی از برج هاش بالا می رفتم که ناگهان و سهوا باعث تخریب و فروریختن برج شدم.
من و برج با هم سقوط کردیم.
برج تکه تکه شد اما من زنده موندم.
در لحظه سقوط همراه با برج، احساس وحشتناک و غیرقابل وصفی داشتم از تقصیری جبران ناپذیر.
صدایی تو سرم مدام با سرزنش می گفت:
صبا! ... صبا! تو برج رو خراب کردی .... اون برج خراب شد .... تو به نانت آسیب زدی ... نانت ... نانت ... تو به نانت آسیب زدی!
از روی زمین و از میان تکه های شکسته شده برج بلند شدم و فقط می دویدم ... با وحشت و حسرتی غیر قابل وصف از تقصیری جبران ناپذیر.
من داشتم فرار می کردم .... اما در میانه راه متوجه شدم در این فرار هیچ نجاتی نیست چون من داشتم از خودم فرار می کردم ...  اون صدا  در واقع خود من بود و فرا ازش کاملا بیهوده و ابلهانه صدایی که یک ریز تکرار می کرد:
« صبا، تو به نانت آسیب زدی!»
از شدت خستگی نشستم.
سرم رو بلند کردم دیدم خانمی مقابلم نشسته.
دوشس آن بود.
با لبخندی سرزنش آمیز بهم گفت:
من دیدم تو چه کار کردی!
من می دونم تو چه کار کردی!
از فشار ِ شرم و حسرت و گناه از خواب پریدم ... نفس عمیقی کشیدم و
اولین صدایی که تو سرم شنیدم این بود:
مجسمه های بودا!
به یاد آوردم که:
یک روز در مشهد مقابل تلویزیون چطور اون صحنه وحشتناک انفجار مجسمه های بودا چون شلیکی بود به سمت من ... احساس می کردم چیزی در وجود من هم پاره پاره شد ... به قتل رسید.
امروز صحنه  انفجار مجسمه های بودا با کابوسی که دیدم پیوند خورد و متوجه شدم که:
یکی از بدترین و هولناک ترین کابوس ها برای من در زندگی اینه که میراثی مشترک ، جمعی ... چیزی که از آن همه است .... جزئی از تاریخ ... از بشر رو سهوا تخریب کنم.
در شگفتم از کسانی که جان ِ انسان ِ زنده رو بیش از جانِ انسان در گذشته ارزش گذاری می کنن.
از دید من جان ِ درگذشتگان همتراز ِ زندگان است.
جان ِ درگذشتگان در بناها ست ... در اثرها ...کتاب ها ... تابلوها ... فرش ها .... مجسمه ها ...
درگذشتگان، جان دارند ... زنده اند ... با بناها ... با آثارشون.
از اینرو، تخریب یک بنا، فقط تخریب ِ سنگ و سیمان نیست .... قتله!
قتل ِ نفس ِ درگذشتگان!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر