جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ شهریور ۷, سه‌شنبه

حق بازرسی از زیر ِ لباس زیر!

خانم نیکی هلی، نماینده آمریکا، در سازمان ملل گفته :
« بازرسان هسته ای باید امکان بازرسی از تاسیسات نظانی ایران رو داشته باشن.»
خوب ، یه جاهایی هیچ جوری نمی شه وقاحت یه حرف رو توصیف کرد .
تنها راهی که باقی می مونه معادل سازی ِ اون حرف هست.
می دونین،
این حرف ، برای من، معادل اینه که یکی تو خیابون این خانم نیکی هلی رو ببینه و بهش بگه:
هی خانم، من در زن بودن شما شک دارم .
شما باس لباس زیرت رو بکشی پایین و اجازه بدی من سرک بکشم تو اعضای خصوصیت تا مطمئن بشم زنی ، مرد یا مخنث نیستی.
در این صورت جواب چی می تونه باشه جز انگشت وسط ؟!
این انگشت وسط تقدیم به خانم نیکی هلی بابت خواست های جدیدشون.

دله دزدی در فرانسه

دوتا ماجرای کوچلو تعریف کنم از وضعیت دله دزدی در فرانسه بقیه اش با خودتون.
ماجرای اول:
دوستی می گفت صبح پاشده ماشینش رو روشن کنه بره سر کارش، هرچی استارت می زده ماشین روشن نمی شده.
اومده پایین دیده یکی باکش رو سوراخ کرده و بنزین ماشین رو خالی کرده و برده.
واس بیست یورو بنزین دویست یورو خرج گذاشته رو دستش.
البته خرج تعمیر مجموعا هفتصد یورو شده که پونصدتاش رو بیمه داده.
دویست تاش فرانشیز ماشین بوده.
ماجرای دوم:
یه دوست دیگه تعریف می کرد روز روشن نشسته بودن تو حیاط داشتن آماده می شدن برای بساط باربکیو یهو دیدن یکی از در حیاط در حالیکه توری های کباب رو برداشته بوده پریده بیرون و زده به چاک.
ماشین من هم که احتمالا یادتونه واس دوتا فندک خالی قفلش رو یارو شکسته بود.
البته اخیرا یارو اومد جعبه ابزار هام رو هم برداشت.
دزدی دوچرخه و اسکوتر و ضبط ماشین هم که بیداد می کنه.
خلاصه یه جوری شده که باس کمربند رو هم به شلوارمون قفل کنیم یه وقت به خاطر سگکش، خشتک از پامون نکشن پایین.
اینا رو تعریف می کنم که قبل از تصمیم گیری واس مهاجرت بدونین کجا می خواین برین.
از ما گفتنه .

۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

بازار ِ کودک سرباز !

این برنامه های موضوعی آرته فوق العاده هستن .
جامع و با جزئیات.
دیشب یه برنامه موضوعی در مورد جنگ های چند صد سال اخیر در خاورمیانه داشت.
با یه مستند عالی درباره « گرترود بل، ملقب به مادر عراق» شروع شد و به جنگ های اخیر رسید .
یه جاهاییش خارج از تحمل من بود ... بچه هایی که از کودکی چیزی جز اسلحه نمی بینن.
کودکانی که کودکان رو می کشن.
بزرگ می شن ومزدور ارتش آمریکا.
عده قابل ملاحظه ای از سرباز های خط مقدم در عراق و افغانستان در واقع نه آمریکایی بلکه آفریقایی هستند ... از کشورهای جنگ زده و بسیار فقیر آفریقا.
مثل سیرالئون و اوگاندا .
چرا؟
چون استخدام یک آفریقایی به عنوان یک مزدور برای ارتش آمریکا ارزون تر و کم هزینه تر از لحاظ خبری و فشارهای اجتماعی در داخل آمریکا تموم می شه.
یک بیزنس نظامی ... جنگی... جنایتکارانه .. از اول تا آخرش.
یه دیره بسته که حول پول می چرخه، اسلحه و استعمار در غالب شرکت های مشاوره و خدمات نظامی.
یکی از رسواترین هاش شرکت ِ خصوصی ِ خدمات نظامی Aegis
دفتر اصلی این شرکت در لندن واقع شده و موسسش این شرکت یک نظامی سابق انگلیسی به نام
Tim Spicer
کار این آقا امضای پروژه های کودتا ، براندازی و استخدام سرباز مزدور هست.
رو اسمش یه سرچ بزنید خواهید دید آنکه باید به عنوان جنایت علیه بشریت محاکمه شه آدم هایی مثل این آقا هستن .
استعمار علی رغم استقلال مستعمره ها همچنان ادامه داره اما در فرمی دیگه. 
به نام آزادی و حقوق بشر جنگ داخلی راه می اندازن ... مردم رو به جون هم می اندازن ... کشورها رو با جنگ عقب افتاده و فقیر می کنن و بعد همون کشورها براشون منبع تامین نیروی انسانی می شه برای کشورهای بعدی .
دیروز آفریقا، امروز خاورمیانه.
امروز نوبت خاورمیانه است تا تبدیل بشه به یک آفریقای فقیر و جنگ زده دیگه .
روی همه چیز می شه سرمایه گذاری کرد ... از همه چیز می شه پول درآورد ... حتی ارائه خدمات کودتا، سرنگون سازی ، کشور سازی ، کشور نابود کردن..
بازار اسلحه، بیزنس جنگ و جنگ افزار و مزدور جنگی.
داستان خاورمیانه با لورنس عربستان و گرترود بل شروع شد.
جستجو و مطالعه در مورد این زن رو به علاقمندان توصیه می کنم.
زنی که در زمان لورنس عربستان کارسازترین مشاوره ها رو بهش داد.
او ملقب به مادر عراق هست چرا که مرزهای عراق رو او ترسیم کرد.
راستی یه نگاه به مرزهای عراق و سوریه و اردن بندازین.
خط کش مرحومه گرترود بل رو آشکارا می بینین.
خط های راستی که بیشتر شبیه یک ترسیم هندسی هستن تا یه نقشه جغرافیایی.
مرزهای بسیار ی از کشورهای آفریقایی نیز چنیند.
رد پای آشکاری هستن از خط کش های فرانسه و انگلیس وقتی آفریقا و خاورمیانه رو بین خودشون تقسیم می کرد.
بی اندازه ساده لوحانه است اگر فکر کنیم ورثه مرحومه بل از خیر ارث خانوادگی گذشتن و امروز آنچه براشون مهمه حقوق بشر و آزادی و استقلال سایر کشورها ست .
وقتی تو مستند های ساخت خود غرب اینچنین سیاست های اروپا و آمریکا روایت می شه دیگه ابلهانه است انتقاد به این سیاست ها رو مدام متهم کنیم به ذهنیتی مبتلا به تئوری توطئه .
سیاست ِ غرب چنین بوده و هست .... موذی، توطئه گر و مخرب.
جایی از مستند، گرترود بل در نامه ای به پدرش می نویسه عاشق خاورمیانه شده و اگر خانوادش در انگلیس نبودن هرگز دوست نداشت برگرده انگلستان.
همونجا به خودم گفتم : خدا به خیر کنه ... حالا ببین این عشق چه جور شعله ور بشه!
از نکات جالب دیگه زندگی بل، ترجمه بخشی از اشعار حافظ به انگلیسی هست.
او عاشق حافظ بوده و گفته می شه یکی از ظریف ترین و زیباترین ترجمه ها به زبان انگلیسی، ترجمه ایشون هست.
او همچنین توصیه جالب و اکیدی به سیاستمدران انگلیسی داره در مورد نوع حکومت عراق که به نظر می رسه تا به امروز می شه رد پای این توصیه رو دید:
« من حتی یک لحظه هم شک ندارم که حکومت در عراق، علی رغم در اقلیت بودن سنی ها، باید به دست گروه های سنی باشد. 
در غیر اینصورت حکومت شیعی ِ دینی در عراق شکل خواهد گرفت که برای ما بسیار خطرناک است. »
امیدوارم کسی همتی کنه و این مستند رو زیرنویس فارسی کنه ... از نون شب دیدن این مستندها واجب تره ... تو این روزگار !


دیروز کودک سرباز، امروز مزدور:
https://www.arte.tv/fr/videos/058874-000-A/enfants-soldats-hier-mercenaires-aujourd-hui


یک زن ماجراجو در عراق ، گرترود بل:
https://www.arte.tv/fr/videos/064374-000-A/une-aventuriere-en-irak-gertrude-bell

« وسواس زایه ی قائمه! »

وسواس فرساینده جان است ... تباه کننده وقت ... هر نوعش.
یکی از بدترین انواعش، وسواس زاویه ی قائمه!
چی هست ؟
اینکه در چیدمان اشیا ، در پر کردن جعبه ها ، در روی هم گذاشتن جعبه ها یه صدای موذی و لعنتی مدام تو ذهنت غر بزنه که :
نه! صاف نیست ... کجه !
یه آن تصور کنید ،
در بحبوحه اسباب کشی و تنگی وقت یه صدای سگ مصب هی وادارتون کنه جعبه ها رو خالی کنید و دوباره پر ... چرا ؟
چون مثلا اون موس سگ مصب صاف نیست ... یه حجم ِ انحنا داره که با هیچی در پیرامون خودش مچ نمی شه ... فضای خالی و بی فایده تو جعبه می سازه که باعث عدم ثبات اشیائ تو جعبه می شه ... وقتی جعبه رو می خوای جا به جا کنی ، یه صدای سگ مصب از تو جعبه میاد که سلول های مغزت رو سنباده می کشه .
چرا ؟
چون اون صدا آشکارا نشان دهنده ی یک عدم ثبات و چیدمان ِ منسجم در جعبه است.
استاتیک نیست.
یه جای کا، زاویه نود درجه ساخته نشده ... تلرانس زاویه بیش از حد تحمل ذهن تو شده... صدا می ده ... صدای لقی .
اینجوری می شه که نصف روزت سر یه جعبه لامصب پودر می شه می ره هوا تا بالاخره به تلرانس ِ سگ مصبت برسی.
به این اضافه کنین وسواس ِ طبقه بندی اشیا رو.
جعبه مربوط یه ابزار و مواد نجاری،
جعبه مربوط به ابزار و مواد برقی ،
جعبه مربوط به ابزار و مواد الکترونیکی و علی الهذا.
بعد این وسط همیشه یه چیزای لامصبی هست که میان طبقه حساب می شن ... یعنی فصل مشترک چند طبقه بندی هستن .... در عین حال هیچکدوم از اونها هم نیستن. خودشون هستن ... خود ِ خاص ِ سگ مصب شون.
اینجوری می شه که نصف روز دیگه ت سر اینکه یه انبردست سگ مصب دسته عایق رو از تو یکی بکشی بیرون تا بذاری تو اون یکی دیگه دوباره پودر می شه می ره هوا.
چرا ؟
چون طبق بررسی های آماری ذهنت در مجموعه دو سال گذشته ، میزان مصرف این انبر دست در موارد نجاری سه درصد بیش از موارد برقی بوده .
اینجوری می شه که خودت می شی سنباده جون خودت .
یعنی به امام هشتم در آستانه ی فیوز سوزوندن مغزی قرار گرفتم!

۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

طبقه هفتم شپروت!

چوب هات رو بردار و پنجره ها رو باز کن و دستت رو بنداز به جون چوب ها و اینو بنداز به جون ِ جان و دلت .... به مرزهای هستی با نیستی می رسی به خدا ... جایی که شادی از حزن قابل تفکیک و تشخیص نیست ... چون نگاه کنی حزن و شادی را در هم تنیده بینی هستی و نیستی را ... جایی که تمام اوصاف متضاد به طور غریبی در هم تنیده بینی.
و عجیب اینکه گویی تمام درخت پر شاخ و برگ ِ اوصاف آدمیزاد از یه صفت زاده شدن ... حزن!
حزن که اون ته ته ته همه ی صفت ها ست.
بذر ِ زاینده ی تمام ِ اوصاف ِ جان آدمی : حزن!
حزن که صفت ِ تنهایی ست .... و تنهایی ِ که ذات آدمیزاده ست ... چنانکه میاد و چنانکه می گذارد و می گذرد .... تنها!
ترس ازش بی فایده است ... گریزی از این ناگزیر ِ ذاتی نیست ...به جای فرار ازش آن به که باهش درآمیزی و از مرزهای تضاد ِ واژه ها و اوصاف گذر کنی ... طبقه هفتم شپروت!


https://www.youtube.com/watch?v=CCADrhj7ycY

۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

« سری که یک سال زیر آب بود »

یک شب مثل همه ی شب های دیگر ساعت ده پیژامه اش را پوشید، مسواک زد و ساعت را برای هفت صبح تنظیم کرد و به رختخواب رفت.
قبل از خواب یک بار دیگر چک لیست کارهایش را در ذهن مرور کرد و به آرامی و اطمینان به خواب رفت ... مثل هر شب.
صبح روز بعد مثل هر روز ساعت هفت صبح با صدای ملایم ساعت بیدار شد .... اما نه مثل همیشه.
دخترش مقابلش ایستاده بود ... دهانش تکان می خورد ... داشت چیزهایی می گفت اما او جز اصواتی مبهم و بم و کشدار چیزی نمی شنید.
احساس می کرد سرش را زیر آب فرو کرده اند و دخترش از بیرون ِ آب دارد با او حرف می زند.
گیج و منگ و قفل شده بود.
آیا این یک شوخی بود ؟
یک شوخی کودکانه برای سرگرم کردن مادر در ساعت هفت صبح ؟!
« بسیار خوب عزیزم ... بامزه بود اما دیگر وقت صبحانه است ... مدرسه دیر می شود.»
خیلی زود متوجه شد حتی یک کلمه از این جمله را هم نمی تواند از دهانش خارج کند.
سعی کرد بلند شود و بفهمد چه شده است ... اما به زمین خورد.
حالا دیگر گیجی تبدیل به وحشتی ناگهانی و عظیم شده بود .
« خدای من چه اتفاقی افتاده است؟ »
روی زمین افتاده بود و دخترش را می دید که دارد با وحشت چیزهایی می گوید .
اما همچنان مبهم و بم .
دختر بچه وقتی دیده بود مادرش نمی تواند بلند شود از اتاق بیرون دویده بود و چند دقیقه بعد با همسایه برگشته بود .
صدای همسایه هم بم و نامفهوم بود.
رویا، مقیم لیون فرانسه ، با شغلی خوب، درآمدی مکفی و امیدها و آرزوهای فراوان برای آینده شغلی و زندگی اش در چهل و هشت سالگی یک روز صبح در حالیکه تا شب قبلش در صحت و سلامت کامل بود راهی بیمارستان شد.
دکترها هیچ نشان غیر عادی در آزمایش ها و اسکن ها نیافته بودند.
همه چیز به معادله ای مجهول و غیر قابل حل می مانست.
و اینچنین شد که رویا بی هیچ دلیل قابل توضیحی به مدت یک سال در بیمارستان بستری شد.
و بی هیچ دلیل قابل توضیحی پس از یک سال و سه ماه و ده روز دوباره به حالت عادی برگشته بود.
سرش همانطور که ناگهان زیر آب فرو رفته بود ( این توصیف خود او است)، ناگهان هم از آب بیرون آمده بود و او به خانه برگشته بود.
****************
دو سالی می شد از رویا بی خبر بودم.
مشغله روزمرگی فرصتی برای تماس نگذاشته بود.
تا این روزهای اخیر که بی دلیل و ناخودآگاه به او فکر می کردم.
فکری که در اثر حادثه ای از سکونِ ذهن به سیلان ِ زبان جاری شد.
سر یک پیچ تند در گردنه های کوهستان مرکزی فرانسه تا لب پرتگاه رفته بودم.
در آن لحظه مخوفی که ناگهان مرگ دهان باز می کند و تو برای لحظه ای و فقط لحظه ای از نزدیک ... از آستانه .... چهره به چهره ..... آن سیاه چاله ی تاریک و مکنده را یک نظر می بینیی،
در آن لحظه ی جادویی که با تمام وجود شکننده بودن زندگی را لمس می کنی،
در آن لحظه شگفتی که عیان ترین حقیقت ِ از یاد رفته ِ زندگی ، پایان پذیری آن، را ناگهان به یاد می آوری،
در آن لحظه،
تمام وجودم در یک واژه و فقط یک واژه خلاصه شد.
« نه! » .... « نه به مرگ ».
« نه » غالب شده بود ... آن دهان ِ دهشتناک بسته شده بود ... و من در گذرگاه باقی مانده بودم ... هنوز!
و درست پس از آن بود که صورت ها ی بسیاری، سیل آسا به ذهنم هجوم آوردند.
آدم هایی که دوست شان داشتم و اما از ایشان بی خبر بودم.
یکی از آن ها رویا.
زندگی به مویی بند است و پیش از پاره شدن این مو باید به همه شان می گفتم :
« بهت فکر می کنم ... »
ناگهان دریافته بودم ، سکوت را عذری نیست ، ضرورت ِ زندگی واژه است ... زندگی واجد کیفیتی عینیی ست و واژه ابزارِ ِ عینیت سازی.
دیوانه وار تلفن را برداشته بودم و به آدم های بسیاری زنگ زده بودم .... حرف های ساده:
سلام ... خوبی ... چطوری .... فقط خواستم بگم بهت فکر می کنم!
راستی که چه جمله دوست داشتنی :
« بهت فکر می کنم ... »
یکی از آن ها رویا ...
*************************
صدایش آرام است و پرنشاط ... مثل همیشه.
آدم فکر می کند در دو سال گذشته آب از آب در زندگی اش تکان نخورده است ... چه کسی می تواند تصور کند این صدای زیبا و آرام یک سال زیر آب در حال تقلا برای بقا بوده است !
ماجرایی که تعریف می کند در تضادی تکان دهنده با آرامش و شادی صدایش است .... هر جمله از ماجرا چون تصویری ست از یک کابوس ... کابوسی که کوتاه نبوده است ... یک سال در چهار دیواری یک بیمارستان، با سری فرو رفته در زیر آب، زمان ِ دراز ِ مشقت باری ست.
مدام می گوید :
خدا را شکر ... حالا خوبم ... همیشه فکر میکنم می تونست بدتر باشه ....
***************
خداحافظی می کنیم.
سال هایی بر هر دو ما گذشته است .... کابوس ها و رویا ها جملگی بر ما گذر کردند و گذشتند و تمام شدند.... واما آنچه که همچنان باقی ماند، مهر است ... مهر.
و صدایی که همیشه هست ... همیشه ...
« ده روز مهر گردون افسانه است و افسون ،
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا .... »

۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

میز خانم هویشام در قلعه هزار اردک!

چهار روز پر هیجان و ماجرا رو در استان کوهستانی ِ
Puy-de-Dôme
گذروندم ... باید دیگه برگردم نانت.
از فرصت باقی مانده برای تعریف یکی دیگه از ماجراها استفاده می کنم.
اگر عمری باقی بود و وقتی ، شاید بقیه ماجراها رو هم بنویسم.
در نوشتن حسی ست از تسکین ... تسکینی که در اشتراک یافت می شود. 
« میز خانم هویشام در قلعه ی هزار اردک! »
وقتش تنگ بود.
زن، مسافر بود ... نه برای تعطیلات ... برای کار ... باید برای هر دقیقه برنامه ریزی می کرد.
تمام روز را به رانندگی ، بازدید و گفتگو گذرانده بود.
خسته بود اما باخودش فکر کرد :
« بگذار این آخرین بازدید را هم برای ساعت نه شب قطعی کنم .»
هفتصد کیلومتر از نانت تا اینجا، مرکز فرانسه رانندگی کرده بود ... حسی سمج و طمع گونه داشت برای حداکثر استفاده از زمان ... و روشنایی .
صدایی مدام می گفت:
« اینجا آفتاب دیر غروب می کند ... تا نه شب هنوز هوا روشن است ... این آخرین قرار را هم برو و ببین! »
منطقه را نمی شناخت ... و در این نشناختن حس مطبوعی بود از ماجراجویی، هیجان و کشف دیدنی های تازه ... حتی وقتی قرار ، قراری کاری بود و نه تفریحی.
تلفن زد.
صاحب خانه برای قرار در ساعت نه شب موافقت کرد.
گفت خودش در محل نخواهد بود اما مستاجر قبلی برای راهنمایی خواهد آمد.
قرار شد با مستاجر قبلی هماهنگ کند و آدرس محل را برایش بفرستد.
چهل کیلومتر راه در پیش داشت.
به جاده زد ... خسته اما سرخوش و بازیگوش.
جاده خلوت بود ... نه چندان پرفراز و نشیب ... در دوسویش چشم اندازهایی از مزارع ذرت ، گندم و یا شاید هم جو ... مراتع ِ گاو و گوسفند ... گاهی گله های گوسفند در شیب ملایم دامنه کوه ها ... هوا نیمه ابری، نیمه آفتابی ... وعطر اغواگر ِ کوهستان !
دلی دلی کنان و سرخوش به پیش می راند و با خودش فکر می کرد:
خوب شد قرار را لغو نکردم.
جاده ای به این زیبایی و همواری .... بیخود نگران بودم پر فراز و نشیب باشد!
در همین خیالات بود که آرام آرام شیب جاده تندتر و تندتر شد.
به پنج کیلومتری آدرس که رسید ناگهان کوهی بلند و سیاه چون هیولایی در مقابلش ظاهر شد.
باورش نمی شد آدرس، جایی در دل این کوه باشد.
اما کار از کار گذشته بود ... قرار را قطعی کرده بود و فقط پنج کیلومتر از راه باقی .
صدایی آمیخته از هیجان ، شادی و شیطنت با مایه ای از ترس و نگرانی در سرش گفت:
خدای من ! ... چرا مردم این منطقه اینقدر به سکونت در ارتفاع علاقمندند ... چرا زمین مسطح را ول کرده اند و در دل کوه ها روستاها یشان را ساخته اند!
به دامنه ی کوه که رسید حس سرخوشی آرام آرام کم رنگ شد و حس ِ نگرانی پر رنگ تر.
هوا ناگهان متغییر شده بود... ابری و تاریک.
کوه در مه پوشیده ... غرش گاه به گاه رعدی ... درخشش ناگهانی برق ... و تصاویری مبهم از کوچه های تنگ و خانه های قدیمی شهر که در سایه روشن آذرخش ها گاه گاه عیان می شدند ... وهم آلود و ترسناک.
و او که عاشق ترسیدن بود !
ترس که چون ادویه ای تند به مزه ی بی مزه ی روزمرگی طعمی محسوس می داد ... گویی ترس روزنه های بسته ی حس ِ زندگی را برایش دوباره باز می کرد ..... و اینچنین بود که در حس ِ ترس، حس ِ شادی ِ عمیقی را می چشید ... خیره سر و جنون آمیز ... تضادگونه و محرک ... لایه های پنهان ِ وجودش در ترس بود که سربیرون می آوردند ... ترس، عقل را تحریک می کرد ... محافظه کاری را ... و البته حس ِ قدر گذاشتن بر زندگی را!
آن تاریکی، خلوت و سکوت ِ وهم آلود با غرش گاه به گاه رعد ها، پرهیاهو شده بودند ... هیاهوی ذهنش که بی وقفه می ساخت و می پرداخت.
آیا آدرس درست است ؟ ... آیا مرد قابل اطمینان است ؟ ... آیا واقعا خانه ای برای اجاره در میان است یا نقشه ای شوم برای قتل زنی تنها و خارجی ...
« آه ای زن دیوانه ... آخرش همه مان را به کشتن می دهی ... آخر کدام عاقلی با ماشینی به این داغانی به چنین بیغوله ای می آید .... ».
« خفه شین ... خسته ام کردین با غرغرهاتون ... ترسوهای کسالت بار ... بذارین کارم رو بکنوم ...»
هزار صدا در سرش با هم در جنگ و جدل بودند ... اما صدای دیوانه بر همه غالب!
صدای موتور ماشینش در شیب تند ِ کوچه های باریک شهر به زوزه ی جانوری میماند در تلاش برای بقا.
به آدرس رسید ... باورش نمی شد!
آدرس ساختمانی کهنه و متروکه به نظر می رسید.
زیر بارش باران از ماشین خارج شد و اطراف را برانداز کرد.
دوباره به موسیو زنگ زد .
گفت به آدرس رسیده است ولی کسی نیست در را باز کند.
موسیو گفت تا مستاجر قبلی می رسد می توانید در را هل دهید و داخل شوید.
به طور معمول در باز است.
زن در را هل داد .... در باز شد.
مقابلش راه پله ای قدیمی پر از وسایل بنایی.
با خودش فکر کرد لابد در حال نوسازی ساختمان هستند.
طبقه ای تمام شده است و اجاره می دهند.
داخل ساختمان شد ... به امید یافتن طبقه ی نوسازی شده.
اما هیچ نشانی از نوسازی نبود جز وسایل پراکنده ی بنایی.
راه پله های سنگی ِ سیاه که از شدت قدمت ساییده و لیز شده بودند.
به هر طبقه که می رسید ترسش بیشتر می شد و هم زمان میلش به ادامه ی بالا رفتن از آن پله های وحشتناک.
به طبقه آخر رسید ... در را باز کرد ... وارد شد ... و اولین چیزی که چشم هایش را خیره کرد میزی بود در میانه سالن ... نفسش در سینه حبس شد ... گویی پریده بود به وسط کتاب آرزوهای بزرگ ... چارلز دیکنز ... خانم هویشام ... یادتان هست؟
میز با ظرف های روی آن دست نخورده رها شده بود ... پوشیده از گرد و غبار و تار های عنکبوت ...
نه ! اینجا دیگر هیچ جوری نمی توانست مقابل آن حس خلسه ی وهم آلود که عارضش می شد مقاومت کند.
در میان اتاق های غبار گرفته ی خانه وهم آلود پرسه می زد ... هیپنوتیزم شده و شپروتی.
به دری شیشه ای رسید ... نیمه شکسته و تار بسته ... نزدیکش شد و ناگهان صدایی توی سرش جیغ زد :
« احمق لعنتی کافیه کافیه .... گمشو برو بیرون ... همه مون رو به کشتن می دی لعنتی شپروتی .. »
صدا حق داشت ... آن سوی شیشه چشم اندازی هولناک بود از یک دره ... گویی نیمی از ساختمان شکسته شده بود و به قعر دره فرو رفته بود .
دیوانه مغلوب شد ... عاقل غالب ... زن به سرعت از پله ها ی سیاه و لیز به پایین می دوید و به نرده های پوسیده ی راه پله می خورد ... نفهمید چطورخودش را به بیرون از ساختمان انداخت ....
تمام ِ پوست تنش مور مور می شد ... نمی دانست از ترس یا از سرما ... شاید هر دو .
پس از چند ثانیه که نفسش به ریتم عادی برگشت به صاحب خانه زنگ زد و گفت:
موسیو به نظر نمی رسه اینجا قابل زندگی باشه!
موسیو با عصبانیت و تندی گفت:
خانم شما کجا هستید ؟ ... مستاجر قبلی ده دقیقه است دم در منتظر شما ست .
زن با گیجی و منگی گفت : من در محل هستم.
موسیو آدرس را با زن چک کرد ... معلوم شد دختر ِ مستاجرِ قبلی آدرس اشتباه ارسال کرده است ... یک کوچه جابه جا.
زن گیج تر از آن بود که بتواند اعتراضی کند ... راستش را بخواهید حتی از این اشتباه خوشحال هم بود .... با خودش فکر می کرد :
چه آدرس اشتباه ِ خوبی ... چقدر خوب بود این اشتباه ... خیلی خوب تر از همه ی تونل های وحشت، فانفارها و آپولوهای ِ همه ی شهربازی هایی که در همه ی عمرش رفته بود.
موسیو داشت عذر خواهی می کرد و زن بی وقفه می گفت :
نه! خواهش می کنم ... مهم نیست .... خیلی ممنون!
چه گویی دوز مورد نیازش برای وحشت به قدری رضایت بخش تامین شده بود!

۱۳۹۶ مرداد ۲۷, جمعه

پیشنهاد بیشرمانه به بازرس ژاور!

بعضی ها از کله پاچه ی مورچه هم نمی گذرن!
یعنی حیرون شونم به امام هشتم.
الخصوص وقتی می بینی طرف پولدار هم هست ولی برای هر یه قرونش چرتکه می ندازه.
من واقعا برام سئواله این آدم ها چه لذتی از پول ها شون می برن وقتی همش در حال حساب کتاب یه قرون دوزارن.
بذارین یه نمونه اش رو واستون تعریف کنم .
رفتم یه استدیو اجاره کنم.
صاحب خونه دعوتم کرد به خونش ... خونش یه خونه بزرگ واشرافی.
یه تیکه از باغش رو یه استدیو ساخته بود برای اجاره.
خودش یه خانم مسن ، حدود هشتاد و پنج سال.
از این بورژواهای عصا قورت داده.
خیلی شق و رق و خوش لباس و تو فرم.
من هم البته حسابی تیپ زده بودم ... غلط انداز 
با لباس رسمی و زیورآلات فیروزه .
با آدابی اشرافی غیر مستقیم ازم پرسید کجایی هستم.
متوجه شدم این طبقه از آدم ها معمولا حس فضولی شون رو مستقیم بیان نمی کنن.
یک تکلف اشرافی به فضولی ها شون می دن.
در حالیکه چشمهاش به فیروزه ام خیره بود گفت:
لهجه زیبایی دارین ... دارم فکر می کنم از کجا می تونه باشه!
شیطنتم گل کرده بود .... این نوع بازی های کلامی گاهی خیلی باعث سرگرمیم می شه.
با لبخندی موذیانه گفتم:
دارم فکر می کنم شما چه فکر می کنید!
قدری جا خورد.
با بی حوصلگی اسم چند جای پرت و پلا رو گفت.
برای اینکه تحت تاثیرش قرار بدم با نخوتی ساختگی در حالیکه چشم هام رو خمار کرده بودم ، یه ابروم رو بالا انداخته بودم و قدری چونه ام رو بالاتر از حد معمول گرفته بودم، شمرده و با حالتی پرتفرعن گفتم:
از پرس، خانم ... سرزمین آفتاب و فیروزه !
( آفتاب و فیروزه دوچیزی که فرانسوی ها ندارن و عاشقش هستن  )
مقابل هم نشسته بودیم، با آدابی تصنعی چای مزه مزه می کردیم و در بازی احمقانه ای از کلاس گذاشتن با هم زور آزمایی می کردیم .
این ادا اصول ابلهانه البته خیلی زود تبخیر شد و جای خودش رو به چک و چونه داد ... وقتی حرف پول به میون اومد.
اجاره خونه رو از قبل با ایمیل برام فرستاده بود.
بعد از مقداری توضیح در مورد شرایط اما ناگهان نوع نگاهش تغییر کرد.
در حالیکه عضلات لب هاش فشرده شده بودن و صداش به طور مشخصی آرام تر و شمرده تر شده بود با حالتی مرموزگفت:
البته این مبلغ می تونه شامل یک تخفیف بشه!
خوب برام روشن بود منظورش چیه اما دوست داشتم همچنان سرگرم باشم.
خودم رو به کوچه علی چپ زدم و با تعجب پرسیدم:
اوه واقعا! ... چقدر عالی!
گفت اگه شما مبلغ اجاره رو به من نقدی بدید اجاره کمتر خواهد بود.
پرسیدم؟
چقدر کمتر؟
گفت بیست یورو.
با حالتی ساده لوحانه گفتم :
خوب بله البته چرا که نه ... ساده تر هم هست برای من.
در این لحظه بود که حالت نگاهش درست مثل یه بچه شیطون که در حال تقلبه مشکوک شد و گفت:
البته در این صورت شما نباید این قرارداد رو به ادارات دولتی اظهار کنید.
خوب از همون اولش هم می دونستم چی تو سرشه .... فرار مالیاتی .
بیست یورو تخفیف در مقابل صد یورو کمک هزینه اجاره که اداره کف به مستاجری مثل من می ده معامله ای بود به طرز بیرحمانه ناعادلانه برای اینکه خانم بورژوای اشرافی که تو قصر زندگی می کنه از اظهارنامه مالیاتی در بره و ماهی پنجاه یورو کمتر بابت درآمدش مالیات بده.
در حالیکه سعی می کردم قدری خودم رو معذب نشون بدم و صورتم رو از شرم سرخ کنم با یه قیافه حق به جانب ِ قانونمد ِ سربازرس ژاوری گفتم:
خانم ، من در تمام عمرم کار غیر قانونی نکردم .
در تمام پنج سالی که در فرانسه بودم تمام مدارکم کاملا قانونی بوده و با صداقت کامل به ادارات مربوطه اظهار کردم .
لطفا مطابق همون صحبت اولیه قرارداد رو پیش ببریم.
مثل بچه ای که مچش رو تو تقلب گرفتن حرف رو سریع عوض کرد و برگشت به قراداد اصلی.
با خودم فکر می کردم چند یورو مالیات یک استدیو که بالاتر از قیمت رایج داره اجاره اش می ده چه توفیری می تونه تو این دم و دستگاه و خونه زندگی اش داشته باشه که برای اون هم نشسته حساب کتاب کرده و چرتکه انداخته و پیشنهاد بیشرمانه داده ... اون هم به بازرس ژاور!

ای تف به ای شانس!

یعنی یکی از بداقبالی های عجیب و بلکه غریب ِ زندگی می تونه این باشه که :
از جاده اصلی بپیچی تو جاده فرعی .... بعد باز با وسواسی از نوع حجب و حیای ایرانی خاصه نوع یزدی از اون جاده فرعی باز بپیچی به یه جاده خاکی مال رو که توش سگ هم نمیاد عوعو کنه.
بعد سه چهاربار دور برتو برانداز کنی و درست لحظه ای که خیالت راحت شده که حتی عزرائیل هم ای دور و بر ها نمیاد و می تونی با خیال راحت طبیعت رو کود پاشی کنی، یک ماشین احمق تر و ابله تر از تو پیدا بشه که درست بیاد پنج شیش متری تو نگه داره برای همو منظور!
خوب ایجوری مشه که آدم سرطان دل و روده می گیره دیگه بابا جان!

۱۳۹۶ مرداد ۲۶, پنجشنبه

تنگ ترین کوچه ها!

وقتی به فرانسه سفر می کنید برای دیدن مکان های تاریخی، شگفت زده شدن از طبیعتی متنوع و لذت بردن از معماری نیاززیادی به برنامه ریزی ندارین.
کافیه ماشین تون رو روشن کنید و بزنید به جاده .... وقت براتون نمی ذاره .
قدم به قدم جلوه گری می کنه.
در واقع باید مواظب باشین از برنامه اصلی تون عقب نیفتین.
دیروز به خودم استراحت دادم.
بدون جستجو روی اینترنت زدم به جاده و مطمئن بودم اون، فرانسه، خودش ، خودش رو بهم نشون می ده.
هنوز پنج دقیقه هم از هتل دور نشده بودم که یهو کار خودش رو کرد.
کنار جاده روی یه کوه مجسمه ای بزرگ و سفید دستش رو به طرفم دراز کرده بود و انگار داشت می گفت:
کوکو صبا .... بیا از این طرف!
زدم به جاده فرعی.
جاده باریک و کوهستانی بود با شیب های تند.
رسیدم به یه شهر کوچک ، قدیمی با ساختار پله ای.
خونه ها مثل ماسوله خودمون طبقه طبقه روی هم بودن.
هیجان رسیدن به مجسمه به جونم افتاده بود .... می خواستم هرچه زودتر برسم بهش اما شهر به اندازه مجسمه جذاب و اغواگرا بود.
چند دقیقه ای تو کوچه های تنگ و پر نشیب و فرازش پرسه زدم و نفس خودم رو بریدم.
به سه تا خانم مسن رسیدم . ازشون پرسیدم چطور می شه به مجسمه رسید.
با خوش رویی خاص مردمان روستایی راهنماییم کردن.
می خواستم به مجسمه برسم اما در میانه ی راه جاذبه ای دیگه اغواگرانه توجهم رو به خودش جلب کرد.
غارهای تراشیده شده در دل کوه .
پیدا بود که کار آدمیزاده.
برای رسیدن بهش اما راه رو پیدا نمی کردم.
از رهگذری مسن پرسیدم چطور می شه رفت اونجا.
کوره راهی پوشیده شده از گیاه رو نشون داد وگفت از اینجا برو بالا ... راهش رو بستن ... قفل و زنجیر کردن اما می تونی از روی در بپری خیلی سخت نیست.
با خودم فکر کردم چرا که نه!
تا اینجا اومدم یه در که روش هم یه تابلوی لوس گذاشتن و نوشتن خطر ریزش کوه نباید مانع دیدن یه همچین چیز جالبی بشه.
به کوره راه زدم ... خورشید در حال غروب بود .... به در که رسیدم فهمیدم پریدن از روش به اون سادگی ها هم نیست ، اون هم با مچ پای پیچ خورده من و کفش هایی که بیشتر مناسب مهمونی شب بود تا کوه نوردی.
کفش هام رو در آوردم و از در پریدم اونور .... اما اعتراف می کنم که دیگه داشتم کم کم می ترسیدم.
دم غروب بود .. کوره راه پر از درخت و خار و گیاهان وحشی بلند که زیرشون معلوم نبود چه جک و جونورهایی زندگی می کنن.
شنیده بودم در فرانسه مارهای زهر داری هم هست .
خورشیدی در حال غروب ... کوره راهی پر از خار پیش رو، پاهای برهنه و تصور مارهای زهر دار .... بله دیگه راستی راستی می ترسیدم.
اما یه حس سمج دست از سرم بر نمی داشت.
هی می گفت ... برو ... برو ... دیگه چیزی نمونده ... حیفه تا اینجا اومدی و تو غارها نری.
بالاخره رسیدم به غارها.
روی تابلویی نوشته بودن در قرون وسطا مردم برای در امان بودن از دشمن به این غارها میومدن و توش پناه می گرفتن و زندگی می کردن.
رفتم تو غارها ... تصور اینکه پانصد سال پیش مردمانی اینجا رو کندن و توش نفس کشیدن حسی اثیری بهم داده بود.
داشتم از زمین و زمان کنده می شدم و دوباره می رفتم به اون حالت خلسه و شپروتی که گاه گاهی عارضم می شه ... مخصوصا در مکان های قدیمی.
به خودم نهیب زدم ... گفتم :
صبا عاقل باش ... تا هم اینجا بسه ... برگرد ... همینو کم داریم که یه همچین جای خلوتی که صدات به هیچکس نمی رسه، شپروتی هم بشی و کار دست خودت بدی.
سرتون رو درد نیارم .... از غارها اومدم بیرون.
از کمرکش کوه میانبر زدم به سمت مجسمه .
مجسمه رو سال 1863
ساخته بودن ... اسم مجسمه رو هم « باکره ی ما » گذاشتن.
توش پر از شمع و سنگ های یادبود نذری بود.
کنارش هم یه توپ جنگی زنگ زده مربوط به جنگ جهانی اول.
مجسمه گویی بهانه ای بود برای چشم اندازی زیبا و نفس گیر از منطقه 
Puy-de-Dôme
سکوت ، خلوت و صدای ریتمیک زنگوله گله های گوسفند از دور دست دوباره داشت شپروتیم می کرد.
و من دوباره به خودم نهیب زدم:
نه! نه ایتجا ، نه حالا ... برگرد.
در راه برگشت چون برگشت بود، حس ِ اطمینان بر حس هیجان غالب بود.
از تمشک های وحشی می خوردم و سلانه سلانه پایین میومدم که به در یک قبرستون رسیدم.
با خودم فکر کردم چه نقطه پایان مطبوعی برای این سفر کوتاه و هیجان انگیز.
مگه می شد تا اینجا اومد و به مردگان این شهر سلامی نکرد!
دقایقی بین سنگ قبرها قدم زدم .
هوای کوهستان ... طعم تمشک وحشی ... صدای زنگوله گله گوسفندها .... و گاه صدای جیغ پرنده ای .... جیرجیرکی ... پارس سگی .... زوزه ی ِ موتوری از دور دست ها .... عطر ِ آتش و دود و کباب از روستا یی که حالا نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک .... و من اینجا! 
در میانه ی مرگ و زندگی ... در میان مردگانی که در بطن ریتم ِ آرام زندگی ، اینجا آرمیده بودند.
صدایی باز توی سرم زمزمه کرد :
ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون,
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا ...
و شعر چه سریع تعبیر شد.
در راه برگشت .... در کوچه های روستا، یکی از اون خانم ها ی مسن رو دوباره دیدم.
دو تا سطل پر از آلو و گوجه فرنگی دستش بود.
پرسید:
موفق شدید مجسمه رو از نزدیک ببینید؟
گفتم : بله ... خیلی خوشالم امروز اینجا اومدم و این روستا رو ملاقات کردم!
هنوز چند ثانیه از خداحافظی مون نگذشته بود که از پشت سر دوباره صدام زدم.
با مهربونی گفت :
شاید آلو و گوجه فرنگی دوست داشته باشید و بعد چندتا بهم داد. گفت از باغ خودش چیده.
ازش پرسیدم :
فیلم « خوراک آلو و مرغ » ساتراپی رو دیدید؟
یه نگاه خیره بهم کرد و با تعجب گفت:
یعنی ایرانی هستید ؟
حرفمون گل انداخت.
با هیجان گفت :
می دونین الان در کلرمون یک نمایشگاه بزرگ در مورد ایران هست شاید براتون جالب باشه.
و بعد چندتا آدرس مغازه فرش و خواربار ایرانی بهم داد .
می دونین،
تو راه برگشت با خودم فکر می کردم چقدر آسون می شه یه خاطره دلچسب و دلپذیر از «خود» ، « شهر خود» ، « منطقه ی خود» ، « زبان و لهجه خود» برای « دیگری» ساخت .... با چندتا آلو ... لبخند ... و کمی گپ.
همین .

۱۳۹۶ مرداد ۲۲, یکشنبه

منطقی یا ترسو؟!

از خونه مهمتر، صاحب خونه است ... وقتی مستاجر هستید.
از حقوق و عنوان شغلی مستاجر مهمتر، شخصیت مستاجر هست ، وقتی می خواید خونه تون رو اجاره بدید.
این چکیده ی تجربه ی من طی پنج سال اجاره نشینی در فرانسه است.
تا حالا سه تا صاحب خونه داشتم.
هر سه خیلی خوب و از میان این سه ، دو تا شون محشر.
اولش صاحب خونه ام بودن حالا اما دوست... دوستان بسیار نزدیک.
اولش با امضای قرارداد بخشی از خونه هاشون رو بهم اجاره دادن ، حالا همه ی خونه و زندگیشون رو بهم می سپارن ... نه با قرار داد رسمی بلکه با اعتمادی دوستانه.
این روزا دوباره دنبال خونه ام .
دنبال خونه گشتن سخته اما جذابیت های خودش رو داره .... از همه جذابترش همون مکالمه های اولیه .... وقتی دو طرف در حال سبک سنگین کردن هم هستن .... غریبه هایی که ناخودآگاه کلی جنبه های جالب ازشخصیت شون رو بروز می دن.
غریبه هایی که یکی شون بی تردید دوست آینده ام خواهد شد.
تمام دو روز گذشته در حال زنگ زدن و وقت گرفتن بودم.
بعضی ها دندون گردی از همون الو گفتن اولشون هویدا ست.
بعضی های دیگه همون سلام اولشون پر از ترس و تردید و سوئ ظنه .... نمی تونم بگم حق دارن.
فقط می تونم بگم اسیرن ... اسیر کلیشه ها ... کلیشه خارجی و فرانسوی.
خوشبختانه که زیاد نبودن.
یکی شون ازم پرسید:
به نظر می رسه خارجی هستید.
گفتم بله.
گفت :
کسی هست که ضمانت تون رو بکنه؟
گفتم : هست ولی ترجیح می دم خودم ضامن خودم باشم ... بهتون چک ضمانت می دم.
می تونین از صاحب خونه های قبلیم در مورد من پرس و جو کنین.
از شرایط کاریم پرسید.
براش توضیح دادم.
گفت:
خوب می دونین مستاجر فعلیم همین شرایط شما رو داره و من کلی مشکل باهش دارم.
راستش بهم برخورد.
بهش گفتم:
خانم،
شرایط مشابه یه چیزه ، شخصیت های متفاوت یه چیز دیگه.
من شرایطم رو صادقانه برای شما گفتم حالا شما یا می تونید به من قرار بدید یا نمی تونید.
با تردید گفت :
حالا فلان روز بیاین.
گفتم:
قبلش باید مطمئن بشم شرایطم برای شما قابل قبوله چون وقتم محدوده.
گفت:
حالا بیاین از نزدیک صحبت میکنیم.
می دونین ،
حالا دیگه تردیدش من رو هم مردد کرده ... نوعی ترس و ضعف در پاسخ هاش بود .... پر از دافعه.
موقع خداحافظی بهش گفتم:
خونه شما برای من جالبه ... برای دیدنش میام .... امیدوارم خوش شانس باشید!
با تعجب گفت :
چرا خوش شانس؟!
گفتم:
یکی از خوش شانسی های زندگی شما می تونه این باشه که من مستاجرتون بشم.
شماره تلفن صاحب خونه هام رو براتون می فرستم ... باهشون صحبت کنید ... متوجه منظورم می شین.
گمونم به عمرش مشتری ای اینطور باهش حرف نزده بود.
موقع خداحافظی گفت :
منتظرتون هستم .
اما راستش رو بخواین من حسابی روش باز نکردم.
اینو بذارین کنار مکالمه با خانمی دیگه که صاحب خونه فعلیم بهم معرفی کرد.
زنگ زدم برای گرفتن وقت .
ازم پرسید آیا خونه اونها اولین خونه ای هست که می رم برای بازدید یا آخرین؟
گفتم وسطی .
گفت ترجیح می دم خونه ما روبذارین آخرین .
پرسیدم چرا؟
گفت :
خوب بعد از اینکه همه رو دیدین میاین ما رو می بینین و پیش خودمون می مونین دیگه !
می بینین!
یه جور صمیمیت و جلب اعتماد در این پاسخ هست که همه ی جوانب مادی رو تحت الشعاع قرار می ده .... یه جور هوش .... هوشی که ضعف های احتمالی مادی رو پوشش می ده و مشتری رو جلب می کنه.
خونه اش در مقایسه با خونه اون خانم دیگه کاستی هایی داره، حداقل تو عکس ها، اما نوع برخوردش آدم رو جلب می کنه .... و شاید حتی تسلیم ... نمی دونم چی پیش میاد اما فعلا بدون دیدن خونه ها، نسبت به یکی شون حسی منفی پیدا کردم و دیگری حسی مثبت .
همه ی آدم هایی که این روزا باهشون حرف می زنم یک شرایط بیرونی مشترک دارن .
همه شون می خوان خونه شون رو اجاره بدن .
ولی هیچکدوم گفتار و نگاه مشابه به موضوع ندارن.
این از نوع مکالمه شون پیدا ست.
بعضی ها می گن برای اجاره دادن خونه باید منطقی بود.
جای تعارف نیست.
مردم دوست ندارن سرمایه و پولشون روبه خطر بندازن.
بله درسته جای تعارف نیست ..... و من هم با هیچکی از جمله خودم تعارف ندارم.
من به گواه صاحب خونه هام بهترین و مطمئن ترین مستاجری بودم که داشتن.
تحقیق در مورد مستاجر می تونه بخشی از روند اجاره کردن خونه باشه ....منطقا.
اما اونایی که در ساختارهای معمول و غالب اجاره خونه مثل ضامن و قرار داد شغلی درجا می زنن ، شانس هایی رو هم از دست می دن.
منطقی بودن یک چیزه ، درجا زدن در نرم های معمول و غالب یه چیزه دیگه .
نباید با هم اشتباهشون گرفت.
منطقی بودن در تضاد با باز بودن نیست بلکه درست برعکس.
ترسو و پر سوئ ظن بودنه که در تضاد با منطقه.
از دست دادن من هم برای یک صاحب خونه غیر منطقیه .... تعارف که ندارم ... با هیچکی از جمله خودم!