جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۸ آذر ۲۱, پنجشنبه

پنجاه و پنج سالش بود.

درباره اش زیاد می شنیدم اما فقط یک بار دیدمش ... از دور.
قد بلند و لاغر بود با صورتی تکیده و تلخ ... به همان تلخی که مادرش از زندگیش برایم تعریف کرده بود .
گاه گاهی صدای مکالمه تلفنی مادر و فرزند را می شنیدم ... عجیب و ازاردهنده بود ... محور مکالمه ها اغلب مسائل مالی بود و رنجش های مادی .
شکایت های مادر از غیبت های طولانی پسر و اعتراضات پسر درباره ناخن خشکی های مادر!
در مکالمات شان ردی از عواطف و دلبستگی احساس نمی شد با این همه من، منی که غریبه بودم، می دانستم که چقدر مادر دلبسته این یکی پسر است ... خیر ان پسر دیگری را به همسر نامهربانش بخشیده بود .
می گفت :
« دیگر برایم حکمیت فرزند ندارد ... زنش دوست ندارد مرا ببیند حرفی نیست ، خودش که سالی یکبار می تواند بیایید اما نمی اید چون زنش مرا دوست ندارد!
زندگیم را وقف این دو پسر کردم .
اولی را زنش از من گرفت ، دومی را هم زنی دیگر که دیگر زنش نیست.
یک روز دو بچه را برداشت و بی خبر رفت و از ان روز این یکی پسر هم از دست رفت ... افتاد به ورطه ی افسردگی .. »
و افسردگی گویی دروازه سرطان را به روی تنش گشوده بود ... سرطان پس از سرطان ...
دیروز زنگ زدم احوالش بپرسم ... ان زن قوی و خوددار چنان اشفته بود که هرگز پیش از این انچنانش ندیده بودم .
« پسرم مرد!»
جمله کوتاه بود و صاعقه وار ...
همه چیز تمام شده بود ... پنجاه و پنج سال زندگی ... همه ی رنج های عاطفی ... دردهای مادی ... شکایت های مالی ... تمام شد و رفت که رفت ... به زیر خاک.
حتی خاطره ای هم برای کسی باقی نگذاشت ... جز دردی برای مادری که خود، خورشیدش در حال غروب است.
و من هنوز گیج و منگ ان ...
می دانید،
علی القاعده،
به حکم عقل،
به حرمت احساس،
به شان انسان،
در پنجاه و پنج سال زندگی، ادم باید چیزهایی ... حداقل چیزک هایی غیر از رنج عاطفی، حسرت مالی و درد جسمی را هم بچشد ... چشیده باشد ...
زندگی کرده باشد!
اینطور نیست ؟
دور باد از جان عزیز ادمی ، حسرت زندگی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر