جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ تیر ۲۵, یکشنبه

مرغابی و هیولا

ببخشین اینو تعریف می کنم اما بعضی وقت ها فشار روانی از دیدن بعضی چیزها اونقدر زیاده که آدم تنهایی نمی تونه تحملشون کنه.
مخصوصا وقتی تنها شاهد ماجرا باشی.
چی شده؟
این شده :
تو یه جاده باریک و نسبتا خلوت بودم .
فقط یه ماشین بی ام و شاسی بلند شیک به فاصله چند متر جلوتر از من بود.
سرعت هر دو مون حدود سی - سی و پنج.
هوا آفتابی و ملایم بود.
داشتم از جاده و هوا و ریتم آرام زندگی لذت می بردم.
یهو یه مرغابی دیدم که وسط جاده داشت واس خودش تاتی تاتی می کرد و از عرض جاده رد می شد.
از اون مرغابی خوشگلا که پرهاشون رنگین کمان رنگه.
با خودم فکر کردم خوب خوشبختانه سرعت ماشین ها تو این جاده کمه و خطری مرغابی رو تهدید نمی کنه.
ماشین ها می تونن با کنترل کامل از کنارش به آرامی رد بشن اما .... اما با نهایت ناباوری دیدم راننده جلویی درست گرفت روی مرغابی بیچاره .
لهش کرد ..... به همین سادگی یه موجود زنده ی زیبای بی آزار له شد .
هنوز دست و پام داره می لرزه .... هنوز باورم نمی شه چطور کسی می تونه چنین کاری بکنه.
پشت بعضی صورت ها چه هیولاها ست ... من می ترسم از زندگی میان این هیولاهای پنهان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر