جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

« ژان کلود، جنگ، عشق، طنز! »

ژان کلود در نود و نه و نیم سالگی بالاخره جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پزشکان علت مرگ ژان کلود را « بیماری عشق » عنوان کردند.
بچه ها و نوه ها گرچه بسیار خندیدند اما حرف پزشکان را باور کردند.
ژان کلود تا لحظه مرگ در سلامت کامل جسمی بود و مغزش مثل یک ساعت سوئیسی کار می کرد.
کالبد بی جانش را در آشپزخانه یافتند.
نشسته بر صندلی ... مقابل پنجره ... با چشمان باز .... و دهانی نیمه باز.
 گویی از دهانش آهی در حال خروج بوده است ...آهی نیمه تمام.
از ماشین لباس شوی ژان کلود در آخرین برنامه شستشویش شلواری بیرون کشیدند که با لباس زیری زنانه درهم پیچیده بود.
بچه ها و نوه ها کم و بیش متوجه حساسیت و علاقه پدربزرگ به همسایه  تازه وارد شده بودند اما باورشان نشده بود این علاقمندی می تواند سبب مرگ او شود.
 مردی که گویی مرگ فراموشش کرده بود.
دو سال می شد ماری ترز ، بیوه تنها و شصت ساله ، همسایه روبه رو ژان کلود شده بود.
از آن زمان شور و شوقی پیرمرد را گرفته بود.
 اگر روزی از میان پنجره آشپزخانه، ماری ترز را نمی دید زنگ می زد به بچه ها. به بهانه ای می کشیدشان به خانه و بعد به بهانه ای دیگر راهیشان می کرد به در خانه ماری ترز تا از احوال همسایه تازه وارد برایش خبری بیاورند.
اگر بچه ها عذری برای دیرتر آمدن می آوردند ، پیرمرد چون کودکان بی تابی می کرد  و همه اهل فامیل خبر دار می شدند که همسایه ژان کلود امروز برنامه ای متفاوت از همه روز داشته است . به آشپزخانه اش نرفته است و از میان پنجره روئیت نشده است.
درخت بلوط پیری درمیان دو پنجره ی ِ دو آشپزخانه ی ِ دو همسایه بود که ژان کلود هر روز به بهانه شاخ و برگ زدنش دورش می چرخید.
آنقدر شاخه ها را کوتاه کرده بود که دیگرتقریبا چیزی جز تنه از درخت نمانده بود.
پسر بزرگتر پدر را هشدار می داد که این همه کوتاه کردن شاخه ها ، درخت را می خشکاند.
پدر اما همیشه پاسخ می داد :
 شاخه ها راه آفتاب را گرفته اند ... راه نور را باز می کنم.
تا آن روز شوم دسامبر که ماری ترز اسباب کشی کرد و رفت.
رفتن ماری ترز همان و آمدن عزرائیل همان.
به هفته نکشید که پسر بزرگ خانواده کالبد بی جان ژان کلود را نشسته در مقابل پنجره آشپزخانه یافت.
 ژان کلود مردی که با خوردن حلزون و عنکبوت، با پنهان شدن در گودال ها و ویرانه ها از سه جنگ جان به سلامت برده بود عاقبت در سلامت کامل و امنیت خانه تن به مرگ داد .
از ژان کلود قصه های زیادی از جنگ و تنازع بقا برای فرزندانش باقی مانده است.
قصه هایی که فرزندان او سرمیز شام برای فرزندانشان بازگو می کنند .
قصه های ژان کلود اغلب با شگفتی شروع می شوند و با انفجار خنده تمام .
 شلوار درهم پیچیده ی پدربزرگ با لباس زیری زنانه در آخرین برنامه شستشو ماشین لباسشویی ....  درخت بلوط پیری که جز تنه ای از آن چیزی باقی نمانده است.
و پسر بزرگتر به یاد میآورد که پدر روزی گفت:
 از جنگ ها جان به در بردم تا به عشق برسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر