جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

زشت و زشت تر!

زشت تر از ظالم ِ قدرتمند، مظلوم نماهای ِ ناتوانی هستند که تشنه ی ظلم متقابل هستند اما قدرتش رو ندارند.
ابله تر از نژادپرست ها ، آنانی هستند که خودشون رو قربانی نژاد پرستی می دوند و اما در توصیف ِ ستمی که بهشون شده خود متوسل به فحش های نژادی و قومی می شن.
این نوع نژاد پرستی ِمظلوم نما دچار بلاهتی مضاعف است.
برای دیدن نمونه های آن رجوع کنید به پیج فیس بوکی ِ سایت خبری بی بی سی که تبدیل شده است به مرکز نشر افکار نژادپرستانه!

۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

چرا دو سینه؟!

چندوقت پیش با دوست عزیزی در مورد سیر تکامل پستانداران صحبت می کردیم.
بحث به موضوع مفرح تعداد سینه ها در انسان رسید.
اینکه چرا در میان پستانداران، انسان دو سینه داره.
خوب اولین چیزی که به نظر می رسه تقارن بدن و حفظ تعادل هست.
اما علاوه بر این نظر دیگه ای هم وجود داره مبنی بر اینکه تعداد سینه ها در پستانداران متناسب با تعداد فرزندان هست.
انسان به طور معمول در هر بار زایمان یک بچه به دنیا میاره.
بنابراین برای تغذیه یک فرزند دو سینه کافی هست.
راستش این نظریه ذهن منو یه خورده نگران کرد.
نگران در مورد شکل و شمایل زن ایرانی در آینده.
آیا عدم رغبت زنان ایرانی به بچه دار شدن باعث می شه در چرخه آرام اما جبار ِ تکامل ، زن ایرانی فاقد سینه بشه؟!!
خوب حتی تصورش هم وحشتناکه!
انسان بدون آن دو منبع جادویی ِ حیات.
حیات مادی، ذهنی، روانی، روحی.
یکی از منابع بنیادی عشق و در نتیجه ادبیات، هنر، سینما و ...
یک آن تصور کنید نقاشی زن برهنه ی مودیلیانی رو بدون اون دو سرچشمه حیات!
وحشتناک نیست؟!
گرچه پاسخ دوستم به این پرسش، لطیف تر و مطبوع تر بود اما چیزی از نگرانی تصویری من در مورد شکل و شمایل آینده ی زن ایرانی کم نکرد.
و اما پاسخ دوستم در باب این پرسش فلسفی-وجودی که چرا زنان دو سینه دارند؟
- چون مردان دو دست دارند!
*********************************
این متن و مقاله فرانسوی هم که در مورد باحیا بودن زنان فرانسوی(!!!) توش لینک داده بامزه است.

http://ljkrakauer.com/LJK/essays/whytwo.htm

نقاشی مودیلیانی

فروغ و دیگر هیچ!

جام عسل پر از دانه های فلفل،
خبر خوش پر از درد ِزخم از خود،
انگار سرشته شده با اون مهرآفرین خاکه که نامهربانی رو گاه به بیرحمی می رسونه.
از زخم هاش به مرهم هاش پناه می برم.
فروغ و دیگر هیچ!
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
.....


فحش!

نامهربانی ِ داخلی، دورویی اروپایی، قلدری ِ آمریکایی، وقاحت سعودی .... ما هم یه جایی اون زیر میرها بین چکش برقی و تراموا و مشقت ِ روزی که واس خودمون جیک جیک می کنیم.
جیک جیک های که گاه سخته توش رعایت ادب و نزاکت رو کرد.
شما بر ما ببخشین اما من از دیدن این خبر هیچ جوری نمی تونم مانع از بیان اون فحشی بشم که تو سرم تولید کردن .
فحش:
سگ به قبر و روح و روی کسی فلان کنه که می تونه اینقدر وقیح و پر رو باشه.
خبر:
العربیه تقصیر رو انداخت گردن حجاج ایرانی
در این گزارش هم فاجعه مکه "دسیسه" ایران خونده شده، و هم همزمان اعلام شده که اتفاقی است که پیش آمده است درست مثل بارندگی و سیل در تهران! هم همزمان گفته می شود که "شبه نظامیان" ایران در عراق و سوریه و یمن خون مسلمانان را می ریزند.

۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

خاکی که به خاک می کشه

صحنه های بازگشت تیم فوتسال به ایران باور نکردنیه.
هیچ کس به استقبال نرفته!
هیچ سرود ملی پخش نمی شه.
هیچکس نیست!
مو معذرت موخوام ببخشن اما خااااااااااااااااااااااک تو سر همه مان .... خاااااااااااک تو سر همه.
حالا می گیم اون حکومته که حجاب به سرشون می کنه،
این شوهرشه که مانع خروج کاپیتان می شه ،
مردم چی !!!
دست و پاهای مردم چلاق و علیل بود برن یه توکه پا فرودگاه یه دستی براشون بزنن حداقل.
خااااااااااااااااااک تو سرمون .... خاااااک تو سرمون که استعداد بی نظیری داریم در به خاک کشیدن هرآنکس که گوهری در وجودش داره.
غریب رفتن و غریب برگشتن و اون وسط یه های و هویی بلند شد و تموم شد رفت.
آه از این خاکی که به خاک می کشه هرآنکس که گوهری در وجود داره!

فوتبال و ارواح همسان!

بارها و بارها سوپر گل های  تیم فوتسال رو دیدم.
چیزی از هنر در حرکاتشون هست.
هنر فوتبال.
درست مثل فوتبال برزیلی.
فوتبالی که توش انگار زمین فوتبال، همون تنها لحظات رهایه پس از یک عمر زندان انفرادی.
فوتبال دیگه فوتبال نیست، همه ی تو هست.
همه ی زندگیت،
عمرت،
سهم ِ بودنت !
یک روز از دوست برزیلی خواستم برزیل رو با سه کلمه توصیف کنه.
گفت:
امید،
درد،
طنز!
و هر کلمه رو که  گفت پر شدم از هیجان ِ آشنایی.
برام هیجان انگیز بود، گرچه غافلگیر کننده نبود، که سه واژه حک شده بر روح او از برزیل دقیقا همان سه واژه ی حک شده بر روح من از ایرانه.
عجیب نیست که میگه:
صبا، احساس می کنم روحم ایرانیه!

۱۳۹۴ مهر ۴, شنبه

یک حرکت، چهار ضربه!

مردی، فرزندش رو از افتخار به مادرش محروم کرد!


با یک حرکت چهار ضربه:
دو ضربه اول به فرزندش چراکه به اسم فرزند، او رو از افتخار به مادرش محروم کرد.
یک ضربه به همسرش، چرا که او رو از افتخاری بی نظیر در زندگی محروم کرد.
و یک ضربه به یک ملت ، چرا که ملتی رو از ستاره ای محروم کرد.

جمشید آریا

صبح بین خواب و بیداری ، در اون لحظات جادویی ِ گذر از بیهوشی به هوشیاری، تو یه فضای تاریک و سحرانگیز بودم.
مقابل اون پرده بزرگ و سفید و دوست داشتنی که آدم رو از زمین و زمان می کنه و می بره به دل ِ دنیاهای ِ دیگران
.
سینما ... سالن سینما.
هیچ فیلمی بر پرده نبود.
فقط یه فضا بود.
فضای افسونگر سالن سینما.
و من به یاد آوردم که چقدر این فضا رو دوست دارم.
بهش احتیاج دارم.
مثل یه مخدر که باید حداقل ماهی یکبار بهم تزریق بشه.
حتی اگه فیلمی که بر پرده است رو دوست نداشته باشم، سالن سینما رو دوست دارم.
باید درش قرار بگیرم.
در تاریکی  مقابل اون پرده سفید که هیچ فیلمی روش نبود جمشید آریا از راه رسید.
نه در یک فیلم،
نه در یک نقش،
بلکه با یک فضا ... یه فضای مفهومی به نام جمشید آریا!
توصیفش سخته.
جمشید آریا، سالن سینما بود و سالن سینما ، جمشید آریا بود.
درهم تنیده، همزاد هم ... یک مفهوم واحد!
جمشید آریا خود ِ خود ِ سینما بود.
اون کلوزاپ های بالیوودی از اندام ورزیده اش تو فیلم ِ تقریبا آشغال اما سرگرم کننده افعی تا کلوزاپ های چشمگیر ِ چشم هاش تو فیلم مادر.
اون صدای پر هیبت و سینمایی اش تو همه ی فیلم ها.
اون چهره ی چشمگیر مردانه اش که انگار قابلیتی تمام نشدنی برای نقش پذیری در هر نقشی رو داره. 
از بزن بهادری های آرتیستی تو انبوه فیلم های گیشه ای تا انعطاف های فراموش نشدنی در نقش هایی متفاوت.
نقش هایی که بیش از فیزیک و اندام نیاز داشتند و او داشت!
پرده آخر، مادر، هیوا و ... 
جمشید آریا، 
در سینما نقش می گیره و به سینما نقش می ده.
او این قابلیت رو داشته که سیمرغ بهترین نقش رو بگیره و توامان تمشک بدترین نقش
.
چهره ی خاص،
نگاه ِ خاص،
صدا ی خاص،
و سینما که با همین خاص ها، خاص شده.
جمشید آریا،
خود ِ خود سینماست!
**************************
برای انتخاب عکس دچار مشکل شدم.
اینقدر که عکس های جذاب و آرتیستی داره.
اما نهایتا از حس آرتیست دوستی خودم گذشتم و این عکس ازش رو گذاشتم.
جمشید آریا پیر شده.
لابد دیگه خیلی هم نمی تونه فیلم بازی کنه.
خدا کنه این مرد بزرگ سینمای ایران در این روزهای سالخوردگی به مشقت روزی دچار نباشه.
سازو کار بیمه بازنشستگی برای هنرمندان، آنان که لحظه های ما رو ساختن، ضروریست با مقیاسی ملی.


۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

مشقت های معاینات زنانه!

صبح وقت دکتر داشتم.
یه تست عمومی برای گواهی سلامت.
کله صبح ساعت هشت و نیم بهم وقت داده بودن.
پاشدم تو تاریکی و سرما، خمیازه کشون رفتم اون ور شهر.
تو اتاق انتظار داشتم خمیازه می کشیدم که سروکله خانم دکتر پیدا شد.
سرحال و قبراق ( قبراق با همین ق هست یا غ؟)
گمونم اصالتا عرب بود.
خیلی خون گرم و با حال.
یه چاق سلامتی گرم کرد و گفت تشریف بیارین تو اتاق.
فکر می کردم حالا یه فشار خون می گیره و یه گوشی می ذاره رو قلبم تموم.
اما بردم تو یه اتاق کوچیک و خالی .
بهم گفت لباسهای بالات رو در بیار . 
بعد که آماده شدی بیا بیرون.
منو بگی حالم خراب شد.
اصلن یکی از دلایلی که دکتر نمی رم همین بی ناموس بازیهاشونه.
رنگ از رخم پریده بود و با بغض و بدبختی و التماس بهش خیره شده بودم که یعنی کوتاه بیا.
اما با یه لبخند معنی دار تاکید کرد که همه ی لباس هات رو در بیاری ها!
بعد رفت بیرون.
تو اتاق یه چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم و هی فحش می دادم که این چی چیچی بود خوردم اومدم اینجا.
از پشت در صدام زد :
چه کار می کنی ؟
به چه زبونی داری فحش می دی؟!
از لحنش معلوم بود حسابی سرگرم شده.
با صورتی تا بناگوش سرخ شده اومدم بیرون.
اما خیلی حرفه ای نگاهش حتی یک میلیمتر هم از روی چشم هام پایین تر نرفت.
لبخندش اما پررنگ تر و شیطون تر شده بود.
پرسید :
اهل کجایی؟
به چه زبونی داشتی منو فحش می دادی؟
گفتم ایرانی هستم.
عکس و مکس ازم گرفت و بعد گفت برو لباس هات رو بپوش و دوباره بیا تو همین اتاق.
برگشتم پیشش پرسید:
آخرین باری که تست دهانه رحم دادی کی بوده؟
یاد مامان طفلکیم افتادم که زبونش تو ایران مو در آورد تا منو راضی کنه برم معاینه های سلامت زنانه رو بدم اما آخرش نرفتم.
همیشه بهش می گفتم من بمیرم بهتر از اونه که تن به یه همچین بی ناموس بازی هایی بدم!
مامانم هم همیشه غر غر می کرد فقط قیافه و ادا اطفارت شبیه زن های تحصیلکرده است وگرنه هیچ فرقی با یک از پشت کوه برگشته ای که هیچی حالیش نیست نداری.
گمونم راست می گفت!
خلاصه
گفتم والا آخرین معاینه پزشکی من برمی گرده به همون موقع تولد پسرم.
که اون هم دیگه می زدن تو سرم می فرستادنم دکتر.
(جمله دوم رو البته با صدای بلند نگفتم.)
گفت :
خانم،
زنان بین بیست تا 65 سال باید هر سه سال این تست رو بدن.
این یکی از موفق ترین تست های معاینه زنانه که تا 80 درصد خطر سرطان دهانه رحم رو کاهش می ده.
چیزی نزدیک سی درصد مردم حامل ویروسی هستن به نام HPV که در بعضی ها ممکنه فعال بشه و باعث سرطان بشه.
بعد هم یه کاغذ درآورد و اسم چندتا دکتر زنان رو نوشت.
مثل سگ کتک خورده زوزه کردم و پرسیدم:
دادن این تست اجباریه؟
گفت : خوب اگه گواهی این تست رو نداشته باشین پلیس دستگیرتون نمی کنه اما از من بشنوید که اجباریه .... بسیار ضروری.
در اولین فرصت این کار رو انجام بدین.
بعد دوباره مهربون شد و با لبخند گفت:
درکت می کنم.
بعضی ها از اون تخت خوششون نمیاد اما باور کن عواقب احتمالی بعدیش خیلی ناخوشایندتر از اون چند دقیقه ایه که روی اون تخت دراز می کشی.
چشم هات رو ببند و برنامه آخر هفته ات رو بریز!

۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

«زیادی مورد عشق»

روتکو، نقاش پیشرو آمریکایی، جایی در یکی از نمایشگاه هایش اعتراف می کند که قصدش از نمایش این آثار آزار دادن بورژواها و کور کردن اشتهایشان بوده‌است.
نبیل ایوش، کارگردان مراکشی، در آخرین فیلمش ، Much Loved، با تماشاچی همین کار را می کند.
فیلم درباره ی زندگی چند زن روسپی مراکشی ست که هم خانه هستند.
سرویس هایشان مخصوص پولدارهاست.
عرب های سعودی یا توریست های عیاش فرانسوی.
زندگی کاری این چند زن خلاصه می شود در پارتی ها و شب نشینی با پولدارها.
الکل، سکس، پول.

ایوش بی رحمانه تماشاچی را مقابل عیاشی های زمخت و جنون آمیز جنسی قرار می دهد. 
صحنه های سکسی فیلم مدام مرا یاد نقاشی های فرانسیس بیکن می انداخت.
توده اندام های برهنه ی درهم پیچیده.
زمخت و نخراشیده و خالی از لطافت.

برای تماشاچی های حساس این خطر وجود دارد که تا مدتی دچار یبوست جنسی شوند.

راستش شخصا آنقدر از دیدن صحنه های عریان و بی پرده این فیلم شوکه شده بودم و ازار دیدم  که تا انتهای آن در نوعی گیجی و ماتی باقی ماندم.
برایم باور نکردنی بود که در سینمای کشوری مثل مراکش کارگردان و هنرپیشه هایی جرات ساختن چنین فیلمی را پیدا کنند.
خوب البته که نمایش آن در مراکش ممنوع شده است.
اما شک دارم که سه تا و نیم ستاره ای که این فیلم از مخاطب فرانسوی گرفته است فقط و صرفا مرهون همین صحنه های بی پرده و موضوع چالش برانگیز آن باشد.
فیلم در آزار دادن تماشاچی موفق است.

گرچه شخصا در موضوع زندگی زنان روسپی، فیلم «زنان بدون مردان» شیرین نشاط را ترجیح می دهم.

فیلمی که آزارهایش بدون صدمه زدن و به مخاطره انداختن میل جنسی تماشاچی به یبوست جنسی است.
می توان فیلم را در چند کلمه خلاصه کرد:
سکس، الکل، فقر، اعتیاد، عیاشی، پول و اندکی مهربانی.
با این همه به دیدنش می ارزد.برای دیدن دنیا و پشت پرده های این شب ها که بر «ما» ها می گذرند.



خدا در ترموا

مدتیه از تراموا استفاده می کنم.
گاه صحنه هایی توش می بینم چشمگیر، نفس گیر، نفس بر ... چشم نواز، دل انگیز، دل خراش ...
کانتراست های حیرت انگیز بین آدم های خوش لباس با عطرهای مدهوش کننده با آدم های دوره گرد و ژولیده که انگار از اول عمرشون حموم نرفتن .... بعد اینا تو ازدحام تراموا کنار هم واستادن ... درست مقابل تو.
خوشگل هایی که انگار از رو جلد مجله اِل پریدن بیرون. کنار آدم هایی که روی ویلچر هستن ... فقط یک سر با توده کوچکی زیر اون سر به عنوان تن.
و آدم ناغافل می بینه داره هی فکر می کنه این چه جوری غذا می خوره ... اصلن غذایی که می خوره کجا می ره .... بعد بقیه اش چه جوری دفع می شه ... اصلن چه جوری توالت می ره !
خلاصه این تراموا سواری ما این روزا واسمون حکم آیه ی بیست سوره عنکبوت رو پیدا کرده که:
قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
از اون حج هایی که یارو توش هی منقلب می شه ... نفسش می گیره .... ناغافل می بینه داره هی ذکر می گه:
هو الجمیل،
هو الجمال،
هو الله الخالق الباری المصور .....
امروز اما راستش خدا خیلی وحشتناک بود.
یا شاید بهتره بگم خیلی مفلوک ... خیلی غم انگیز ... خیلی دردناک.
خدا وقتی از اون طرف بوم می افته.
به قعر ِ بینهایت ِ فلاکت.
خدا یه دختر معتاد بود که سوار تراموا شد.
پوست و استخون.
یه اسکلت متحرک.
اما وحشتناک ترین قسمت، دست هاش بود.
کبود از زخم تزریق.
چشم که به دست هاش افتاد، رگ های دستم درد گرفت.
خدا شاهده هنوز هم درد دارم.
حالا برعکس همون موقع هم کنترل چی ها وارد تراموا شدن.
با خودم فکر کردم بهش کار ندارن اما یارو کنترلچیه از اون هم بلیط خواست.
خوب البته که نداشت.
شنیدم دختره به کنترلچیه می گفت:
آقا، من نمی تونم این جریمه رو پرداخت کنم.
خوب راست می گفت.
نفهمیدم بعدش چی شد.
طاقت نداشتم نگاه کنم.
اما با خودم فکر می کردم چقدر یه کنترلچی باید اوت باشه که فکر کنه می تونه از یه همچین آدمی پول جریمه بکشه بیرون.
دختره کل هیکلش جریمه بود.
یه قبض جریمه ی زنده و متحرک جلوی چشم ما ها.
می دونین،
جریمه های زندگی گاه غیر قابل پرداخته.
راستش ترسیدم.
از زندگی که جریمه هاش بی رحم و سخت و دردنکه!
و همش این آیه ی سوره حشر تو سرم تکرار می شد:
... الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ
**********************
خلاصه شدم عینهو این پیرزن هایی که مدام زیر لب دارن ذکر می گن و تسبیح می چرخونن! 

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

باغ وحش درون!

تمام روز منتظر این لحظه بودم که بیام ولو بشم رو تخت و بخوابم اما حالا که بهش رسیدم خوابم نمی بره.
دارم از خستگی می میرم ... تمام روز خسته بودم ... از همون کله صبح که بیدار شدم خسته بودم.
دیشب یه حشره سگ مصب که نمی دونم چی بود تا صبح کبابم کرد و نذاشت درست بخوابم.
برعکس امروز از همه روزها هم شلوغ تر بود.
تمام روز خمیازه کشیدم ..... کار که تموم شد اینقدر که خسته بودم داشتم فکر می کردم همون کنار خیابون برم بخوابم.
بالاخره یه شب تجربه دوره گردی چیز جالبی هست.
اما خوب هوا یه خورده خنک و بارونیه.
به مشقت خودم رو رسوندم خونه ... به این لحظه روی رختخواب.
اما یه چیز موذی و  لج آور مانع خوابیدنم می شه.

گمونم همین خیال راحت ... همین اطمینان خاطری که در وصال هست .
انگار در وصال هست که خر وجود آدم می زنه بیرون.
شروع می کنه به لگد پروندن.
تو داستان های عشقی هم همینه ...  یارو عاشقه وقتی به وصال معشوق می رسه، خودش رو خر می کنه و شروع می کنه به لگد پروندن.
آدمیزاد باغ وحشی درون خودش داره به خدا.
سگ درون ؛ اون هم از نوع هارش، 
خر درون،
کوالای درون،
شتر درون ،
کرگدن درون و ....
کی بود گفت:
انسان، عالم صغیر است و عالم ، انسان کبیر.
راست گفت به خدا.
هر آنچه در عالم هست انگار در آدم هم هست.
باغ وحشش رو که من دیگه به چشم خودم تو خودم دیدم! :)

۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

«هیولای دوست داشتنی و هیولای معصوم»

همه چیز تو این فیلم لعنتی بی نقصه!
«لئون»
یک کمال ِ لعنتی برای دیدن و بیش از پیش فرو افتادن به هزارتوی تردید.
تردید ها بر اصول اخلاقی.
اولین بار شوکه شدم.
دومین بار ترسیدم.
سومین بار گریه کردم.
چهارمین بار رنج کشیدم.
پنجمین بار تحسین کردم.
ششمین بار درمانده شدم.
هفتمین بار ... هنوز جرات نکردم!
لئون!

https://www.youtube.com/watch?v=ezcQu1JtcPM

زبان دوم

مرحله غم انگیز و هراس آوری در آموختن زبان دوم وجود دارد.
و آن وقتی ست که شما نه زبان دوم را درست صحبت می کنید و نه زبان اول خودتان را.
مفاهیم در ذهن می جوشند اما لفظ ها به خاطر نمی آیند .... نه به زبان دوم و نه به زبان اول.
به غاری تاریک می ماند پر از نجواهای محو و گنگ ... احساس و ادراک غلظت می گیرد، ابزار اما گم می شوند ... برهنه می مانید با تنی سخت حساس و آسیب پذیر ... بی واژه ها!
****** 
از سرشب مفهومی در ذهنم هست اما هنوز لفظش به خاطرم نیامده است. 
ترسناک است!

در دفاع از سیستم و الگوریتم

«سیستم اداری فرانسه پیچیده و ناکارآمده!»
این شکایتی شایع بین دوستان ایرانی و خارجی تازه وارد به فرانسه است. 
من اما باهش موافق نیستم.
البته شکایت هایی اینچنینی برام قابل درکه.
برای جوانی که از یه مملکت دیگه با یه سیستم دیگه، اغلب ساده تر و با لوپ های کم تر، وارد اینجا می شه قابل درکه که تا فهم و تسلط به این الگوریتم احتمالا به لوپ های تکراری زیادی می افته.
تکرارهایی ناشی از ناآشنایی که اما زیر فشار خستگی و کلافگی تازه وارد بودن اغلب ساده ترین و دم دست ترین چیز برای شکوه و شکایت و شکستن کاسه کوزه ها همین سیستم اداری ست.
حجم شکایت از پیچیدگی و ناکارآمدی سیستم های اداری فرانسه به نظر من بیشتر از اون که مربوط به نقص طبیعی خود سیستم باشه مربوط به نا آشنایی و عدم درک ِ طبیعت سیستم هست.
سیستم ها بر اساس مفاهیم اجتماعی طراحی می شن.
بدیهی ست این مفاهیم در یک مملکت مبتنی بر سوسیالیسم، چندبعدی تر و عمیق تر هست.
به طور مثال مفهوم مالیات در فرانسه از کشوری مثل کلمبیا یا ایران پیچیده تره.
یا مفهوم پست و کاربرد اون در فرانسه به مراتب از ایران، کلمبیا یا برزیل گسترده تره.
در کنار این تفاوت های مفهومی، که درکش زمان گیر هست، نقص های طبیعی و ناگزیر سیستم رو هم باید درک کرد.
1. نقص و اشتباهات ناگزیر انسانی 
در مملکتی که میانگین سن بازنشستگی بالای شصت ساله ، طبیعیه که اشتباهات انسانی قدری بیشتر از مملکتیه که میانگین سنیش جوان تر و شاداب تره.
2. نسبی بودن همه ی سیستم ها نسبت به زمان 
مفاهیم اجتماعی روز به روز عمیق تر و چندبعدی تر می شن، حتی مفاهیم جدید وارد می شه. 
طبیعیه که  وارد کردن این تفاوت ها به الگوریتم و سپس کاربردی کردنشون در قالب سیستم اداری، زمان گیره.
به عنوان آدمی که مدتی دستی در طراحی الگوریتم و برنامه نویسی داشتم، آخرین چیزی که ممکنه در شکایت از این مملکت بگم سیستم و الگوریتم های اداریش هست.
با اینکه گاهی تجربه های ناخوشایندی در دوباره کاری اداری و حتی گم شدن پرونده هام در ادارات داشتم اما این سیستم با این نیروی ِ اجرایی انسانی نه تنها برام قابل درکه بلکه بسیار محترم و با ارزش هم هست.
بخش بزرگی از نظم این جامعه مرهون همین سیستم ها و الگوریتم هایی ست که دوستان به راحتی بهش صفت پیچیدگی و ناکارآمدی رو الصاق می کنن.
نه!
واقعیت اینه که سیستم پیچیده نیست ما به الگوریتم هاش مسلط نیستیم.
مسلط شدن به کدها، لوپ ها و قوانین به عهده ارباب رجوعه و نه کارمند.
همه این حرفا برای اینکه بگم جایگاه سیستم در نظم اجتماعی رو باید قدر گذاشت.
نقص های طبیعی و ناگزیرش رو پذیرفت و
پتانسیل کاری کارمندهای بالای پنجاه سالش رو باید درک کرد.
خیلی به کارمندها غر نزنیم.
خیلی از سیستمی که نمی شناسیم شکایت نکنیم.
وارد شدن به یه سیستم متکامل تر کار سختیه اما خواهید دید که وقتی واردش شدید روان و موثر می چرخه.
همین.

یه آرزوی خوب

بالاخره یک شنبه و بالاخره یه موزیک ویدیوی خوب.
می شه تو آفتاب دراز کشید ... پوک زد به سیگار و گوش کرد به صدایی که همه جور تکنینک آوایی ، کلامی و بصری رو به کار می گیره تا بلکه بتونه یه رگ نداشته رو توی تو تکون بده ... برای ترک سیگار ... برای ترس از سرطان.
ولی خوب تو اون رگ رو نداری! smile emoticon
بیشتر از این که به هشدار شعر گوش کنی با بازی کلامی شعر سرگرم می شی.
سرطان که با شهوتی جنسی تن ها رو تسخیر می کنه .... و مرگ!
پوک می زنم به سیگار ... با سرخوشی گوش می کنم و با خودم فکر می کنم :
یکی از بهترین چیزهایی که آدم می تونه برای خودش یا عزیزی آرزو کنه قطعا مرگی ست آسان ... کم درد.
کاش نقطه پایان ، آرام رقم بخوره.
********
زیر نویس انگلیسی داره :)
https://www.youtube.com/watch?v=8aJw4chksqM

یک شنبه!

بالاخره یک شنبه!
یک شنبه ای که از ذوق فکر خوابیدن، خواب از همون کله صبح از سرت می پره .
تو می مونی و رختخواب و خمیازه و خیال ... خیال ... خیال ...
خیال دنیایی خالی از شقاوت ... شقاوت ِاسلحه .... صنعت ِجنگ ... وقاحت ِصادرات مرگ!

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

میراث و مافات: فرانسه!

برزیلیه.
برنزه.
دوست پسرش فرانسوی.
چهارساله دارن باهم زندگی می کنن.
هیچ شباهت شخصیتی باهم ندارن جز در یک چیز، ساده و طبیعی هستن. هردو.
به دور از تظاهر.
گمونم همین یک نقطه مشترکه که تونسته این دوتا آدم رو کنار هم نگه داره.
دختر علاقه های هنری و فرهنگیش رو با دوستانش دنبال می کنه.
پسر کار ساده کارگری می کنه.
تفریحش خلاصه می شه در شب نشینی های آخر هفته تو بارها.
دختر همراهیش می کنه.
آخر هفته ها اغلب با هم مست و پاتیل بر می گردن خونه.
اما پیداست که این برای دختر کافی نیست.
از بارها خاطرات بدی داره.
یه بار ازم پرسید:
صبا، فکر می کنی اگه بگم من ایرانی هستم کسی باور می کنه؟
گفتم: آره . شبیه ایرانی ها هستی. چطور مگه؟
گفت: وقتی می گم برزیلی هستم رفتار مردها زننده می شه.
یه کلیشه ذهنی دارن که انگار همه ی زن های برزیلی فاحشه هستن.
شروع می کنن به تعریف کردن از سایز باسن و سینه ی زن های برزیلی.
این منو ناراحت می کنه .
حتی چند بار هم بهم دست زدن.
برام قابل فهم بود که برای دختری با حساسیت های هنری و فرهنگی ای مثل او چقدر این چیزها می تونه آزار دهنده باشه.
حالا خیلی جاها خودش رو ایرانی معرفی می کنه.
نمی دونم آیا این تونسته از تجربه های بدش کم کنه یا نه.

به هرحال این یه معرفی کوتاه بود برای نقل چندتا از مشاهداتش.
مشاهدات و تجربه هاش همیشه برام جالب و شنیدنی بودن.
با یه نکته بینی و حساسیت اجتماعی همراهه که نمی تونه با جمع های دوست پسرش در میون بذاره.
تو اون جمع ها برای کسی این حرف ها جالب نیست.
جذاب ترین موضوع، مقایسه شراب اسپانیایی با شراب فرانسویه.
یا اینکه تعطیلات قبلی کجا بودن و تعطیلات بعدی کجا برن.

تو مشقت ِ روزمرگی و مسئله ی تموم نشدنی ِ جور کردن مخارج با درآمد، خیلی فرصت دیدن همدیگه رو نداریم اما همون کم هایی که پیش میاد همیشه عالی و فراموش نشدنیه.

چند روز پیش باهم شام خوردیم چندتا مشاهده تعریف کرد که برام جالب بود. تصویری می ده از این جامعه و مسائلی که باهش درگیره.
دوتاش رو تعریف می کنم.
شاید برای شما هم جالب باشه.

اولی:
می گفت یه روز تو خونه از پنجره صدای سروصدا شنیدم.
بیرون نگاه کردم دیدم دو مرد وسط خیابون افتادن به جون هم.
ظاهرا سر رانندگی باهم بحثشون شده بوده و بحث به کتک کاری کشیده.
یکی از مردها سفید و بلوند بوده و یکی دیگه برنزه، با آرایش مویی که بیشتر بین مردهای جوان شمال آفریقا رایجه.
می گفت چیزی که برام تکان دهنده بود کتک کاریشون نبود بلکه صحنه بعدی بود.
دو تا مرد رهگذر که اصلن شاهد واقعه نبودن وارد معرکه شدن.
در همراهی و کمک به مرد برنزه.
سه تایی زدن سفید بلوند رو حسابی مشت و مال دادن و رفتن.
می گفت من هیچ توضیحی براش پیدا نکردم جز وجود یه خصومت قومی، رنگی.
باهش موافقم.
لازم نیست خیلی اینجا باشید تا متوجه بشید این واقعیت در این جامعه هنوز وجود داره.
خصومت!
خصومت قومی و رنگی.
با دو رفتار متفاوت.
شمال آفریقاها با رفتاری پرخاشگرانه، فیزیکی و آشکار.
فرانسوی ها با رفتاری که شاید ظاهرش پرخاشگرانه نباشه اما آسیبش عمیق تر و طولانی تره.

دومی:
می گفت متوجه شدم وقتی با دوست پسرم می رم بیرون بیشتر در معرض متلک و مزاحمت هستم.
خیلی زود فهمیدم که این نه من بلکه آلن هست که هدف این مزاحمت هاست. از من به عنوان سوژه استفاده می شه برای اذیت کردن او.
پرسیدم چه جور مزاحمت هایی؟
گفت: مثلا چندتا مرد با هم دیگه میان کنار میزمون تو بار وامیستن و شروع می کنن به بلند بلند حرف زدن در مورد من که چقدر مثلا خوشگل هستم و سکسی هستم و اینا.
می گفت این چیزا آلن رو خیلی عصبی می کنه اما خوب خودت دیدی که فرانسوی ها چه جورین . اهل دعوا نیستن.
میاد بیرون می ره برای حزب راست های افراطی تبلیغ می کنه.
از ده تا جمله هم که می گه نه تاش فحش و تحقیر های نژادیه.

این مشاهدات ساده ، روزمره و رایجی در اینجاست.
واقعیت اینه که هرکس وارد این کشور بشه بعد از مدت کوتاهی متوجه این تنش در بین اقشار جامعه می شه.
به طور ویژه بین اقلیت شمال آفریقا با فرانسوی های بومی.

عجیب نیست که مدام روی در و دیوار برای انسجام جامعه تبلیغ  می شه.
خوب چون این انسجام وجود نداره.
راستش شخصا فکر می کنم اولین ، مهمترین و واقعی ترین گام برای تلطیف ِ این تنش نه در تبلیغ انسجام روی در و دیوار شهرها بلکه در انجام همون کاریه که سال ها ست از دولت های فرانسه انتظار می ره ولی همچنان ازش سر باز می زنن:
عذرخواهی ِ رسمی فرانسه از الجزایر برای آنچه در آنجا انجام داده.
نمی شه یک طرف چشم هاش رو روی گذشته ببنده و بگه کار ما نبود، کار گذشتگان ما بود و بعد انتظار داشته باشه بقیه هم همین کار رو بکنن.
اصل میراث از پدر به فرزند روی دیگه ای هم داره،
جبران مافات عمل پدران که به دوش فرزندان است.
فرزندانی که میراث ِ ثروت رو   با کمال میل از پدران گرفتن، به طریق اولی  مافات عمل پدران رو هم باید تقبل کنند.

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

احمق!

آیا تا حالا شده از دیدن خودتون تو آینه نفس تون حبس بشه؟
یهو «اونی» رو ببینید که «خودتون» هستید ... این همه آشنا .. نزدیک ... و احمق!
وقتی کالین در چند قدمی خط پایان می ایسته ... از خط عبور نمی کنه ... قهرمان نمی شه .... جام رو نمی بره ... مدال رو نمی گیره ... افتخار نمی آفرینه .... می ایسته و به همه ی اون دم و دستگاه ِ هولوگرامی ِ افتخار آفرینی فقط نگاه می کنه و تن نمی ده ... کالین، به افتخار تن نمی ده!
به هولوگرام دل نمی بنده.
اما این صحنه ی آخر نیست.
فیلم از ضد قهرمان ، قهرمانی تازه نمی سازه .
فیلم نمایش ِ واقعیت ِ نخراشیده ی ِ زندگی رو فدای ِ تزریق ِ احساس ِ تخدیری دیگر نمی کنه ... قهرمانی وجود نداره.
زندگی ست با جبر ی جانکاه ... تکراری ... بی پایان!
صحنه آخر سیلی ِ واقعیت است.
واقعیت ِ تکراری ِ زندگی و نیازمندی ِ بی پایان ما!

تکرار ... تکرار ِ ساده ی  شب و روز که هیچ قهرمانی حریفش نیست!

دوست آمریکایی

یه زمانی یه دوست آمریکایی داشتم از این بلوندهای قدبلند ویرجینی.
سه تا دختر داشت.
اولی مو قرمز،
دومی بلوند،
سومی مو مشکی.
از سه پدر.
اولی اسکاتلندی،
دومی آمریکایی،
سومی عرب ِ سعودی.
با اینکه مرد عرب هم مثل اون دوتای دیگه یه بچه درست کرده بود و گذاشته بود کف دستش و بعدش هم با یه دختر ایتالیایی 18 ساله برگشته بود مملکتش اما همیشه با یه احساس غلیظ عاشقانه ازش یاد می کرد.
خوب اینجور که تعریف می کرد حداقل مثل اون دوتای دیگه وقتی مست می کرده کتکش نمی زده بلکه عاشق پیشه می شده.
زندگیش منو یاد قصه ی شوهر کردن خاله سوسکه می انداخت.
بالاخره هرچی باشه آقا موشه با دم نرم و نازکش کتک می زده نه با شاخ و مشت.
برام جالب بود که همینقدر مهربونی هم برای این زن خیلی بود.
فراموش نشدنی و تاثیر گذار.
عاشق موسیقی عربی و شرقی بود.
اولین بار اون این آهنگ رو به من معرفی کرد.
می گفت وقتی این آهنگ رو گوش می کنه یاد من می افته.
خوب چون فکر می کنم من اون رو یاد شوهر عربش می انداختم.
برای یه آمریکایی ایرانی ها و عرب ها تفاوت زیادی ندارن.
من هم اصراری نداشتم که بزنم تو ذوقش و به جای همراهی با احساس ِ آشناییش هی بهش یادآور بشم که:
اووووووه باید بدانی و آگاه باشی که ما ایرانی ها از عرب ها خییییییلییییییی متفاوتیم و اصلا یه چیز دیگه هستیم.
یک و تک و توپ و اینا !
خلاصه همراه باهش گوش می کردم ... خیلی هم با خوشالی و مباهات از اینکه دوستی رو یاد خاطره ای خوب انداختم. :)
خدایی همه جذابیت این موسیقی به همین  تم عربیش هم هست .

https://www.youtube.com/watch?v=C3lWwBslWqg

دامگه حادثه


امروز صبح از پنجره اتاق و مصراعی که مدام تو سرم تکرار شد ... می شه ... هنوز هم!
که در این دامگه حادثه چون افتادم ...

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

مادرهای ِ آدم ها!

حکایت قبل از خواب:
امروز تو تراموا یه خانم همراه با بچه اش کنارم ایستاده بود.
پسربچه حدود 5 سال داشت و فرانسه رو روان و بدون لهجه صحبت می کرد.
مادر اما لهجه غلیظ بریتانیایی داشت.
مدام هم لابه لای حرف هاش کلمات انگلیسی می گفت.
پسر بچه خیلی کودکانه و دوست داشتنی یهو به مادرش گفت:
مامان تو چرا اینقدر عجیب غریب حرف می زنی؟
من نمی فهمم چی می گی!
نه تنها مادر بلکه بقیه مسافرین هم از این حرف بچه خندشون گرفت.
مادر در حالیکه یه خورده صورتش قرمز شده بود آروم و با خنده به بچه اش گفت:
خوب چون من یه جای دیگه به دنیا اومدم و بزرگ شدم .
وقتی مثل تو بودم یه زبون دیگه حرف می زدم.
راستش من بقیه مکالمشون رو تو ازدحام جمعیت نشنیدم ولی مشاهده این پدیده همیشه برام جالب بوده.
وقتی بچه ها از پدر مادر هاشون زبان کشور میزبان رو بهتر و روان تر صحبت می کنن.
می دونین،
با خودم فکر می کنم وطن نه زادگاه آدم بلکه اونجاییه که توش بزرگ می شی و پرورش پیدا می کنی.
با این تعریف، بیهوده نیست که به وطن می گن «مام ِ وطن».
تاثیرات ناخودآگاهی که وطن، محل پرورش آدم، روی آدم ها داره گاهی اوقات از مادر هم بیشتره.
شاید دقیق تر این باشه که گفت:
آدم ها مادرهای متعددی دارن.
اولینش مادره اما موثرترینش وطنه.
وطن نه به معنی زادگاه بلکه به معنی محل رشد.

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

«نشاشیدی شب درازه!»

یه ضرب المثل عامیانه هست که می گه:
«نشاشیدی شب درازه!»
کنایه از این که خیلی هیجان زده و جو زده و اینا نشی . شب درازه و روی خشک موندن ِ خشتک خیلی حساب باز نکن.
حالا چرا یاد این ضرب المثل افتادم؟
سر همین موضوع آلمان و آوارگان سوری و فرشته ی تازه از راه رسیده ی ِ نجات، بانو مرکل و دوستان هیجان زده که از تراژدی تمام باخت قرن ، تعبیر بازی برد - برد رو کشیدن بیرون.
به واقع استخراج چنان تعبیری از چنین تراژدی نبوغ می خواد.
نبوغ در سطحی نگری.
نه!
نه عزیز جان؛ بازی دو نیمه داره.
نیمه اولش هنوز تازه شروع شده.
روی بازی که تازه شروع شده فقط یک هیجان زده می تونه قضاوت کنه که هر دو تیم بردن.
اون هم روی گل هایی که با پنالتی های ِاشتباه و بلکه فریبکارانه بدست اومده.

من آدم بدبینی نیستم.
حتی شهره هستم به خوش بینی.
با این همه چیزی که من دیدم و دارم می بینم ، به قد عقل و منطق من، یک بازی ِ تمام باخته.
بحران اروپا رو به وخامته.
چرا که سال هاست راه حل مشکلاتش رو در دم دست ترین و متناقض ترین روش ها دنبال می کنه.

این حجم آواره از کشوری با فرهنگی دیگه نه راه حلی برای آلمان پیر و فرتوت خواهد شد و نه مامنی برای این رانده شده های بینوا.
تزریق نیازمند ِ ترکیبه.
ترکیب نیازمند زمان.
دوز ِ تزریق که بیش از حد بشه، ترکیبی اتفاق نمی افته.
قلب سنگ کوب می کنه.
خوش باوریست اگر فکر کنید این حجم از آواره با فرهنگی دیگه بتونه آروم و بی صدا در اروپا حل بشن و آب هم از آب تکون نخوره.
هر چند که دوست دارم به چیزی جز این باور داشته باشم اما مشاهده و منطق عقلی من می گه:
چند سال آینده ، سال هایی پر از تنش های نژادی، قومی و فرقه ای در اروپا خواهد بود.
بحران هویت، بحرانی جدی و عمیق در اروپاست.
چه برای بومی اروپایی و چه برای مهاجر غیر اروپایی.
شب تازه شروع شده.
روی خشک موندن خشتک ها خیلی حساب باز نکنید.