جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ فروردین ۵, شنبه

پورشه ی بی جاده!

کلی ممد خردادیان نگاه کردوم که تو مهمونی سال نو برقصوم آخرش هم روم نشد ... ای تف به ای کم رویی که مثل خرده شیشه ریخته شده وسط جاده آدم رو نابه جا پنچر میکنه . حالا که رسیدوم خانه انگار موتور رقصوم ر ِ توربو کردن با لاستیکای میشلن ِ رینگ اسپرت .... افسوس اینجاست که پورشه ام رسیده به پارکینگ ... جاده تموم شده!
پورشه ی بی جاده هم عینهو رقاص ِ بی موزیک می مونه .
اصلن آدم باس لاستیکای وجودش رو تیوپ لس کنه وگرنه کم رویی جا و بی جا پنچرش میکنه و زمین گیر.
می دونین،
یه چیزایی فقط با یه چیزای دیگه ست که معنی پیدا می کنه مثل:
پورشه با جاده ،
رقاص با موزیک،
 خیال با عمل!

شور ِ ارتفاع

میون هواپیماهای نصف و نیمه تو کارگاه مونتاژ هواپیماسازی راه می رفتم و احساس می کردم در قلب رویاهای پدرم دارم قدم می زنم.
پدرم ... پدرم با اون شور مکانیکیش ... گلایدر ... هواپیما ... پرواز!
اون رویاهاش رو زندگی می کرد ... و یک دختر بچه  همیشه کنارش بود که با دهانی باز و چشمانی گرد افسون دنیای پدرش شده بود.
اون رویاهاش رو می ساخت ... هواپیماهای مدل، زمستونا تو زیر زمین خونه مون.
گلایدر ، تابستونا رو پشت بوم خونه مون.
و جمعه ها همیشه روز پرواز بود.
تو یکی از همون جمعه ها با گلایدرش افتاد و سخت آسیب دید.
پرواز با گلایدر رو برای همه ممنوع کرد.
حق داشت.
خیلی درد کشید ... رویاها هزینه دارند ... و رویای پرواز می تونه بهایی به اندازه جان داشته باشه.
 پدرم یه پا خوزه آرکادیو بوئندیا بود .... یادتونه ؟ ... تو صد سال تنهایی .... مردی که دیوانه وار پروژه های مکانیکیش رو دنبال می کرد.
عجیبه ،
شاید شور آسمان و ارتفاع هم یک ژن داره!
ژنی که پدرم به بچه هاش داد.
بچه هایی که همیشه بازی هاشون  لبه دیوارها بود ... روی پشت بوم .... روی صخره ها و کوه ها .... توی پیست موتور کراس ... پرش ... پرواز .... معلق شدن بین زمین و آسمان ..... آه چه لذتی ... چه لذت هراسناکی!
خواهرم عاشق ژیمناستیک بود ... بیشتر از همه چوب موازنه .... اصلن خوشش میومد  خودش رو تو وضعیت خطرناک افتادن قرار بده.
برادرم عاشق موتور کراس و پارگلایدر ... وقتی می پرید هوا دل من می ریخت پایین.
و خودم عاشق صخره نوردی .... عاشق اون لذت هراسناک معلق شدن بین زمین و آسمون.
اون لحظاتی که به غلط کردن می افتی از بالا رفتن و راه برگشت نداشتن.
همه مون تجربه های دردناک افتادن رو چشیدیم .... لذت بها داره !
لذت ارتفاع بهاش افتادنه ... شکسته شدن ... درد کشیدن ... دردی که می تونه حتی اشک آدم رو دربیاره.
 ارتفاع اشک همه مون رو در آورد .... اشک ها اما هرگز شور ارتفاع رو کم نکردن فقط فرمش رو تغییر دادن.
از چوب موازنه به قصه گویی درباره آسمان.
از پاراگلایدر به پرش های کوتاه تر اما مطمئن تر با اسکی.
از صخره نوردی به کارگاه هواپیما سازی.
 تو کارگاه ، میون هواپیماهای نیمه تمام راه می رفتم و احساس می کردم رویایی رو کامل کردم ... رویای پدرم!

۱۳۹۵ اسفند ۳۰, دوشنبه

چرا باید بزرگ بشیم؟!

یره این بچه ها چقدر خوبن آخه ... با دوتا عکس گربه و یوزپلنگ ذوق می کنن.
امروزیکی از جالب ترین ، دوست داشتنی ترین و درعین حال سخت ترین تجربه های زندگیم رو داشتم.
یکی از دوستام بهم زنگ زد و ازم خواهش کرد به جاش برم مدرسه بچه اش برای معرفی ایران.
گفت خودش سرکاره و نمی تونه بره . 
گویا هر بچه ای باید تو مدرسه یه چیزی رو معرفی کنه.
این هم بچه اش متولد فرانسه است ولی خوب مادر ایرانیه .
گفته بودن بیا کشور مامانت رو معرفی کن.
فکر کنین اون هم درست در روزی که نوروز بود :)
هیچی دیگه برای اولین بار در عمرم همراه با یه بچه نه ساله کنفرانس مشترک دادیم برای بچه های نه ساله.
فوق العاده بود و سخت.
خیلی کنجکاو و در عین حال کمی خجالتی بودن.
براشون نقشه ایران رو نشون دادم که شبیه گربه است.
بی رودرواسی ذوق و شوقشون رو نشون می دادن.
بعد از یوزپلنگ ایرانی گفتم که داره منقرض می شه و چرا این یه فاجعه می تونه باشه.
اونا هم با شور کودکانه تو بحث شرکت کردن.
همشون باهم حرف می زدن و این گاهی منو گیج می کرد.
 مواظب بودم یه وقت بچه ای رو از قلم نندازم ولی این کار واقعا سخته وقتی مقابل بیست تا بچه قرار می گیری که همه دستاشون رو بلند می کنن.
کلی بهمون خوش گذشت.
آخرش بهشون گفتم امروز و دقیقا امروز نوروزه و سال تو ایران نو شده.
فقط صدافسوس که جعبه شکلاتی رو که خریده بودم یادم رفت ببرم.
من هم حسابی تو فرم و سرذوق بودم.
آخرش هم یه آهنگ کوچولو گذاشتم و یه خورده به اصطلاح خودم براشون رقص ایرانی کردم.
چنان ذوق کرده بودن.
چندتاشون آخر جلسه با یه جور خجالت ناز ِ کودکانه اومدن نزدیکم و بهم گفتن :
به امید دیدار صبا!
یعنی به امام هشتم این تیکه اش دیگه داشتم ذوق مرگ می شدم از خوشالی .
چطوری اسم منو به همون یه باری که گفتم یادشون مونده بود.
آخه خودم در این زمینه خیلی داغونم.
اسم آدم ها رو سریع به خاطر نمی سپارم.
 آخرش که از مدرسه اومدم بیرون تو راه همش به این فکر می کردم که چطور می شه بچه تبدیل به آدم بزرگ می شه؟
چطوری یاد میگیریم بزرگ بشیم ، تدافعی بشیم ... خودسانسور بشیم؟!
حیف دنیایی به این بی تکلفی و رو راستی  نیست ... انگار رابطه ای وارونه بین زیاد شدن سن و کم شدن روزنه های رابطه وجود داره .... محدود می شیم ... بسته می شیم و به جای کنجکاوی ، شکاک و پرسوئ ظن می شیم!

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

دست اروپا زیر انگشت پای آمریکا

درخصوص رفتار تحقیرآمیز ترامپ در مقابل مرکل.
حالا مو ر نزنن مو بی تقصیروم ولی خوب یکی هم گفت:
 برای این نخوت اروپایی که خودش رو مرکز عالم و آدم و عقل وفرهنگ و هنر دنیا می دونه ، آمریکا چیز خوبیه ... برای سلامت اخلاقی و روانی ِ این نخوت ِ موذیانه ی ناگفته اما آشکار اروپایی خوبه گاه گداری رئیس جمهورهای آمریکایی میان و حسابی جلو دروبین کله گنده های اروپایی رو به هیچ می گیرن و می رن .
 دفعه قبل هم که اوباما برای بزرگداشت لشکرکشی آمریکا به نورماندی اومده بود، جای صاحب خونه و مهمون باهم عوض شده بود.
 اولاند می دوید دنبال اوباما اون هم با همون شیوه آمریکاییش اینگار اومده بود یه سر بزنه به املاک خاله جانش ... جلوجلو می رفت و اولاند پشت سرش می دوید.

۱۳۹۵ اسفند ۲۷, جمعه

خوشبختی


خوشبختی یعنی این که یکی بهت بگه:
لطفا همین الان ... همین الان  اینو با من گوش کن!


https://www.youtube.com/watch?v=zWykVouHZro

بانوی ِ دو عالم « شششششش » و « عشوه »

حالا شاید شما باور نکنن اما مو یک رفیق فرانسوی دروم که عاشق سوزان روشنه ... هر روزصبح یک دور با بی بی دو عالم ِ «ششششش» و «عشوه » مرقصه و شارژ مشه و بعد مره سر کار .
همش هم مگه ای خانمه خیلی جذابه  ::)
 حالا راست و صداقتش مو خودوم روم نمشه آهنگ مورد علاقه ایشون رو مستقیم پست کنوم روفیس ... اینجه یواشکی لینک مذاروم.
 راستش مو خودوم هم خوشوم میاد هم یه خورده خجالت مکشم ... اصلن هم نمیدونوم چرا .... شاید چون به قول آقا بزرگوم عشوه هاش یه خورده شتریه! 

بقیه اش با خودتا.
فقط امیدواروم استاد ِ دکتر جناب آقای اباذری ای دور وبرها نباشه



https://www.youtube.com/watch?v=JYOV3ye28ng&list=PL5C4BA126F1F237A2

۱۳۹۵ اسفند ۲۶, پنجشنبه

تکه پاره های سفر - آش نخورده و دهان سوخته!

رفتم ته اتوبوس که مثلا دست و پام بازتر باشه.
 شانس ما یک حاج خانمی آمد کنارمان نشست خودش هزار ماشاالله اندازه سه تا صندلی جا گرفت و اسباب اثاثش اندازه دو تا .
هیچی دیگه همو یک صندلی خودوم رو هم واس مو تنگ کرد.
حالا مو موخوام بروم دستشویی باس از هفت خان رستم ایشون رد شوم.
دریغ از یه تکونی که به خودش بده و یه خورده راه رو واس من باز کنه.
هرچی موگوم ببخشن ، لطفا ... هیچی به هیچی.
 آخر سفر هم که موخوام پیاده شوم می بینوم پشت سرم داره با زشت ترین کلمات غر مزنه که زنیکه نژادپرست!
یعنی ماندوم مو آخه چه کار کردوم که ای به مو مگه نژادپرست!
 جز اینکه تو چهارساعت همسفری با ایشون مثل یه انبر منو پرس کرد و با موبایلش هی بلند بلند حرف زد و مو هم هیچی نگفتوم.
یعنی به امام هشتم دیگه تنم کهیر مزنه از این واژه "نژادپرست".
ای چی بود انداختن سرزبونا و یک عده  جماعت همیشه مدعی هم مثل آدامس مجونش و تف می کنن تو صورت آدم.
خنده داره به امام هشتم .
وقتی ایرانی هستی بهت می گن نژادپرست،
وقتی آفریقایی نیستی بهت می گن نژادپرست.
اصلن شدی سطل آشغال مردم که فحش و عصبانیتشون رو تف کنن تو صورتت.
ای تف به ای کار!
 هرکی خودش هرچی هست به بقیه نسبت مده.

۱۳۹۵ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

تکه پاره های سفر - ملعون ترین ِ بنی بشر

و گفت : 
آیا شما را خبر دهم از مغضوب ترین ِ بنی آدم؟
گفتند :
آری ای شخ ِ دربه دران .
گفت :
همانا آنان که پس از قضای حاجت سیفون ِ مستراح را نمی کشند.
به راستی که ایشان مغضوب ترین، ملعون ترین و احمق ترین ِ بنی بشرند!
چه شیخ خود بارها در سفرها به آفت این جماعت گرفتار آمده بود.
 لماذا الله لا يهدي؟؟؟

تکه پاره های سفر - حدیث موال

و گفت:
آیا شما را خبر دهم از عزیزترین مکان های روی زمین آنجا که
تن ها آرام می گیرند، 
روان ها شاد می گردند و
عقل ها چون کبوتری رسته از رسن به پرواز درمی آیند؟
گفتند:
آری ای شیخ دربدران ما را خبر ده از چنین جایی که گمشدگان آنجاییم.
گفت:
 مستراحی تمیز و پاکیزه که آن عزیزترین جاها برای جان هایتان است و اما دریغ که در غفلت خود سرگشتگانید و نیستید از شاکران .

تکه پاره های سفر- مصیبت ِ موال

یک ساعت و نیم یک لنگه پا کنار خیابون به خودما پیچیدم که الان اتوبوس بین شهری میاد مرم از توالتش بهره مبرم ای هم هنوز سوار نشدم شوفر مگه:
مدام ، مسیو ببخشن توالت اتوبوس پر رفنه. جا دیگه بری یک سرپایی هم حتی ندره.
قبل سوار شدن یک فکری بری خودتا وردرن!
 هیچی دیگه تا دو ساعت دیگه باس به خودما بپیچم تا ای به یک بین راهی برسه و یک نیش ترمز بزنه.
حالا مفهمم ای بوی فاضلابی که محل ر گرفته از چیه، ملت به خودشا سخت نمی گیرن. 

تکه پاره های سفر - قفل عشق

یره،
ای ملت هم هرجا یک نرده پیدا مکنن بهش یک دخیل عشق قفل مکنن .... حتی نرده های مستراح عمومی 


تکه پاره های سفر - پاره اول پاریس

یره ای پاریس خیلی شهر بی ادبیه ... زورشان میاد مشتری ر عزت احترام کنن.
عینهو نگهبان در دوزخ ، ترشروی و بی ادب از آدم پول استونن و قیافه میگیرن .
 بشقاب مولی که تو نانت به دوازده یورو برت با عزت و احترام سرو مکنن اینجه بیست یورو فاکتور مندازن جلوت.مخی بخی ، نمخی نخی!
( می خوای بخواه، نمی خوای نخواه)
هواش اما خدایی خوبه. 
اصلن به کیفیت هواش نموخوره پایتخت یه مملکت صنعتیه.
خوب تمیز نگه داشتن.
آلودگی دودی نداره.
 همی یک تیکه اش ر پسندیدوم. بقیه اش هارت و پورت بی خود در کردن.

۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

« ژان کلود، جنگ، عشق، طنز! »

ژان کلود در نود و نه و نیم سالگی بالاخره جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پزشکان علت مرگ ژان کلود را « بیماری عشق » عنوان کردند.
بچه ها و نوه ها گرچه بسیار خندیدند اما حرف پزشکان را باور کردند.
ژان کلود تا لحظه مرگ در سلامت کامل جسمی بود و مغزش مثل یک ساعت سوئیسی کار می کرد.
کالبد بی جانش را در آشپزخانه یافتند.
نشسته بر صندلی ... مقابل پنجره ... با چشمان باز .... و دهانی نیمه باز.
 گویی از دهانش آهی در حال خروج بوده است ...آهی نیمه تمام.
از ماشین لباس شوی ژان کلود در آخرین برنامه شستشویش شلواری بیرون کشیدند که با لباس زیری زنانه درهم پیچیده بود.
بچه ها و نوه ها کم و بیش متوجه حساسیت و علاقه پدربزرگ به همسایه  تازه وارد شده بودند اما باورشان نشده بود این علاقمندی می تواند سبب مرگ او شود.
 مردی که گویی مرگ فراموشش کرده بود.
دو سال می شد ماری ترز ، بیوه تنها و شصت ساله ، همسایه روبه رو ژان کلود شده بود.
از آن زمان شور و شوقی پیرمرد را گرفته بود.
 اگر روزی از میان پنجره آشپزخانه، ماری ترز را نمی دید زنگ می زد به بچه ها. به بهانه ای می کشیدشان به خانه و بعد به بهانه ای دیگر راهیشان می کرد به در خانه ماری ترز تا از احوال همسایه تازه وارد برایش خبری بیاورند.
اگر بچه ها عذری برای دیرتر آمدن می آوردند ، پیرمرد چون کودکان بی تابی می کرد  و همه اهل فامیل خبر دار می شدند که همسایه ژان کلود امروز برنامه ای متفاوت از همه روز داشته است . به آشپزخانه اش نرفته است و از میان پنجره روئیت نشده است.
درخت بلوط پیری درمیان دو پنجره ی ِ دو آشپزخانه ی ِ دو همسایه بود که ژان کلود هر روز به بهانه شاخ و برگ زدنش دورش می چرخید.
آنقدر شاخه ها را کوتاه کرده بود که دیگرتقریبا چیزی جز تنه از درخت نمانده بود.
پسر بزرگتر پدر را هشدار می داد که این همه کوتاه کردن شاخه ها ، درخت را می خشکاند.
پدر اما همیشه پاسخ می داد :
 شاخه ها راه آفتاب را گرفته اند ... راه نور را باز می کنم.
تا آن روز شوم دسامبر که ماری ترز اسباب کشی کرد و رفت.
رفتن ماری ترز همان و آمدن عزرائیل همان.
به هفته نکشید که پسر بزرگ خانواده کالبد بی جان ژان کلود را نشسته در مقابل پنجره آشپزخانه یافت.
 ژان کلود مردی که با خوردن حلزون و عنکبوت، با پنهان شدن در گودال ها و ویرانه ها از سه جنگ جان به سلامت برده بود عاقبت در سلامت کامل و امنیت خانه تن به مرگ داد .
از ژان کلود قصه های زیادی از جنگ و تنازع بقا برای فرزندانش باقی مانده است.
قصه هایی که فرزندان او سرمیز شام برای فرزندانشان بازگو می کنند .
قصه های ژان کلود اغلب با شگفتی شروع می شوند و با انفجار خنده تمام .
 شلوار درهم پیچیده ی پدربزرگ با لباس زیری زنانه در آخرین برنامه شستشو ماشین لباسشویی ....  درخت بلوط پیری که جز تنه ای از آن چیزی باقی نمانده است.
و پسر بزرگتر به یاد میآورد که پدر روزی گفت:
 از جنگ ها جان به در بردم تا به عشق برسم.

۱۳۹۵ اسفند ۲۰, جمعه

«طفلکی زخم»

لوئیزا چهار ساله است.
دستش زخمی شده است.
معلم انگلیسی به لوئیزا می گوید:
آخی طفلکی لوئیزا.
لوئیزا میگوید :
نه، طفلکی زخم!
معلم با تعجب می پرسد :
چرا ؟
لوئیزا پاسخ می دهد:
چون از خونش بیرونش کردن.
معلم جا خورده است . می پرسد :
خونه زخم کجا ست؟
لوئیزا می گوید:
زیر پوست من ... زخم رو از خونش بیرون انداختن!
معلم لوئیزا را تنگ در آغوش می گیرد و صدایی یک ریز توی سرش تکرار می کند:
 « خدا را نزد کودکان بیابید.»

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

حدیث یزد!

از نازنین مادر یزدیم به جان و دل آموختم که :
 خاکستر ِ صبر باش بر آتش ِ خشم !

حدیث پنیر

نور بباره به قبرآنکه شراب را با پنیر ست کرد!
 خود ِ خودشه به امام هشتم.

چرا از هم می ترسیم؟

امشب یه خانم ایرانی رو تو یه عصرونه ملاقات کردم که به طور محسوسی از من کناره می گرفت.
برام عجیب و ناراحت کننده بود که صرف ایرانی بودنم، اون هم در اولین ملاقات  یک ایرانی دیگه ایقدر رفتارش باهم تدافعی باشه و ازم کناره بگیره.
برای جشن نوروز در نانت دعوتش کردم.
با صدای بلند گفت:
من هیچ تماسی با ایرانی ها ندارم و به این جمع ها نمیام.
جا خوردم.
 اولش پرسیدم چرا ... بعد خیلی سریع خودم حرف رو عوض کردم و گفتم خوب مهم نیست ... هرجور راحتی .
رفتار تدافعی و کناره گیریش برام قابل هضم نبود.
خوب من هم آدمی نیستم که سئوال و دیواری رو تو ذهنم نگه دارم.
آخر عصرونه یه پرتقال پوست کندم و یه حبه اش رو یهو بردم طرف دهنش و گفتم:
هلو برو تو گلو!
یهو جا خورده بود و چاره ای نداشت جز اینکه دهنش رو باز کنه .
بعد با شونه زدم بهش و گفتم ... کوتاه بیا ...سخت نگیر!
گمونم دیوارش ترک برداشت. :)
********
حاشیه داستان :
حالا اون وسط یکی گیر داده که :
وای چه بامزه است وقتی فارسی حرف می زنین .... بگو ببینم چی بهش گفتی .
آب بیار و حوض پر کن.
 آخه چه جوری می شه « هلو برو تو گلو» رو به یه زبون دیگه ترجمه کرد؟!

دیشب در موصل بودم!

دیشب در موصل بودم!
محله ای قدیمی.
کوچه ای تنگ ... خاکی ... نیمه تاریک ... با دیوارهای گلی و سقف های گنبدی ... شبیه یزد.
می ترسیدم .... بیشتر از پشت سرم که پر بود از دهانه ی تاریک کوچه های فرعی ...  و صداهای گنگی که از عمق تاریکیشان به گوش می رسید.
 تصویری که ذهنم از پشت سر می ساخت بر تصویر مقابلم که با چشم می دیدم غالب بود .... مردانی با ریش های بلند .. اسلحه بدست .که ناگهان احاطه ام می کردند.
چادر و روبنده به سر داشتم.
دو کودک همراهم بودند ... در دوسویم .... دستهایشان محکم در دستانم .
حضورشان ترس و وهم را تشدید کرده بود ... گامهایشان چون خودشان کوچک بود.
تصورشان از خطر محدود .
باید به جایی می رسیدیم ... و کوچه وهمناک تنها راه رسیدن به «آنجا» بود.
مردی از مقابل آمد.
خونسرد و آرام بود.
گفت:
تنها اینجا چه میکنید؟
گفتم : باید به « آنجا» برویم.
گفت : دور نیست ... بعد لبخند زد و گفت :
این کوچه به آن ترسناکی هم که فکر می کنی نیست .
«آنها» به شما کاری نخواهند داشت.
به «آنجا» که رسیدی به همه از کوچه بگو!
- چه بگویم؟
 - آنچه دیدی و آنچه ندیدی .... بگو هیچ ریشوی ِ اسلحه بدستی به تو خمله نکرد ... راه بی مانع بود و هموار ... ترست بیهوده!
«آنجا»، آنجا ست درانتهای کوچه ... تو به مقصدت می رسی اما به منظورت نه! 
منظور تو نجات است و منظور آنها مرگ.
مقصد تو، منظور آنها ست .
شهر خالی ، شهر مرده است.
تو شهر را برای آنها می کشی درحالیکه فکر می کنی داری نجات می دهی!
تکرار کرد:
رسیدی از کوچه به همه بگو!
مرد رفت و ناگهان من به انتهای کوچه رسیده بودم.
دریا بود ... خروشان ... هوا سرد بود ... تاریک .
روی صخره ها بودم ... با پاهای برهنه .
دو کودک همراهم نبودند.
و ناگهان به یاد آوردم که چقدر از دریا بیزارم .
 از صخره ها پائین پریدم و « دوباره » پا به فرار گذاشتم ... نمی دانم به کجا ... به هر جایی دور از دریا .... دوراز اینجا .. دور از خودم که خر بود ... که خام بود ... که برای نجات ، کشت!
صبح با اندوهی سنگین از خواب بیدار شدم!
 هوا مثل همیشه خاکستری ست .. وبوی دریا مثل همیشه در هوا.