جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

خاطرات تعمیرکار - بچه مشهد

دیروز رفته بودم سر یه آسانسور تو یکی از همون محله های داغون.
یه جوون آویزون عاطل باطل گیر داده بود و پرحرفی می کرد.
من هم گوش هام رفته بود رو مد استندبای.
انگار نه انگار طرف وجود خارجی داره.
یه وقتایی به طور بیرحمانه ای آدم های پیرامونم حذف می شن.
نه می بینم شون و نه می شنوم شون.
وقتی رو یه موضوع تمرکز می کنم.
یه قسمت از کار رو نمی شد تنهایی انجام داد.
زنگ زدم همکارم اومد.
کار که تموم شد، گوش هام از حالت استندبای اومد بیرون.
جوونک هنوز داشت پرحرفی می کرد.
برای چک نهایی آسانسور رو گرفتم یهو پرید تو کابین.
گفت:
ضرورتی نداشت به همکارت زنگ بزنی.
هاج و واج نگاش کردم.
ادامه داد:
نباید اینجا از چیزی بترسی.
تازه دوزاریم افتاد. فکر کرده بود زنگ زدم همکارم چون تنهایی ترسیده بودم.
حوصله نداشتم هیچی نگفتم.
اما مگه این ول کن بود.
آخرش با دست علامت داد که من خودم اینجا مواظبت هستم.
ما رو بگی.
به هیچ زبونی غیر مشدی نمی شد حرفم رو زد.
گفتم :
وخی یره خودتو جمع کن .
مو بچه مشدوم تو جوجه مخی مواظب مو باشی!
ایندفعه اون هاج و واج نگام کرد.
والله به خدا.
لجم می گیره هر جوجه ای چشش به یه زن می افته بهش حس بادیگاردی دست می ده.
خبر ندرن مو خودوم یه پا کوکتل مولتوفوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر