جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ تیر ۱۱, یکشنبه

ساعت ، ترز، باد!

هفتصد کیلومتر راه در پیش دارم.
تاخیر دارم.
با این همه هنوز از جام تکون نخوردم.
دیشب خواب عجیبی دیدم.
از اون خوابها که وقتی صبح بیدار می شی چند دقیقه ای تو رختخواب منگش می مونی.
دست از سرت بر نمی داره.
باید تعریفش کنی تا شاید کمی ... و فقط کمی رهات کنه.
از اون خوابها که وقتی می خوای توصیفشون کنی از کمبود واژه رنج می کشی.
غنی از حس .... اما حس های بی واژه .
حسی مثل ترس، تسلیم، واهمه ، هیجان، اندوه، غربت، حیرت ، ...
همه ی اینها و با این همه چیزی بیش از اینها .
بگذریم ...خوابم رو بگم.
خواب دیدم:
از کلاس درسی بیرون اومدم.
کلاس درسی که هیچ سنخیتی با دانشجوهاش نداشتم ....گروهی بودن که با هم می گفتن و می خندیدن و من همیشه بیرون از گروه بودم ... ترکشون کردم.
سر راه در یک حمام میان راهی ، دوش گرفتم.
به خونه ای رسیدم که توش مامان ، خواهر و دوستی فرانسوی داشتن چای میخوردن ... خیلی صمیمی و خودمونی.
شنیدم دوست فرانسوی به فرانسوی چیزی در مورد سیگار کشیدن من گفت ... جمله ای شبیه این :
از سیگار کشیدن صبا ناراحت نشین ... سیگار کشیدنش نشانه صمیمی بودنه ، نه عاصی و بی ادب بودن.
مامان وخواهرم لبخند زدن.
من از خونه اومدم بیرون و فکر میکردم :
چقدرعجیب ، ترز فرانسه حرف زد اما مامان وخواهرم حرفش رو کاملا فهمیدن.
صدایی گفت:
زبان لاشه است و لحن، جان! ... لحن ترز آشنا بود ... برای همین مامانت و خواهرت فهمیدن.
هنوز خیلی دور نشده بودم که باد شروع به وزیدن کرد ....باد تند بود ...منو از زمین بلند کرد ... از میون درخت ها و شاخه ها می گذشتم ... و می دونستم این باد فقط برای منه .... فقط منو بلند میکنه و نه هیچ کس دیگه .
به سرعت از همه چیز دور می شدم ... از دوستم... از مامانم ...از خواهرم ... از پدرم ... از پسرم .. از همه ... همه کس و همه چیز.
یه لحظه سعی کردم شاخه درختی رو بگیرم و به زمین برگردم ، شاخه اما شکست و من فهمیدم وقار و ادب در تسلیم هست.
با باد و برگ از روی تلاطم شاخه های درختان گذر می کردم ... سبک و بی وزن .... و دراین حس عمیقی از تنهایی بود ... تنهای با قدری ترس و البته هیجان ... هیجان راهی که می دونی یک طرفه است ... بی بازگشت ... با این همه چاره ای جز تسلیم باد شدن نداشتم ... باد من وزیدن گرفته بود...
تقریبا تمام خوابم رو تعریف کردم ... دوست داشتم با وقت و دقت بیشتری می نوشتم اما به طور غیر قابل جبرانی داره دیر می شه ... عقربه های ساعت همیشه بی رحمن ...
همینقدرش هم خوبه ... بهتر از هیچیه ... فقط کاش می شد بیشتر از ترز نوشت ...احساس می کنم این تیکه ناتمام مونده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر