جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

برای زنده ماندن

کشفیات خودشناسی :

برای زنده ماندن نیاز به چای و شکلات و سیگار دارم ... گاهی شراب نیز ... با کمی نان!
مقدار زیادی وقت ... بدون اضطراب مشق و امتحان.
برای زنده ماندن نیاز به خودم دارم ... خودم که با شکلات و چای و سیگار روی صفحه کلید سر می خوره و سرخوشی می کنه ......  دور از  اون ساعت لعنتی!

دختری از کلمبیا




دانشگاه نانت رو دوست دارم. استادها مون پر انرژی و به روز و صمیمی هستن. با اینحال خیلی وقت ها حاشیه این کلاس ها و هم کلاسی هام، که انگار همه ی دنیا رو با خودشون برای نانت به سوغاتی آوردن،  برام جذاب تر و تکان دهنده تره.
شاید برای شما هم جالب باشه .
********************************


تنها سر میز تو سلف دانشگاه نشسته بودم و تقریبا نهارم رو تموم کرده بودم. سرم رو پایین اندخته بودم تا چشمم به آشنایی نیفته. این روزها حوصله جمع رو ندارم اما گرمای مناطق حاره مثل باد آزاد و رهاست و به هر طرف که بخواد می وزه. حتی به سمت آدمی که سرش رو پایین انداخته و به زبان بی زبانی داره می گه به من نزدیک نشید!

-         سلام صبا. می تونم اینجا پیشت بشینم؟
سرم رو بالا کردم . چشم های الحاندرا بود که برق می زد با لبخندی بزرگ که صورت جوانش رو شاداب تر از همیشه کرده بود. گرم و صمیمی و مطبوع.
-         من : بله ، البته.
و هرگز تصور نمی کردم در ده دقیقه ی پیش رو داستان زندگی این دختر کوچک اندام کلمبیای من رو دوبار از سر میز بلند کنه . برای بوسیدن پیشانیش.  به احترام، شوق و شفقت ... به آدمیزاد و سرسختی اش برای زندگی!
 با لهجه تند اسپانیایی حرف می زد. لهجه ای که انگار هیچ چیز نمی تونه از سرعتش کم کنه حتی دشواریهای زبان فرانسه و نو آموز بودن در آن.
حرف می زد و در عین شگفتی باهش احساس آشنایی می کردم. انگار از توی کتاب های پائولو کوئلو پریده بود بیرون و نشسته بود روبه روی من.

ازش پرسیدم : اینجا کار می کنی؟
گفت : مجبورم کار کنم. همیشه کار می کنم از نوزده سالگی که خاله ام از خونه بیرونمون کرد. من و خواهر دوقلوم رو. مادرم بیماری روانی داشت. پدرم رو هرگز ندیدم. اصلا نمی دونم کی هست. خاله ام ما رو بزرگ کرد. بعد هم گفت دیگه باید بریم.
-من : اینجا زندگی خیلی گرونه کسی کمکت می کنه؟
- الحاندرا: نه نه من مثل لویزا و فرانچسکا  نیستم. کسی برام پول نمی فرسته. همه چیز رو ، هر چی هست رو باید خودم تهیه کنم.
با حیرت دوباره ازش پرسیدم: اما اینجا خیلی گرونه. چطوری تونستی بیای فرانسه؟
- الحاندرا : پارسال ، تمام سال شب و روز کار کردم و پس انداز کردم. اینجا هم دو تا نوزاد دوقلو رو نگه می دارم. تمام آخر هفته ها.
-من: چند سالته؟
- الحاندرا: حدس بزن!
- من: بیست و یک؟
- الحاندرا : اوه آره صورتم بچه گانه ست. اما نه! بیشتر . در واقع بیست و چهار سال!

بلند شدم . ناگهان دوست داشتم ببوسمش. بهش نزدیک شدم در حالیکه جا خورده بود پیشانی اش رو بوسیدم و گفتم : الکساندرا، تو فوق العاده ای.
نفسش رو از سینه بیرون داد و با هیجان و خوشحالی گفت: اوه مرسی . مرسی. چقدر خوبی!
-من: نه! تو خوبی .. تو فوق العاده ای. راستی من اسمت رو درست تلفظ می کنم. تو کلمبیا هم می گن الکساندرا؟
با لحنی که می شد چیزی از جنس حیا و  همراهی رو درش حس کرد گفت : خوب نه! اما اشکالی نداره . می دونم تلفظ اسپانیایی اسمم یکم سخته.
اما من اصرار کردم.  دوست داشتم  اسمش رو آشنا و صمیمی تلفظ کنم.
گفت: در واقع الحاندرا. اما اگه نمی تونی اشکالی نداره . می دونم صدای "ح" تلفظش برای خارجی ها سخته.
- من: اما صدای "ح" تو زبون فارسی هست. من می تونم تلفظش کنم. ببین درست می گم.
و چندبار تکرار کردم : الحاندرا .... الحاندرا
با ذوق و شادی کودکانه ای گفت : آره آره دقیقا همین جور . عالیه. می دونی، خیلی دوست دارم وقتی اسمم درست تلفظ می شه. اینجا همش بهم می گن "الکساندقا"
اشکالی نداره ولی خوب من "الحندرا " هستم.
و دو تایی با هم خندیدیم.
باید می رفتم. موقع خداحافظی بهش گفتم: این روزها غمگینم و ترجیح می دم همش تنها باشم اما خیلی خوشحال شدم اومدی پیشم. به دوستی باهت افتخار می کنم و دوست دارم به بقیه دوستام نشونت بدم و ازت بگم. بهم اجازه می دی؟
گفت: آره خیلی هم خوشحال می شم.

چند روز پیش سر کلاس اکسپوزه ای داشت راجع به تجربه های غافلگیر کننده. با سادگی کودکانه ای از اولین تجربه مواجه شدن با برف در زندگیش حرف می زد. چند ماه پبش در کوه های آلپ وقتی برای اولین بار روی برف راه رفته  و لمسش کرده بود. چنان با هیجان برف رو توصیف می کرد که احساس می کردم من هم هنوز برف رو ندیدم.
ازش عکس گرفتم در حالیکه کنار کلمه سورپرایز ایستاده بود و با خودم فکر می کردم آیا می دونه خود او هم برای من یک سورپرایز بوده؟

این روزها وقتی می بینمش یاد رویای درس خوندنش در مدرسه ی مد پاریس می افتم. رویایی که حالا دیکه فقط 400 کیلومتر ازش فاصله داره. 


می دونین،
وقتی به الحاندرا نگاه می کنم همه ی اون شکوه و دور از دست رس بودن پاریس و دانشگاه های هنر و مدش در سایه ی قدرت و انرژی این دختر کوچک اندام کلمبیایی محو می شه. 

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

یک نکته عشقی – جنسی


حضرتش مدام مرا به تامل و وقار و کمال و طمانینه فرا می خواند چون آب و هوای معتدل شمال و حال آنکه خود مدام فراموش می کند تنها چیزی که هیچ نسبتی با خراسان و آب و هوایش ندارد تعادل ست!
ای تو ی من ! اینبار هم نه !
منو ببخش که از اعتدال وجودت سرشار می شم و سرکش تر از همیشه!

**********************

می دونین
تمرکز روی ارگان های جنسی باعث افت کیفیت بهره وریشون  می شه هر چند که غالبا کمیت کاریشون رو به طور احمقانه و زمختی افزایش می ده.
یه مثال ملموس :
این همه تمرکز مذهب روی جنسیت و محرم و نامحرم که نهایتا منجر به بازتولید مرغداری در مقیاس انسانی شده است. یک فعالیت صرف جنسی که قابلیت بالقوه خلق احساس و لذت به کمک این ارگان ها رو خفته و خفه نگه داشته است.








سینما تاتر بیضایی



این زیبایی چند وجهی ِتحسین برانگیز سینمای ِتاتری بیضایی که :
با مایه های اروتیک جذاب شده است
با اسطوره ها افسونگر،
با خوش فرمی بصری، چشم نواز،
و با فارسی فاخر باشکوه!
بهرام بیضایی پیش از هر چیز استاد زبان است ... او به تصاویر شکوه واژه ها رو اضافه می کند ... تصاویر مکمل زبان فاخر ، اروتیک و اسطوره ای اوست.
«
بیا منو گول بزن ببر جنگل ... »
«
من رفتم ولی فکر تو مرا بر می گرداند مثل زنجیری! این بوی خاک است که مرا پس می کشد. لنگریست به پای زورق بسته . نه فرو می کشد ، نه آزاد می کند.
با من بهتر از این کن!
با تو بدتر از این می کنم!
......»
و صد البته سوسن تسلیمی
چطور می شود از سینمای بیضایی گفت بدون یاد کردنی از سوسن تسلیمی، یکی از هنرپیشه های کم نظیر تاریخ سینمای ایران.  تارا، نقشی که  برازنده ی اوست .... تمام قد! د


 http://www.youtube.com/watch?v=R-rrBqd-Zm8