جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

ژول ورن ، آینه و من!

ژول ورن محبوب ترین نویسنده دوران نوجوانیم بود.
او بود که روزهای داغ ، یکنواخت و کشدار تابستان های مشهد رو برام خیال انگیز و مفرح می کرد.
از زمین و زمان می کندم و با خودش به هیجان سفر به دور دنیا می برد.
به جزیره های ناشناخته، سرزمین های دور دست و حتی ماه.
با اینحال هرگز ، حتی همون موقع هم، فکر نمی کردم روزی اینقدر به زادگاه این مرد نزدیک بشم.
اینقدر اسمش ، تصاویر چهرش و جملاتش دور و برم رو پر کنه.
سورپرایز بزرگ وقتی بود که اینجا در دهه ی چهل سالگیم تازه متوجه شدم محبوب نوجوانی های من ، یک پا شاعر هم بوده.
روی این آینه یکی از مشهورترین شعرهای ژول ورن نوشته شده.
عنوان شعر «شب» هست و درباره شکوه و جلال و جاذبه ی آسمان در شب.
هیچ جوری جرات ترجمه اش رو ندارم.
راستش امروز مقابل این آینه قلبم فرو ریخت.
احساس کردم هیچ چیز در زندگی اتفاقی نیست.
انگار همه ی اجزای زندگی ، همه ی ثانیه های زندگی در پیوندی معنا دار با هم هستند.
انگار ما مثل ماهی های آزاد محتوم به مسیری هستیم ... به سفری.
سفری که نشانه های مقصد از همان مبدا معلوم است.
شاید!
******************

شعر بی اندازه زیباست ... کاش عزیزی که دانش، ذوق و جرات کافی داره ترجمش کنه.
دستی از روحی با ذوق این بخش از آن شعر بلند رو بر آینه نگاشته:
Elle était reine au ciel ; sa lumière argentée 
Etalait sa splendeur et son rayon si blanc 
Traçait jusqu'à la terre une route lactée, 
Faite du pâle azur, et des feux de son flanc.

Le ciel adoucissait la fugitive teinte 
De sa robe azurée, en fuyant ce foyer, 
Brunissait, noircissait, puis allait s'oublier 
De l'horizon obscur dans la lointaine enceinte





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر