جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

کرامت انسانی به سبک آمریکایی

 چندتا سخنرانی از اوباما گوش کردم. متوجه شدم یکی از عبارت های کلیدی و مورد علاقه اش همین عبارت «کرامت انسانی » هست.
زیاد به کار می برش.

برام جالب بود .
هر چند جمعه ی سیاه، جمعه ای که فروشگاه ها کالا شون رو در اروپا و آمریکا حراج می کنن، به نظر می رسه کرامت انسانی هم زیر هول و ولای کالا و پول و سرمایه داری، له می شه و چیزی ازش باقی نمی مونه.
کاربردش همون تو سخنرانیه فقط.
یه نگاه به این جمله و اون ویدیو بندازین.
“As Americans, we respect human dignity” and that “we are a people who value the dignity and worth of every citizen” 
President Barack Obama





کابوس های تنهایی!

به مامانم زنگ زدم می گم:
الهی قربون قد و بالات بشم فعلا از رو هم پشت بوم به آقا سلام بدین، می شنوه به خدا.
می گه :
ما خیلی وقته از رو پشت بوم به آقا سلام می دیم. نمی ریم حرم جا باشه برای  زوارش.
(جیگرش رو بخورم اینقدر مهربونه :) 

اینو که گفت باز دلم به هول و ولا افتاد برای دوستان.
یره،
دور مشد رو  خط بکشید فعلا.
شما هم از رو پشت بوم به آقا سلام بدین، می شنوه به خدا.
آخه فک کن دو تا همسایه ی بی در و پیکر چسبیده به مشد.
اون هیولاها هم که واس خودشون اونجا می چرخن و هیچکی هم حریفشون نیست.
تازه پاکستان اتمی هم داره.
پشت آدم می لرزه به خدا.
فکر می کنین خیلی سخت و دور از ذهنه که از مرز افغانستان یا پاکستان موشک بزنن به مشد؟
نه نیست!
هارت و پورتشون رو تو پاریس کردن اما زهرشون رو تو خاورمیانه می ریزن.
همیشه همینطور بوده.
این سگ مصب ها تا خاورمیانه رو تیکه پاره نکنن دست بر نمی دارن.
از این طرف حرف از مبارزه با داعش می زنن، از اینطرف دیگه اوباما بدو بدو می ره به عربستان باز اسلحه می فروشه.
این رجب هم که انگار عقلش رو به کلی با رویای عثمانیش از دست داده.
شده آتیش بیار معرکه.
یکی نیست بگه مرد حسابی کوتاه بیا دیگه.
وقتی نماینده کرد داره به اسم ملت ترکیه قسم می خوره و رسما به تمامیت ارضی ترکیه به عنوان یک کشور مشترک بین قوم ترک و کرد احترام می ذاره چرا آخه گیر می دین به اینکه به ملت ترک قسم بخوره!
آخه کرد که ترک نمی شه اما می تونه ترکیه ای بشه.
چرا نمی ذارین بشه؟!!!
چرا با یک تناقض ِ کلامی در دل قانون اساسی جلوی امکانی معقول رو می گیرین؟
در نوع خودش شاهکاریه از ترس و وهم.
اینکه آدم به هیولایی مثل داعش بیستر از هم وطن خودش بتونه اعتماد کنه.
تاریخ نشون داده همون هایی که یک کشور رو با هارت و پورت می سازن، با وهم هم به بادش می دن.
آلمان به لطف هیتلر آباد شد اما به دست زیاده خواهی های هیتلر هم ویران شد.
وقتی نگاه می کنم می بینم گسترش جنگ در خاورمیانه همه رو به باد می ده.
از ترکیه تا اروپا.
تخته پاره اروپا زیر موج آواره ها فروتر می ره.
روسیه و ایران ضعیف می شن.
ترکیه به باد می ره.
عربستان بی اعتبارتر از همیشه می شه.
آمریکا البته اون دور دورا، در ساحل امن اقیانوس آرام، دور از دود جنگ و موج آواره ها با بازار اسلحه اش همچنان چاق تر می شه و از هیئت انسانی خارج تر!
و صد البته اسرائیل در امن و امان موج های خبری ِ متمرکز شده روی ترکیه و روسیه، اون کوچولو باقی مانده از نوار غزه  رو هم مثل اسپاگتی دور چنگالش لول می کنه و می بلعه.

مشقت های غیر قابل شر شدن ِ تن!

دوستی دلگیر شده بود چرا جواب مسیجش رو ندادم.
موندم چطوری براش توضیح بدم از این دوره های فرسودگی ِ تن که گاه به گاه عارض می شه.
چون گردابی از بی اشتهایی و ضعف.
بی اشتهایی، ضعف رو تشدید می کنه و ضعف بی اشتهایی رو.
به جایی می رسه که برای تکون خوردن به معجزه ای احتیاج هست.
چهل و هشت ساعت رو به قبله، دراز به دراز، تنها پیوندم با جهان مادی موسیقی بود و سیگار و آب پرتغال.
موسیقیش رو روی فیس می ذاشتم و می دیدید،
ضعف و بی اشتهایی البته و خوشبختانه قابلیت اشتراک نداشت.
خوبه به یاد داشته باشیم که در جهان مجازی ِ فیس و ای میل و وایبر و ...  فقط وجه ذهنی ما قابل اشتراکه.
اون هم وجهی از ذهن که گاهی متاثر از همون تن ِ بینوا خیلی متمرکز و پیراسته نیست .
بر ما ببخشید که :
انسان مشقت تن است.
و تن بینوای ما مثل یک موج سینوسی بین بیش فعالی و رکود در نوسان!

سگ ها و اسم ها!

ا ِی بابا، 
می گن باز توهین شده به مملکت! :))))
کوتاه بیایین جون مادرتون.
والا به خدا بعضی آدم ها سرتاپاشون توهینه بعد اسمشون هم کوروشه.
به هیچکی هم بر نمی خوره.
ما یه همکلاسی داشتیم اسمش کوروش بود.
طرف داغون.
از اینا که هی گیر می دن به عالم و آدم  و دست می اندازن و مسخره می کنن همه رو.
ولی خوب ما مجبور بودیم صداش بزنیم کوروش.
چون اسمش کوروش بود.
ننه اش هم مرحوم شده بود دستمون کوتاه شده بود از اینکه شکایت ببریم پیشش.
بالاخره هر چیزی یه اسمی داره.
تازه:

به تجربه مشاهده شده اتفاقا سگ ها بیش از آدم ها اعتبار اسم ها رو حفظ می کنن.

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

قلمرو مردانه، شعور زنانه!

بعد از چهارسال بالاخره یه دوست دختر پیدا کرده.
قبلیه آلمانی بود.
درسش که تموم شد گذاشت رفت آلمان.
این هم هرچی این در اون در زد بره آلمان نشد.
یعنی رفت اما برگشت.
نمی دونم دختره جوابش کرد یا خودش جواب رو گرفت!
اینجور که خودش تعریف می کنه چهارسال گیج و منگ دور خودش می چرخیده که چی شد؟
چرا رفت؟
چرا تموم شد؟
هنوز هم که حرف می زنه می شه یه لایه ی نازک اما عمیق از دلتنگی و تاثر رو تو صداش شنید.
همه چیز تو حرفاش به آلمان ختم می شه.
حتی هنوز، با وجود این نانتی بلوند ِ سرزنده ی شوخ و شنگول.

دیروز احوالش رو پرسیدم.
تو فرم نبود.
فکر می کردم حالش باید بهتر باشه اما نبود.
پرسیدم:
چته جوون؟
تو فرم نیستی؟
با بلوند ِ هم زبون اوضاع روبه راهه؟
گفت:
آره اون خوبه ... من خوب نیستم.
پرسیدم:
 چرا؟
گفت:
اعتماد ندارم.
پرسیدم : 
به کی ؟ به اون یا خودت؟
گفت: 
چه سئوال خوبی.
فکر می کردم به اون اعتماد ندارم اما الان متوجه شدم به خودم ندارم.
گفتم:
می ترسی!
گفت:
آره از همه ی مردها می ترسم.
از دوست های خودم می ترسم.
از دوستاش می ترسم.
می ترسم بره.

می فهمیدمش!

گفتم:
آزاد بذارش. 
گفت:
آزاده. من براش محدودیتی نذاشتم.

گفتم:
بله آزاده چون چاره ای جز این نداری اما منظور من این بود که تو ذهنت آزاد بذارش. 
هیچوقت سعی نکن کسی رو برای خودت نگه داری. 
هیچ چیز بیشتر از این یه زن رو فراری نمی ده.

لبخند زد.
با درد.
گفت:
می دونی امروز روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنانه؟
گفتم: 
آره.
و دوباره تکرار کرد:
من فقط می ترسم!

دلم به درد اومد.
اما مستاصل و ناتوان بودم از کمک بهش.
از تسکین دردی که مثل خوره ذهنش رو می خورد.
از این همه نیازش به داشتن کسی.
کسی برای خودش و فقط خودش.
پسر جوونی رو مقابل خودم می دم با نیازی بی رحمانه که طبیعت درونش گذاشته بود.
یه بچه گربه نر که بنا به حکم طبیعت باید بشاشه به تنه ی چارتا درخت و برای خودش یک قلمرو درست کنه. 
و یکی رو تو این قلمرو برای خودش داشته باشه.
اما دوره شاشیدن به زمین و در و دیوار و مرز درست کردن تموم شده.
حداقل اینجا برای نسل او.
قلمرو درست کردن برای مردها دیگه اعتبار قانونی نداره.
هرچند که هنوز بهش احتیاج دارن.
احتیاجی که برای حلش دیگه نه زور به کار میاد و نه قانون.
شعور به کار میاد.
به دست آوردن ِ شعوری زنانه.

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

رمز-راز!

گفت: آدم ها رمزی-میستری- ندارند بلکه راز -سکرت- دارند.
شنید که یکی بهش گفت:
هستند نادر آدمهایی که هیچ رازی ندارند و این رمز بزرگه!
**************
می شه بدون راز و پنهان کاری زندگی کرد و این رمز بزرگ زندگی ست.
شهامت ِ آشکار بودن.
چرا رسیدن به این رمز مهمه؟
چون راز و پنهان کاری یعنی ترس ... یعنی بی اعتمادی ... یعنی وابستگی به یک وضعیت ... به محدویت.
رها شدن از رازها ... رها شدن از پنهان کاری ، کلید ِ برخورداری از زندگی ست ... از دردها و لذت هاش ... از غم و شادیهاش ... در نهایت ِمعنای غم و شادی.
دو فرم ... دو شاخه از زندگی که یک هسته داره .. وفقط یک هسته.
حزن!
شادی در بی آلایش ترین و ناب ترین شکلش ریشه در حزن داره.
حزن که جوهره ی هستی ست!

۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

خاطره: جبر اعداد

سال اول دبیرستان، دبیر درس علوم اجتماعی و مدنی از سر کلاس انداختم بیرون.
راستش الان که فکر می کنم می بینم بنده خدا حق داشت.
سه جلسه پی در پی ازم درس پرسید و من مثل کلوخ دو چشم فقط نگاهش کردم.
زن خوبی بود.
مهربون بود.
دوست نداشت بچه ها رو اذیت کنه اما خوب بنده خدا دیگه مونده بود در برابر این کلوخ دو چشم که لام تا کام حرف نمی زد چه تدبیری به کار بگیره بلکه درس بخونم.
نهایتا به عنوان یه روش تربیتی از کلاس انداختم بیرون.
من هم رفتم تو حیاط فوتبال بازی کردم.
خیلی هم خوش گذشت فقط یه خورده نگرون بودم که از مدرسه با پدر و مادرم تماس نگیرن.
گرفتن.
پدرم رو به مدرسه احضار کردن.
برگشت خونه بهم گفت:
بابا جان، درس بخون . آبروریزی نکن!
این همه ی توبیخی بود که پدرم کرد. :)
اما کارد می زدن به من برام راحت تر بود که بشینم یک پاراگراف درس اجتماعی بخونم.
همه چیزش به نظرم مبهم و عجیب بود.
از طرف دیگه تو درس هایی مثل فیزیک، مکانیک، ریاضیات جدید و جبر شاگرد خوبی بودم.
یادمه دبیر فیزیک بعد از چند بار سئوالات مباحثه ای سر کلاس و بلبل زبونی های من، جلوی همه ی بچه های کلاس بهم گفت:
صبا، هر وقت دلت خواست بیا سرکلاس. هر وقت هم دلت خواست برو بیرون.
نیازی به اجازه و حضور و غیاب برای تو نیست.
خلاصه تو کلاس فیزیک و مکانیک جولونی می دادم برای خودم.
برای همین مدیر مدرسه نمی تونست به آسونی توبیخم کنه که شاگرد تنبلی هستم و تهدیدم کنه به اخراج از مدرسه.
دبیر بیچاره اجتماعی هم نمی تونست  تا آخر سال هی از کلاس بندازم بیرون.
اتوریته ی خودش روی کلاس داشت از بین می رفت.
آخه بقیه شاگردها از پنجره می دیدن من هی می رم تو حیاط برای خودم بازی می کنم و اخراج شدن از کلاس انگار چیز خیلی بدی هم نیست.
خلاصه
این شد که یه روز به اتفاق دبیر اجتماعی یک جلسه گذاشتن تو دفتر و منو خواستن بلکه راه حلی پیدا بشه و دسیپلین مدرسه بر باد نره.
رفتم تو دفتر.
اولش هی هندونه دادن زیر بغلم که تو شاگرد خوب و مودبی هستی و ما ازت راضی هستیم و اینا .
تهش هم بهم حالی کردن که اما محض رضای خدا این درس اجتماعیت رو هم بخون که ما بتونیم حداقل یه ده به تو بدیم. شرمنده ی دبیر فیزیک و مکانیکت نشیم.
ازم تعریف کردن یه خورده ذوق زده شدم زبونم باز شد.
گفتم :
اگه می شه ده رو همین الان بهم بدین لطفا.
منو جلو کروکودیل بندازین برام آسونتره از اینکه اون کتاب اجتماعی رو با اون اصول  و قوانین ِ نسبی و قراردادیش باز کنم و بخونم  چه برسه به اینکه درک کنم.
مدیرمون پرسید:
آخه چرا؟
اجتماعی که درس سختی نیست. همه با درس اجتماعی معدلشون رو می برن بالا تو به ده راضی شدی تو همچین درس ساده ای!
و درست همون لحظه ، چیزی تو سرم برق زد. روشن شد.
تضادی که بین قوانین ِ قراردادی ِ اجتماعی با قوانین ِ طبیعی ِ علمی وجود داره.
ابهام در یکی و وضوح در دیگری.
پیچیدگی ِ سرگیجه آور ِ ِطراحی ِ یک ساختار ِ اجتماعی در برابر سادگی ِ یافتن یک ساختار ِ علمی.
اولی مشقتی بی تضمین، دومی  چون بازی ای سرگرم کننده.
اولی ساختن ِ یک قالب برای چپاندن داده ها در آن ، ِ دومی یافتن ِ ساختاری برای ِ توصیف داده ها.
دبیر اجتماعی زنی اهل شعر و ادبیات بود.
همه ی پاسخ رو در یک شعر خلاصه کردم و با روغن پیازی احساسی ، اجرا کردم.
«چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم 
کار حکومت محلی کوران نیست! »
کارساز افتاد.
مدیر با نگاهی گیج و عصبانی  آماده ی توبیخ بود دبیر اما گفت:
منظور صبا رو فهمیدم.
قول داد درس بخونه.
جلسه تمام شد.
دیگه هیچوقت از کلاس اجتماعی اخراج نشدم.
خوب چون هیچوقت دیگه دبیر ازم درس نپرسید.
تو امتحان نهایی به جای ده ، یازده گرفتم.
یا شاید هم بهتره بگم بهم یازده دادن.
شان نزول این خاطره:
امشب یک کتاب ریاضی رو ورق می زدم.
قلبم فشرده شد.
از زیبایی ، آرامش و امنیتی  که در جبر هست.
جبر اعداد ... معادلات ... ریاضیات.
*********
نتیجه ی اخلاقی: 
همیشه راهی غیر از راه حل های معمول هم وجود داره.
گاهی آنقدر که پاسخی ذوقی و ناگهانی می تونه کارساز باشه، مشقت تن دادن به راه حل های موجود ، کارساز نیست.

هوگو، بزانسون و جاذبه های توریستی!

دوستی فرانسوی که روحیه ی نکته بینیش با بذله گویی ِ مطبوعی همراه هست، می گفت:
بابای ویکتور هوگو یک ژنرال از اهالی نانسی تو ارتش ناپلئون بوده.
مادرش یک بورژووای نانتی.
خانواده بنا به مقتضیات شغل پدر همش در سفر دور فرانسه و اروپا بودن.
تو یکی از همین سفرها ننه اش پا به ماه بوده که می رسن بزانسون .
به ناچار اونجا توقف می کنن تا بانو گل پسر رو بزاد.

خانواده قبل از نه سالگی ویکتور بزانسون رو ترک می کنن و به مادرید می رن.
و خلاصه همینجور دور فرانسه بودن تا وقتی خودش بزرگ می شه و پاریس رو برای زندگی انتخاب می کنه.
سال ها بعد ، بعد از این که هوگو نویسنده می شه و مشهور، بزانسونی ها می بینن عجب توقف با برکتی بوده ، زایمان ِ بانو سوفی هوگو در این شهر و عجب اسم و رسم فرهنگی و جاذبه توریستی می تونن برای شهرشون بسازن.
از اونجا که بزانسون دوتا خیابون هم بیشتر نداشته، بورژوایی ترین  خونه شهر رو انتخاب می کنن و می گن بانو سوفی در همین خونه گل پسر رو زائیده.
خونه رو تبدیل می کنن به یه جاذبه توریستی و موزه و بگیر و ببند در حالیکه هوگو قبل از ده سالگی اون شهر رو ترک کرده و چیزی تو این شهر ننوشته.
خلاصه به من می گفت:
مراقب باش!
یه روحیه ی عمیق ساختن جاذبه های توریستی در فرانسه وجود داره که گاهی، های و هویش بیشتر از واقعیتشه.
اگه می خوای واقعا اماکن الهام بخش رو ببینی به هارت و پورت های سایت های توریستی خیلی توجه نکن.
لازمه جستجوهات همیشه بیشتر از اطلاعات درج شده در این نوع سایت ها باشه.

یهو!

یهو زمستون شده.
سرد و سوزناک.
درست همونطور که یه شب خوابیدم و صبح بیدار شدم دیدم یهو بهار شده.
با شکوفه های کاملیا.
نگاه که می کنم، می بینم
یهو تابستون،
یهو پاییز،
یهو زمستون،
لابد یه روز هم یهو مرگ!

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

رها شدن از کابوس ها!

به شما اطمینان می دم رویاها محقق می شن.
با این همه به شما هشدار می دم که رویاها پس از تحقق، تبدیل به کابوس می شن.
وقتی نگاه می کنم می بینم چطور رویاهای دیروز،
محقق شدن و سپس تبدیل به کابوس شدن.
تکان دهنده اینجاست که کابوس های دیروز، رویای امروز شدن.
رویا ها ، کابوس می شن و
کابوس ها، رویا.
می دونین،
تنها راه رها شدن از کابوس ها ، رها شدن از رویاهاست.
رویاهای فردی.

این یه تجربه شخصیه.
از آدمی که به همه ی رویاهای زندگیش رسیده!

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

یک میلیارد تروریست!!!

اریک زمو - نویسنده، ژورنالیست، تحلیلگر و .. ، فرانسوی که البته همیشه دوست دارد پیش از فرانسوی بودن خودش را یک یهودی از تبار بربرهای الجزایر معرفی کند، معتقد است که خشونت در ذات دین اسلام است و داعش نه یک گروه تروریستی بلکه نماینده ی اسلام به معنای واقعی کلمه است.
اریک از توضیح اینکه چگونه می توان بر قسم و شهادت یک میلیارد مسلمان مبنی بر اعتقاد به دین اسلام چشم پوشید، زندگی و رفتار معمول و خالی از خشونت آنها را نادیده گرفت و اما  یک گروه جدیدالتاسیس ِ جانی متشکل از واخورده های هفتاد و دو ملت را نماینده و محصول اعتقادات  اسلامی دانست سرباز می زند.
اریک زمو و تلاش های خستگی ناپذیرش برای اثبات اینکه داعش همان اسلام است مرا یاد تلاش های آقای مهدی خلجی می اندازد.
آقای خلجی جدیدا در پستی روی سایت توانا ادعا کرده است خشونت در ذات دین اسلام است. 
به طور مشخص در دو برداشت تشیع و تسنن، هر دو.
هر دو این سخنور پرانرژی البته بیراه نمی گویند اما مشکل اینجاست که فقط نقطه ای از  یک خط را می گویند و مفهوم خط را به نقطه فرو می کاهند.
 سئوال اینجاست:
1. کدام دین از ادیان ابراهیمی شریعتش خالی از خشونت بوده است ؟
خشونت در شریعت یهود به مراتب شدیدتر از خشونت در شریعت اسلامی ست.
یادآوری : 
سنگسار جزئی از شریعت یهود است . حکمی که هنوز هم در برخی خانواده های یهودی در اسرائیل انجام می شود. 
(البته که نباید انتظار داشته باشید خبرهایش رسانه ای شود.)
حتی  مسیح که مشهور به پیامبر  عشق و دوستی ست از فرمان بر گرفتن شمشیر و خشونت عاری نیست.
«فرمود: اما اکنون اگر کوله‌بار و پول‌دارید، بردارید؛ و اگر شمشیر ندارید، بهتر است لباس خود را بفروشید و شمشیری بخرید!».
انجیل لوقا: ۲۲:۳۶
 2. مالزی و اندونزی دو کشور مسلمان هستند با اکثریت سنی.
خیلی هم معتقد و پابند به انجام تکالیف دینی.
مالزی یکی از پیشرو ترین حقوق اجتماعی را در برابری زن و مرد دارد.
و یکی از پایین ترین آمار خشونت در میان همه ی کشورها.
3. علوی های سوری یکی از شاخه های تشیع هستند.
خیلی اهل رعایت شریعت نیستند یا شاید هم آن شریعتی که باورش دارند خیلی سفت و سخت نیست. 
با این حال خود را مسلمان می دانند و به محمد و قرآن باور دارند.
اخبار خشونت و سر بریدن هم بینشان نبود.
تا جایی که می دانم خودشان قربانی سربریدن های داعش شدند.
4. یادآوری:
تعریف خط مجموعه ای بهم پیوسته از نقاط است. وقتی شما فقط روی یک نقطه از خطی بلند، رنگارنگ و متنوع تمرکز می کنید عملا ماهیت خط را از دست داده اید.
شما نمی توانید ادعا کنید در حال تحلیل خط هستید.
شما در حال تلاش برای جا زدن مفهوم نقطه به جای مفهوم خط هستید.
سخن آخر.
ترور از نفرت آغاز می شود.
برای تولید ِ تروریست نیاز به تزریق ِ تنفر است.
برای ساختن تروریستی که بتواند ماشه ی تنفر را ، با تفنگ یا با جنگنده، بکشد ابتدا باید سر و جان کسی با تنفر ترور شود. 
پشت سر هر تروریست ِ اسلحه به دست، یک تروریست میکروفون به دست وجود دارد.
کاری که آقای زمو و آقای  خلجی با تلاش خستگی ناپذیری در حال انجام آن هستند.
پر کردن سر و جان جماعت با تنفر از اسلام و جا زدن یک میلیارد آدم معتقد به اسلام به عنوان محور شر در جهان.
برای ساختن تروریست هایی در مقیاسی کارآمدتر، تر و تمیزتر، با کلاس تر، مقبول تر.
تروریست هایی نه برای کشیدن ماشه تفنگ بلکه برای کشیدن ماشه های جنگنده ها.
رها کردن بمب ها.
کشتن در مقیاسی بزرگتر.
آقای زمو و آقای خلجی دو تروریست ِ میکروفون به دست هستند.
چرا که مدام در حال نفرت پراکنی علیه یک میلیارد آدم پراکنده بر خطوط ِ اقلیمی و فرهنگی ِ متفاوت اند.

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

استدلال به شیوه ی آقای آرش سیگارچی!

آقای آرش سیگارچی روی صفحه فیس شان ویدیویی گذاشته اند از جوانی لبنانی که گویا از زنده ماندنش در حمله داعشی ها به بیروت خیلی هم خوشحال نیست.
آقای سیگارچی از ناراحتی این یک عدد جوان به این نتیجه جهان شمول رسیده است که تفاوت واکنش به دو حمله ی تروریستی بیروت و پاریس نه زاده ی رسانه ها بلکه خواست خود مردمان دو شهر است.
یک شهر، بیروت، مرگ را ترجیح می دهد.
دیگری، پاریس، زندگی را.
و این علت العلل این همه تفاوت بین سینه چاک دادن برای پاریس و چشم بستن بر بیروت است.
از بلاهت این نوع استدلال، که چطور می توان از یک مورد به نتیجه ای کلی رسید، می گذرم و به چند یادآوری اکتفا می کنم.
1. در روز حمله به بیروت، مردی خودش را میان هیولای داعشی و مردم سپر کرد.
مرد مُرد تا جماعت زنده بمانند.
آیا عمل او را باید ستایش در مرگ تعبیر کرد یا ستایش در زندگی؟
زندگی برای دیگری.

البته عجیب نیست اگر افرادی چون آقای سیگارچی  سی پی یو های مغزشان در مواجهه با چنین کنش هایی قفل کند و  اصلا ترجیح دهند چنین مواردی را نبینند و آن را زیاد توی رسانه هایشان خبری نکنند.
قابل فهم است که آقای سیگارچی ها چیزهایی را رسانه ای می کنند که:
اولا برایشان قابل فهم باشد.
دوما برایشان  قابل نفع باشد.
آقای سیگارچی ها قد فهم خودشان از «دیگری» و «زندگی» ، «دیگری» و «زندگی» را ستایش می کنند و در نتیجه خبری.
چگونه؟
اینگونه:
یک دقیقه سکوت و بعد هم چین چین به یادبود گذشتگان و نوشیدن.
این قدر فهم از زندگی و دیگری در حد خودش البته جالب است و جای شکر دارد.
اما اینکه ایشان به خودش اجازه می دهد از اندازه فهم خود، خط کشی بسازد برای متره کردن  قدر و ارزش زندگی بین دو ملت چیزی ست بس خودبینانه.
2. آن مردمی که آقای سیگارچی ادعا می کند قدری برای زندگی قائل نیست، مردم لبنان، یکی از سرچشمه های جوشان هنر، ادبیات، فلسفه و علم  بوده و هست.
آن هم در زیر فشار جنگ های تحمیلی از فرانسه تا اسرائیل.
3. آن مردمی که آقای سیگارچی ها فکر می کنند قدری برای زندگی قائل نیست، بالاترین مهاجر فلسطینی و سوری را در سرزمین کم وسعت خود پناه داده است.
بی هارت و پورت های رسانه ای و ژست های حقوق بشری برای گرفتن آوانتاژهای بین المللی.
سخن آخر:
بر آقای سیگارچی ها و رسانه هایشان سرزنشی نیست چه 
قدر فهم ایشان از دیگری بیشتر از یک دقیقه سکوت نیست!

http://mic.com/articles/128558/adel-termos-hero-who-sacrificed-his-own-life-to-protect-beirut-from-from-isis-suicide-bombers#.tnrHMH7Gq


۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

آن توحشی که دیکتاتورهای خاورمیانه نکردند، جهان متمدن صنعتی کرد

در واتیکان، کاخ سلطنتی سن پیر، اثری برنزی وجود دارد.
چهار ستون بلند با سقفی تزئین شده از برنز و نقره و طلا.
اثری با ارزشی بیشتر تاریخی تا هنری.
این چهارپایه ی بلند و عجیب محصول جنایتی ست مهیب.
کشتار اقوام ِ همسایه با رم، که رمی ها آنها را بربر،وحشی، می نامیدند.
ویران کردن و اشغال سرزمین هایشان و سپس ذوب کردن آثار هنری شان به دستور پاپ اوربن برای ساختن این اثر به گرامیداشت ِ پیروزی ِ جهان متمدن رمی بر اقوام وحشی.
متمدن شدن ِ وحشی ها مثل رمی ها.
کنار این اثر جمله ای نوشته شده است از یک گمنام.
«آنچه وحشی ها انجام ندادند، اوربن ها انجام دادند.»
این روزها مدام این اثر مقابل چشمم می آید و آن جمله در گوشم تکرار می شود.
با فرمی جدید اما:
«آن توحشی که دیکتاتورها نکردند، جهان صنعتی انجام داد.
صنعتی کردن ابزار مرگ، اسلحه.
تولید انبوه مرگ به نام دفاع.
دفاع از حقوق بشر با ابزار مرگ.
تناقضی به این آشکاری!
و تناقض های پی در پی بعدی.
صنعت تسلیحات را صنایع دفاعی و نظامی می نامند اما بازار تسلیحات راه می اندازند.
آمریکا اولین کشور در این بازار ، فرانسه دومین.
صنایع دفاعی برای دفاع از خود است .
باید برای خود و مردم خود نگه داشته شود.
اما عملا با فروش آن به دیگری پتانسیل خطر برای مردم خود را ایجاد می کنند.
لابد پول برای خیلی ها مهمتر از جان است.
حتی جان ِ مردم ِ خود.
اما عجیب تر از پول پرست ها، جو زده ها هستند.
مخصوصا جو زاده های تازه متمدن شده .
آنها که مفتخرند از زندگی در عقلانیت ِ نفع اندیش ِ جهان ِ متمدن ِ صنعتی و مدام در حال توجیه آن نفع اندیشی ِ افسارگسیخته ی غیر انسانی  تحت عنوان ِ «واقع گرایی، منافع ملی و سیاست خارجی» هستند اما:
1. عاجزند از دیدن خشونتی که در ذات ِ تولید ِ اسلحه و فروش آن به عنوان یک محصول و بازار تمدن غربی ست.
2. مشتاق و مدام منتظرند به خلاصه کردن یک میلیارد آدم روی زمین با فرهنگ های مختلف، مسلمانان، در گروه ِ تازه تاسیسی به نام داعش که متشکل از جانی هایی از ملیت های مختلف است.
در وقت مباحثه روی تمدن غربی مدام از لزوم ِ تفکیک موضوعی می گویند.
از تفکیک هنر، فرهنگ، فلسفه ، بازار، سیاست و ... در تمدن غربی.
اما در وقت مباحثه در اخبار خاورمیانه یکهو همه ی برداشت های متفاوت، متنوع و موجود از یک دین، اسلام، تبدیل می شود به یک برداشت.
آن هم مخوف ترین و تازه تاسیس شده ترین برداشت از اسلام، داعش، که اتفاقا مجهز به جدیدترین ابزارهای تکنولوژیکی هم هست!
این درد کوری و تناقض را به که باید گفت که عزیزان تازه متمدن شده، عقلانی، واقع بین  و برخوردار از خوشبختی های تمدن غرب،
خشونت ِ فی الذات ِ محصول ِ دنیای متمدنِ صنعتی را نمی بینند.
تعدد و تنوع برداشت های اسلام و پیروانش را نمی بینند.
و مدام در حال بسته بندی یک میلیارد آدم در یک واژه اند.
اسلام.
واژه ای که تاثرات فرهنگی و اقلیمیش هیچ کمتر از بار مذهبیش نیست. Hier"
"ce que n'ont pas fait les barbares, les Barberini l'ont fait"
Aujourd’hui
,ce que n'ont pas fait les dictatures,au Moyen-Orient"
le monde industriel l'a fait"
industrialisation du mort au nom de l'homme
"L'industrie des armes, le marché des armes

*****************
لینک این متن مقاله ایست در مورد رکورد فرانسه در فروش ِ اسلحه، بخوانید ابزار مرگ.
http://www.europe1.fr/economie/ventes-darmes-2015-une-annee-record-pour-la-france-2522917

۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

یک اعتراف

یک اعتراف:
راست و صداقتش من هر چی زور می زنم  قدری غمگین و سوگوار باشم از حادثه اخیر بلکه بتونم حداقل رعایت هم آوایی با جمع رو بکنم، می بینم نمی تونم.
نمی تونم در خودم حس سوگواری تولید کنم.
دوستان می شینن با صداهای اندوهگین هی از کشته شدنِ مردم بی گناه می گن و اظهار تاسف و همدلی می کنن اما من مثل یک چغندر فقط  نگاهشون می کنم و هی بیشتر گیج می شم.
البته وقتی می شینم پای تلویزیون و چهره های غمگین  جماعت رو می بینم که دور هم جمع شدن و شمع روشن می کنن و گل می ذارن و خانم شهردار هم با اون صدای نازش و صورت نازترش که حالا با گردی از اندوه جذاب تر هم شده از همراهی و همدلی همه ی فرانسه با پاریس قدردانی می کنه  قدری عصب حسیم
تحریک می شه و دوست دارم بدوم برم یک کاری کنم که نشون بده من هم با پاریس همراهم و همدل و سوگوار اما خوب مشکل اینجاست که  تا چشم از تلویزیون بر می دارم اون حسه تبخیر می شه می ره.
انگیزه باقی نمی مونه.
تو سکوت اتاقم، صداها و چهره های مردم پاریس محو می شه .... در همهمه  ای وحشتناک.
صدای انفجار!
پی در پی.
پیام های ِ پر احساس و زیبایِ همدلی و همراهی و بی گناهی و اینا به طرفه العینی تبخیر می شه.
من می مونم با سری پر از صدای انفجار و قلبی که هیچ حسی درش دوام نمیاره جز حزن.
حزن ِ گناه .... بدکاری!
نه!
آنها که کشته شدند بی گناه نبودند ..... من بی گناه نیستم .... مردم بی گناه نیستند ... هیچ کس بی گناه نیست.
چه گناهی؟
گناه زندگی زیر یک پرچم!
تن دادن به پرچم و تصمیماتش .... به پرچم و کنش هاش.
شما نمی توانید زیر یک پرچم زندگی کنید، از ساختار و سیستمهاش بهرهمند بشید و اما در برابر کنشی دیگر از همون پرچم اظهار بی اطلاعی، تاسف یا عدم مسئولیت بکنید.
نگاه که می کنم،
بی گناهی نمی بینم.
تنها چیزی که می بینم سلسله بهم پیوسته ای ست از گناه !
گناه ِ زندگی زیر یک پرچم.
وقتی زیر پرچمی زندگی می کنید ناگزیر در همه چیز با اون پرچم شریک هستید.
برای گناه کار نمی تونم سوگوار باشم. 
فقط می تونم متاسف باشم.
پیش از همه برای خودم.
خودم که بار دو پرچم رو بر شانه دارم.
نه آزاده ای رو می شناسم و نه ادعایی بر بی گناهی و آزادگی رو باور می کنم.
کو آدمی که آزاد باشه از قوم و قبیله و فرقه و حزب و پرچم و ....
کو آدمی که بتونه خارج از همه اینها، آدم رو ببینه ... فقط آدم رو و لاغیر!
این پرچمی که امروز سوگوارش شدیم همون پرچمیه که دیروز مقابل چشم مون ابزار مرگ فروخت، از گشایش های مالیش بهره بردیم و سکوت کردیم و زیرش باقی موندیم.
جرات می کنم و بهتون می گم که راست و صداقتش حتی روزنه ای از امید هم در دلم باز شده.
شاید فریادهای پاریس کمک کنه که اونها هم شنیده بشن.
انگار همیشه باید زخمی بخوریم تا درد زخم دیگری رو بفهمیم.

۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

فقط جهت اطلاع!

فقط جهت اطلاع:
1. در مصاحبه تلویزیونی رئیس جمهور با دو شبکه تلویزیونی فرانسه، بخش هایی از حرف های او در مورد سوریه به فرانسه ترجمه نشد.
رئیس جمهور نظراتش را گفت اما کسی به فرانسه آنها را نشنید.
یا مترجم نشنید و یا اجازه نداشت همه ی شنیده ها را برای همه قابل شنیدن کند.

2. یکی از خبرنگاران در سئوالی مربوط به سوریه، سیاست  «سوریه بدون اسد» را معادل با خواسته و سیاست کل اروپا قرار داد. حال آنکه این سیاست فقط خاص فرانسه است و صد البته که فرانسه هرگز به معنی همه ی اروپا نیست.
********
حالا تصور کنید همین اشتباه سهوی یا عمدی وارونه انجام شده بود.
مثلا بخش هایی از حرف های اولاند به فارسی ترجمه نشده بود، چه های و هویی فیس و اینترنت را می گرفت!

هم دلی، هم سری، تنهایی!

حیرت انگیزه ...
"باید که دور می ماند، با درد تسلیم در برابر آن هم دلی ِباورنکردنی که قلب پاکش به او تحمیل کرده بود.
هم سری،ازدواج، با همه ی دنیا ممکن نبود پس تنها ماند."
توصیف لیدی دت از کریستین بوبن

۱۳۹۴ آبان ۲۱, پنجشنبه

حق!

جمع را به حق راهی نیست.
جمع، در مرز ِ جمع محدود است.
جمع یعنی نفع.
نفع یعنی نفی ... نفی دیگری.
جمع ِ مذهبی، جمع ِ قومی، جمع ِ سیاسی، جمع ِ عقیدتی، جمع ِ ملی، ...
نه!
حق گرفتنی نیست، حق دیدنی ست .... شر کردنی ... توزیعی!

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

ازدواج، فرم های متفاوت، چالش های مشابه

بعد از مدت ها بالاخره یک فیلم خوب! :)
خوب اعتراف می کنم چند دقیقه اول فیلم در گیجی ِ هضم ِ ظاهر ِ ماجرا بودم.
یک خانواده هم جنس که دو تا بچه نوجوان هم دارند.
فرمی جدید از خانواده که عمر قانونی شدن و ظهورشون به یک دهه هم نمی رسه.
خوب، طبیعیه که  می تونه دیدن چنین فرمی از خانواده در واقعیت برامون عجیب و غیره منتظره باشه.
با این همه اگه با چلنج های درونی خودتون کنار بیاید و به ظاهر ماجرا گیر ندین خیلی زود می تونید از  تماشای ِ فیلمی مفرح، روان و نکته بین لذت ببرید.

فیلمی درباره ازدواج، تشکیل خانواده، مشکلات و مشقت هاش، قدرش و صد البته راه حل های گذر از مشقت هاش برای نگه داشتن آن قدر و ارزش منحصر به فردی که در نهاد خانواده وجود داره.
خانواده در هر فرمی.
نکته بینی ِ ظریف فیلم هم همینه.
زمان به پیش می ره، فرم ها ی جدید ظهور می کنند، قانون ها ی جدید تصویب می شن با این همه چالش های اصلی چندان تغییری نمی کنند.
خانواده ی هم جنس ِ فیلم با یکی از هم آن چالش هایی رو به رو هستند که یک خانواده غیر هم جنس ِ متداول.
یکنواختی.
مشقتی که ناگزیر برای حفظ آن ارزش ِ یکتای خانواده، انسجام و با هم ماندن، باید پرداخت.

دو فرزند نوجوان خانواده پرونده ی مربوط به دهنده ی اسپرم به مادرهایشان را پیدا می کنند.
پدر بیولوژیک شان، به قول ِ آنت بنینگ.
راه پای نفر سوم به خانواده باز می شود.
مردی مجرد که شخصیتی سرزنده و شاد دارد.
یک اتفاق جدید و سرگرم کننده  میان کسالت ِ یکنواختی.
نه تنها برای بچه ها بلکه حتی برای یکی از زن ها.
مرد با خودش چیزهایی می آورد که قبلا در چارچوب خانواده ممنوع بوده است.
هیجان موتور برای بچه ها.
هیجان ِ کار برای یکی از دو زن که از کارش گذشته است تا در تقسیم منطقی ِ امور خانواده، مسئولیتِ  موثرتری را به عهده بگیرد.
خانه داری.
و خوب می توان حدس زد که در خلال این رفت و آمدها، این هیجان تازه و سرگرم کننده ، حس های خفته ای در درون زن، جولیان مور،  بیدار می شود.
کنجکاوی های سرکش ِ تن برای تجربه های نو، هیجان های جدید.
شوریدگی های ناگهانی تن در برابر تنی دیگر، از جنسی دیگر با لذت هایی دیگر.
ناگزیر آن جاذبه ی افسونگر  اما ویرانگر ِ هیجان در میان روزمرگی ِ کسالت بار اما امن و با ثبات خانواده شکل می گیرد.

زن تجربه ی جنسی جدید و لذت بخشی را می چشد.
مرد مجرد، برای اولین بار از نزدیک طعم داشتن فرزند را می چشد.
آن هم دو نوجوان شیرین و از آب و گل درآمده.
طعم داشتن زن و فرزند و خانواده.
آن هم خانواده ای حاضر و آماده.
خانواده ای که برای ساختنش زحمتی نکشیده است.
فقط در قبال چند دلار اسپرم هایش را به آن فروخته است.
زحمت را کسی دیگر کشیده است.
زن دیگر، آنت بنینگ، خطر را خیلی پیش از این حس کرده است اما ناخرسندی درونیش از حضور مرد و رفتارهای کنترلی اش برای از چشم انداختن مرد در برابر پارتنرش، نه تنها کمکی نکرده است  بلکه نتیجه معکوس به بار می آورد.
خانواده در آستانه از هم فروپاشی ست.

جایی مرد به زن، جولین مور، اظهار عشق می کند.
اما انگار او بهتر از همه می داند که این ماجرا، یک  شوریدگی ِ موقتی ست  که ارزش ِ ویران کردن ِ خانواده ای که با عشق و زحمتت ساخته است را ندارد.
جولین مور در سکانسی تاثیر گذار ضمن اعتراف و عذرخواهی برای کاری که کرده است توصیف ِ صادقانه و نکته بینانه ای از شرایط ِ ازدواج را به خانواده و بیننده ارائه می دهد.
ازدواج سخته.
روزهای زیادی می گذره و تو با هیچی و هیچکس جز مسئولیت هات تکراری و کارهای روزمره در تماس نیستی.
باید همیشه برای دیگری باشی.
خسته می شی.
کسل می شی.
کم میاری.
اشتباه می کنی.
ازدواج مثل یک دوی ماراتنه.
باید توش استقامت داشته باشی.

آدم های فیلم میان سال هستند و به نظر همین میان سالی و سرد و گرم چشیدگی به کمکشان می آید تا انتخاب ها و تصمیم های شان بر محور ثبات و تداوم باشد نه هیجان و شوریدگی.
آنها می توانند،
اشتباه کنند، اعتراف کنند، ببخشند و با هم بمانند!
چرا که ازدواج یعنی با هم ماندن.
و انتخاب آنها با هم ماندن است.

در سراسر فیلم جمله ای از داوکینز تو سرم طنین داشت.
نقل به مضمون:
ما می تونیم  طراح و سازنده اخلاقیات خود باشیم.
ترس برای از دست دادن اخلاقیات مذهبی یا سنتی نباید مانعی برای مواجه انسان امروز با خودش، شناخت خودش و بروز فرم های جدید باشه.


۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

مراعات، تلرانس و یک چیزهای دیگر!

مقدمه:
می دانیم و اگاهیم که همه مان یک چندتایی دم داریم.
دم به معنی حساسیت.
حساسیت های فردی تا گروهی.
به طور مثال:
دم خیلی از  فرانسوی ها، وقت ناهارشان  هست.
وقت ناهار مزاحم یک فرانسوی نشوید. 
جواب که نمی گیرید هیچ، قریب به یقین حرف های ترش می شنوید.
دم خیلی از دوستان شمال آفریقا، عورت است.
بالاخص عورت پیامبر.
عورت پیامبر را نکشید که نه تنها با شما نمی خندند بلکه ممکن است خدای ناکرده حرکتی کنند که  هر دو با هم برای همیشه  از مشقت خندیدن  خلاص شوید.
دم خیلی از ما مشدی ها بوق است.
پشت سرمان بوق نزنید که لج می کنیم.
راه داریم.
می توانیم راه بدهیم.
اما لج می کنیم و راه نمی دهیم تا حالتان را بگیریم چون فکر می کنیم عمدا بوق زده اید تا حالمان را بگیرید.

زیاده گویی کوتاه.
از چه می خواهم بگویم؟
از لزوم مراعات!
مراعات برای رسیدن به تلرانس.
دو مصراع از یک بیت برای رسیدن به یک مفهوم:
همگرایی ... انسجام ... با هم ماندن با «ما» در عین  داشتن ِ  «من» و «تو»!
تلرانس های یک گروه از ما «من» ها در یک مسئله  باز است، گروه دیگر از ما «تو» ها در همان مسئله  بسته و سخت.
این تفاوت به ویژه در جوامع چند فرهنگی منشای چالش ها ست.
رسیدن به تلرانس امن و قابل فهم برای همه ی اجزای جامعه، شکیبایی می خواهد که با مراعات حاصل می شود.
شکیبایی و مراعات نباشد البته باز هم ناگزیر و به جبر طبیعت به نقطه تعادل می رسیم اما  با هزینه های غیرقابل جبران .... گاه جانی.
مثال:
 برای فرانسوی بومی هیچ چیز عادی تر از کشیدن و دیدن  عورت نیست.
عورت ِ مسیح و رئیس جمهور را می کشد و می خندد غافل از اینکه فرانسوی شمال آفریقایی ِ مسلمان هی دارد خودش را می جود. 
غفلت می کند، هی عورت پیامبر را  می کشد به خیال اینکه بقیه هم می خندند.
خوب نمی خندند.
چند نفری از هر دو سو لت و پار می شوند و می میرند تا جامعه به فهمی از هم می رسد.
یک کمی آن کوتاه می آید، یک کمی این کوتاه می آید.
نقطه نسبی و جدید تلرانس حاصل می شود.
اما دریغ و افسوس که با جان!

لوپ کلام:
از بی خردی و بلاهت است که آدم حساسیت های دوستانش را بداند اما باز هی پا بگذارد رویشان.
بی خردی ست فتیله ی حساسیت ها را با بی مراعاتی در دهیم و شر هوا کنیم و هزینه های غیرقابل جبران بپردازیم.
چنانکه از بی خردی و بلاهت است که آدم به هر پای ناغافل رفته روی دمش گیر بدهد و به معنی بردارد و با سیلی جواب دهد.

ختم کلام:
یک غلطی کردند، چی چی اضافه خوردند، بیشعوری کردند.
ناراحت شدید.
دیدیم.
شنیدیم.
آقایی کن و کوتاه بیا.
همه را یک کاسه نکن.
همه را با یک شلاق نزن.
برای همه قوم و قبیله نساز.
ایشاالله که  آدم می شوند و می شویم و تکرار نمی کنند و نمی کنیم و...

یک درخواست شخصی:
به امام هشتوم از اون کلمه ی مبهم و گل و گنده ی ِ «قوم ِفارس» ی که مِگن، مو یکی خودوم هم نمودونوم کجاش هستوم.
فارسی حرف مزنوم اما چیزی به نام قوم فارس نمشناسوم.
بزرگی کن و این تاج ِ پر خار و دردناک ِ «قوم ِ فارس» رو روی سر ما فرو نکن!
قوم آذری و قوم کرد و قوم بختیاری و .... البته جملگی عزیز و غیور و پر افتخار .... نور چشم ما اما مو یکی قوم و قبیله ای ندروم.
قوم و اتکایی داشتن حتما خوبه.
حتما خیلی باعث افتخاره.
حتما باید در نگه داشتنش کوشید.
اما عزیز جان،
اینکه بسیاری از مردم قومی و خاستگاهی دارن به این معنی نیست که به زور برای دیگران هم بتوان  قومیتی  ساخت تا در وقت مجادله از آن  اسباب منازعه توان ساخت.
اون تاج ِ پر خار و زخم ِ «قوم ِ فارس» رو آقایی کن و  به سر ما فرو نکن.
از فارس ما را فارسی بس!

یک پیشنهاد به تلویزیون خر ایران:
شما رو به جدتون از این به بعد اون برنامه های ِ لوسِ طنزتون رو به لهجه مشدی و آبادانی و شیرازی بسازید.
سرم رو گرو می ذارم اگه به کسی بر بخوره و شری به پاشه.

ایرانی ها به چه کاری مشغولند؟

یکی پرسید:
ایرانی ها به چه کاری مشغولند؟
ندا آمد:
به کارِ مهم و خطیر ِ «بهشون برخوردن»!
دیدم بیراه نمی گه.
این بهمون برخوردن از قوم و خویش و در و همسایه گرفته تا صنف های شغلی و گروه های قومی.
رسوخ کرده تو رگ و ریشه مون.
یارو بهش بر می خوره چرا همسایه اول سلام نکرد.
حاج خانم کم توقعیش می شه چرا عروسش به اندازه کافی عزت و تعارفش نکرد.
آق داماد بهش بر می خوره چرا برادرهای عروس خانم جلو پاش پا نشدن.
آقای مهندس بهش بر می خوره چرا یارو به اسم صداش زد نه با عنوانش.
و ....
اصلا انگار برای هیچ چیز بیشتر از ناراحت شدن و کم توقعی و بهمون برخوردن آماده نیستیم.
یارو فیلم می سازه یکی از شخصیت های توش پرستاره، صنف پرستارها بهشون بر می خوره که آدم بده ی تو فیلم پرستار بوده و تظاهرات می کنن. (فیلم شوکران)
یارو فیلم کمدی می سازه یکی از شخصیت ها دکتره ، دکترهای مملکت بهشون بر می خوره که چرا به دکترها توهین شد. (مهران مدیری)
سریالی که چند میلیلرد هزینه ساختش شده وسط کار، پخشش متوقف می شه چون یه عده بهشون بر خورده آدم بده آخر اسم فامیلش بختیاریه.
برنامه ی بیمزه ی فیتیله که از بنیاد طنزهاش همیشه لوس بوده به لهجه ترکی یکی از همون لوس بازیهای همیشگیش رو اجرا می کنه بر می خوره به کل قوم آذری.
اگه انتقادی به این برنامه باشه، که هست، قبل از همه چیز به بی مایه بودن طنزها و اجراهای لوسشونه که پیش از این هم بوده.
نقد به طنزشون وارده، خیلی پیش از این که اون جوک لوس رو به لهجه ترکی اجرا کنن.
نقد به این وارده که جوک تو ایران تبدیل شده به جفنگ.
وجه لطیف و ظریف ِ لطیفه و نکته سنجیش رو از دست داده.
چنانکه ما ظرافت فرهنگی مون رو از دست دادیم.
لباس رو که از تن یکی بدزدی بعد آسون تن می ده به هر خشتک ِ پاره ای.
سی ساله هر روز به بهانه طبیعی ترین امور ِ زندگی فردی هی زدن تو سرمون و خوار و خفیف مون کردن .
کوتاه بودن آستین و بلند بودن مو و تنگ بودن لباس و گشاد بودن خنده و شاد بودن تو عروسی و ....
تو خیابون، جلو چشم همه چنان خوار و خفیف مون کردن و می کنن که از زندگی بیزار شدیم.
حق ِ خودت بودن رو ازت گرفتن.
اما خوب زورمون نمی رسه بگیم:
« آقا جون، جون مادرت کوتاه بیا. بهشتت مال خودت.
من دوست دارم اینجوری باشم.»
و چون زورمون تنهایی به اونی که زور داره نمی رسه، هی معطل عده کشی هستیم.
خودمون علیه خودمون.
معطل این هستیم بهمون بربخوره و «ما» رو «من» و «تو» کنیم.
شیپور هم که به لطف فیس و اینترنت تو دست همون «من» و «تو» ها و بی بی کلثوم ننه ها و «توانا» هایی که نونشون رو با همین دار دار بازیهای «فارس» و «ترک» و «کرد» و «عرب» در میارن.
مسئله طنزه .... نقد بر طنز این جامعه وارده که خیلی وقته شده جفنگ.
از جفنگ های جنسی که به اسم جوک، خودمون برای خودمون می سازیم تا لوس بازیهایی که خیلی وقته تلویزیون برای پر کردن ساعت های بی ثمرش داره به خوردمون می ده اما عین خیالمون نیست.
فقط منتظریم بهمون بر بخوره تا باز هم مهمترین نکته رو در عجیب ترین چیزی که می تونه به ذهن برسه دوباره فراموش کنیم و باز بیفتیم به جون هم!

حکایت ما و آزادی و دموکراسی

حکایت ما و دموکراسی، حکایت آن کودک است که آیفون به دست گرفته است و شمبولش باد کرده است و زن می خواهد!
*******
شان نزول :
نانت شهریست مذهبی.
کلیساها هنوز ناقوس می زنند.
هنوز یک شنبه ها مردم زیادی برای دعا و نماز به کلیسا می روند.
دو سال پیش، یک گروه راک به این شهر آمد.
پوستر ِ گروه، باسن برهنه زنی بود که انجیل را به ما تحتش گرفته بود.
می شد ناراحتی را در صورت دوستان دین دار دید.
اما آزادی همیشه هزینه ای دارد که باید پرداخت.
تحمل دیگری علی رغم ناخشنودی!
تحملی که نیازمند باز تعریف ِ توهین و تمسخر است.
گروه آمد و خواند و مسیح را به مضحکه گرفت و رفت.
صدای کسی هم در نیامد که:
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآی ایها الناس به ما توهین شد!
الف ِ دموکراسی، تلرانس است.
الف را نیاموخته، مدعی ِ شده ایم.
از مشقت ها و هزار توی ِ تحمل یکدیگر نگذشته، طلبکار ِ دموکراسی و آزادی شده ایم.
البته تقصیر هم نداریم.
طفلکی هستیم.
کودکانی هستیم مقابل آیفون.
آیفون های که در جهانی دیگر با تجربه هایی دیگر ساخته شده اند.
جهانی پر زرق و برق.
زرق و برقش را هی توی بوق می کنند و به سرمان می زنند.
می بینیم و دلمان می خواهد.
و در این دل خواستن ها گاهی شمبول هایمان باد می کند و ناغافل می زنیم دختر بچه همسایه را حامله می کنیم.
شر به پا می شود.
شمبول به دست،
با شکم باد کرده ی دختر همسایه.
و جنینی که مانده ایم چه خاکی به سرمان کنیم با آمدنش.
این است حکایت ما و چشم و گوش ها و دل ها و کله هایمان مقابل دنیای یک طرفه ی اینترنت و سایت ها و رسانه ها.
با چیزهایی چشم و گوش هایمان را پر می کنند و دل هایمان را افسون می کنند که تن ها و کله هایمان تحملش را ندارند!
ماشین کوکی هایمان را به دست خودمان می شکنیم در سودای نشستن پشت رل کامیون هایی که هنوز قد دست و پایمان به فرمان و ترمز و کلاجش نمی رسد.
با این همه باکی نیست.
یا آنقدر به سر و کله هم می زنیم تا یاد بگیریم و یا همه با هم به دست خودمان می میریم!