جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ تیر ۳۱, شنبه

روزی حلال!

این رقص رو ببینین خیلی خوبه :)
اگه من می تونستم اینجوری برقصم همه چی رو ول می کردم می رفتم هر روز مرکز شهر می رقصیدم ... آخرش هم کلاه مو بر می داشتم می گرفتم جلو مردم. ... به این می گن  رزق و روزی طیب و طاهر و حلال به امام هشتم .
یعنی رزقی حلال تر از رزق نوازنده ها و رقصنده های خیابونی تا به امروز در عمرم ندیدم .
https://www.youtube.com/watch?v=KKntQpg2LBA

زرورق خیال بر وحشت خانه ی ما

چشم های خمار ِ حامد نیک پی و زلف های افشان آن مه روی ساز به دست ...اوه لالا 
خونه شون هم آباد که وحشت خانه ی جهان را بر ذهن مشوش ما لختی زر ورق خیال می کشند ... 
چه باک ، لختی خیال!

https://www.youtube.com/watch?v=I6Fzq32fYZs&list=PL3waT21jQh52Ovq6gtdgSnLD4Q38iPHin


۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

قلقلک ِ آن زیبای خفته

 خیلی خوبه ... اون تیکه عاشق اما خفته ی آدم رو قلقلک می ده بلکه بیدار بشه 
بارونی که نیست و
دستی که نیست و
خیابونی که نیست و 
اونی که نیست .... 
https://www.youtube.com/watch?v=tpWyKik0_20

آنونس ِ فیلم نفس

این آنونس از فیلم «نفس» ساخته «نرگس آبیار» رو دیدین؟
من فیلم رو ندیدم و نمی دونم چه داستان و ریتمی داره اما این آنونس به تنهایی یک اثر هنری زیبا و تاثیرگذاره.
مثل یه مجموعه عکس هنری می مونه.
بعضی از لحظه ها می تونه به تنهای یه عکس بشه و تو قاب بره و بخوره رو دیوار.
مثل لحظه ای که پاهای دختربچه روی طناب با یه انحنای زیبا روی زمین کشیده می شه و با تاب می ره بالا.
مثل لحظه ای که دختر بچه تو دشت داره می دوه ... درست اون لحظه ای که زبونش با فرمی معصومانه و شیطنتی کودکانه یه خورده از دهنش میاد بیرون.
مثل اون لانگ شات تو برف ها که داره از کوه میاد پایین.
کادرهای دوربین شاعرانه است .... موسیقی زیبا.
ترکیب کادرهای دوربین با ضرب آهنگ تند و هیجانی موسیقی ، یه فضای جادویی می سازه ... ضربات تند و بی امان موسیقی یه فضای گذار می سازه ... ناخودآگاه گذار می کنی به دنیای کودکی .... به کودکی ... به هفت سالگی و اون گذار غریب ِ ناگزیر که حادث شد ... بی هیچ انتخابی!
گویی ایستادی مقابل آینه ... آینه ای که گذشته رو منعکس می کنه ... ده ها سال پیش تر ... کودکی رو می بینی که زمانی خود تو بودی.
شاداب ... شیطون ... کنجکاو ... معصوم .... در دنیایی که فقط اولش جالب و زیبا بود .... هر چه بیشتر درش پیش رفتی مایه ی وحشتش پررنگ تر شد ... غالب تر.
با حسی حزین و حظناک .... درد و دریغ .... و حسرت!
بله صدای راوی درست می گه ! ... این تصاویر نوستالژیک هستن.
یه نوع نوستالژی جادویی ... چرا که از شخص ِ « تو» فرا می ره .... انگار داری نوستالژی بنی آدم رو می بینی .... با حسی از حسرت و دریغ.
اون مایه ی معصومیت که هست و .... و اما از دست می ره!
صدایی یه ریز تو سرم تکرار می کنه:
ای هفت سالگی
ای لحظه‌ شگفت عزیمت .... ای لحظه شگفت عزیمت .... ای لحظه شگفت عزیمت ....
https://www.youtube.com/watch?v=fJvurB16KI0

۱۳۹۶ تیر ۲۷, سه‌شنبه

رقص با اثر

جون می ده برای رقص ... تو تنهایی ... تاریکی ... 
اون وقت هایی که متوقف شدی روی یه عکس، یه نقاشی، یه اثر ... یه چیزی داره تو وجودت می جوشه اما رها نمی شه ... مفهوم هست ، کالبد اما نیست .
اثر ، اثر گذاشته روت اما واژه ها نیستن .... برای پیدا کردنشون هیچ راهی نداری جز رقص با اثر .... در تنهایی ... تاریکی .... دور از هر نگاهی ... فقط تو و اثر !
https://www.navahang.com/albums/niloofar-mohebbi-az-nahan-ta-bikaran/

۱۳۹۶ تیر ۲۶, دوشنبه

«تو» یی که من بود!

یه عزیزی پرسیده .
« یعنی واقعا ممکنه آدم اینگونه عاشق بشه یا همش شعره؟ »
از من بپرسین می گم:
بله ممکنه ... همه ی شعرها ، همه ی قصه ها ریشه ای در واقعیت داره.
حتی « دکتر جکیل و مستر هاید» ، حتی « دکتر فاستوس» ، حتی قصه « فریدون و ضحاک» .... حتی قصه های کتاب مقدس ... یونس و ایوب و نوح و داوود ...
قصه عشق از همه شگفت تر.
مثل صاعقه از جایی که گمونش رو نمی کنی فرود میاد ... همه چیز رو کن فیکون می کنه ... می میری و زنده می شی ... یه چیز دیگه می شی ... اما از همه شگفت انگیزتر سرانجامشه ...
همه ی اون «تو» ، خود ِ تو بودی!
توصیفش بیش از این خارج از توان کلامیم هست.

مصراع آخر به قدر توان ِ کلام، کفایت است.

« دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود ... »
**********************************
من عاشق چشمت شدم
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود وُ نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن‌دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی وُ نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش‌تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود.

مکی ملیجک و گنده منده ها

به قول گفتنی:
مکی رو فرستادن الیزه ، رئیس جمهور بشه، شاهی شد.
اونم چه شاهی .... از این شاه هایی که فقط واس رعیت خودش شاخه و جلوی بقیه شاه ها، ملیجک.
پسره شوخی شوخی ، مملکت رو فرش کرد انداخت زیر پای ترامپ و نتانیاهو .
بیا و ببین چی ملق بازی راه انداخته بود تو شانزه لیزه برای گنده جلبک.
او مرتیکه هم که عینهو برج زهر مار ، یک قیافه ای گرفته بود انگار از ماتحت آسمون افتاده .
ای طیاره ها ملق مزدن ، مکی ذوق می کرد و بالا پایین می پرید ، گنده جلبک خمیازه می کشید و افاده در می کرد.
شویی بود به امام هشتم .... ملق بازی  تموم شد، گفتیم خدا رو شکر نفسی بکشیم دل و روده بهم ریخته رو راست و ریست کنیم یهو سرکله گنده لات عالم ، نتانیاهو پیدا شد.
یعنی به امام هشتم مکی ملیجک افاضاتی کرد جلوش که گمونوم تا آخر سال عوارض ِ بهم ریختگی دل و روده گریبانگیروم باشه.
فرمودن :
امروز ضد صهیونیسم بودن ، فرم جدیدی از ضد یهود بودن است.
البته مو آدم خوش بینی هستوم از تو یه پیاله تاپاله هم همیشه قسمت های مثبتش می بینوم . اینم قسمت مثبتش تقدیم شما :
کسی از دوستان از یبوست رنج می بره یه تک پا پاشه بیاد فرانسه بشینه پای منبر مکی ملیجک ، تضمینی دل و رودش راه می افته .

۱۳۹۶ تیر ۲۵, یکشنبه

مریم مقدس بزنه به کمرشان

به امام هشتم چراغ زرد بود، قرمز نبود ... مو بروم به کی بگوم آخه ایجور به آدم بهتون مزنن .... چهار نمره از گواهینامه ام پروندن ، خدا تومن هم جریمه ام کردن ، دزدهای سرگردنه ... خیر نبینن به حق همو مریم مقدس خودشان.
تازه چراغ رو هم یه جای پنهونی گذاشته بودن که هیچکی نبینه و همه از یک کنار جریمه بشن .... مو یهو چشموم بهش افتاد ... زرد بود ، قرمز نبود به امام هشتم .
اااااااای خدااااا خیلی زور دره به امام هشتم به مویی که ایقد مواظب هستم ای بهتونا بزنن بهم ... اینا پلیس نیستن اینا دزد سرگردنه هستن .
اینا به فکر جون مردم نیستن ، اینا به فکر تیغ زدن جیب مردمن .... حالا باز شما بگو پلیس های خارج خوبه ، قانون دره ، وجدان دره ... وجدانشان کجا بود بابا جان

یک ذهن در برابر یک نظام ذهنی!


وقتی یک ذهن به تنهایی یک نظام ذهنی رو تسلیم خودش می کنه.
عکس مریم میرزاخانی روی صفحه اول همشهری ، بالاخره بدون فتوشاپ!
مرزها رو نه تنها در ریاضیات درنوردید بلکه محدویت ها رو در سرزمین مادری خودش هم شکست.


مرغابی و هیولا

ببخشین اینو تعریف می کنم اما بعضی وقت ها فشار روانی از دیدن بعضی چیزها اونقدر زیاده که آدم تنهایی نمی تونه تحملشون کنه.
مخصوصا وقتی تنها شاهد ماجرا باشی.
چی شده؟
این شده :
تو یه جاده باریک و نسبتا خلوت بودم .
فقط یه ماشین بی ام و شاسی بلند شیک به فاصله چند متر جلوتر از من بود.
سرعت هر دو مون حدود سی - سی و پنج.
هوا آفتابی و ملایم بود.
داشتم از جاده و هوا و ریتم آرام زندگی لذت می بردم.
یهو یه مرغابی دیدم که وسط جاده داشت واس خودش تاتی تاتی می کرد و از عرض جاده رد می شد.
از اون مرغابی خوشگلا که پرهاشون رنگین کمان رنگه.
با خودم فکر کردم خوب خوشبختانه سرعت ماشین ها تو این جاده کمه و خطری مرغابی رو تهدید نمی کنه.
ماشین ها می تونن با کنترل کامل از کنارش به آرامی رد بشن اما .... اما با نهایت ناباوری دیدم راننده جلویی درست گرفت روی مرغابی بیچاره .
لهش کرد ..... به همین سادگی یه موجود زنده ی زیبای بی آزار له شد .
هنوز دست و پام داره می لرزه .... هنوز باورم نمی شه چطور کسی می تونه چنین کاری بکنه.
پشت بعضی صورت ها چه هیولاها ست ... من می ترسم از زندگی میان این هیولاهای پنهان.

۱۳۹۶ تیر ۲۴, شنبه

کیفیت، جبر ... مریم!

خبر رو تو صفحه پرفسور نادری دیدم :
A light was turned off today .... far too soon. Breaks my heart.
خوب راستش قلب من نشکسته ... قلب و مغز و هر آنچه که «من» نامیده می شه شوکه است.
عجیبه و نادر ... اینکه کسی رو از نزدیک نشناسی ... هیچوقت باهش چایی ننوشیده باشی ... گپی نزده باشی اما خبر رفتنش قلبت رو منقبض کنه ، تنت رو بلرزونه و صدایی توسرت بگه : نه! نه! ... حتما اشتباهی شده!
و در خلال این نه های بیهوده و درمانده ، صدایی دیگه بگه :
کیفیت ! ...کیفیت حیات یکسان نیست ... برخی از تنگنا گذر می کنن ... تنگنای تن ، زمان ، مکان .... گذر می کنن از حدود مادی بی آنکه شاید هرگز چنین سودایی داشته باشن.
و شگفت تر از همه اینها ، جبر ... جبر مرگ در دل زندگی ... که فرود میاد .... و بر رفتگان و ماندگان هیچ چاره باقی نمی گذارد جز سر نهادن .... بر این چرخه شگفت !
هر چه می گذره ... هر چه تماشا در این باغ ِ زیبای ِِ وحشت انگیز، هستی، بر من طولانی تر می شه، احساس می کنم روز به روز تنوع احساسیم کمتر می شه ... تمام احساسات انسانیم تحت الشعاع یک حس دارن محو می شن.
حس ِ حیرت ! .. حیرتی که داره تبدیل به منگی و ملنگی می شه!
من این زن رو بی آنکه باهش چایی نوشیده باشم دوست دارم .... عمیقا!
و هنوز هم نفهمیدم چرا!
شاید به خاطر همون کیفیت .... می دونین،
یه نگاه هایی ، یه جمله هایی، یه سکوت هایی کوتاه هستن اما جان رو حکاکی می کنن.
از چی حرف می زنم؟
یه گزارش تلویزیونی بود ... از تیم المپیاد ریاضی ایران ... حدود بیست سال پیش.
مریم با نمره کامل ، طلای طلاها رو گرفته بود.
گزارشگر سئوال های احمقانه می کرد.
احساساتون چیه؟
الگوتون کیه؟
پیامتون واس جونا چیه؟
مریم فقط لبخند می زد و تقریبا هیچی نمی گفت.
یکی تو جمع گفت:
ای بابا این نابغه ها همشون مثل خل و چلا هستن.
طرف این حرف رو درباره مریم گفت اما من عصبانی شده بودم ... به نظرم ابلهانه و زننده بود.
بهش گفتم:
خل و چل اون گزارشگر و شما هستین ...
کیفیت ، عزیز است ... با ارزش .... از دست دادنش حسرت برانگیز.
Maryam Mirzakhani

۱۳۹۶ تیر ۱۱, یکشنبه

ساعت ، ترز، باد!

هفتصد کیلومتر راه در پیش دارم.
تاخیر دارم.
با این همه هنوز از جام تکون نخوردم.
دیشب خواب عجیبی دیدم.
از اون خوابها که وقتی صبح بیدار می شی چند دقیقه ای تو رختخواب منگش می مونی.
دست از سرت بر نمی داره.
باید تعریفش کنی تا شاید کمی ... و فقط کمی رهات کنه.
از اون خوابها که وقتی می خوای توصیفشون کنی از کمبود واژه رنج می کشی.
غنی از حس .... اما حس های بی واژه .
حسی مثل ترس، تسلیم، واهمه ، هیجان، اندوه، غربت، حیرت ، ...
همه ی اینها و با این همه چیزی بیش از اینها .
بگذریم ...خوابم رو بگم.
خواب دیدم:
از کلاس درسی بیرون اومدم.
کلاس درسی که هیچ سنخیتی با دانشجوهاش نداشتم ....گروهی بودن که با هم می گفتن و می خندیدن و من همیشه بیرون از گروه بودم ... ترکشون کردم.
سر راه در یک حمام میان راهی ، دوش گرفتم.
به خونه ای رسیدم که توش مامان ، خواهر و دوستی فرانسوی داشتن چای میخوردن ... خیلی صمیمی و خودمونی.
شنیدم دوست فرانسوی به فرانسوی چیزی در مورد سیگار کشیدن من گفت ... جمله ای شبیه این :
از سیگار کشیدن صبا ناراحت نشین ... سیگار کشیدنش نشانه صمیمی بودنه ، نه عاصی و بی ادب بودن.
مامان وخواهرم لبخند زدن.
من از خونه اومدم بیرون و فکر میکردم :
چقدرعجیب ، ترز فرانسه حرف زد اما مامان وخواهرم حرفش رو کاملا فهمیدن.
صدایی گفت:
زبان لاشه است و لحن، جان! ... لحن ترز آشنا بود ... برای همین مامانت و خواهرت فهمیدن.
هنوز خیلی دور نشده بودم که باد شروع به وزیدن کرد ....باد تند بود ...منو از زمین بلند کرد ... از میون درخت ها و شاخه ها می گذشتم ... و می دونستم این باد فقط برای منه .... فقط منو بلند میکنه و نه هیچ کس دیگه .
به سرعت از همه چیز دور می شدم ... از دوستم... از مامانم ...از خواهرم ... از پدرم ... از پسرم .. از همه ... همه کس و همه چیز.
یه لحظه سعی کردم شاخه درختی رو بگیرم و به زمین برگردم ، شاخه اما شکست و من فهمیدم وقار و ادب در تسلیم هست.
با باد و برگ از روی تلاطم شاخه های درختان گذر می کردم ... سبک و بی وزن .... و دراین حس عمیقی از تنهایی بود ... تنهای با قدری ترس و البته هیجان ... هیجان راهی که می دونی یک طرفه است ... بی بازگشت ... با این همه چاره ای جز تسلیم باد شدن نداشتم ... باد من وزیدن گرفته بود...
تقریبا تمام خوابم رو تعریف کردم ... دوست داشتم با وقت و دقت بیشتری می نوشتم اما به طور غیر قابل جبرانی داره دیر می شه ... عقربه های ساعت همیشه بی رحمن ...
همینقدرش هم خوبه ... بهتر از هیچیه ... فقط کاش می شد بیشتر از ترز نوشت ...احساس می کنم این تیکه ناتمام مونده!