جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

عصیان به سبک زن مدرن ژاپنی



  یکی از دوستای ژاپنیم داستان زندگیش رو برام تعریف کرد. فکر کردم شاید براتون جالب باشه.
اول این توضیح رو بدم که اغلب دوستای ژاپنی من از مراوده با هم وطن هاشون اجتناب می کنن و وقتی علت رو ازشون می پرسم همه کم و بیش  پاسخی با مضمونی یکسان می دن . اینکه هم وطن هاشون خیلی سنتی و بسته و مبادی آداب هستن. چیزی که اونها ازش خسته شدن و اصلا برای همین ژاپن رو ترک کردن تا چیزی بیشتر از سنت های ژاپنی هم ببینن.
دوستم تاکید می کرد که اون نمونه ای از یک زن معمولی در جامعه ژاپن نیست بلکه نمونه ای از یک زن عصیانگر حساب می شه.

بقیه ماجرا از زبان خودش:

من تو یه خونواده سنتی ژاپنی به دنیا اومدم.
یه چیزی شبیه همون هایی که تو فیلم ها احتمالا دیدی.
(می دونه به سینمای ژاپن علاقمندم)
تو یه خونواده سنتی ژاپنی همه چیز بر پایه وجود زن هست. از کار بیرون تا کار تو خونه.مادرم همیشه در حال کار بود . بیرون از خونه و داخل خونه. پدرم فقط یک ناظر بود. ما تو مراسم کیمینو می پوشیدیم و پدر و مادرم به شدت روی آموزش سنت ها به ما سخت گیر بودن.

اما وقتی بزرگتر شدم دوست نداشتم نمونه مشابه ای از مادرم باشم.
این من رو می ترسوند. عصبانی می کرد.
 غمگین بودم. کمبودی رو بشدت احساس می کردم. از زندگی راضی نبودم.
فکر می کردم غیر عادی و خائن هستم. به خانواده و به کشورم.
اما اون وضعیت برام غیر قابل تحمل بود.

شهر ما یه شهر صنعتی هست و  خارجی های نسبتا زیادی تو شهرمون زندگی می کنن.
مردهای سیاه پوست اغلب به من توجه و محبت نشون می دادن.
من بهشون جذب شدم و جرات این رو پیدا کردم که وارد دنیایی فراتر از مرزهای سنتی ژاپنی  بشم.
مراوده با مردهای سیاهپوست که از آفریقا میومدن!
خیلی گرم و عجیب بودن.

این یه دوره هیجان انگیز و فوق العاده در زندگی من بود.
دوره ای که  در بزرگی رو  به روی من باز کرد.
 من با شگفتی دیدم که چیزی بیشتر از سنت های ژاپنی هم در این دنیا وجود داره.
چیزهایی فوق العاده هیجان انگیز و جالب.

 شب ها بار می رفتم و با کارگرهای سیاه پوست می رقصیدم.
تو یکی از همین شب ها بود که با مرد سیاه پوستی دوست شدم. رابطه  نسبتا طولانی و خوبی بود اما به مرور چیزهایی من رو آزار می داد . محدودیت هایی که این آدم در ذهنش داشت. او ظاهرا عنوان می کرد مذهبی نیست اما عملا محدودیت های مذهبی رو در زندگیش داشت. مثل نخوردن گوشت خوک.
( در این قسمت دوستم چندین بار به سرش اشاره کرد و تکرار کرد که ذهن اون مرد بسته بود هرچند که ادعا می کرد نیست!)

نهایتا رابطه ما تموم شد. و من خسته و آزرده از یک رابطه شکست خورده به استرالیا رفتم تا انگلیسی ام رو تقویت کنم. اونجا یه شب که کاملا مست بودم با مرد فرانسوی آشنا شدم. نمی دونم اولین بار این  من بودم که ازش خواستم بوس فرانسوی رو بهم نشون بده یا خود اون بود که  بوس فرانسوی رو پیشنهاد داد.
( این قسمت و اون شب جادویی جزئیات بیشتری داره که از بیانش معذورم!)

به هر حال شراب استرالیایی و بوس فرانسوی کار خودش رو کرد!
هر چند که بعد از دوهفته او به فرانسه برگشت و من به ژاپن اما هر روز پای اینترنت با هم در تماس بودیم. تا اینکه من او رو دعوت کردم به ژاپن تا با خانواده ام آشنا بشه.
پدرم با اینکه سنتی بود اما در خونه رو به روی خارجی ها باز گذاشته بود. او همیشه علاقمند مراوده با خارجی ها بود.
خانوادم از ایونیک استقبال کردن و به من اجازه دادن همراه او به فرانسه سفر کنم.
یک سال در فرانسه مهمانش بودم و زبان فرانسوی خوندم.
اما نمی شد اون همیشه کار کنه و من درس بخونم.
سال گذشته با هم برگشتیم  ژاپن.
این بار من کار می کردم و او ژاپنی می خوند. 

تو ژاپن مرد قد بلند و بلوند و چشم آبی مثل او خیلی مورد توجه زن هاست.
درسته که نمی شه گفت ایونیک مرد خوشگلی هست اما تو ژاپن چنین ظاهری برای زن ها خیلی جذابه.
من از صبح تا شب کار می کردم و او وقتش رو در کافه ها و بارها با دخترهای ژاپنی می گذروند.
من مانعش نمی شدم اما برام ناراحت کننده و سخت بود.
و گاهی این رو مطرح می کردم اما انگار اصلا نمی شنید.

تا اینکه یک روزکه خسته از سر کار برگشتم تو کشوی لباس هاش یه عالمه شماره تلفن پیدا کردم.
شب که بخونه اومد یک جهنم به پا کردم و بهش گفتم دیگه تموم شد.
از خونه بیرونش کردم.
شب بارونی و سردی بود.
تا ساعت ها سیگار کشیدم و گریه کردم و با خودم فکر کردم شاید زیاده روی کردم که با این وضع انداختمش بیرون.
فکر کردم شاید بهتره به وضع دوستانه تری بیرونش می کردم!

زنگ زدم بهش که فعلا همین یک شب رو چون هوا بارونیه می تونه برگرده .
برگشت و بدون کلمه ای یک گوشه چمباتمه زد و با لباس های خیس لرزید.
صبح آروم تر شده بودم و گفتم اینطور نمی شه ادامه داد و این رابطه تمام شده است اما او درخواست یک فرصت دیگه کرد. فرصتی که چند ماه بعد با یک درخواست دیگه از طرف مادربزرگم شکلی رسمی تر پیدا کرد.

هر چند که ازدواج واقعا مورد تمایل من نبود اما مادر بزرگم پیر بود و این رو به عنوان یک آرزو قبل از مرگش عنوان کرد که دوست داره من رو در لباس کیمونو عروسی ببینه . ایونیک گفت با ازدواج یا بی ازدواج که برای ما فرقی نمی کنه پس بیا ازدواج کنیم. به خاطر مادر بزرگم به این تعهد بی معنی  تن دادم و پشیمون نیستم.  از یادآوری اشک های مادر بزرگم احساس خوشحالی و سبکی می کنم.

پی نوشت 1 :

 امروز زندگی دوستم  بین فرانسه و ژاپن تقسیم شده. یک سال در ژاپن و یک سال در فرانسه. یک سال کاراصلی بیرون از خانه به عهده او و کار کمکی و کار خانه به عهده شوهرش و سال بعد عوض شدن نقش ها . فرمی که برای دوستم مطلوب تر از فرم سنتی ژاپنی مبتنی بر کار و مسولیت دائمی زن هست.

پی نوشت2:

از خودم می پرسم چرا این موضوعات روزمره و ساده رو می نویسم و روی وبلاگم می ذارم؟
خوب گمانم  چون خیلی از ما اغلب تصویری یک بعدی از کشورهایی مثل ژاپن داریم. شاید خیلی از ما  فکر می کنیم سنت پرستی ژاپ
نی ها نکته ای مثبت هست که باعث پیشرفتشون شده اما من اینجا از نزدیک و از خود ژاپنی ها دارم وجوه دیگه ای از این خصوصیت رو می بینم که برام خیلی جالبه و فکر کردم شاید برای دیگران هم جالب باشه. برای همین ناخودآگاه عطش نوشتن این ماجراهای ساده و اشتراکش رو با بقیه دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر