جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ بهمن ۹, سه‌شنبه

حروم مغز!

هشدار:
این متن عصبانی ست و حاوی فحش است!
دو کلمه از سیطره و سلطه شبکه های یهودی در اروپا حرف می زنم بهم می گه نژاد ستیز.

می گم : من مشکلم با انسان یهودی و دین یهود نیست، مشکلم با شبکه های مافیایی یهودی هست که همه جا رو به نفع دار و دسته های خودشون قبضه کردن. از رسانه تا بانک و بیمه و صنعت ... به ویژه صنعت جنگ و بازار اسلحه.
می گه : باهوشن ، هوای هم رو دارن ... می تونن، می کنن ... نوش جونشون.
آتیش می گیرم .. آتیش ...
ایشون خط در میون تو متن هاش داره خاک می ریزه به سر ملت عقب افتاده و خرافه پرست ایران .... خط در میون در باب آزادی و حقوق بشر و حقوق زنان و دموکراسی به عنوان راه نجات ملت عقب افتاده ایران مرثیه سرایی می کنه بعد ته و سقف استدلالش اینه :
« می تونن، می کنن»
بهش چیزی نمی گم ... ... جواب حرفش رو نه به خودش که به شما می گم :
« حروم مغز ،
تو گوه زیادی می خوری پرچم انسانیت و حقوق بشر و حقوق زنان هوا می کنی بعد ته استدلالت درباره سوئ استفاده ساختاری یه گروه اینه که:
« باهوشن، هوای هم رو دارن ، می تونن ، می کنن ، نوش جونشون»
این درست مثل این می مونه که یه حرومزاده روانی بیاد به یه بچه تجاوز کنه بعد بیاد در دفاع از خودش بگه :
« خواستم ، تونستم ، کردم ... نوش جونم . »
به همین گند و کثافتی هست اون تاپاله ای که بعضی ها تو سر به عنوان مغز دارن.
بلاهت اونایی رو بگو که جلو همچین استدلال های رذیلانه ای ابرو بالا می اندازن و می گن : خوب همچین بیجا هم نمی گه!
بابا جان ،
حرف از ادم هست و انسانیت و خیر سرتون حقوق بشر، به ادعای خودتون، ... هر کاری به واسطه شدنی بودن که عقلانی و انسانی نیست .
یا بهتره بگم
توجیه پذیری یک عمل به معنای عقلانی و انسانی بودن اون عمل نیست .
اسمش حسابگری رذیلانه است نه عقلانیت انسانی.

۱۳۹۷ بهمن ۴, پنجشنبه

کلرمون، شهر من!

هیچ خلوتی مثل خلوت با جاده نیست ... وقتی تنها سفر می کنی و مجبور نیستی حرف بزنی ... سکوت ... سکوت جاده پر از حرف هست .. حرف ِ لحظات سپری شده ... لحظاتی که وقتی در بطن شون هستی دیده نمی شن .. شنیده نمی شن ... باید بگذرن ، تموم بشن تا دیده بشن!
و این بار ، دوباره جاده ی کوهستانی کلرمون.
سرد و سفید و برفی ... پر پیچ و تاب ... پر فراز و نشیب ... با پیچ های تند و خطرناک که ششدانگ حواست باید بهشون باشه .
ششدانگ حواسم بهشون هست که مبادا لیز بخورم و برم ته دره ... و در همین حال تصاویر ... تصاویر زندگیم در سال گذشته ... سخت ترین سالی که در همه عمرم داشتم .... حتی خودم هم تعجب می کنم .... از سخت جونی یا بهتره بگم سگ جونی خودم ... روزهای سرد و برفی در کارگاه های ساختمونی ... روزی 10 ساعت کار در هوای گاهی منهای 19 درجه ... تابستون در گرمای شرجی و نفس گیر 38 درجه .
اسون ترین قسمتش سرما و گرما بود.
سخت ترین قسمتش اما نه سرما بود و نه گرما و نه کار سخت ... سخت ترین قسمتش ادم هایی بودن که کمر بسته بودن به بیرون انداختنم از جاده .... به شکستنم .. له کردنم .... و نتونستن!
ترسیدم ... اذیت شدم ... زخم خوردم اما نشکستم ... از جاده پرت نشدم بیرون .
این جاده مال همه است ... هرکی که بخواد بیاد توش .... کسی حق نداره جاده رو ملک شخصی خودش کنه ... این جاده مال همه ست .... مرد و زن نداره ... خارجی و محلی نداره .
من یه زن خارجی هستم و می خوام تو این جاده باشم .... جاده ی آسانسور ... تکنسین آسانسور، مرد و زن نداره .... مال هرکسی هست که می خواد توش باشه.
و جاده ی من از کلرمون گذشت ... یک سال سخت و طاقت فرسا اما حالا که بهش نگاه می کنم به غایت زیبا ... زیبایی در دشواری ست .. می دونین!
خدای من ،
دوباره کلرمون ... اونجا ته اون دره ... سفیدتر از همیشه .. پوشیده از برف ... با کلیسای سیاهش ... چه کانتراست خیره کننده ای .
سیاه رو لطفا با بار وصفی ببینید نه کلیشه ای .
چقدر این شهر رو دوست دارم ... شهری که سخت ترین سال همه ی عمرم رو درش گذروندم.
هی کلرمون،
نگاه کن .. دوباره من ... ببین .. ببین که برگشتم .... درهای بازی به شوق منتظرم هستن.
دری از تو به نیرنگ بسته شد،
درهای دیگری به شوق گشوده شدن.
سرمای سخت جاده و اکنون گرمای مطبوع خانه ... عطر غذا راهرو خونه رو پر کرده.
و اون لحظه ی عزیز.
آغوش عزیز گابریل.
« آه دخترکم ... فقط خدا می دونه چقدر از دیدن دوباره ات خوشحالم.»
می دونین،
یکی از عزیزترین قسمت های زندگی اینه که کسی ... کسانی تو یه شهر منتظر دیدار دوباره آدم باشن.
شهرها رو فتح باید کرد ... به مهر و دوستی .
من کلرمون و سنت اتین رو فتح کردم ... شما چندتا شهر رو فتح کردین؟

۱۳۹۷ دی ۲۴, دوشنبه

شما که احتمالاً یک کمی خودتان را می‌شناسید ...

به لحن تندی گفت: «همچو تعارفی بی‌معنی است. هیچ چیز از این خوشایندتر نیست که آدم خودش را برای کسی که ارزشش را داشته باشد به دردسر بیندازد.
برای بهترین آدمها، پژوهشهای هنری، عتیقه‌بازی، مجموعه‌داری، باغبانی، چیزی غیر از جانشین و بدل و بهانه نیست.
همهٔ ما در ته خمره‌مان، مثل دیوجانوس آرزوی یک انسان را داریم.
گل پرورش می‌دهیم و درخت می‌کاریم امّا از سر ناچاری، چون گل و درخت تسلیم‌اند. امّا ترجیح می‌دهیم وقتمان را صرف یک درخت انسانی کنیم، اگر مطمئن باشیم که به زحمتش می‌ارزد.
همهٔ مسأله همین است: شما که احتمالاً یک کمی خودتان را می‌شناسید، ارزشش را دارید یا نه؟»

Cette politesse ne signifie rien, me dit-il d’un ton dur. Il n’y a rien de plus agréable que de se donner de l’ennui pour une personne qui en vaille le peine. Pour les meilleurs d’entre nous, l’étude des arts, le goût de la brocante, les collections, les jardins, ne sont que des ersatz, des succédanés, des alibis. Dans le fond de notre tonneau, comme Diogène, nous demandons un homme. Nous cultivons les bégonias, nous taillons les ifs, par pis aller, parce que les ifs et les bégonias se laissent faire. Mais nous aimerions donner notre temps à un arbuste humain, si nous étions sûrs qu’il en valût la peine. Toute la question est là ; vous devez vous connaître un peu. Valez-vous la peine ou non ?


در جستجوی زمان از دست رفته
کتاب سوم - طرف گرمانت
 ص ۳۴۸
#مارسل_پروست
مهدی سحابی

۱۳۹۷ دی ۲۳, یکشنبه

وخیم تر!

قصهٔ آن مردی را شنیده‌اید که خیال می‌کرد یک شاهزاده خانم چینی را در شیشه کرده. دیوانه بود. خوبش کردند. امّا تا از دیوانگی نجات پیدا کرد آدم ابلهی شد. عارضه‌هایی هستند که نباید در پی درمانشان باشیم، چون فقط همان‌ها ما را از عارضه‌های وخیم‌تری در امان نگه می‌دارند.

در جستجوی زمان از دست رفته
کتاب سوم - طرف گرمانت
 ص ۳۵۴
#مارسل_پروست

« معده و مغز »

خوب الحمدالله که سریال دنباله دار و هفتگی مهاجران افغان و مسافران عراقی بدون وقفه ادامه دارد.
از این نظر به واقع باید از زحمات کارگردان و عوامل تولید که به طور شبانه روزی در حال فعالیت برای اماده سازی برنامه های هفتگی هستند تشکر کرد.
بالاخره هرچه نباشد بخش مهمی از مواد لازم برای سرگرمی ، رفع کسالت و تخلیه ی احساسات تلنبار شده مخاطبین مجازی را ایشان یک تنه به دوش می کشند.
سریال این هفته « گل خوراندن به دو کودک کار در کرمان» که بلافاصله افغانستانی بودن ایشان با کلمات درشت روی ویدیو بولد شد تا پیام فیلم نامه برای ان عده از تماشاچیانی که دوزاری هایشان قدری کج است هم جا بیفتد.
« کودک آزاری ایرانیان نژادپرست »
خوب پیام به روشنی دریافت شد اما جسارتا چند سئوال در خصوص این قسمت از سریال که به طور گسترده ای این هفته موجبات رفع کسالت های ذهنی و عاروق های مغزی ِ طیف مخاطبین مجازی را فراهم آورد.
سئوال اول :
از کجای این ویدیو افغنستانی بودن این دو کودک تشخیص داده و بولد شد؟
کودکان کار در ایران صرفا افغانستانی نیستند.
تشخیص کودک افغان از ایرانی هم به صرف ظاهر و لهجه امکان پذیر نیست.
اما سئوال اصلی این نیست .
کودک، کودک است .
این رفتار بیمارگونه با هرکودکی زشت و محکوم به مجازات است.
موضوعیت سئوال اصلی، شخصا، برای من نه روی این دو کودک، صرفنظر از هر ملیتی، بلکه روی عوامل این ویدیو ست.
شخصی در آرامش و امنیت خاطر کامل با دو کودک رفتاری بیمارگونه دارد و در همین حال شخص دومی از آن آشکارا فیلم برداری می کند.
بلافاصله این ویدیو با آدرس کامل عوامل آن در فضای مجازی منتشر می شود.
بولدهای «افغانستانی» بودن ساخته می شود و آدرس کامل مجریان هم داده می شود، شهرداری کرمان!
اهل سینما در نقد فیلم و فیلم نامه نویسی اصطلاحی دارند.
« احترام به شعور مخاطب »
فیلم و فیلم نامه باید به شعور مخاطب در انتقال پیام احترام بگذارد.
این میزان سهل انگاری در صحنه سازی برای خر فهم کردن پیام به بیننده به واقع برخورنده است.
چطور ممکن است یک نفر به عنوان پیمانکاران شهرداری با اطلاع کامل از فیلمبرداری شدن حرف هایش بیاید جلوی دوربین این حرفها را به دو کودک بزند، آدرس ها را هم بدهد و بعدش هم در فضای مجازی آنرا منتشر کند و منتظر شود تا بیایند دستگیرش کنند؟!
اما خوب اعتراف می کنم که بازخوردهای آن در فضای مجازی و فریادهای هیهات از «نژادپرستی ما ایرانیان»
و قمه هایی که ایرانیان در این چند روز بر سر خود از «خودنژادپرست انگاری» و« خودنژادپرست خوانی» و « خودتخریبی و خود تحقیری» فرود آوردند ، نشان می دهد که این سطح از فیلم نامه نویسی و فیلم سازی اتفاقا مخاطب و گیشه گسترده ای دارد.
کتاب خواندن خوب است.
فیلم دیدن خوب است.
روزنامه و مجله و خبر و حتی فضای مجازی هم خوب است ... اصلن بیش و پیش از خوب بودن ، ضرورت است.
ضرورت مغز .... غذای مغز ... درست مثل معده.
اما به خدا ما با معده هایمان آن رفتار را نمی کنیم که امروز با مغزهایمان داریم مقابل رسانه ها می کنیم.
غذای معده ها یمان را انتخاب می کنیم دریغ از زحمت چهارتا پرسش مقابل آنچه به مغزهایمان می ریزیم .
در مورد چیزی که به معده هایمان می فرستیم حداقل جستجو و پرسشی می کنیم.
از چی درست شده؟
چی داره ، چی نداره ، آشپز مطمئن هست ، بهداشتی طبخ شده ، نشده ... مواد مورد استفاده از چه منابعی تامین شده ... سالم هستند ، نیستند؟
خلاصه حداقل احترامی برای شکم هایمان قائل هستیم .
قبل از قورت دادن حداقل جستجو و پرسشی انجام می دهیم.
چی رفت توش ... منبع غذایی مطمئن است یا نه ... نفخ زا ست یا مسهل یا متوازن و مغذی!
اما طفلک مغزها ... مغزهایمان که امروز اجازه می دهیم مقابل فضای مجازی با هر گند و کثافت بی اعتباری پر شوند و دچار نفخ عصبی مان کند .
البته فضای مجازی مسکن های لحظه ای را هم گذاشته است جلوی دست همگان .
کامنت و پست ..... تسکین و تخلیه ی نفخ های مغزی و عصبی ... آروق های ذهنی .
جملگی تخریبی ، تحقیری، تعمیمی!
اجازه می خواهم تکرار کنم.
به خدا با معده هایمان آن نمی کنیم که با مغزها ی مان!

۱۳۹۷ دی ۲۰, پنجشنبه

یک کشف تازه با یک مقدمه کوتاه و خودمحور!

در زندگی شخصیم هرگز اهداف و آرمان های فمینیستی نداشتم گرچه دربسیاری موارد ضرورت وجودشون رو تائید و تصدیق می کنم.
ساده بگم مطالعات فمینیستی داشتم اما هرگز فمینیست نبودم .
یک احساس درونی من رو از همه ی این طبقه بندی ها دور می کنه حتی با وجود باور و تصدیق بخشی از این تفکرات گروهی.
شاید چون بی اندازه «خود» برام مهم هست ... فرای همه ی ایسم ها از سکسیسم و آنتی سکسیسم بگیر تا کمونیسم و لیبرالیسم و قصی الهذا.
هدف زندگی برای من « خود یافتن» و « خود بودن» خودم هست.
با این همه متوجه شدم که در این پروسه کشف و شهود ِ خودمحور ناخودآگاه دارم تاثیرات جمعی می ذارم... اون هم از نوع آرمان های فمینیستی!
به عنوان یک تکنسین زن در جامعه ای که هنوز به شدت ذهنیت و کلیشه های جنسیتی داره من دارم این کلیشه ها رو می شکنم بدون اینکه خودم تا به حال متوجش شده باشم یا اصلن برام مهم بوده باشه .
اهداف جمعی که فمینیست ها تئوریزش می کنن رو من دارم ناخودآگاه زندگی و مرئی شون می کنم بی آنکه اصلن چنین هدفی داشته باشم.
بذارین کمی توضیح بدم.
من عاشق مکانیک، سیستم ها و ابزار هستم.
دنبال کردن مکانیک برای من هیچگاه حتی لحظه ای در زندگی یک هدف تابو شکن نبوده بلکه به سادگی دنبال کردن یک اشتیاق بوده.
اشتیاقی که ریشه در کودکی و عشق به پدرم داره.
پیشتر از این حتی لحظه ای در زندگی خودم رو در قالب یک زن که می خواد وارد قلمروهای دنیای مردانه بشه ندیده بودم .... چرا که برای من مکانیک امری طبیعی ست و نه جنسی.
اما امروز این واقعیت سخت و خشن که ریشه در طبقه بندی های ذهنی و نه طبیعی داره به شدت و تقریبا هر روز داره خودش رو جلوی چشم میاره ... با شوخی ها، تمسخرها و نیش زبان های جملگی جنسیت زده .
چون زوزه های شغال های فرتوت و چلاقی که قلمروی رو اشغال کردن و اکنون این قلمرو به زور اشغال شده رو مورد تهدید یک موجود غیر متجانس می بینند.
تودرتویی هزارپیچ از ذهنیت و نه طبیعت .... بسته و دل آزار و حقیر درست در تقابل با جذابیت زیبا و طبیعی مکانیک .
مکانیک دشوار نیست .... دشوار ذهنیت های دهان گشاد و هرز گوی ِ جنسیت زده است.
من صبا هستم ... پیش از هرچیز ... زن قالب من است و نه تعریف من ... همین و بس .
هرگز اجازه نخواهم داد موجودیت های درمانده در قالب ها، عشق زندگی من را از من بگیرند... مکانیک.
کشف امروز من همین بود!
«« موثرترین کنش های اجتماعی ، کنش هایی هستند که ریشه در عمیق ترین علائق فردی دارند.... حتی اگر بر آن واقف نباشید.»»
تئوری پردازی های تئوریسن های «ایسمی» هرگز کافی نیست ... قطره ای هستند مقابل اقیانوسی از مشقت ... مشقت عبور از ذهنیت ها نه با مقاله و سخنرانی و کتاب که با اشتیاق ، شهامت و سگ جانی فرد فرد آدم ها تحقق می یابند .... آدم هایی که شهامت خود یافتن و خود شدن را دارند ... پیش از هر ایسمی!