جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۸ دی ۲, دوشنبه

اون حال ِ غریب ِ پیش از سفر ...

اون حال ِ غریب ِ پیش از سفر ... اسمش رو می شه گذاشت:
مالیخولیا ی آمیخته به ملانکولیک ِ پریشان حالان ِ بی وطن!
پر از حس گذار ... گذار ِ بی بازگشت ... عینهو هوای اسفند ... پریشان و پرآشوب ... عینهو پیش درآمد نمایشی که آغازش راوی ِ پایانش هست ...
می دونین،
یه مهاجر همیشه غریبه است ... همیشه ... همیشه دلتنگ اون یکی جای دیگه.
وقتی اینجایی، فکر می کنی دلتنگ اونجایی ... وقتی اونجایی فکر می کنی دلتنگ اینجا. ولی واقعیت اینه که این حس دلتنگی هیچ ربطی نه به مهاجرت داره و نه به وطن ... ربط به پریشان حالی ِ سیتوپلاسم های سلولی داره .... به قول آن عزیز :
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
To let myself go
To let myself flow
Is the only way of being ....

۱۳۹۸ دی ۱, یکشنبه

کشیک و توفان و اعتیاد!

ادمیزاد یه مشکل بیشتر نداره اون هم کله اش هست به خدا.
دیشب ساعت 1 صبح بالاخره ول کردم و برگشتم خونه ... تلوتلو خوران ... از شدت خستگی تن ولی مگه این سر لامصبم ول می کنه .
شانس ما اسانسور اخری تو فضای باز بود ... برعکس هوا هم طوفانی.
حالا اینا ول کردن ما ول نمی کنیم.
یه خانم و اقایی از ساکنین مجتمع اومده بودن می گفتن :
خانم مهم نیست حالا دو روز بی اسانسور زندگی می کنیم ... هوا خرابه ولش کنین ... دیروقته ، اخر هفته است ... عیده ... برگردین خونتون استراحت کنین.
ولی مگه من ول کن بودم!
یعنی اعصابم سنباده کشیده می شه وقتی مجبورم کاری رو نصفه نیمه ول کنم.
هیچی دیگه شب تا صبح خواب اسانسور دیدم ... اسانسوره باهم حرف می زد ... بهتره بگم دستم می انداخت.
هی عشوه شتری می اومد که نه مشکل اونجا نیست ... حالا شاید هم اونجا باشه ... تو فردا باز بیا یه سیگار باهم می کشیم مشکلات مون رو حل و فصل می کنیم.
یه قطره بارون هم تو خوابم بود که رفته بود اسانسوره رو اتصال کوتاه کرده بود.
لامصب صداش میومد اما خودش رو نشون نمیداد تو کدوم گوری رفته این شر رو به پا کرده.
خلاصه اسانسوره و قطره بارونه دست به دست هم داده بودن شب تا صبح به من خندیدن ... الان بیدار شدم دیوانه .... کک به تنبونم افتاده کله ی صبح یک شنبه برگردم زنگ در خونه مردم رو بزنم که :
آی در رو باز کنید من با اسانسورتون یه خرده حسابی دارم باس امروز حل و فصلش کنم.
می دونین،
از یه جایی به بعد دیگه کار فقط واس معاش نیست بلکه یه جور مُسکنه .... مُسکن ِ این مغز پیچ پیچ لامصب ادمی!
کار، از یه جایی به بعد، پیچیدگی ها و پراکندگی های ذهنی و فکری رو متمرکز می کنه روی یک مسئله و دقیقا به همین خاطر هست که در کار پتانسیل یکی از وخیم ترین و شدیدترین انواع اعتیاد وجود داره.
خدا نصیب هیچکی نکنه.
به قول ان عزیز :
دردی ست غیر مردن که انرا دوا نباشد ...

۱۳۹۸ آذر ۲۶, سه‌شنبه

معشوق!

می دونین،
همیشه یک «او» یی هست که هیچ وقت «تو» نمی شه .
و تکان دهنده اینجا ست که اون «او» خود ِ تو هستی!
و آن را معشوق نامند ...

۱۳۹۸ آذر ۲۱, پنجشنبه

پنجاه و پنج سالش بود.

درباره اش زیاد می شنیدم اما فقط یک بار دیدمش ... از دور.
قد بلند و لاغر بود با صورتی تکیده و تلخ ... به همان تلخی که مادرش از زندگیش برایم تعریف کرده بود .
گاه گاهی صدای مکالمه تلفنی مادر و فرزند را می شنیدم ... عجیب و ازاردهنده بود ... محور مکالمه ها اغلب مسائل مالی بود و رنجش های مادی .
شکایت های مادر از غیبت های طولانی پسر و اعتراضات پسر درباره ناخن خشکی های مادر!
در مکالمات شان ردی از عواطف و دلبستگی احساس نمی شد با این همه من، منی که غریبه بودم، می دانستم که چقدر مادر دلبسته این یکی پسر است ... خیر ان پسر دیگری را به همسر نامهربانش بخشیده بود .
می گفت :
« دیگر برایم حکمیت فرزند ندارد ... زنش دوست ندارد مرا ببیند حرفی نیست ، خودش که سالی یکبار می تواند بیایید اما نمی اید چون زنش مرا دوست ندارد!
زندگیم را وقف این دو پسر کردم .
اولی را زنش از من گرفت ، دومی را هم زنی دیگر که دیگر زنش نیست.
یک روز دو بچه را برداشت و بی خبر رفت و از ان روز این یکی پسر هم از دست رفت ... افتاد به ورطه ی افسردگی .. »
و افسردگی گویی دروازه سرطان را به روی تنش گشوده بود ... سرطان پس از سرطان ...
دیروز زنگ زدم احوالش بپرسم ... ان زن قوی و خوددار چنان اشفته بود که هرگز پیش از این انچنانش ندیده بودم .
« پسرم مرد!»
جمله کوتاه بود و صاعقه وار ...
همه چیز تمام شده بود ... پنجاه و پنج سال زندگی ... همه ی رنج های عاطفی ... دردهای مادی ... شکایت های مالی ... تمام شد و رفت که رفت ... به زیر خاک.
حتی خاطره ای هم برای کسی باقی نگذاشت ... جز دردی برای مادری که خود، خورشیدش در حال غروب است.
و من هنوز گیج و منگ ان ...
می دانید،
علی القاعده،
به حکم عقل،
به حرمت احساس،
به شان انسان،
در پنجاه و پنج سال زندگی، ادم باید چیزهایی ... حداقل چیزک هایی غیر از رنج عاطفی، حسرت مالی و درد جسمی را هم بچشد ... چشیده باشد ...
زندگی کرده باشد!
اینطور نیست ؟
دور باد از جان عزیز ادمی ، حسرت زندگی!

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

خاطرات تعمیرکار- خودت رو از گوه بکش بیرون!

پس از هشت سال اقامت در فرانسه اعتراف می کنم که تازه دارم تفاوت مفهوم و فرهنگ کاری رو متوجه می شم.
باید انجامش بدی ، عذری پذیرفته نیست گرچه عذرهای زیادی وجود داره و همه می دونن ... باید از عهده اش بر بیای... مشکل خودته.
حتی براش یه فعل عامیانه دارن که عینهو نقل و نبات ازش استفاده می کنن.
معادلش این می شه، با عرض معذرت :
" خودت رو از گوه بکش بیرون"
شکایت و غرغر فایده نداره.
یا خودت رو از گوه می کشی بیرون یا عزت زیاد.
دومی نصیبش شد.
نتونست خودش رو بکشه بیرون.
با جار و جنجال و دعوا رفت.
همینجوریش هم وضعیت مون بحرانی بود ..‌ کمبود نیرو داشتیم با اون قرار داد لامصب.
از امروز وضعیت بحرانی مون کلن فیوز ترکوند.
با این حال همه طبق معمول می خندیدن و با لیچارهای لوس و پیش پا افتاده بحران و بدبختی رو پذیرفتن ... یک نیرو کمتر مهم نیست ، باید انجامش بدیم.
با خنده ، با گریه ... و یا شاید هم با چهره ای یخ زده و بی احساس ... با دو چشم گرد که گویی داره فصل های کتابی نانوشته رو جلو جلو می خونه.
گرچه اینجا بزرگ شده بود اما هیچ وجه اشتراکی با بقیه نداشت.
سوژه جوک و جفنگ بود.
عضوی از اکیپ که هرگز نتونست جایی در اکیپ پیدا کنه.
دوست داشت با من حرف بزنه.
روزهای آخر عینهو بچه یتیم بی پناهی که دنبال مادرش می گرده مدام دور من می چرخید .. زنگ می زد.
انگار دنبال پناهی بود.
اما من خسته و کلافه از بی دست و پا بازی هاش بودم.
همکارش بودم ، نه بیشتر و نه کمتر.
نه می تونستم و نه می خواستم مدافع و پناهش باشم.
حوصله ام ازش سر رفته بود.
چرا تن به کاری داده بود که در توانش نبود.
زبون مادریش فرانسه بود اما سرتاپا تنفر از فرانسه بود.
ازش دوری می کردم گرچه تا حدودی درکش می کردم.
می گفت تنها کسی که تو اکیپ می تونه باهش حرف بزنه من هستم ... اما حتی من هم دیگه نمی تونستم تحملش کنم.
هرگز به عمرم کسی تا این حد پر از تنفر و خشم و در عین حال شکننده و ضعیف ندیده بودم.
رفت و فصلی از کتاب شروع شد.
" تولد یک انتحاری در فرانسه "

طنزهای تلخ زندگی

می دونین
یکی از تلخ ترین طنزهای زندگی چیه؟
اینکه :
دندانه کوچکی باشی از یک چرخ دنده در مکانیزمی که فکر و ذهنت علیه اش هست درحالیکه تنت در خدمتش!
سرمایه داری افسارگسیخته.
مصرفی ، اسراف گر، نابود کننده زمین و زمان.
خوش برو روی خوش سر زبون ِ پلید کردار ... و تو تن در داده به بندگی آن .. دل خوشک به مونولوگ های ذهنت .
خموش باد ذهنی که حتی قادر به رها کردن یک تن هم نیست ... تن خود!

خانه تکانی و شوک هایش

اه از خانه تکانی و اون شوک های دویست و بیست ولت ناگهانی که بهت می ده ... کنج یه ساک قدیمی .... چه خطایی بود باز کردنش.
به چشم بهم زدنی پرتاب شدم به درون تابلویی در تهران.
دیگه حتی نمی تونم تشخیص بدم خواب بود یا واقعی .
همه چیز غریبه و وهم آلوده حتی خودم ... اونی که ده سال پیش من بود و اونجا تو اون کافه مقابل" او" نشسته و یواشکی و با شیطنت داره سعی می کنه از دست های " او " عکس بگیره ...
صورتش رو نمی بینم ... یعنی می بینم ولی بی شکل !
تو گویی دارم دو غریبه رو نگاه می کنم که می خوان از هم خداحافظی کنن ... هردو غمگینن ... چه خام هستن!
درد جدایی هرگز آنچنان که می پنداشتن سخت و غیرقابل تحمل نبود.
هر دو پیر شدن و از این پیر تر هم خواهند شد ... نه توقفی... نه انتظاری ... نه نوری ... نه تاریکی ...
زندگی جبر خاکستری داره که نه جایی برای درد باقی می ذاره و نه توقع ... همه آنچه باقی می مونه گوشه تا شده ی صفحه ای از یک کتاب هست و گاه گاهی دویست و بیست ولت شوک گم شدن در زمان ... گم شدن بین خواب و بیداری ... واقعیت و وهم .
همین و نه بیش!

خاطرات تعمیرکار - بچه مشهد

دیروز رفته بودم سر یه آسانسور تو یکی از همون محله های داغون.
یه جوون آویزون عاطل باطل گیر داده بود و پرحرفی می کرد.
من هم گوش هام رفته بود رو مد استندبای.
انگار نه انگار طرف وجود خارجی داره.
یه وقتایی به طور بیرحمانه ای آدم های پیرامونم حذف می شن.
نه می بینم شون و نه می شنوم شون.
وقتی رو یه موضوع تمرکز می کنم.
یه قسمت از کار رو نمی شد تنهایی انجام داد.
زنگ زدم همکارم اومد.
کار که تموم شد، گوش هام از حالت استندبای اومد بیرون.
جوونک هنوز داشت پرحرفی می کرد.
برای چک نهایی آسانسور رو گرفتم یهو پرید تو کابین.
گفت:
ضرورتی نداشت به همکارت زنگ بزنی.
هاج و واج نگاش کردم.
ادامه داد:
نباید اینجا از چیزی بترسی.
تازه دوزاریم افتاد. فکر کرده بود زنگ زدم همکارم چون تنهایی ترسیده بودم.
حوصله نداشتم هیچی نگفتم.
اما مگه این ول کن بود.
آخرش با دست علامت داد که من خودم اینجا مواظبت هستم.
ما رو بگی.
به هیچ زبونی غیر مشدی نمی شد حرفم رو زد.
گفتم :
وخی یره خودتو جمع کن .
مو بچه مشدوم تو جوجه مخی مواظب مو باشی!
ایندفعه اون هاج و واج نگام کرد.
والله به خدا.
لجم می گیره هر جوجه ای چشش به یه زن می افته بهش حس بادیگاردی دست می ده.
خبر ندرن مو خودوم یه پا کوکتل مولتوفوم.

۱۳۹۸ آبان ۲۳, پنجشنبه

در باب بازی ایران و عراق

در باب بازی ایران و عراق ، عزیز فیس بوکی خبر داد از توییت سفیر آمریکا در عراق که :
"تا پیروزی میجنگیم".
من معذرت می خوام اما هیچ جور دیگه نمی تونم درباره این چی چی خوری زیادی اقای سفیر بنویسم ... اجازه بدین همچین خودمونی حرف بزنم:
اقای سفیر دیوث ِ قرمساق ِ حرمزاده ی ِ اونور دنیایی ،
ایران و عراق همسایه دیوار به دیوارن ، ... صدها سال کشور عراق قلب کشور ایران بوده ... اسم پایتختش یک واژه اصیل ایرانی ست ، بغ داد = خدا داد،
حرف از کشور زدم چون تو مغز کوچک امثال تو این مرزها هستند که مفهوم دارن.
مرزهای جغرافیایی ِ مغز کوچک تو ذیل فلسفه و جهان بینی هستند به نام حوزه فلسفی ایران زمین .
عراق پاره تن و بلکه قلب ِ حوزه تمدنی ِ ایران زمین بوده و خواهد بود .
هنوز اون روزی که موزه ی اثار باستانی بغداد رو غارت کردید رو فراموش نکردم ... و نخواهم کرد .
هزار افسون بسازید و ببازید .... هیچکس از پاره تن خودش نمی بازه، ابله .

۱۳۹۸ آبان ۲۲, چهارشنبه

یه همزمانی عجیب عینهو یه کشیده!

داشتم می رفتم سرکار.
رادیو روشن بود.
داشت درباره خودکشی یه دختر نوجون حرف می زد.
دختر چهارده ساله ای که به خاطر ازارهای جنسی چندتا از همکلاسی هاش خودکشی کرده.
چیزی تو سرم ویز ویز می کرد که :
باز اینا از کاه ، کوه ساختن ... تو یه دله دهات کوچیک یه چیزی شده اینا تو بوقش کردن.
همینجور که صداهه داشت ویز می کرد رسیدم چراغ قرمز.
بچه مدرسه ای ها تعطیل شده بودن و تو خیابون ولو بودن.
تو ایستگاه اتوبوس یه دختر بچه مدرسه ای، حدود 9 ساله ، منتظر اتوبوس بود.
دوتا پسربچه همون سنی اومدن طرفش ... با کیف مدرسه.
یه چیزایی می گفتن و غش غش می خندیدن.
دختره هاج و واج نگاشون می کرد .
با خودم داشتم فکر می کردم شیطونی های پسرونه است دیگه.
هنوز این فکره داشت تو سرم نشخوار می شد که یهو دیدم دارن با دست علامت های زشت جنسی به دختره نشون می دن و با شیطنت همراه با شرارت سعی می کنن بدنش رو لمس کنن..
دوتا پسربچه 9 ساله ... علامت های زشت و تهاجمی جنسی .
دخترک هاج و واج و ساکت بود .
چراغ سبز شده بود.
هاج و واج و ساکت از کنار دخترک عبور کردم .
یهو دیدم که :
چهل و هشت ساله که عادی ترین ، معمول ترین و اشکار ترین ملاک روابط ادم ها رو ندیدم ... جنسیت ... نگاه مبتنی بر جنسیت .... جنسیت زدگی.
چه فرقی می کنه از چه سنی حکم ِ جنسیت و لاجرم جنسیت زدگی صادر می شه.
چه فرقی می کنی بر چه اساسی حکم جواز جنسیت زدگی صادر می شه ،
شرع ، عرف ، قانون یا هر چی .
9 ساله یا هجده ساله ... فرقش چیه؟!
در هر حال جنسیت زدگی نتیجه ناگزیر تقسیم بندی جنسی ست ... با هر دلیلی.
عرفی، شرعی ، قانونی .
می دونین،
ما در دنیایی عمیقا ... عمیقا جنسی و جنسیت زده زندگی می کنیم .
البته شاید شما می دونستین اما من تا همین دیروز نمی دونستم!
شوکه ام.
عادی ترین نگاه من ، غیر عادی ترین نگاه در نزد دیگران بود ... هست .. همه جا.
هرگز ، هرگز ، هرگز حتی لحظه ای در روابطم با ادم ها جنسیت شون ملاک رابطه هام نبوده .
می دونین تنها ترین ادم های روی کره زمین کیا هستن؟
ادم هایی که جنسیت ادم ها رو نمی بینن!
یعنی می بینن اما مثل یه لباس بر تن ، نه مثل تن بر لباس!
خوب شاید هم اشکال از خودشون هست ... شاید مبتلا به یه جور عقب افتادگی بشری هستن!

۱۳۹۸ آبان ۱۶, پنجشنبه

فوتبال زالاتانی

شاید زالاتان بهترین بازیکن دنیا نباشه اما خدایی یکی از بامزه ترین های فوتبال هست.
گاهی شور ، گاهی شیرین ، گاهی تلخ و گاهی حتی خیلی گندیده و گنده دماغ.
هرچی هست یا نیست به تنهایی به فوتبال یه طعم اضافه کرده ... طعم زالاتان.
از من بپرسن می گم باس تو فوتبال یه جایزه جدید بذارن به نام:
جایزه ی ادویه ی فوتبال.
اولیش رو هم بدن به زالاتان.
اصلن مرزهای فوتبال با زالاتان جابه جا شده ... فوتبال زالاتانی مرز مشترک پیدا کرده با اکروبات و تکواندو و فیلم هندی!

https://www.youtube.com/watch?v=LD7J5jq15T0&fbclid=IwAR1qTvsc2t425Ja3S1Wr0YNLOCcKv26qpDbgIt4SrcFs9izZEBON-pA0whA

۱۳۹۸ آبان ۱۲, یکشنبه

خاطرات تعمیرکار - کارایی مدارات ارتباطی زنانه!

تعریف کنم بامزه است.
خرابی های اسانسور رو اپراتورها از مرکز ارتباطات در نیس بهمون گزارش می دن.
معمولا خیلی ملایم و مودب و در عین حال صمیمانه حرف می زنن .
کاملا اموزش دیده هستن .
طفلی ها رابط بین دو گروه پر استرس هستن.
ادم هایی که تو کابین گیر کردن یا مشتری های عصبانی که اسانسورشون خراب شده و تکنسین ها که خوب به طور معمول تحت تنش و بدوبدو هستیم.
می دونن حال تکنسین ها خراب هست و باید اروم و با ارامش حرف بزنن.
من هم کار سخت اونها رو درک می کنم .
اسون نیست ادم از یه طرف مشتری یا شخصی رو که تو اسانسور گیر کرده اروم کنه و از طرف دیگه به تکنسین با لحنی که بهش برنخوره و عصبانی نشه بگه باید بری فلان ادرس ، اسانسور خراب شده.
واقعا تمام تلاشم رو می کنم باهشون خوب حرف بزنم اما مواقعی هست که همه ی ارکان وجودی ادم از شدت خستگی و استرس رسیده به خط بحران ... دیگه لحن حرف زدن قابل کنترل نیست.
تصور کنید از ساعت 4 صبح بی وقفه واستون خرابی بیاد. هنوز یکی رو تموم نکردی ، یکی دیگه.
بعد تو این گیر و ویر بهت زنگ هم بزنن و ازت گزارش هم بخوان .
تو همچین وضعیتی بودم.
با ته مانده انرژیم رفته بودم سر یه اسانسور که موبایلم واس یه خرابی دیگه دوباره آژیر کشید.
بهش توجه نکردم و غرق کار خودم بودم .
بعد یه ربع از مرکز یه صدای ناز و مخملی زنگ زد .
اولش کلی عذرخواهی و اینا . بعد پرسید یه خرابی برات ارسال شده صبا هنوز انتخابش نکردی.
من هم عصبانی و داغون با لحن تندی گفتم واس اینکه هنوز این یکی رو تموم نکردم.
دختره یه مکثی کرد و یه چاشنی هندی به لطافت صداش اضافه کرد و گفت:
صبا، خوشگلم!
می شه لطفا خرابی رو انتخاب کنی تا تو سیستم فعال بشه؟ ... مشتری پشت خط منتظره.
این خوشگلمی که گفت ، گوش هام دراز شد تا نوک انگشت پام.
عینهو بره ای که بع بع کنان با پای خودش میره تو دیگ قیمه گفتم:
باشه عزیزم مشکلی نیست... الساعه!
اون هم گفت:
مرسی خوشگلم ... خیلی لطف کردی .
من هم گفتم :
خواهش می کنم .
هردو مون با یه حس طنز افتاده بودیم تو مدار قربون صدقه های بی بنیاد زنونه .
حالا اصلن نه اون منو دیده که ببینه خوشگلم یا زشت و نه من اصلن اون رو می شناسم که ببینم عزیز هست یا نه!
تهش رو بگم ... با قربون و صدقه و امید دیدار و بوس و بغل تلفنی یه خرابی سگ مصب رفت تو پاچه مون! 

۱۳۹۸ آبان ۱۰, جمعه

یه انتخاب خوب

یه چیزی تو حاشیه ها گم شد .
اون هم حسن سلیقه در انتخاب این دو تا.
باید به کسی که این دو تا رو واس ایفای نقش اون دوتا انتخاب کرده جایزه داد .
اصلن بعد از دیدن این دوتا بود که من یهو متوجه شدم یه استعداد سینمایی دیگه هم هست که باید بیاد تو بخش مسابقه . انتخاب بازیگر برای نقش.
من شخصا جایزه ویژه می دم به کسی که پارسا پیروزفر رو واس نقش مولوی و شهاب حسینی رو واس نقش شمس انتخاب کرده.
یه شکنندگی، انعطاف و لطافتی تو چهره پیروزفر هست که بالقوه به صورت و نگاهش استعداد گم شدگی ، شیدایی و مجذوب شدن رو می ده.
درست برعکس شهاب حسینی که میمیک صورتش خشن و نگاهش نافذ هست.
بهش می خوره با اون نگاه نافذ و خشنش بزنه بره تا عمق چشم های لطیف و شکننده پیروزفر ... ویرانش کنه و بعد هم مثل یه طوفان بذاره و بره .
استعداد ویرانگری دربرابر استعداد ویرانی ... استعداد رهایی در برابر استعداد شیدایی ... استعداد خشونت طبیعی در برابر کیفیت شکننده تمدن!
مطلق در برابر نسبیت ... خشونت مطلق طبیعت در برابر لطافت نسبی تمدن.
خوب این دو کیفیت وقتی باهم برخورد می کنن، انفجار طبیعی ترین محصولش هست.
دو کیفیت ... دو استعداد ... تضاد و جدالی به عمر ادمیزاد بینوا .
استعداد ویرانگری طبیعت دربرابر استعداد ویرانی انسان متمدن!
شدت انفجار وابسته به عیار هر دو کیفیت .
به قول شریف خودش :
فیه ما فیه.


۱۳۹۸ آبان ۸, چهارشنبه

خاطرات تعمیرکار : اسانسور و خاکسپاری!

هوای سرد و تیره خیلی با صفا ست ... تمام روز منتظر این لحظه بودم.
لحظه ای که از یه هوای سرد و بارونی و خاکستری برمی گردی خونه ی گرم .
دوشنبه کشیک بودم .
تا ساعت ده شب تو نانت تیره و سرد و بارونی می چرخیدم و اسانسور درست می کردم.
شب ، پنج ساعت بیشتر نخوابیدم ولی آآآآآآآی چسسسسسبید ... ساعت هفت صبح دوباره زدم بیرون تا الان .... الان همون بهشتی هست که می گن.
بیشتر از همه به خاطر رضایت از خودم.
دیشب یه اسانسور ماشین تو یه خونه ی بورژوایی خراب شده بود.
اسانسوره اندازه یک اتاق هست ... خیلی مکانیزمش پیچیده بود من هم نه وقت داشتم و نه جوون و نه اجازه رفتن رو کابین به تنهایی .
خارج از نرم ایمنی بود.
بالاجبار خوابوندمش ... در حالیکه برای دو طبقه ی زیرین تنها راه خروج ماشین هاشون بود.
نصف شب زنگ زدن که یه خانمی اصرار داره ماشینش رو فردا صبح قبل از ساعت نه ببره بیرون .
گفتم متاسفم ولی کاری از دست من تنها بر نمیاد.
گوشی رو دادن خانمه ... گفت فردا مراسم خاکسپاری پدرم هست و من واقعا به ماشینم احتیاج دارم.
از کله ی صبح ساعت 7 شروع کردم به تماس گرفتن با همکارهام ... همه این روزها به شدت درگیرن.
مجبور شدم زنگ بزنم تکنسین ارشد.
خدا خیرش بده ... با کریستوف رفت و کار خانمه رو راه انداختن .
من موقعی رسیدم که خانمه داشت از پارکینگ خارج می شد .
وقتی دیدم نگه داشت و ازم تشکر کرد در حالیکه من واقعا کاری نکرده بودم .. لوران و کریستوف طفلی رفته بودن رو سقف اسانسور و در رو براش باز کرده بودن.
گفتم تسلیت می گم .
من به مراسم خاکسپاری پدرم نرسیدم برای همین کاملا مورد اضطراری شما رو درک می کنم.
از همکارهام تشکر کردم .... لوران گفت :
این چیزیه که تو اکیپ نیاز داشتیم .
گمونم درست می گه ... کاری که فقط متکی به مفاد قرارداد و پول باشه دیده نمی شه ، محترم و معتمد نمی شه.
ماده رو معنا ست که بارور می شه .
من نمی دونم که ایا معنا به خودی خود وجود داره یا نه فقط می دونم حتی اگر معنا هم محصول ذهن انسان هست باید خلقش کرد .
از این وجه دغدغه ی من اثبات وجود یا عدم وجود خدا نیست بلکه افرینش خدایی ست انسانی ... خدایی که رابطه های انسانی رو تقویت و مستحکم کنه.

۱۳۹۸ آبان ۴, شنبه

خاطرات تعمیرکار - اعتیاد

دروم دیوانه مروم ... کک به تنبونم افتاده برم یواشکی اسانسوره رو درست کنم.
دیروز اخر وقت بود رئیسم زنگ زد که ساعت کاری تمومه برو خونه بقیه اش واس دوشنبه!
شتر رو پوست کنده بودم به دمش رسیده بود . گفت :
نه ! نه ! نه! ... کار تعطیل ، خونه!
موریانه افتاده به مغزم داره مخم رو می جوه ... عینهو بچه ای می مونم که گرم بازی اومدن و اسباب بازیش رو ازش گرفتن و بهش می گن :
جیش ، بوس ، لالا تا دوشنبه!
تازه متوجه شدم که چقدر « کار » اعتیاد آوره ... از نوع خیلی سخت و وخیمش ... عینهو هدی که روی تراک خش افتاده گیر کرده ، مغزم قفل اسانسوره شده ... این یه شکنجه است.
یا اسباب بازی دست بچه ندین پدر جان یا دادین ازش نگیرین دیگه .... ای خداااااا مو اسانسوروم ر ِ موخوام!

خاطرات تعمیرکار - با یه خورده چاشنی غرغر

دیروز همکارم تو جلسه از شدت فشار کار و استرس مقابل چشم همه زد زیر گریه.
نه اشتباه نکنید! زن نیست .
یه مرد جوان قوی هیکل هست.
آخر هفته کشیک بوده.
کشیک های آخر هفته بیشتر شبیه رفتن رو میدون مین هست.
سه روز تمام وقت باید اماده بود.
تمام مدت، جمعه ، شنبه ، یک شنبه، بی وقفه براش گزارش خرابی اومده.
یک شنبه به من هم زنگ زد ... اختیاج به کمک داشت ... رفتم و از نزدیک قیافه پریشونش رو دیدم.
همون موقع که رفتم بهش کمک کنم دیدم دوباره گوشیش اژیر کشید برای یه خرابی دیگه.
صبح دوشنبه داغون اومد تو جلسه گزارش کارش رو بده .
وقتی به آسانسور آخر رسید زد زیر گریه.
یه اسانسور تو یه مجتمع داغون بین طبقات بلوکه شده بوده.
9 نفر توش بودن. کابین سنگین بوده . کلید موتور خونه رو پیدا نمی کرده . بعد نیم ساعت اینور اونور زنگ زدن کلید رو که پیدا کرده به خاطر سنگینی کابین نمی تونسته کابین رو به فاصله ی مجاز برای باز کردن در برسونه.
از اون طرف هم این نه نفر مدام مشت می زدن به در و پیکر کابین و بهش داد و بیداد می کردن که داری چه غلطی می کنی.
طفلی نفسش می بره تا بالاخره کابین رو جا به جا می کنه و در رو باز.
9 نفر سیاه پوست بودن .
تو حاشیه بگم:
« لطفا کسی اینجا به من گیر نده چرا به رنگ پوست شون اشاره می کنم.
همکارم به این موضوع اشاره کرد ...موقع تعریف کردن گفت 9 نفر سیاه آفریقایی.
از همه ی عزیزان سوپر روشنفکر معتقد به ارزش های سوپرنئو انسانی که روی کاناپه لم می دن ، چای می نوشند و پای برنامه های سوپر انسانی شبکه های فارسی زبان به کسره ، فتحه حرف زدن مردم به عنوان مصادیق نژاد پرستی ایرانیان گیر می دن و عه و تف می کنن تقاضا می کنم واقعیتی ساده رو فراموش نکنند:
میان حرف های شیک انسانی با زندگی واقعی در میان انسان ها ی متفاوت و متنوع ، تفاوت بسیار است.
هم اینجا هم یادآور بشم تا پیش از آمدن به فرانسه خودم یکی از همون ژانر جهان وطن ِ کاناپه نشین ، چای خور اهل مطالعه ی ارزش ها و حقوق انسانی بودم.
اینو گفتم تا به کسی برنخوره.»
خلاصه در رو که باز می کنه یکی شون بهش حمله می کنه و موبایل کارش رو می گیره و شروع می کنه به فحش دادن به رئیس که پشت خط بوده.
چنان فشار عصبی به این پسر اومده بود که دوشنبه مقابل همه با چشمان پر اشک منفجر شد.
امید که اشک های چشمش پیامی روشن بشه برای مدیران ارشد شرکت که چنین قرارداد خطرناکی رو بستن . پولش کلونه ولی خوب از پولش چیزی به اکیپ تکنسین ها نمیرسه جز استرس بیشتر و خطر جانی .
آخه شرکت مون یه قرار داد بزرگ جدید بسته که هیچ شرکت دیگه ای جرات نزدیک شدن بهش رو هم نداشت. مصداق تمام و کمالی از لقمه گنده تر از دهان برداشتن.
لقمه اش تو دهان مدیران فروش و خطر جانیش تو پاچه پرسنل تکنسین.
120 آسانسور در مجتمع های مهاجر نشین که وارد شدن بهشون دل شیر می خواد.
یهو از تو خیابونای نانت احساس می کنی وارد یه دنیای دیگه شدی.
وارد مجتمع که می شی بوی ادرار و آشغال می زنه بهت.
داخل اسانسورها پر از ته سیگار و حتی آمپول تزریق.
چاله های آسانسو عملا تبدیل به زباله دانی شدن.
آسانسورها داغون هستن و گاهی روزی دوبار می افتن به خرابی.
بس که باهشون بدرفتاری می شه ... البته قدیمی و زهوار در رفته هم هستن.
بالاخره مجتمع های دولتی هستن دیگه.
یادمه یه بار رفتم روی یه اسانسور تو یکی از همین محله ها دیدم همکارم دیروز اونجا بوده و نوشته سلول ها در اثر ادرار تخریب شدن.
یعنی حیرون مونده بودم چه جور ادمی تونسته اینکار رو بکنه .
برای ادرار روی سلول باید اسانسور تو یه طبقه متوقف بشه ، درش کاملا باز بشه ، بعد اون شیر پاک خورده دقیقا مقابل در اسانسور بایسته ، خشتکش رو بکشه پایین و همچین میلیمتری سر لوله و فشار رو تنظیم کنه تا ادرارش بخوره به سلول!
واقعا حیرونم با چه انگیزه یا روحیه ای کسی می تونه تا این حد از محل زندگیش منزجر و متنفر باشه که با دست خودش هی تخریبش کنه.
حتما علل مختلفی هست ... فقر، تفاوت طبقانی ، احساس تبعیض و ...
نمی دونم و در موردش اظهار نظر نمی کنم تنها چیزی رو که مشاهده می کنم براتون روایت می کنم.
چیزی که من در این مجتمع ها می بینم اینه:
توده ای از خشم ، تنفر و خشونت تلنبار شده.
این مجتمع ها در دل شهر نانت هستن ... کنار خونه های به قول خودمون باکلاس و برژوایی.
اومدین فرانسه از دیدن ماشین های شیشه شکسته و آتیش گرفته تعجب نکنین .... قسمتی از فوران خشم ِ فقر در همین مجتمع ها هست روی ثروت و فاصله طبقاتی.
تا حالا سه بار گذارم به آسانسورهای این مجتمع ها افتاده ... اعتراف می کنم که می ترسم!
اولش فکر نمی کردم تا این حد حاد باشه .
فکر می کردم همکارهام یه خورده دارن اغراق می کنن ولی خوب بدتر از اونی هست که شنیدم.
دیشب من کشیک بودم ... ساعت 10 شب عینهو جنگزده ها برگشتم خونه .
البته اتفاق بدی نیفتاد ولی گزارش خرابی ها فراتر از توان بدنی من بود.
یعنی تو گویی این روزها و شب ها زندگی استقامت تن و روانم رو به چالش کشیده.
این قابل توجه اون عزیزانی که یه عکس پروفایل و یه شهر محل زندگی از ما تو فیس بوک مون دیدن و بابت چندتا کامنت که به مزاق شون خوش نیومده بود اومدن کنار فحش و اتهام هی گفتن رفتی فرانسه پول مزدوری می گیری و خوش گذرونی می کنی و از درد مردم ایران بی خبری .
عزیزی که بهم گفتی من تو فرانسه پول مزدوری می گیرم و خوش گذرونی می کنم و درد تو کارگر ساکن تهرون رو نمی فهمم ، قسم می خورم شما حتی یک روز هم نمی تونی شرایط کاری من رو تحمل کنی .
ولی هنوز هم حرف من رو باور نمی کنی ، البته حق داری چه خودم تا وقتی ساکن ایران بودم عینهو خود تو فکر می کردم ... بس که مغزم بمبارون صدای آمریکا و بی بی سی و آخرین آمار و نظر سنجی ها و شاخص های خوشبختی و خوشحالی در تورنتو و پاریس و سوئد و آمریکا و دانمارک شده بود.
حالا لطفا پیش از اون که در اثر عصبانیت از درد شکسته شدن اوهامت درباره میزان بدبختی در ایران و میزان خوشبختی در غرب باز به من اتهام مزدوری و دروغگویی بزنی اینبار به سئوالی فکر کن:
آیا مگر من دیوانه ام که میام جلو چشم همه اینطور خود ِگذشته و خود ِامروزم رو می ریزم رو دایره؟
نه قربونت بشم من خیلی ساده فقط دوست ندارم اتفاقی که برای من افتاد برای دیگری هم بیفته ... چه اتفاقی ؟
خرج کردن احساس خشم و همدلی ، عشق و نفرت برای اوهام رسانه ای.

خاطرات تعمیرکار - سرکاری ها

دیروز کشیک بودم.
ساعت از هشت شب که می گذره دیگه خیالم راحت می شه.
از هشت شب به بعد دیگه تعمیر نمی فرستن فقط اگه کسی تو کابین گیر کرده باشه تماس می گیرن و خوب باید برم.
خسته و تیکه ولو شده بودم جلو تلویزیون ، چشام تازه گرم شده بود که یهو ساعت حدود دوازده شب زنگ زدن سه نفر تو کابین گیر کردن.
کجا ؟
اون ور نانت
آقا ما تخت گاز رفتیم خودمون رو رسوندیم.
یه وقت دیدیم چار تا جوون مست کنار آسانسور ولو افتادن به عربده های مستانه .
تا منو دیدن فکر کردن پلیس هستم.
پریدن از جا در برن.
گفتم من پلیس نیستم واس آسانسور اومدم.
اینو گفتم شیر شدن.
حالا با چار تا جوون مست چه جوری واقعا می شه مکالمه حرفه ای داشت و فیش های اداری رو پر کرد!
جرات کردم ازشون پرسیدم آیا تو آسانسور بلوکه شده بودین؟
با خونسردی گفتن نه
گفتم به من گزارش دادن شما تو آسانسور گیر کردین ولی به نظر مشکلی نیست.
با کمال پررویی گفتن
نه می خواستیم تست کنیم این سرویس تلفنی تون درست کار می کنه.
بعدش هم زدن زیر خنده
گفتم باشه مشکلی نیست الان تست رو همراه با پلیس تموم می کنیم.
آقا اینو گفتم یهو زدن به چاک.
من موندم و یه آسانسور با بطری های ودکا و ویسکی.
عکس گرفتم فردا با یه فاکتور بالا بلند بفرستم واس سندیکا
یه همچین ماجراهایی داریم 
ولی خوب خدایی راه برگشت خیلی باحال بود ... جاده خلوت و هوای خنک و البته که موسیقی 

خاطرات تعمیرکار - بزرگ مرد کوچک

زنگ زدن یه بچه تو کابین بلوکه شده.
یعنی همین که گفتن بچه، ادرنالین خونم آور دوز شد.
حالا کجا ؟
مرکز شهر
من کجا ؟
حومه شهر.
عینهو دله دیوانه ها به خدا جاده ۳۰ دقیقه ای رو بیست دقیقه ای گاز دادم.
رسیدم دیدم پدرش بیرون ساختمون منتظره و مادر و دو تا برادر بزرگترش کنار اسانسور.
مسافر گرونوبل بودن.
بنده خداها حاضر شده بودن که بزنن به جاده و برگردن خونه شون که آسانسور خراب شده بود و بچه توش مونده بود.
عینهو دوش عرق ریختم تا بالاخره رفتم رو کابین و در آسانسور رو باز کردم.
خدای من،
اون لحظه که در باز می شه اغلب یکی از زیباترین برخوردهای انسانی هست.
از رو کابین بهش گفتم:
آقای جوان از در دور بایست و تا من نگفتم از کابین خارج نشو.
با صدای کودکانه اما خیلی جنتل و باوقار گفت:
بله خانم.
وقتی اومد بیرون بهش گفتم سلام آقای جوان. مرسی برای خویشتنداری تون.
گفت مرسی از شما خانم.
ازش پرسیدم چی اتفاقی افتاد.
بین خودمون می مونه، آیا تو کابین بالا پایین پریدی؟
که ای کاش چنین سوال احمقانه ای رو از چنین بزرگ مرد کم سن و سال نپرسیده بودم.
گفت نه خاتم
من تو کابین منتظر مادرم بودم.
در هی بسته می شد من دکمه باز کردن در رو می زدم.
آخرش بعد از چندبار باز و بسته شدن در دیگه باز نشد.
گفتم باشه حالا من چک می کنم.
کلی تشکر کردن .
جنتلمن نوجوان هم خیلی شیک و با وقار اومد باهم دست داد و بهم خسته نباشید گفت.
یعنی اون وقار و کلاسش منو ویران کرد.
درسته کارم خیلی سخته ولی خدایی صحنه های نابی توش اتفاق می افته.
رفتم رو کابین، اپراتور در رو چک کنم دیدم کابل ها و کارت ها همینطور عینهو روده سگ ولو شدن.
موندم به خدا چه کار کنم.
از یه طرف می گن نباید آسانسور رو بخوابونید، از یه طرف دیگه اینایی که من می بینم آسانسور نیستن، روده سگ هستن.
هی لیست می دم که باید این قسمت ها نوسازی بشه.
دریغ از یه قرون پول که از دست اصناف ساختمانی واس نوسازی آسانسور بچکه.
بعد میام تو پارکینگ ها می بینم همه ماشین ها پورشه و ب ام و و فراری.
یعنی من توش موندم چطور مردم واس ماشین و داخل خونه شون اینطور هزینه می کنن ولی برای آسانسور که با وقت و آسایش و جون شون در ارتباطه آب از دست شون نمی چکه.

خاطرات تعمیرکار - هزار شهر تو یه شهر!

کابین آسانسورها ، مخصوصا تو مجتمع های بزرگ مسکونی، یه پا مرکز تبادل اطلاعات و اخبار و روابط عمومی هستن ... حتی در مواردی کاربرد ارسال پیام های عاشقانه هم مشاهده شده.
از گذاشتن عکس معذورم ولی یه مجتمع دارم، هر بار می رم برای سرویس آسانسورشون می بینم یه ملنگی رو کارتم برام قلب و اشک و اینا نقاشی کرده.
امروز با چند روز تاخیر رفتم دیدم رو کارتم باز عکس قلب کشیده و نوشته:
کجایی ؟ چرا دیر کردی!
یعنی پاره شده بودم از خنده.
اما از همه خنده دارترش این نامه بلند بالا بود که تو کابین آسانسور یک مجتمع دیگه دیدم.
ظاهرا یه شیر پاک خورده ای تو مجتمع هست که تا زور به دلش میاد راحت کمربند عفافش رو باز می کنه و تو راهرو و فضای سبز و اینا کود ریزی می کنه.
نگارنده نامه با حفظ فرمول های مودبانه نگارش
ضمن عرض سلام و احترام خطاب به آن عزیز اسهال نوشته،
شما که مثل سگ همه جا می ذاری ازت درخواست می شه کثافتت رو پاک کنی وگرنه ببینمت با همون کفشم که با کثافتت کثیف شده می ذارم تو ماتحتت .
یعنی یکی از جالب ترین قسمت های کارم همین مواجه شدن و مراوده با طبقات مختلف اجتماعی هست.
همه مشتری هام ساکن یه شهر هستن ولی خدای من تفاوت های شخصیتی ، طبقاتی و نوع مراوده های مردم همین یه شهر مثل این می مونه که از این خیابون تا اون خیابون وارد یه سیاره دیگه شدم.
می دونین
تو شهرهای بزرگ امروزی، هزار شهر رو می تونید تو یه شهر پیدا کنید.
فاصله این هزار شهر هم فقط از این کوچه تا اون کوچه!

خاطرات تعمیرکار - بلوند ِ برنزه ی صدا مخملی!

پراسترس ترین قسمت کارم وقتی هست که کسی تو کابین هست و آسانسور خراب می شه.
ماکزیمم ۴۵ دقیقه فرصت دارم خودم رو برسونم و از تو کابین درشون بیارم.
یعنی انرژی روانی ازم می گیره که نگو و نپرس.
البته گاهی هم انرژی کیهانی و ملکوتی برمی گردونه که خدا نصیب همه ی عزیزان کنه.
یه نمونه اش رو می گم ، متوجه می شید چرا علی رغم این همه فشار روانی اینقدر این کار جذاب و دوست داشتنی هست.
گوشیت آژیر می کشه که یکی تو کابین گیر کرده.
تو هوای شرجی، زیر ذق آفتاب خودت رو مث دله دیوانه ها از اینور شهر می رسونی اون ور شهر.
می رسی به آسانسور.
اعلام حضور می کنی ...به آدم داخل کابین اطمینان و آرامش می دی که به زودی درش میاری، این در حالیه که خودت داری مثل سیر وسرکه می جوشی و نگران هستی که با چه مدل آسانسور ی روبه رو هستی.
خلاصه به هر بدبختی هست می پری رو سقف کابین و در و باز می کنی ... در که باز می شه ای خدااااا
بلوند باشه ، برنزه باشه ، کشیده باشه ، صداش هم عینهو مخمل باشه.
تازه اون آخرش هم به جای خداحافظی با یه لبخند ویرانگر بگه :
به امید دیدار

خاطرات تعمیرکار - خانه سالمندان

تعریف کنم واستون بامزه است.
دیشب کشیک بودم.
ساعت نه شب بهم زنگ زدن که آسانسور یه خانه سالمندان خراب شده.
پا شدم رفتم.
ظاهرا هیچکس جز خانم پرستار کشیک اون وقت شب بیدار نبود.
اومد آسانسور رو بهم نشون داد و درباره کد درها توضیح داد و رفت.
گفت وقتی کارتون تموم شد باهم تماس بگیرین .
خلاصه من موندم یه آسانسور خراب و یه ساختمون ساکت و نیمه تاریک و هزار تو که هر درش یه کد داشت.
کدها بالای درها کوچولو نوشته شده بود.
دیدنشون سخت بود.
بدتر از همه اینکه خانمه بهم گفت اینجا افرادی بستری هستند که قدری اختلال حواس دارن برای همین کدها وارونه برنامه ریزی شدن تا کسی نتونه از ساختمون خارج بشه.
موتور خونه آسانسور رو پشت بوم بود.
باید می رفتم طبقه سوم تا به در پشت بام برسم.
عینهو قصه ی نمکی، هزار در رو در اون هزار توی غریب و وهم الود رد کردم.
طبقه سوم داشتم دنبال در می گشتم که یهو چراغ ها روشن شد و چهارنفر آدم مسن اومدن دورم.
سه آقا و یه خانم.
خانمه تا منو دید گفت کی هستی اینقدر سر و صدا می کنی؟
یاد هشدار همکارم افتادم که گفته بود تو خونه سالمندان همیشه یه طبقه برای نگهداری افراد آلزایمری هست.
هرگز با هشون بحث نکن و فقط سرت به کار خودت باشه.
خیلی جدی و یه خورده خشن به خانمه گفتم برای آسانسور اومدم.
بفرمائید تو اتاقتون و نگران نباشید.
اینو گفتم خانمه جلدی رفت تو اتاقش و لباس هاش رو عوض کرد.
با کیف و کفش قرمز ناناز جیگری برگشت که الا و به الله من باس سوار اسانسور بشم برم طبقه پایین ، تاکسی منتظرمه!
ما رو بگی ... ای خدا با اینا چه کار کنم.
اون سه تا آقاها هم اومدن وارد ماجرا.
یکی شون با پیژامه بود و هیچی نمی گفت.
دهنش نیمه باز بود و فقط نگاه می کرد.
از اون دوتا دیگه یکی شون یه شومیز گل مگلی پوشیده بود و یه صلیب پلاستیکی آبی انداخته بود گردنش .
خیلی جدی اومد جلو و گفت خانم من پزشک اینا هستم.
این آقا دستشویی داره باید همین الان بره طبقه پایین.
شما نگران نباشید ، من همراهیش می کنم.
در رو باز کنید لطفا.
اینقدر جدی گفت که یه لحظه باورم شد شاید واقعا دکتر بخش باشه اما خیلی زود متوجه شدم نه بابا از اون بلا بلا ها ست.
شاید آلزایمر داره ولی خیلی رند و شیطونه.
تا اینو گفت،
خانمه هم نظرش در مورد تاکسی عوض شد و گفت اره من هم دستشویی دارم همین الان باید برم طبقه پایین.
اینجا بود که آقای دکتر گروه خودش رو لو داد.
به خانمه گفت شما برو از پنجره اتاقت جیش کن بیرون.
من و ژان میشل می خوایم بریم یه دوری بزنیم.
هیچی بحث شون بالا گرفت.
خانمه گفت میشه اینقدر وقیح نباشی!
آقا دکتر رو کرد به اون دوتا آقای دیگه و گفت،
عه شماها بگین من حرف زشت زدم!
بساطی شده بود.
مونده بودم چه کار کنم
وسط بحث و جدل اینا در آسانسور رو باز کرده بودم یه چک کنم.
دیدم آقای دکتر رفته سر کیف ابزارم
یهو از دکتر تبدیل شد به متخصص آسانسور.
گفت خانم نگران نباش من کارم آسانسور.
فقط ابزار ندارم.
احتیاج به کمک داشتین من اینجام.
کار کردن با خانم ها همیشه شوق انگیزه!
راستی که چقدر زیبا و دلپذیر ه دیدن خانم هایی که کار فنی می کنن.
یعنی مونده بودم چی خاکی به سرم کنم با این بساط.
در آسانسور رو بستم و کاسه کوزه ه ام رو جمع کردم و از هزار در کد دار وارونه برگشتم طبقه پایین و به خانم پرستار زنگ زدم که لطفا همراه من بیایید .
طبقه سوم چندنفری بیدارن و میان اطراف آسانسور، نمی تونم تمرکز داشته باشم.
هیچی خانم پرستار اومد به سه شماره همه رو جیش ، بوس لا لا داد و درهای اتاق هاشون رو بست و رفت.
من موندم و آسانسور و پشت بام و آسمون اون وقت شب.
میون کنتکتورها و مدارها یه بخشی از ذهنم درگیر مدار هستی آدمیزاد شده بود.
مدار بازگشت به کودکی در سالمندی.
هستی آدمیزاد مدار ساده ای داره ... مدار ساده ای که با پیچیدگی پر شده ... پر می شه ... تکمیل می شه ... یا شاید بهتره گفت تمام می شه.

۱۳۹۸ مهر ۲۸, یکشنبه

خاطرات تعمیرکار - مساوات حقوق زن و مرد ، مساوات شرایط زن و مرد؟

تعریف کنم واستون اگه دوست داشتین و حال و حوصله نظر بدین.
ظهرهای جمعه معمولا با همکارها ناهار می خوریم.
یه فرصت کوتاه اما دوستانه برای تبادل اتفاقات و تجربه های طول هفته .
این هفته حرف ها اکثرا روی همین قرار داد جدید و مشاهدات سختی بود که همه مون تو محله های داغون داشتیم.
حرف ها رو که گوش می کردم تازه متوجه شدم هنوز محله های داغون تر هم هست که گذار من بهشون نیفتاده.
یکی از همکارها که مسن تر هست بهم گفت :
صبا، با رئیس صحبت کن تو رو به ادرس های فلان و فلان و فلان نفرستن ... خیلی خطرناک هستن.
اینو که گفت شر به پا شد.
دو تای دیگه که جوون تر هستن بهش توپیدن که این حرفا چیه! ... برای چی نفرستنش .
گفت واس اینکه برای یه زن خطرناکه بره همچین جاهایی.
گفتن: زن و مرد نداره ... خطر واس همه هست.
گفت : آخه یه زن تو همچین محیط های اسیب پذیرتر هست.
بهش توپیدن که زن ها حالا همه جودو و کاراته بلدن.
مساوات حقوق زن و مرد ، مساوات شرایط زن و مرد.
( فکر کنم هردوشون بدجوری از خانم ها شون فن کاراته و جودو خوردن!  چون گاه گاهی پشت سر خانم هاشون بدجوری صفحه می ذارن ).
اون هم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت .
من هم هیچی نگفتم.
واقعیت اینه که فشار کاری که روم هست بیشتر از اینکه از محیط باشه از ساعت کاری هست .... روزهایی که کشیک هستم پیش اومده که در بیست و چهار ساعت فقط دو ساعت تونستم بخوابم.
گرچه محیط محله های گنگ هم از نظر عصبی روم فشار میاره اما تا حالا احساس خطر خاصی نکردم حتی به نظرم می رسه یه خورده رفتارها با من بهتر و اروم تر هست .
حداقل بهم فحش ندادن در صورتیکه پیش اومده به همکارهای مرد فحش هم می دن.
تصور کنین ،
بنده خدا رفته اسانسور رو واسشون درست کنه، دوره اش کردن و بهش فحش دادن!
مدام تو شرکت رعایت موارد ایمنی رو بهمون گوشزد می کنن.
تو جلسه دوشنبه می خوام رک و پوست کنده به عزیزان پشت میز نشین بگم:
مشکل نه رعایت موارد ایمنی بلکه شرایط کاری فاقد ایمنی هست.
ساعت کاری دیوانه وار .... انتظار کار کردن بدون وقفه و استراحت در روزهای کشیک.
چیزی که باعث حادثه می شه ، پیش از هر چیز خستگی و استرس هست ، نه پوشیدن کلاه ایمنی و عینک محافظ.
می دونین ،
مثل جوک می مونه که بیست و چهار ساعت تو رو در شرایط استرس زا ، بدون خواب و استراحت قرار بدن و بعد هی از رعایت ایمنی حرف بزنن.
حالا بگذریم .
قصدم چیز دیگه ای بود. این جمله :
« مساوات حقوق زن و مرد ، مساوات شرایط زن و مرد. »
دوست داشتین نظر خودتون رو در مورد این جمله بگین ... نظر خودم رو نمی گم .
چون تو همون مصراع اولش نه مساواتی وجود داره و نه عدالتی .
حقوق من مساوی با حقوق همکار مردی هست که روزی چند بار بهم زنگ می زنه برای کمک فنی ... حقوقم مساوی با همکار مردی هست که طبق گزارش ها و امار راندمان کاری، یک ششم کار من هم کیفیت فنی نداره.
خرابکاری نکنه ، تعمیر اسانسور پیشکش!