جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

مدرنیته و پست مدرنیته



بهترین دستاورد مدرنیته رفاه بود و بدترین پیامدش شتاب
رفاهی که در زندگی پر شتاب به آرامش بیشتر منجر نشد!
گمانم همین نقصان آرامش عامل اصلی پیدایش سرگشتگی های  پست مدرنیته شد.


خشونت غربی خشونت شرقی


این طرح ازدواج با فرزند خوانده انقدر در ذهن من شنیعه که احساس می کنم حتی شنیدنش بخشی از معصومیت ذهنم رو مخدوش کرد ... حرف هایی هست که حتی شنیدنش ذهن رو آلوده و بیمار می کنه .... اما چه چاره که گوش ها و چشم ها در معرض هجوم این تباهی ها هستند .... شنیدن این طرح به ناگاه من رو یاد مستندی درباره قبایل نیمه بدوی آفریقا انداخت ... متنی که حدود یک سال پیش پس از تماشای آن مستند درباره خشونت و قساوت آفریقایی و آسیایی و تفاوت فرمش با خشونت غربی نوشته بودم ... دوباره برام تداعی شد ... شاید براتون جالب باشه:

صحنه ای از ذهنم پاک نمی شه!
از یک فیلم مستند .... دیشب دیدم
راجع به قبیله ای در آفریقا .... خیلی کوتاه و گذرا بود ...  چند ثانیه فقط ...  اما همون چند ثانیه قساوت ِ هولنکی رو در خود داشت. بذارین براتون تعریف کنم :
یه قبیله آفریقایی بود ..... نیمه بدوی ... جشن بود .... برای جشن چندتا گراز گرفته بودند.
دست و پای گراز ها رو بسته بودن و گذاشته بودندشون  روی تخته هایی
با ساز و آواز و خوشالی داشتن گراز ها رو می بردن دهکده
و بعد اون صحنه .... چند ثانیه ی هولناک :
همینجور که راه می رفتن مردی  از داخل جمعیت گاهی  با خنجرش به  گراز می زد
کسی توجهی به این کار مرد نداشت ... به نظر برای همه عادی بود.
گراز جیغ می کشید  .....  جیغ های گراز در میان صدای ساز و آواز .... چشم های وحشت زده و دردناکش
و گاهی چشم های قرمز مرد .... و حالت صورتش
بعد مرد نزدیک تر شد .... و در حال حرکت ذره ذره گلوی گراز رو برید!

در کار مرد قساوت هولناکی بود
تفریح با درد
موسیقی با جیغ
کشتن نه برای بقا .... برای تفریح
ضجر دادن جلوی چشم دیگران ... بدون هیچ قید و بندی
قساوت در حضور دیگران .... بدون هیچ کنترل و محدودیتی
از آفریقا ترسیدم !
وقتی هیچ نیرویی برای کنترل قساوت در قبیله های  آن نیست !

دوستی از فرهنگ و تاریخ خشن و ضد انسانی غرب می گفت .
از اینکه بزرگترین جنگ ها و خشونت ها ی دسته جمعی و کشتارها در تاریخ غرب اتفاق افتاده است و نه شرق
از شرق تصویر ی آرام و صلح طلب در برابر غرب می داد اما به نظر من واقعیتی رو نادیده گرفته بود !
واقعیت نه در نبود خشونت در شرق بلکه در دگرگونه بودن شکل خشونت در شرق است.
در شرق خشونت و قساوت در نهاد ها و واحدهای کوچکتر  سر شکن شده است.
  در قبیله ، طایفه ، محله و خانواده
خشونت شرقی و آفریقایی در مرزهای جغرافیایی خودش باقی مانده است.
خشونت غربی متحد و هماهنگ و هدفمند شده است.
میراثی از رم باستان ! لژیون ها
نیزه های غربی بلند هستند
 هم سو و  هماهنگ  .... به سمت خارج از جغرا فیایش
خنجرهای شرقی اما کوتاه اند .... به سمت نزدیک ترین کسانش
همسر
همسایه
همشهری
هم وطن ..... و حالا  فرزند ... فرزند خوانده!

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

چهره ی لطیف مرگ


امروز متوجه شدم درست وقتی آدم زندگی رو به تمامی در آغوش کشیده مرگ هم چهره ای آرام و لطیف پیدا می کنه .. بی هیچ ترسی ، حسرتی می شه هر لحظه بهش خیر مقدم گفت!

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

حیدری و مدال برنزی فراموش نشدنی تر از طلا


امروز صبح با خاطره یکی از نفس گیرترین مسابقات ورزشی که تا حالا دیدم بیدار شدم.
چرا ؟
شاید چون دیشب شعری از شاهنامه خونده بودم!

المپیک آتن 2004 - علی رضا حیدری در مقابل کورتانیدزه
رقابت با حریف دیرین گرجستانی برای کسب مدال برنز
کسی که بارها و بارها حیدری از او شکست خورده بود.
این اولین بار بود که من کورتانیدزه رو می دیدم چشمم که بهش افتاد تو دلم آه کشیدم و فهمیدم بردن یک همچین تنه ی درختی کاری در حد معجزه است.
کورتانیدزه پاهای کوتاه و قوی داشت که مثل ریشه ی درخت بلوط انگار به زمین چسبیده بود و اولین چیزی رو که به ذهن آدم متبادر می کرد نیم تنه ی درخت بود!
کاروان ورزشی ایران در آتن نتایج خوبی بدست نیاورده بود و من با ناراحتی و نا امیدی نشسته بودم پای تلویزیون.
60 ثانیه بیشتر نگذشته بود که پا شدم رفتم تو آشپزخونه .  دوست نداشتم شکست حیدری رو ببینم. کورتانیدزه مثل برگ درخت حیدری رو رو هوا می چرخوند.


تو آشپزخونه سعی کردم سر خودم رو با جابه جا ظرف و ظروف و تغییر دادن جای تزئینات گرم کنم و خودم رو بزنم به اون راه که خوب گور پدر دنیا و دنیا فانی هست و دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد و اینا ...  اما گوش هام ول کن نبودن و ناگهان با ناباوری صدای گزارشگر رو شنیدم که با هیجان امتیاز مساوی رو داد می زد .
 خدای من!  یعنی ممکنه حیدری از همچین تنه ی درختی امتیاز گرفته باشه !!!
رفتم پای تلویزیون.
کشتی شون واقعا شبیه مبارزه گلادیاتورها شده بود ... مرگ و زندگی!
می زدن تو سر و کله هم.
صورت حیدری داغون شده بود اما می شد یک انرژی فوق العاده رو درش دید. کورتانیدزه خسته شده بود اما حیدری انگار تازه جون گرفته بود.
و خدای من،
ناگهان در لحظه ای حیدری تونست اون تنه درخت رو به زمین بزنه و ازش امتیاز برتری رو بگیره. 


سوت پایان زده شد و حیدری در یک رقابت نفس گیر به برنز المپیک رسید.
برنزی که حداقل برای من طعم طلا رو داشت و عظمت شعر های حماسی.
الان که دارم این ها رو می نویسم ابیاتی مدام تو سرم تکرار می شه :

چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
.....
که کندی دل و مغز دیو سپید
که دارد به بازوی خویش این امید


مرسی آقای حیدری!
 هرچند که سالها از اون مسابقه گذشته اما در ذهن من مثل شعری حماسی از شاهنامه همیشه زنده ای.