جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

یک کنسرت منیاتوری ِ ایرانی در نانت

 
آنالیس: امروز عصر تو محوطه ی "شتو دوک دو برتنی" Château des ducs de Bretagne
 یک کنسرت ایرانی هست . میای با هم بریم؟؟
من:  ای ها که میام ... فدای صفای برزیلیت هم برم که گفتی بهم.
ساعت یک ربع به شش است.  کنسرت ساعت شش شروع می شود. آنالیس با این که خیلی از من جوانتر هست اما مثل بزرگتری که راه و رسم های زندگی را بهتر از کودکی ساده و سر به هوا می داند دستم را گرفته است و می گوید صبر کن از این بالا یه نگاهی بندازم یه جای خوب پیدا کنم. و بعد می گوید: آها اونجا خوبه. بزن بریم تا کسی نگرفتش. جایی خیلی نزدیک به نوازنده ها ... می خواهم روی چمن های بنشینم. می گوید: نه صبر کن زیر انداز آوردم . روی چمن های خیس بشینی دامنت کثیف می شه باز باید بشوریش. وقتی تند تند بشوریش خراب می شه باز مجبوری دامن نو بخری.

از بودنش خوشحالم. حضورش به من احساس امنیت می دهد. او همیشه متوجه چیزهایی ست که کمتر به ذهن من خطور می کند. نکته های کوچک اما کاربردی که اغلب از چشم من می افتند
. آنالیس یک برزیلی ست اما خود را اغلب ایرانی معرفی می کند. می گوید زن های برزیلی اینجا در فرانسه فقط با سه چیز شناخته می شوند: سایز باسن شان ، سامبا و سکس!
این ذهنیت فرانسوی از زن برزیلی خوشایند او نیست  و گویا برای او اینجا در فرانسه موقعیت های نامطبوعی را ایجاد کرده است. شاخصه هایی که با شخصیت  او که عاشق تاریخ و هنر و فلسفه است سخت نامتجانس است. برای همین وقتی اینجا از او می پرسند کجایی هستی دوست ندارد ملیت برزیلیش را آشکار کند  چرا که گویا در خیلی موارد  حرف ها و رفتارهای طرف مقابل به نگاهی  جنسی و سکسی محدود می شود.  آنالیس در برزیل سینمای ایران را دنبال می کرده است و کم و بیش با ایران آشناست و علاقمند به آن. یک بار با تردید از من پرسید: فکر می کنی من بتونم بگم یک ایرانی هستم؟
گفتم: آره تو خیلی شبیه ایرانی ها هستی
.
کیف و دوربین و  وسایلش را به من می سپارد و می گوید : یه لیوان صورتی -شراب صورتی-  می چسبه مگه نه؟ بشین هم اینجا مواظب اینا باش تا برگردم. بعد از چند دقیقه با دو لیوان شراب صورتی بر می گردد و می گوید: اینه زندگی!
و راست می گوید!
خنکای چمن ، مزه ی گس شراب و  حضور ِ مطبوع یک دوست صمیمی .... در حالیکه سرشار از این فضای ساده و مطبوع هستم بخشی از ذهنم همچنان درگیر گزارش وحشتناکی ست که امروز صبح راجع به افغانستان خواندم. و به تلخی متوجه می شوم هیچ لحظه ی بی نقصی را نمی توانم از هستی  انتظار داشته باشم وقتی می دانم جایی در جهان درست در همین لحظه رنج بر جان هایی جاریست.

و چیزی درونم به ناله شکوه می کند
:
خدایا،  زندگی چه ساده می تواند دلچسب باشد
!
نوازنده ها وارد می شوند. در واقع فقط دو نوازنده.  یک زن مسن فرانسوی و یک زن جوان ایرانی.  از دور زن ایرانی به نظرم شبیه آنالیس میاید.  با هیجان می گویم
ببین ! ببین ! چقدر شبیه تو هست ... بهت گفتم تو شبیه ایرانی ها هستی
.
آنالیس با حیرت می گوید: وااای چقدر خوشگله!
و من بلافاصله اضافه می کنم: درست مثل تو.
و او فقط نگاهم می کند ... مملو از مهری فرای توصیف با تنگنای واژه
نوازنده  فرانسوی توضیحاتی در مورد اولین قطعه می دهد.  شادی - نوازنده ایرانی - انگشت هایش را روی سه تار می کشد و من  از زمین و زمان کنده می شوم !
خدایا در سه تار چه رازیست که این چنین  سیتوپلاسم های سلولی مرا به ارتعاش می آورد ؟؟؟؟؟
نوازنده فرانسوی هر بار که از قطعه ای می گوید از شادی هم می گوید ... نوعی شیفتگی در بیان او نسبت به همکار ایرانی اش احساس می کنم. شاید جاذبه ی تفاوت ! برای من اما این شیفتگی  با  آشنایی معنا پیدا کرده است.
غرق در فضا هستم. فضایی که بیش از صدا و نت موسیقی است. صورت و نگاه نوازنده ایرانی درست در امتداد صورت من است. گاه احساس می کنم صاف و مستقیم دارد به  من نگاه می کند.
صدایی چنین آشنا با جان .... چهره ای چنین  آشنا با چشم!
دوست دارم داد بزنم : هی شادی، همیشه شاد باشی که اینطور من و شاد کردی .. با چشم هات و با دست هات.

در فاصله بین قطعات فرصتی می شود تا مردم را مشاهده کنم. واقعا عجیب نیست که این کشور - فرانسه-  در جهان به فرهنگ دوستی و هنر پروری شهره شده است.  مستقیم و بی واسطه می توان این آوازه ی جهانی را در رفتار این مردم دید.
 مردمی که صبورانه و مشتاق زیر باران نشسته اند و به این نت های غریبه از سرزمین های دیگر گوش می دهند. از همه عجیب تر برای من رفتار بچه هاست.  بچه هایی که به طور باور نکردنی آرام کنار والدینشان نشسته اند و به موسیقی گوش می دهند.  پسر بچه هایی از دو ساله تا ده - دوازده ساله چنین آرام و صبور با موسیقی ای غریبه .با خودم فکر می کنم  کاش بچه های ایرانی هم می توانستند موسیقی را با ساز هایش و همراه والدینشان در فضای باز و بی تنش ببینند.
برنامه تمام می شود .... سبک و شاد و خوشبخت هستم!
از آنالیس می پرسم : چطور بود؟؟؟
می گوید : عالی بود ... عالی
می گویم: واقعا با این موسیقی ارتباط برقرار کردی ؟؟؟؟
می گوید : صبا ، من عاشق دف شدم
!
حرفش را چیزی فرای تعارف باور می کنم چرا که  موقع ترک محوطه مدام کلمه ی دف را از سایرین هم می شنوم. پیداست که دف کار خودش را کرده است!!
آنالیس می گوید با هم شام بخوریم.
- چرا که نه
!
یک شام برزیلی ِ دوستانه با شراب سفید مخصوصی که به افتخار من باز می کند.
خدایا! چقدر خوشبختی ساده و نزدیک است
.
موقع خداحافظی به خاطر شب فوق العاده ای  که برایم ساخت، تشکر می کنم. می گوید : برای من هم فوق العاده بود و بعد با دلواپسی ِ خوشایندی پیشنهاد می کند تا جایی همراهیم کند.  می گویم نگران نباش، مثل بچه ها هستم اما بی دست و پا نیستم. با وسواس زنانه ای تکرار می کند: حالا اگه یه وقتی مشکلی پیش آمد بهم زنگ بزن من حالا حالا ها بیدارم.
شب از نیمه گذشته است ... نم باران ... سکوت ... سیگار و گاهی مردی رهگذر ... مردان رهگذری که مدت هاست دیگر ترسی  ازدیدنشان در خلوت شبانه خیابان های نانت ندارم .







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر