جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

سیاه!




سیاه گرم و آرام است .... پذیرنده ی همه ی رنگ ها !
امشب دیر رسیدم ... در قبرستان بسته بود ... پشت در ِمرگ با التهاب ِ هستی تنها ماندم ... با زمان ... شتاب ... چک لیست ... نور و رنگ ها که بی خود و بی جهت زیادند ... بی خود و بی جهت و دل زننده ... و نور ِ فریبکار که بی خودی به این همه چیز ِ بی همه چیز اعتباری بی معنی می دهد!

4 جولای 2013
نانت


۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

آیا فرانسه رو دوست دارید؟



 «در فرانسه بهتون خوش می گذره؟» ،«آیا فرانسه رو دوست دارید؟»
این دو سئوالی ست که مدام با آن مواجه می شوم. با لحنی ملایم و مودبانه و لبخندی طبیعی و دلپذیر. شاید برایتان عجیب باشد اما من در برابر سئوالاتی به این سادگی گیج می شدم و زبانم بند می آمد! بله یا خیر از دید من و برای من پاسخ درستی نبود. اصلا این سئوال ها برای  تجربه شخص من درست و دقیق نبودند.

هفته گذشته وقتی از شمال تا مرکز فرانسه را تک و تنها سفر کردم، در تمام مسیر راه برای اولین بار در زندگیم احساس امنیت را تجربه کردم . ذره ذره و خوشایند.
امنیت حس تازه ای بود برایم که قبلا درباره مفهوم آن خوانده بودم اما تجربه نکرده بودم.

از کامیون ها و راننده هایشان که گاهی برایم بوق می زدند نترسیدم.
از خوابیدن کنار جاده نترسیدم.
از غذا خوردن در کافه های خلوت بین راهی در کنار مردهای ناشناسی که گاهی برای گپی کوتاه سر صحبت را باز می کردند نترسیدم. مردهایی که بلافاصله کنجکاو می شدند از کجا می آیم. کنجکاوی که اغلب منجر به بازی فکری کوتاه و مفرحی می شد. 


- "شما چی حدس می زنید؟"
- خب،  آمریکا؟
- نه ! نه ! خیلی از آمریکا دوره !
- روس؟
- نه  بیاین کاملا تو آسیا
- چین ؟
- ایران!
- اوه ایران! عالیه ... آیا به ایران برمی گردید یا دوست دارید در فرانسه بمونید؟"

و این درست از همان سئوال هایی ست که مرا گیج می کند! حتی متاثر و غمگین!
با خودم فکر می کنم چطور می توانم روزی این سرزمین را ترک کنم؟
و هم زمان صدایی می گوید: چطور می توانی به ایران برنگردی؟

گیج و منگ بی آنکه جواب روشنی داده باشم به جاده بر می گردم. جاده ای که به من احساس امنیت می دهد. 
گاهی بوقی ... نگاهی ... لبخندی .
بوق ها بلند نیستند برعکس کوتاه و ملایم اند.
نگاه ها سمج و مهاجم نیستند برعکس مطبوع و تحسین آمیزند.

جاده غیرقابل پیشنی نیست. نشانه ها دقیق و گویایند. می شود ارزش و اهمیت زندگی را در سراسر جاده حس کرد. می شود حضور آدمهایی را احساس کرد که پیش از تو از سراسر این جاده عبور کرده اند و با دقت و توجه نشانه ها را  نصب کرده اند، خط ها را کشیده اند. هیچ جا خط ها تنهایت نمی گذارند.
ناگهان وحشت شبی را بیاد می آورم درشمال ایران. در جاده ای صاف و خط کشی شده در حال رانندگی بودم که یکباره خط کشی جاده تمام شد.  آسفالت ریزی کرده بودند اما بدون هیچ علامت هشدار دهنده ای. برای چند ثانیه با سرعت بالا در فضایی کاملا تاریک و مبهم جاده را گم کرده بودم. اعصابم از وحشت تیر کشیده بود در حالیکه همسر و پسرم آرام کنار دستم خوابیده بودند. با اعتماد کامل به من و من بی اعتماد به جاده! جاده ای چنین سهل انگار و بی توجه به جان مسافرانش.

باران می بارد.
هوا مطبوع و ملایم است، جنگل ها و چمن زارهای حاشیه جاده زیبا و تمیز.
یاد جنگل های شمال ایران می افتم. دلم دوباره خون می شود. همیشه با دل خون از شمال بر می گشتم. درختهایی که کیسه های زباله شده بود میوه های نامیمون دنیای آدم ها بر شاخه هایشان.

خانه های روستایی به نظر محکم و به قاعده می آیند .  نه زبون و تسلیم طبیعت و نه سربار و تحمیل شده به آن. خلوت خصوصی توالت ها به پارچه های نیم بند و رحم باد
 سپرده نشده است. درها و لولاها محکمند !
خط ها و نشانه ها حتی در روستاها هم به همان دقت و شدت هستند. اقلیم در امتداد جاده تغییر می کند اما یک فرم ثابت و قابل فهم از خط ها ، نشانه ها ، خدمات و ادارات دولتی همه جا تکرار شده است  و این  حس مطبوعی از وضوح ، شناخت  و اطمینان به یک مسافر غریبه می دهد. غریبه می داند که  ناگهان با چیزی غریب و غیر قابل پیش بینی رو به رو نخواهد شد جز شگفتی گاه به گاه روبه رو شدن با بنایی قدیمی.

غروب به شهر
Guéret   در مرکز نقشه جغرافیای فرانسه می رسم. شهری که مرکز امپراطوری رومن ها بوده است. در حاشیه جاده می شود باقیمانده بناهای قدیمی را دید. برای خواب توقف می کنم. کنار کلیسایی از دوره رومن ها. فضای قدیمی و کهن کلیسا خیال انگیز و مسحور کننده است هر چند که به لطف محافظت و توجه همچنان محکم و استوار به نظر می رسد.

صبح دوباره به جاده می زنم .  جاده ای که دوست ندارم تمام شود.  درست مثل یک هم آغوشی عمیق. با این حال می دانم که همه هم آغوشی ها تمام می شوند . خیلی ها فراموش . بعضی ها اما هرگز!

به نانت می رسم  در حالیکه جاده نطفه ای را درونم  کاشته است.
فرانسه!
فرانسه ی که زیباییش لطیف و ملایم است.
فضایش کهن و غنی.
شوخ طبعی اش مطبوع است و محترمانه و نه وقیح.

فرانسه ای که به من _ زنی آزار دیده از جنون خط کشی های مذکر و مونث _ احساس امنیت را تقدیم کرد. با خط کشی های ساده اما دقیق جاده هایش برای حفظ جان انسان. فارغ از زن و مرد بودن. انسان!  .... ارزش جان انسان!
خط کشی برای نجات جان آدم ها و نه برای جدا کردن آدم ها از یکدیگر.
فرانسه ای که به من لذت گفت و گو با آدمیزاد را تقدیم کرد. فارغ از جنسیت.
فرانسه ای که به من حق لذت بردن از زن بودنم را داد بدون انگ زدن!


اینجا مردم اغلب  از من می پرسند:
" در فرانسه بهتون خوش می گذره؟" ، "آیا فرانسه رو دوست دارید؟"
و امروز جواب من این است :
"چطور می توان فرانسه را دوست نداشت...!"

جوابی که جاده به من نشان داد .


۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

تلما و لوئیز، دو زن در جاده ای مردانه



دیشب  قصیده لوسی جردن مارین فیتفل رو گوش می کردم و دوباره یاد فیلم "تلما و لوئیز" ریدلی اسکات افتادم. یه فیلم جاده ای تر و تمیز و شیک و مهیج و خوش ساخت آمریکایی. از نظر من یکی از بهترین های ریدلی اسکات. با همه ی خصوصیات جذاب سینمای آمریکا.
 داستانی ساده و مستقیم و بی پیرایه که بی حاشیه ها و جزئیات کسالت بار روایت می شه.  فیلمی که کلکسیونی از موسیقی های خوب هم هست . با صحنه های جذابی از طبیعت فوق العاده گرند کنیون. هنرپیشه های خوش تیپ و چشم نواز که سبک بازی آمریکایی رو خوب انجام می دن.
جینا دیویس ، برد پیت ، سوزان ساراندون.

فیلم مسئله ای زنانه داره که کاملا با مردها گره خورده. مردهایی که در ایجاد مسئله نقش دارند و مردانی که می خوان در حل مسئله کمک کنن . تفاوت روحیه های مردانه و ارتباطشون با زنها یکی از جذاب ترین جنبه های این فیلم هست که  با جزئیات غیر مستقیم و ظریفی نمایش داده می شه. لطافت و ظرافتی که در نگاه بعضی ها هست و در دیگران نیست.  شوهر تلما مرد خوش تیپی هست که خوب پول در می آره . ماشین خوبی سوار می شه . از دیدن فوتبال لذت می بره و از اینکه زن خوش تیپی در خونه داره راضیه . قلمروش کامله . هم چیز در این قلمرو کوچک زیر سیطره این مرد خوب پیش می ره تا روزی که تلما تصمیم می گیره به مسافرت بره اینبار اما بدون اجازه شوهرش! باری که آخرین بار است!
تلما تحت سلطه این مرد گم شده.  دختر بچه بی دست و پایی باقی مونده با خواسته های برآورده نشده و تلنبار شده ای که از او موجودی با ضعف قدرت تصمیم گیری ساخته. اما او زیر فشار این گمشدگی همین یک بار که آخرین بار هم هست مهمترین تصمیم زندگیش رو می گیره .
سفر!
سفر در جاده ای مردانه . جاده ای که زنانگی او برایش فقط موضوع تفریح هست و نه پذیرشی محترمانه و انسانی.  تفریحات  احمقانه و کوتاهی که اما هزینه های سنگین و طولانی رو ایجاد می کنه . هزینه هایی که به طور تکان دهنده و تلخی  در زندگی  مردهای دیگه ای  بازتاب پیدا میکنه. وقتی شریک زندگی لوئیز از رابطه ی جنسی با لوئیز محرومه .  بیگناه و ناخواسته. این او هست که باید هزینه تفریح  غیرانسانی مردی دیگه رو بپردازه. با محروم ماندن از لوئیز. زنی که دوستش داره اما نمی تونه!

می شه به وضوح دو نگاه مردانه رو در این فیلم به زنها دید. نگاهی که زن براش بهانه ای هست برای خودخواهانه ترین، کوتاه ترین و بی مایه ترین تفریحات دربرابر نگاهی که می خواد در کنار این زن ها باشه . به زندگی نگهشون داره. با توجه و علاقه ای بیشتر از صرف لذت های لحظه ای.

 فیلم اگرچه در آمریکا اتفاق می افته اما به گمانم هر کسی از هر کشوری و به خصوص زن ها کم و بیش با چنین موضوعی احساس آشنایی و ارتباط خواهند کرد. قصه فیلم ساده است با پایانی تلخ . دو زن سفرشون رو با لباس ها و ظاهری زنانه آغاز می کنن اما در پایان، خاکی و خشن و درب و داغان به انتهای جاده ای می رسند که در تسخیر مردهاست.

دوستی می گفت این پایانی بدبینانه برای مسیری هست که زن ها هم دارن واردش می شن . به نظر من اما پایان فیلم واقع بینانه است . حداقل با واقعیت هایی که تا امروز رقم خورده. نگاه کنید به تلخی زندگی یا آمار خودکشی در میان زن هایی که پا رو از خانه و آشپزخانه فراتر گذاشتند و خواستند خودشون رو بیان کنند!

"آرام راه هموار می‌کنند

با آمپول‌های شفاف‌شان بی حس‌ام می‌کنند ، خوابم می‌کنند
اکنون خودم را گم کرده‌ام من که بیمار این سفرم
کالبد شبانه‌ام نورناپذیر چون جعبه سیاه قرص‌هاست
همسر و فرزندم در عکسی خانوادگی لبخند می‌زنند
خنده هایشان درپوستم فرو می‌رود
نیزه‌های ریز خنده.
......"

سیلویا پلات
شاعر و نویسنده آمریکایی که در لندن خودکشی کرد
****************
تلما و لوییز در ۶۴امین مراسم
جایزه اسکار، نامزد دریافت ۶ اسکار شد و اسکار بهترین فیلم‌نامه غیر اقتباسی به نویسنده داستان این فیلم تعلق گرفت
.
 
The Ballad of Lucy Jordan - Marianne Faithfull


 

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

دیشب خواب کسی را دیدم که روزگاری عاشقش بودم!



بالاخره آن " تو"  می آید.
با حضورش می لرزیم و سرشارمی شویم از بهانه ی شگفت انگیز بودن ... ماندن!
لا به لای آن ساعت ها و ثانیه  های کشدار و فرساینده ی روزمرگی معجزه ای واقع می شود.
ذره ذره یا شاید هم ناگهان عاشق می شویم و خوشبخت!
خوشبخت از یافتن بهانه ای برای بودن!
جانی نو می گیریم آن هم درست وقتی که از شدت روزمرگی مرده بودیم.
متولد می شویم.
تابناک و فرخنده ... معجزه گر ... شفا یافته و شفا دهنده!
اما دیر یا زود  کوچه  خوشبختی در مسیر عشق به انتها می رسد. صخره ها شروع می شوند.
 گاه ضربه ها ... سیلی ها ... با دروغ ها ... فریب ها.
چشم های سر می  بینند ، چشم های دل اما پلک بر هم می فشارند!
دل به این بهانه ی عظیم بودن دلبسته است.
عقل اما در میان الگوریتم ها ی
A  آنگاه  B  مدام به نتایج متناقض می رسد.

عقل کلافه است .... دل دیوانه !

عقل مقابل دل سنگ نمی اندازد. درست برعکس این عقل است که عمیقا می داند عشق کامل ترین و بهترین  بهانه ی بودن است. در این تنگنای سنگین و فرساینده ی ماده ، مکان و زمان!
عشق عاقلانه است. این حکم عقل است!
با این حال عقل را از مشاهده و استنتاج نمی توان بازداشت . عقلی که از مشاهده و استنتاج باز بماند دیگر عقل نیست. عقلی که لزوما حسابگرهم نیست. حسابگری فقط بخشی از عقل است چنانکه حساب فقط بخشی بسیار کوچک از ریاضی ست.

اما بالاخره شاید روزی بیاید که همان عقلی که حکم به عاقلانه بودن عشق داده است حکم به متناقض بودن صورت عشق هم بدهد. درد می کشیم چرا که تناقض دردناک است.
تناقضی که در آن "تو" است.
یا شاید در خود "من" است .
و یا شاید هم اصلن در جمع "من" با آن "تو" است.
هر کدام هست در هر حال سخت است ... غیرقابل تحمل ... غیر قابل جمع ... غیر قابل ادامه!
بن بست!
پایان ... پایانی که پایان نیست!
می دانیم که نیست ... هرگز نخواهد بود .... آن حجم از نیکبختی ، شادکامی ... آن حجم  از بودن ... آن بهانه ی عظیم بودن نمی تواند به سادگی تمام شود ... فراموش شود. این قاعده ی سکه ی خودخواهی ست که یک رویش عشق ضرب خورده است و روی دیگرش نفرت. یک رویش نهایت لذت و روی دیگرش نهایت درد.

"تو" همچنان هست ... رفته "ای"  یا شاید رفته "ام" ... در هر حال نیست "ی" اما هست "ی" در لحظه لحظه های "من"!
تا مدتها خواه"ی" بود ... اینبار با تلخی .. و حتی تنفر.
می خواه "م" له شدن"ت" را ببین"م" ... سیلی خوردن"ت"  از هستی ... روزگار.
منتظر"م" ...  دردناک و تلخکام.
و "تو" همچنان محور فکر و خیال "من" مانده "ای".

باور نکردنی ست که آن همه لطافت فکر و خیال "من" برای "تو" اکنون تبدیل به چنین خشونت و قساوتی شده است.
باور نکردنی ست که "من" می تواند این همه متنفر و منتظر سیلی خوردن "تو" باشد!

اما چرا؟؟؟؟
پاسخ بعد از سالها درد و تلخی و تنفر:
تنفر همان توجه  متمرکز، خودخواهانه و ذانی آدمیزاد ست که  در آغاز عاشقانه "تو" را با خود یکی دید و در انتها "تو" را از خود جدا دید!
بهانه بودن"م" بود"ی" با نادیده گرفتن"م" بود"م" را به مخاطره نابودی کشید"ی".
سیلی بخور از روزگار تا شاید "من" را ببینی.
که بی "من" بی این "خود" ِ هستی یافته بر بنیاد خودخواهی، هیچ هستی در ذهن ِ "من" متصور نیست.

دیشب خواب کسی را دیدم که روزگاری عاشقش بودم.
اما راندمش ... از زندگیم.
چه عقل که حکم به عاقلانه بودن عشق داده بود حکم به غیرعاقلانه بودن صورت عشق هم داده بود . و من به حکم عقل او را راندم گرچه فصل پریشانی و درد و اشک طولانی شده بود اما هرگز بازنگشتم.
پا به تونل تاریک، دردناک و وحشتناک تنفر گذاشته بودم.
تونلی که طولانی شده بود.
دیشب در خواب دیدم به دیدنم آمده است. منتظرش نبودم. از دیدنش حتی شگفت زده هم نشدم. نه دیگر عاشقش بودم و نه حتی دوستش. خاطره دوری از دروغ هایش را به یاد داشتم اما اینبار بی هیچ احساس دردی یا آزاری. با تلفن حرفی زد و من تحت تاثیر هوشمندنی حرفش اینبار او را  فارغ از خودم دیدم.
یک آدم باهوش. همین!

صبح که از خواب بیدار شدم دانستم برای همیشه از درد ِتنفر گذر کرده ام وسکه ی دو روی عشق و تنفر برایم منسوخ شده است.
دانستم خودخواهیم از عشق و تنفر بی نیاز شده است.

۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

چهار عدد شورت دست دوم بسیار تمیز به قیمت 1 یورو!



 الوین تافلر در بخشی از کتاب "موج سوم" اشاره ای دارد به  کثیفی خیابان های فرانسه و انباشتگی آت و آشغال که از خانه های فرانسوی به خیابان های فرانسه سر ریز شده است . او با بیانی طنز انباشتگی و کثیفی خیابان های فرانسه را ناشی از  روحیه مقتصد زن فرانسوی می داند.
یادم هست وقتی به این بخش از کتاب رسیدم ناگهان از خنده منفجر شدم . آن موقع هیچ شناخت و تصوری از فرانسه نداشتم و  نگاه تافلر را بیشتر به حساب یک شوخ طبعی و شیطنت مطبوع آمریکایی  ناشی از تقابل دو فرهنگ متفاوت و کم و بیش رقیب گذاشتم. اما اذعان می کنم که امروز آن جمله های تافلر برایم عینی و  ملموس شده است هر چند که زاویه ای نو در مشاهده و تعریف مفاهیمی مثل خست و سخاوت نیز به رویم گشوده شده است.

یکی از تفریحات دوستان من در اینجا چرخ زدن روی سایت "بون کوان"
Bon Coin
و مشاهده اقلام دست دومی ست که مردم برای فروش روی این سایت می گذارند. از جمله تیتر همین متن :
"چهار عدد شورت دست دوم بسیار تمیز به قیمت 1 یورو!"

خیلی از دوستان بلافاصله پس از مشاهده این موارد حکم به خست روحیه فرانسوی می دهند. راست و صداقتش من هم اوایل به شدت از این روحیه علاقمند به انباشت جا خورده بودم. فرانسوی ها تقریبا هیچ چیز را دور نمی ریزند . آنها اشیا را یا به عنوان یک خاطره نگه می دارند و یا تلاش می کنند آن را بفروشند. خانه های فرانسوی لبریز از اشیا هستند. در حالت مرتب و تمیز خانه های فرانسوی شبیه موزه ای از اشیا عتیقه هستند و در حالت معمول شبیه  بازار شهر شام!

برای آدمی مثل من که یک عمر با فرهنگ نوروز و  نو شدن و نو پوشیدن و ضرورت مرتب و تمیز بودن خانه، به خصوص در موقع میزبانی و مهمانی، بزرگ شده است رو به رو شدن با این خصوصیت یکی از عجیب ترین و جالب ترین تجربه های مواجهه با فرهنگی متفاوت بود. تجربه ای که تا مدت ها گیجم کرده بود چرا که دوستان من اغلب سریع و ساده این روحیه فرانسوی را ربط به خست می دادند اما چیزی در این حکم برای من غیر قابل قبول و در عین حال مبهم بود. چیزی که  به مرور برایم روشن شد.

سخاوت و خست هر دو کیفیاتی انسانی هستند و یک جامعه انسانی اصولا نمی تواند از آنها خالی باشد اما سخاوت بنا به پیش زمینه های جغرافیایی و تاریخی در هر جامعه با فرم ها و جلوه های متفاوتی بروز می کند. در یک جامعه برخوردار از ثروت های مادی، مثل ایران، سخاوت بیشتر در قالب های مادی بروز می کند مثل غذا و اطعام . رسم مهمان نوازی ایرانی با غذا و انواع سفره ها گره خورده است. از سفره نوروز و سفره عقد تا سفره انواع حضرت ها و تا آب خنک کن های بنوش به یاد حسین در کوچه و محله ها. در فرهنگی دیگر و بنا به شرایط جغرافیایی و تاریخی متفاوت سخاوت ممکن است با فرم های دیگری جلوه کند مثلا با صرف وقت و دقت بیشتر یا حتی با رفتارهای بسیار ساده و کوچکی مثل لبخند زدن، نگه داشتن در برای نفر پشت سر. با عذرخواهی ها بیشتر و یا با اظهار تشکرهای بیشتر. 

به گمان من باید بین خصوصیات یک جامعه با کیفیات انسانی تفاوت قائل شد و از صدور حکم های کلی اجتناب کرد. روحیه انباشت در جامعه فرانسه به نظر از یک سو منتج از جغرافیایی نه چندان غنی و از سوی دیگر تاریخی مملو از جنگ و قحطی ست.  فرانسوی در جغرافیایی  فقیر از انرژی و منابع مادی زندگی می کند. امروز او در امتداد  دیروزی بلند و مصیبت بار از قحطی دو جنگ جهانی ست. حلزون خواری او یک راه حل برای بقا بوده است.  بسیار سطحی بینانه و ابلهانه ست اگر عادات غذایی ملت ها را به حساب کج سلیقگی یا عقب ماندگی گذاشت و  آن ها را دست آویز  تحقیر قرار داد. از حلزون خواری این یکی  تا سوسمار خواری آن یکی!

خصوصیات یک جامعه منتج از جغرافیا و تاریخ آن جامعه است . خصوصیاتی که از یک سو می تواند منشاء کیفیات تحسین برانگیز و کاربردی باشد و از سوی دیگر
منشاء کیفیات عجیب.  چنانکه  روحیه انباشت در جامعه فرانسوی به معنی خست نیست . این روحیه ایست که از یک سو منجر به  حفظ آثار تاریخی و فرهنگی یا طراحی و ساخت خانه هایی با صد در صد ایزولاسیون حرارتی و درنتیجه حفاظت انرژی و محیط زیست شده است  گرچه از سوی دیگر نیز منجر به  تلاش برای فروش چهار عدد شورت دست دوم بسیار تمیز هم شده است!