جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۸ دی ۲, دوشنبه

اون حال ِ غریب ِ پیش از سفر ...

اون حال ِ غریب ِ پیش از سفر ... اسمش رو می شه گذاشت:
مالیخولیا ی آمیخته به ملانکولیک ِ پریشان حالان ِ بی وطن!
پر از حس گذار ... گذار ِ بی بازگشت ... عینهو هوای اسفند ... پریشان و پرآشوب ... عینهو پیش درآمد نمایشی که آغازش راوی ِ پایانش هست ...
می دونین،
یه مهاجر همیشه غریبه است ... همیشه ... همیشه دلتنگ اون یکی جای دیگه.
وقتی اینجایی، فکر می کنی دلتنگ اونجایی ... وقتی اونجایی فکر می کنی دلتنگ اینجا. ولی واقعیت اینه که این حس دلتنگی هیچ ربطی نه به مهاجرت داره و نه به وطن ... ربط به پریشان حالی ِ سیتوپلاسم های سلولی داره .... به قول آن عزیز :
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
To let myself go
To let myself flow
Is the only way of being ....

۱۳۹۸ دی ۱, یکشنبه

کشیک و توفان و اعتیاد!

ادمیزاد یه مشکل بیشتر نداره اون هم کله اش هست به خدا.
دیشب ساعت 1 صبح بالاخره ول کردم و برگشتم خونه ... تلوتلو خوران ... از شدت خستگی تن ولی مگه این سر لامصبم ول می کنه .
شانس ما اسانسور اخری تو فضای باز بود ... برعکس هوا هم طوفانی.
حالا اینا ول کردن ما ول نمی کنیم.
یه خانم و اقایی از ساکنین مجتمع اومده بودن می گفتن :
خانم مهم نیست حالا دو روز بی اسانسور زندگی می کنیم ... هوا خرابه ولش کنین ... دیروقته ، اخر هفته است ... عیده ... برگردین خونتون استراحت کنین.
ولی مگه من ول کن بودم!
یعنی اعصابم سنباده کشیده می شه وقتی مجبورم کاری رو نصفه نیمه ول کنم.
هیچی دیگه شب تا صبح خواب اسانسور دیدم ... اسانسوره باهم حرف می زد ... بهتره بگم دستم می انداخت.
هی عشوه شتری می اومد که نه مشکل اونجا نیست ... حالا شاید هم اونجا باشه ... تو فردا باز بیا یه سیگار باهم می کشیم مشکلات مون رو حل و فصل می کنیم.
یه قطره بارون هم تو خوابم بود که رفته بود اسانسوره رو اتصال کوتاه کرده بود.
لامصب صداش میومد اما خودش رو نشون نمیداد تو کدوم گوری رفته این شر رو به پا کرده.
خلاصه اسانسوره و قطره بارونه دست به دست هم داده بودن شب تا صبح به من خندیدن ... الان بیدار شدم دیوانه .... کک به تنبونم افتاده کله ی صبح یک شنبه برگردم زنگ در خونه مردم رو بزنم که :
آی در رو باز کنید من با اسانسورتون یه خرده حسابی دارم باس امروز حل و فصلش کنم.
می دونین،
از یه جایی به بعد دیگه کار فقط واس معاش نیست بلکه یه جور مُسکنه .... مُسکن ِ این مغز پیچ پیچ لامصب ادمی!
کار، از یه جایی به بعد، پیچیدگی ها و پراکندگی های ذهنی و فکری رو متمرکز می کنه روی یک مسئله و دقیقا به همین خاطر هست که در کار پتانسیل یکی از وخیم ترین و شدیدترین انواع اعتیاد وجود داره.
خدا نصیب هیچکی نکنه.
به قول ان عزیز :
دردی ست غیر مردن که انرا دوا نباشد ...

۱۳۹۸ آذر ۲۶, سه‌شنبه

معشوق!

می دونین،
همیشه یک «او» یی هست که هیچ وقت «تو» نمی شه .
و تکان دهنده اینجا ست که اون «او» خود ِ تو هستی!
و آن را معشوق نامند ...

۱۳۹۸ آذر ۲۱, پنجشنبه

پنجاه و پنج سالش بود.

درباره اش زیاد می شنیدم اما فقط یک بار دیدمش ... از دور.
قد بلند و لاغر بود با صورتی تکیده و تلخ ... به همان تلخی که مادرش از زندگیش برایم تعریف کرده بود .
گاه گاهی صدای مکالمه تلفنی مادر و فرزند را می شنیدم ... عجیب و ازاردهنده بود ... محور مکالمه ها اغلب مسائل مالی بود و رنجش های مادی .
شکایت های مادر از غیبت های طولانی پسر و اعتراضات پسر درباره ناخن خشکی های مادر!
در مکالمات شان ردی از عواطف و دلبستگی احساس نمی شد با این همه من، منی که غریبه بودم، می دانستم که چقدر مادر دلبسته این یکی پسر است ... خیر ان پسر دیگری را به همسر نامهربانش بخشیده بود .
می گفت :
« دیگر برایم حکمیت فرزند ندارد ... زنش دوست ندارد مرا ببیند حرفی نیست ، خودش که سالی یکبار می تواند بیایید اما نمی اید چون زنش مرا دوست ندارد!
زندگیم را وقف این دو پسر کردم .
اولی را زنش از من گرفت ، دومی را هم زنی دیگر که دیگر زنش نیست.
یک روز دو بچه را برداشت و بی خبر رفت و از ان روز این یکی پسر هم از دست رفت ... افتاد به ورطه ی افسردگی .. »
و افسردگی گویی دروازه سرطان را به روی تنش گشوده بود ... سرطان پس از سرطان ...
دیروز زنگ زدم احوالش بپرسم ... ان زن قوی و خوددار چنان اشفته بود که هرگز پیش از این انچنانش ندیده بودم .
« پسرم مرد!»
جمله کوتاه بود و صاعقه وار ...
همه چیز تمام شده بود ... پنجاه و پنج سال زندگی ... همه ی رنج های عاطفی ... دردهای مادی ... شکایت های مالی ... تمام شد و رفت که رفت ... به زیر خاک.
حتی خاطره ای هم برای کسی باقی نگذاشت ... جز دردی برای مادری که خود، خورشیدش در حال غروب است.
و من هنوز گیج و منگ ان ...
می دانید،
علی القاعده،
به حکم عقل،
به حرمت احساس،
به شان انسان،
در پنجاه و پنج سال زندگی، ادم باید چیزهایی ... حداقل چیزک هایی غیر از رنج عاطفی، حسرت مالی و درد جسمی را هم بچشد ... چشیده باشد ...
زندگی کرده باشد!
اینطور نیست ؟
دور باد از جان عزیز ادمی ، حسرت زندگی!

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

خاطرات تعمیرکار- خودت رو از گوه بکش بیرون!

پس از هشت سال اقامت در فرانسه اعتراف می کنم که تازه دارم تفاوت مفهوم و فرهنگ کاری رو متوجه می شم.
باید انجامش بدی ، عذری پذیرفته نیست گرچه عذرهای زیادی وجود داره و همه می دونن ... باید از عهده اش بر بیای... مشکل خودته.
حتی براش یه فعل عامیانه دارن که عینهو نقل و نبات ازش استفاده می کنن.
معادلش این می شه، با عرض معذرت :
" خودت رو از گوه بکش بیرون"
شکایت و غرغر فایده نداره.
یا خودت رو از گوه می کشی بیرون یا عزت زیاد.
دومی نصیبش شد.
نتونست خودش رو بکشه بیرون.
با جار و جنجال و دعوا رفت.
همینجوریش هم وضعیت مون بحرانی بود ..‌ کمبود نیرو داشتیم با اون قرار داد لامصب.
از امروز وضعیت بحرانی مون کلن فیوز ترکوند.
با این حال همه طبق معمول می خندیدن و با لیچارهای لوس و پیش پا افتاده بحران و بدبختی رو پذیرفتن ... یک نیرو کمتر مهم نیست ، باید انجامش بدیم.
با خنده ، با گریه ... و یا شاید هم با چهره ای یخ زده و بی احساس ... با دو چشم گرد که گویی داره فصل های کتابی نانوشته رو جلو جلو می خونه.
گرچه اینجا بزرگ شده بود اما هیچ وجه اشتراکی با بقیه نداشت.
سوژه جوک و جفنگ بود.
عضوی از اکیپ که هرگز نتونست جایی در اکیپ پیدا کنه.
دوست داشت با من حرف بزنه.
روزهای آخر عینهو بچه یتیم بی پناهی که دنبال مادرش می گرده مدام دور من می چرخید .. زنگ می زد.
انگار دنبال پناهی بود.
اما من خسته و کلافه از بی دست و پا بازی هاش بودم.
همکارش بودم ، نه بیشتر و نه کمتر.
نه می تونستم و نه می خواستم مدافع و پناهش باشم.
حوصله ام ازش سر رفته بود.
چرا تن به کاری داده بود که در توانش نبود.
زبون مادریش فرانسه بود اما سرتاپا تنفر از فرانسه بود.
ازش دوری می کردم گرچه تا حدودی درکش می کردم.
می گفت تنها کسی که تو اکیپ می تونه باهش حرف بزنه من هستم ... اما حتی من هم دیگه نمی تونستم تحملش کنم.
هرگز به عمرم کسی تا این حد پر از تنفر و خشم و در عین حال شکننده و ضعیف ندیده بودم.
رفت و فصلی از کتاب شروع شد.
" تولد یک انتحاری در فرانسه "

طنزهای تلخ زندگی

می دونین
یکی از تلخ ترین طنزهای زندگی چیه؟
اینکه :
دندانه کوچکی باشی از یک چرخ دنده در مکانیزمی که فکر و ذهنت علیه اش هست درحالیکه تنت در خدمتش!
سرمایه داری افسارگسیخته.
مصرفی ، اسراف گر، نابود کننده زمین و زمان.
خوش برو روی خوش سر زبون ِ پلید کردار ... و تو تن در داده به بندگی آن .. دل خوشک به مونولوگ های ذهنت .
خموش باد ذهنی که حتی قادر به رها کردن یک تن هم نیست ... تن خود!

خانه تکانی و شوک هایش

اه از خانه تکانی و اون شوک های دویست و بیست ولت ناگهانی که بهت می ده ... کنج یه ساک قدیمی .... چه خطایی بود باز کردنش.
به چشم بهم زدنی پرتاب شدم به درون تابلویی در تهران.
دیگه حتی نمی تونم تشخیص بدم خواب بود یا واقعی .
همه چیز غریبه و وهم آلوده حتی خودم ... اونی که ده سال پیش من بود و اونجا تو اون کافه مقابل" او" نشسته و یواشکی و با شیطنت داره سعی می کنه از دست های " او " عکس بگیره ...
صورتش رو نمی بینم ... یعنی می بینم ولی بی شکل !
تو گویی دارم دو غریبه رو نگاه می کنم که می خوان از هم خداحافظی کنن ... هردو غمگینن ... چه خام هستن!
درد جدایی هرگز آنچنان که می پنداشتن سخت و غیرقابل تحمل نبود.
هر دو پیر شدن و از این پیر تر هم خواهند شد ... نه توقفی... نه انتظاری ... نه نوری ... نه تاریکی ...
زندگی جبر خاکستری داره که نه جایی برای درد باقی می ذاره و نه توقع ... همه آنچه باقی می مونه گوشه تا شده ی صفحه ای از یک کتاب هست و گاه گاهی دویست و بیست ولت شوک گم شدن در زمان ... گم شدن بین خواب و بیداری ... واقعیت و وهم .
همین و نه بیش!

خاطرات تعمیرکار - بچه مشهد

دیروز رفته بودم سر یه آسانسور تو یکی از همون محله های داغون.
یه جوون آویزون عاطل باطل گیر داده بود و پرحرفی می کرد.
من هم گوش هام رفته بود رو مد استندبای.
انگار نه انگار طرف وجود خارجی داره.
یه وقتایی به طور بیرحمانه ای آدم های پیرامونم حذف می شن.
نه می بینم شون و نه می شنوم شون.
وقتی رو یه موضوع تمرکز می کنم.
یه قسمت از کار رو نمی شد تنهایی انجام داد.
زنگ زدم همکارم اومد.
کار که تموم شد، گوش هام از حالت استندبای اومد بیرون.
جوونک هنوز داشت پرحرفی می کرد.
برای چک نهایی آسانسور رو گرفتم یهو پرید تو کابین.
گفت:
ضرورتی نداشت به همکارت زنگ بزنی.
هاج و واج نگاش کردم.
ادامه داد:
نباید اینجا از چیزی بترسی.
تازه دوزاریم افتاد. فکر کرده بود زنگ زدم همکارم چون تنهایی ترسیده بودم.
حوصله نداشتم هیچی نگفتم.
اما مگه این ول کن بود.
آخرش با دست علامت داد که من خودم اینجا مواظبت هستم.
ما رو بگی.
به هیچ زبونی غیر مشدی نمی شد حرفم رو زد.
گفتم :
وخی یره خودتو جمع کن .
مو بچه مشدوم تو جوجه مخی مواظب مو باشی!
ایندفعه اون هاج و واج نگام کرد.
والله به خدا.
لجم می گیره هر جوجه ای چشش به یه زن می افته بهش حس بادیگاردی دست می ده.
خبر ندرن مو خودوم یه پا کوکتل مولتوفوم.