جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

حاشیه های اسکار - دو جمله ، کوتاه اما به غایت زیبا

Two great tips for life by Professor Firouz Naderi:

1. If you go away from the Earth and look back at the Earth, you don't see any of the borders or the lines, you just see the one whole beautiful Earth.
2. When you want to stand on your principles, you have to make hard choices, and he just made one.



حاشیه سوم :
پرفسور نادری دو جمله میگه . 
کوتاه اما بی اندازه زیبا ، عمیق و انسانی ... فلسفی.
به طور ویژه جمله دوم ایشون که در خود هشداری فلسفی داره:
« وقتی می خواهید بر اصولتون باقی بمانید ناگزیر به انتخاب های سخت هستید. »
مرسی اصغر آقا که ما رو بهرهمند کردی از این آدم ها و جمله ها.

https://www.youtube.com/watch?v=BTNp4ikHlWI

حاشیه های اسکار - هنرپیشه ای نویسنده

 حالا جوان تر ها احتمالا نمی دونن ولی اون خانمی که جایزه اصغر آقا رو اعلام کرد اسمش « شرلی مکلین» هست . یکی از جالب ترین هنرپیشه های هالیود که زمان خودش بسیار مشهور بود. 
جالب تر از موفقیت های حرفه ایش ، زندگیش هست ... خواندنی!
 دیدنش در مراسم اسکار اون هم درست در بخشی که مربوط به اصغر آقا بود برای من یک غافلگیری هیجان انگیز فوق العاده بود.
چرا؟

چون ایشون در نویسندگی هم دستی داره.
با نثری ساده و روان و صمیمی.
یکی از جذاب ترین کتاب هایی که من در همه عمرم تا به امروز خوندم یکی از کتاب های ایشونه . به نام :
« به پا از کوه نیفتی».
کتاب به فارسی ترجمه شده و شرح یک سری از سفرهای ایشون به سراسر دنیا ست.
از قبایل ماسائی در آفریقا تا تبت و ژاپن.
یک سفر آفاق و انفسی.
 به قدری نثرش ساده، روان و جذابه که بلافاصله بعد از خوندنش رفت تو لیست کتاب های فراموش نشدنی من.
اندازه مو هایم سرم هدیه اش دادم.
خوندنش رو به دوستان پیشنهاد می کنم.
از اون کتاب ها ست که می تونین تو رختخواب به دست بگیرین و از خوندن لذت ببرین.
حالش رو ببرین 





حاشیه های اسکار - اصغری که اکبر دو عالم شد

شبکه آرته کاورش رو اصغرآقا کرده .
اصغری چنین اکبر نادره ی روزگاره به خدا.
یک تنه حریفان سینمایی و سیاسی ، داخلی و خارجی رو لنگ کرد ... ضربه فنی.
همه چیز این فیلم شاهکار بود .. از خود فیلم تا حواشی فیلم.
من فیلم رو سه بار تو سینما دیدم و هربار جزئیاتی تازه درش یافتم.
چهارمین بار رو روی آرته خواهم دید ... به زودی.
فیلمی عمیقا انسانی از دید من که بر مدار مدارا  می گرده .... با به چالش کشیدن قضاوت.
حواشی فیلم به اندازه خود فیلم شاهکار از کار دراومد.
نامه بایکوتش .... معرفی نماینده هاش ... متن جایزه اش.
همه چیزش .
شد صدایی برای گروهی ازمردم که به خشم داخلی و نامهربانی خارجی همیشه در حاشیه بودن ... انکار شدن ... نه صدایی داشتن و نه تصویری .
طبقه متوسط شهری ایران.
طبقه ای که بهترین هاش همیشه به جور داخلی نصیب خارجی شد.
اون هم خارجی که یهو اومد و به ناحق گفت :
شما ویروس  تروریسم دارید. اومدنتون ممنوع!
آه چه جفایی.
بغض شده بود تو گلوها که یهو اصغر از راه رسید و بغض رو به لبخند گشود.
اصغری داریم، اکبر عالم سینما و سیاست.
 وقتی هنر سیاست رو به یک حرکت لنگ میکنه ... اون هم با دوحریف داخلی و خارجی.



۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

شاد روانان سرزمین شراب!

ملت شاد روانن به خدا.
آبجی تان شادروان تر از ملت.
این هم گواهش:
نشستم تو ترامو. تو حال خودم .
یهو یه آقایی میاد کنارم می شینه و هی نگاه نگاه می کنه.
بهش خیره نگاه می کنم بلکه از رو بره یهو با هیجان می گه:
آه سلام دختر عمو . 
خنده ام گرفته .... ناخودآگاه می گم:
سلام پسر عمو.
ادامه می ده:
از آخرین باری که دیدمت چه بزگ و خوشگل شدی.
می خوام بهش بگم چشات قشنگه می بینم بنده خدا چشاش پوف کرده و پر از ورمه.
به جاش می گم : اولین باره که می بینمت پسرعمو . هیچ تغیبری نکردی . مثل همیشه موندی.
می گه: کجا بودی این همه مدت؟ ... از کجا میای؟
سرگرم شدم. با خودم فکر میکنم بذار ببینیم این مکالمه ی بی معنی به کجا می رسه.
می گم :
Neverland
آه متفکرانه ای می کشه و می گه: 
نورلند! ... جای قشنگیه ... دلم تنگ شده براش ... حالا کجا هست ... آمریکا؟
می گم : 
تو آمریکا هم هست ... تو ژاپن ... تو فرانسه ...نورلند همه جا هست... اما پنهانه ... یه جای خیلی خیلی دور در همه جا .
کلمات تو سرم منفجر شده ... همینجوربهم می بافم.
هیچ جایی در همه جا ... خیلی دور، خیلی نزدیک ... اینجا ، آنجا ، هیچ جا ... همه جا ...
کم نمیاره . یه آه شاعرانه و رومانتیک می کشه و می گه:
من هم با خودت می بری نورلند؟
می گم: 
نمی شه. نورلند رو باس تنهایی رفت. شرطش اینه.
پا می شم بپرم از تراموا بیرون.
موقع پیاده شدن تکرار می کنم:
تنهایی ... باید تنهایی بری نورلند ... سفر خوش،
از پشت سر می شنوم که می گه:
دختر عمو ... دختر عمو ... باز هم بیا ... منو ببر نورلند ... من همیشه یک شنبه ها میام تو همین خط!
تکرار میکنم:
 سفرخوش پسرعمو!

۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه

« کلوزآپ»

درمستند  « محاکات غزاله علیزاده » ساخته پگاه آهنگرانی ، یه جا مسعود کیمیایی در توصیف روابط بین آدم ها ی اون محیط می گه :
آدم ها تو کلوزاپ هم بودن ... تو شلوغی و ازدحام،  تو نمای درشت هم عاشق می شدن ، جدا می شدن ، میومدن ... می رفتن....
این توصیف خیلی جالب، ظریف و آشنا ست .
نشان از یک عدم توازن و هارمونی در روابط داره.
یک نقص.
فکر می کنیم وقتی کسی رو دوست داریم باس بچسبیم بهش ... نمای درشت ... چهره به چهره .
بعد از یه مدتی هم نمی فهمیم چرا همش ناراحت و دلزده هستیم ... با حسی از فرار.
لانگ شات نمی دیم بهم ....  لانگ شات نفس رو بالا میاره ... نما می ده ... افق دید بازتر می ده ... از دیگری و از پیرامون.
چند وقت پیش دوست جوانی با حال خراب و عاصی از رابطه اش با دوست پسرش شکایت می کرد.
همش تکرار می کرد:
خسته شدم ... خسته شدم ... نمی فهمه ... نمی فهمه... هیچی نمی فهمه.
وقتی حرف می زد به نظر میومد از هم لبریز شدن.
فکر می کرد دوست داشتن و وفاداری یعنی اینکه همه علاقمندی هاش رو با دوست پسرش تقسیم کنه.
خوب طبیعتا پسره به همه اون موضوعات علاقمند نبود.
انگار ناخواسته باعث خستگی و دلزدگی هم شده بودن.
بهش گفتم :
به نظرم باید نقش دوستات رو پر رنگ تر کنی.
دوستان کمک بزرگی به حفظ یه رابطه می کنن.
یه سری از علاقمندی هات رو اشتباهی داری می بری پیش اون ... باید ببری پیش دوستات.
می دونین،
واقعیت اینه که هیچ دوآدمی به تنهایی برای هم کافی نیستن.
دوآدم میتونن برای هم خیلی جالب و دوست داشتنی باشن اما کافی نه!
کفایت در تعدد و تنوع حاصل می شه .... به گواه تفاوت و تنوع حیرت انگیز آدم ها با هم.
برای نگه داشتن جذابیت ِ کلوزآپ ِ یک چهره باس گاه گاهی هم شات  داد .... مدیوم ... لانگ ....با دیگران ... افق ... و خود ... تنهایی!
با موندن توکلوزاپ هم قصه پیش نمی ره ... قصه تو یه نقطه درجا می زنه .
کلوزآپ تباه می شه!
از پی هر « چهره به چهره ، رو به رو ... » یه  شات لازم هست .

۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه

همه حس ها

کتاب رو بست و صدایی تو سرش گفت:
می بینی!
 همه ی حرف ها نوشته شده ... همه ی قصه ها گفته شده ... همه ی نت ها نواخته شده ... همه ی فرم ها کشیده شده ... همه ی رنگ ها به بوم ها پاشیده شده ... حس جدیدی برای اکتشاف باقی نمونده .
همش تکراره ... تکرار حس ها در قصه ها و فرم های ترکیبی و نه فرم های نو.
ادبیات و هنر به دور تکرار رسیده .
 نو و نامکشوف رو در علم باید سراغ گفت ... همچنان و همیشه نو ...معصوم ... پویا.

۱۳۹۵ بهمن ۲۸, پنجشنبه

رهگذر سیاه پوش ِ کوچه اسرار

آدم ها مایه دارند.
مایه آدم ها یکسان نیست .... در جان و در مال .
مایه فضا می سازد ... یک فضای بیرونی ... حول هر آدم ... به تناسب مایه اش.
و این فضای بیرونی ناخودآگاه بر بیننده اثر میگذارد.
مایه دارهای مالی چشم بیننده را خیره می کنند و ذهن را یه «ای کاش» تحریک.
مایه دارهای ِ جانی هم چشم را خیره می کنند  اما ذهن را نه به «ای کاش» و « آرزو» که به توقف ... تحیر در «او» و چالش با «خود» وامی دارند.
مایه دارهای جانی جذابند به  اسرار ....آنان اسرار آمیزند.
دهه شصت بود.
من نوجوان بودم.
مدرسه راهنمایی مان در کوچه اسرار بود.
 کوچه ای ، سابقا کوچه باغ ...با زمینی همچنان خاکی و ردی از یک جوی ِ خشک شده قدیمی ... پر از درخت های کاج و دیوار گلی - سنگی یک باغ.
کوچه همیشه قدری تاریک بود . حتی در روزهای آفتابی.
درخت های کاج، کهنسال بودند و به نظر غمگین .... زوال شان نزدیک بود.
همه چیز در حال تغییر بود.
تغییر از اسم کوچه ها شروع شده بود.
 و با ساخت و ساز های جدید ، خاطرات یکی یکی ... به نوبت ... فرو می ریختند و ویران می شدند. انگار درخت های کاج کوچه ی اسرار این را فهمیده بودند که این همه غمگین به نظر می رسیدند.
تضادی عمیق بین اجزای کوچه با رهگذران هر روزه اش بود ... دخترکان دانش آموز که دوبار در روز، به وقت آمدن و رفتن به مدرسه ، کوچه ساکتِ اسرار را با صدای قهقه و لودگی ها شان پر می کردند .
کاج ها غمگین بودند ...  آنها می دانستند همه چیز رو به زوال است حتی خاطرات لودگی این دخترکان با رهگذر ِ ساکت و سیاهپوش ِ  کوچه اسرار.
«او» متفاوت بود.
تفاوت او در شباهتش بود .... شباهتش به فضای سرد و ساکت و سیاه ِکوچه اسرار.
 همیشه ساکت ... همیشه تماما سیاهپوش .. با پوششی غیرمتعارف برای آن زمان ... دامن و بارانی ... و روسری که شل می بست ... همیشه قدری از موهایش دیده می شد ... و این برای آن زمان غیر عادی بود .
زشت بود که زیبا بود!
« او» رهگذر گاه به گاه کوچه اسرار بود و بهانه لودگی دخترکان مدرسه راهنمایی ِ اسرار .
 دخترکانی به قدر کافی نوجوان ... خام ... خر ... نخراشیده ... و لوده.
« او» ظریف و کشیده بود ... زیبا ... شیک .
همیشه تنها و دور از همه ... و همیشه در سوی دیگر کوچه !
نزدیک به دیوار گلی – سنگی.
به زیباییش نگاه می کردند و حرف های زشت می زدند و می خندیدند.
 یکی می گفت خارجی ست ... یک می گفت بهایی ست ... یکی می گفت زن ِ ناجور است ... دوست پسر دارد!
برایش سوت می زدند ... متلک می گفتند اما او همیشه آرام و ساکت می رفت.
 آرام و ساکت می رفت و چیزی را در عمق ذهن من، آن دخترک نوجوان، می خراشید و باقی می ذاشت.
خیلی سالها گذشت ... خیلی سالها تا روزی اتفاقی در جواهر ده گم شدم .
اردیبهشت بود ... و ناگهان موجی سیاه و غمگین سینه ام را پر کرد.
سرم گیج می رفت .... می ترسیدم و فقط می دویدم.
 گذشت .... تابستان همان سال در برنامه ای تلویزیونی ، اتفاقی اسم غزاله علیزاده را شنیدم ... شرح خودکشیش در جواهر ده .... روزی در اردیبهشت.
عکسش را دیدم و قلبم فرو ریخت.
همان بود .... رهگذر سیاه پوش کوچه ی اسرار.
رهگذر بیگانه ای که ذهن آن دخترک نوجوان را در کوچه اسرار خراشید و رفت  ... سینه ی آن زن جوان را در جواهر ده پر از اندوه و درد کرد و رفت .
دیشب دوباره آمد ... به خواب زن میانسال ... بی هیچ هشداری از پیش.
با حسی از شرمساری فکر می کردم « من از شما هنوز کتابی نخوانده ام»
انگار شنید ... بدون کلمه گفت: مهم نیست !
 و بعد چای ریخت ... نمی دانم نوشیدم یا نه ... فقط می دانم ترسیدم ... خیلی ... خیلی!

۱۳۹۵ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

به وقت ِ باد!

شده بود معتمد جماعت ... شنونده رازها و نگهبان خانه ها!
خود اما بی هیچ رازی و هیچ سرایی.
هر که سفری در پیش داشت ، خانه و باغچه و سگ و گربه اش را می سپرد به او.
او هم که چون باد ... بی سرا و بی قید و بند اینجا و آنجا.
با خودش می گفت :
چرا که نه! ... بگذار این توده ی مشقت بار تن دست کم به کاری آید.
خاطر جمع دوستی از اینکه گل و گلدان و سگ و گربه اش بی آب و نان نمیمانند.
از شمال تا جنوب شهر تن خسته اش را می کشید تا به سگ و گربه ی دوستان غایب ِ در سفر نان و آب دهد.
در رختخواب ها میخوابید ... رختخواب های خالی ... با بوهای گونه گون .
عطر تنش را به خانه ها و رخت خواب ها می پاشید.
و می دانست!
تنش از صورتش لطیف تر بود ... چون گوشت خرچنگ پنهان شده در زیر فلس ها.
وعطر تنش خوش تر از بوی دهانش .... چون عنبر به وقت آتش زدن.
می دانست!
تنش در دوری از تن ها عطر افشانی می کرد و جانش در رهایی از سودای داشتن  بود که سوداگری می کرد ... سوداگری جان ها و نه جیب ها .
می دانست ... و نمی دانستند!
طمع میکردند به داشتن تنش  ...نگاه داشتن جانش ...درچهاردیواری ِ سند خورده خانه ها .... چه خطایی .... باد را به دمی خوش باید داشت .... باد در بادگیر نمیماند.
چرا نمی دانستند!
 باد به وقت خود باز می گشت وآنها به بی وقت خود از درد درها را بسته بودند.

در میانه ی برکه و پرتگاه !

و اگر از من بپرسید می گم :
و یا شاید آینه ... عشق مثل آینه است ... ما نیازمند دیدن خودمون هستیم  قست های زیبای خودمون ... این کاریه که عشق می کنه .
عاشق در معشوق در واقع خودش رو می بینه و معشوق در عاشق نیز .
حتی وقتی آینه ای در برابر جشمانمون می شکنه باز« نیاز به آینه» باقی می مونه.
 نیاز به آینه هرگز نمی شکنه .... مختل و مخدوش می شیم حتی ممکنه عاصی و «ضدآینه» اما حتی همون «ضدآینه » شدن هم خودش دلیلی ست بر اهمیت و نیاز بنیادی ِ آدمیزاد به آینه.
«بودن» و « ماندن» در دنیای سخت و نخراشیده ماده به خودی خود امریست دشوار.
برای ماندن در این نخراشیدگی نیازمند یافتن و داشتن «معنا و حسی» از «خود» هستیم.
معنایی که دیگری یا حتی یک موضوع به ما می ده.
 در دیگری ، اعم از انسان یا موضوع، هست که بازتاب پبدا می کنیم و در این بازتاب «معنا» متولد می شه ... «معنای ِ بودن ... ماندن».
از این وجه تعبیر آینه از نیم ی گمشده ، ملموس تره .
 قاعدتا نیم ی گمشده یکی بیشتر نیست اما می بینیم که در واقع عشق بارها تکرار می شه ... در مقیاس های متفاوت ... فرم های متفاوت ... تجربه های متعدد!
آینه ها می شکنند و ما همچنان نیازمند دیدن خود، منتظر و مشتاق عشق.
 تکرر تجربه های انتظار و اشتیاق و شکسته شدن آینه ها، از سویی نزدیک به پرتگاه «عصیان و نفرت» است و از سویی دیگر نزدیک به برکه ی آرام نارسیسم.
برکه ی بی نیازی از دیگری و اما نه بی نیازی از «دیدن خود» .
و در میانه ی پرتگاه و برکه ، دشتی ست از آینه .
اجزای جهان به سان تکه های آینه ، پراکنده و در هر قدم ... هر نفس ... در این دشت.
نیاز به دیدن خود، نیازی ست که به سه تجربه ختم می شه.
عصیان و نفرت از دیگری ( واگرایی)
نارسیسم ( وهم گرایی)
 جهان شمولی ( همگرایی).

مقاله مرد روز درباره عشق در مهمانی افلاطون:
http://marde-rooz.com/62592/

۱۳۹۵ بهمن ۲۵, دوشنبه

«گاهی» ژن خودکشی!

دیدینش ؟ ...بد نیست .
من که از این جور تجربه های نو، حتی به صرف تجربه نو بودن، خوشم میاد.
سینما سلفی!
خودش ایده ایه :)
 فقط آخرش فکر می کردم با اون روضه ی جگر سوز و خسته کننده ای که فیبرز عرب نیا خوند، دختره نپره ... ولی پرید!

آخه چرا ؟؟؟؟
خدایی نمی فهمم ... یعنی نمی فهمم به چه دلیل خودکشی کرد ... برای انتقام گرفتن از مانی؟
ولی آخه از آدم های بوقی مثل مانی که اینجوری نمی شه انتقام گرفت.
این تیپ آدم های بوق رو فقط باس به سبک همون ایده ی ابریشم ، خانمش، ازشون انتقام گرفت.
با ضربه مستقیم مالی .
آدم هایی مثل مانی که  کیفیت عاطفی شون، بی مایه و بنجله اساسا ضربه عاطفی رو درک نمی کنن ... ضربه مالی رو شون تاثیرگذاره.
 هیچ علاقه شخصی به موضوع انتقام ندارم ولی این فیلم باعث شد متوجه بشم حتی در باب انتقام هم، ظرافت و نکته بینی وجود داره که باید رعایت بشه وگرنه ضربه ای که زدی بی معنی و پوچ و هدر رفته است.
راستش هرجور به کار دختره، رعنا، فکر می کنم فقط به یه چیز می رسم.
این دختر ژن خودکشی داشت!
 باید خودکشی می کرد ... و این برای کمتر کسی قابل درکه .... و چون قابل درک نیست آدمی که ژن خودکشی داره برای اینکه بقیه مخ پیچ نشن ناخودآگاه یه سناریویی می سازه ... سناریویی که هیچ ربطی به دلیل خودکشیش نداره.
باور کنین گاهی برای خودکشی هیچ دلیلی جز ژن وجود نداره.
حالا البته ژنش رو بعدا دانشمندا کشف می کنن می بینین حق با من بود! 






۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

چوب دو سر فلان!


گرفتن پرچم آمریکا ر باز آتیش زدن بعد گفتن بفهمن که با ما فقط با عزت احترام حرف بزنن!
ای بابا ، دو تا کاسه صدمن افتادن به هم هی بری هم لوغوز مخوانن.
 ما هم ای وسط چوب دو سر فلان !

۱۳۹۵ بهمن ۲۲, جمعه

« یک عشق خشن - داستان زندگی قهرمان کارته جهان - Andreas Marquardt »

چند شب پیش روی آرته فیلم مستندی گذاشت از زندگی قهرمان کاراته جهان.
این فیلم در جشنواره برلین معرفی شده و تا چند روزآینده روی سایت آرته امکان دیدنش همچنان باقی ست.
داستان این فیلم برای من بی اندازه جالبه هر چند که تماشاش واقعا برام سخت بود.
ترکیبی از اشمئزا، زنندگی ، خشونت بی حد و اما در نهایت عشق ... شفا و شفقت ِ عشق.
عشق که گویی در تمام مدت زیر انبوهی از کثافت و خشونت مدفون بود و اما بالاخره شکفته شد.
شفقت ِ عشق که امروز به طور غریبی در چشمان آندریاس  دیده می شه .... حتی از پشت صفحه دیجیتال تلویزیون.
فیلم با آزار جنسی آندریاس درکودکی شروع می شه ... ازطرف مادرش!
آزار جنسی پسر بچه شش ساله اون هم از طرف مادر در روان این فرد ایجاد وضعیتی پیچیده می کنه.
او در نوجوانی خشونت رو چون مرهمی بر درد درونش کشف می کنه.
به گروه های تبهکار و بزن بهادر ملحق می شه.
 و در مدت کوتاهی تبدیل می شه به یک جاکش ِ بزن بهادر تمام عیار که کارش کشیدن دخترهای جوان به روسپیگری و البته چاپیدن پول هاشون بوده.
آندریاس علی رغم رفتارهای خشونت بارش با زنان،  برای خیلی از دخترها جذابه ... نقطه جذابیتش هم اینه که مثل بقیه مردها آسون و دم دست نیست .... نه تنها دم دست نیست بلکه حتی خیلی سخت و بدقلقه ... بدقلقی ای که به همون دوران کودکیش بر می گرده.
رابطه جنسی برای او آزار دهنده است چون ناخودآگاه مادرش رو به یاد میاره.
همراه با شرمی که از همون شش سالگی وقتی مادرش مقابلش برهنه می شده بهش دست می داده.
با این همه دختری پیدا می شه که تا انتها با آندریاس ادامه می ده.
این دختر برای باقی ماندن در کنار آندریاس تبدیل به یک روسپی حرفه ای می شه . 
حتی خشونت های متعدد فیزیکی و روانی آندریاس هم او رو از ادامه داستان منصرف نمی کنه.
یه جاهایی بیننده با خودش فکر می کنه:
 « اَ ه بسه دیگه ! ... آخه چطور ممکنه یک نفر به چنین درجه ای از خفت و خواری تن بده و همچنان کسی رو دوست داشته باشه.»
اما خوب این برداشت ها ظاهرا فقط از آن آدم های معمولی ست ... در ساختارهای معمولی.
 ساختارهای معمولی و روزمره ، تعریف های معمولی و روزمره دارن ... نه تنها از دوست داشتن و عشق بلکه از مفهوم پدر ومادر.
ته همه تعریف های معمولی ، از طرف آدم های معمولی فقط یک چیز هست .
توازن ِ بده بستان ... با زرورقی از عشق یا دوستی!
اما از همان کودکی هیچ چیز برای آندریاس و ماریا معمولی نبوده که معمولی بمانند.
خیلی زود متوجه می شیم ماریا هم در کودکی مورد آزار جنسی پدرش بوده.
درد ِ روان، نقطه ی پیوند عمیقی بین این دو آدم رقم زده است.
دو آدمی که وقتی یک ذهن معمولی با ساختارهای معمول ، از دور نگاهشون کنه شاید  چهار کلمه بیشتر درباره شون نتونه تصور کنه:
اولی یک جاکش ِ آشغال
دومی یک روسپی ِ بدبخت و منفعل.
همه ی شکوه و عظمت این داستان هم همینه.
ارزش های ذهنی ، ظاهری و معمولی ِ ذهن رو درهم می شکنه.
 آنکه به نظرت یک لات ِ آشغال می اومده ، آتشفشانی زنده به گور شده در درون داشته از عشق و شفقت و آنکه به نظرت یک منفعل بدبخت بوده در تمام مدت در حال فعلیتی عمیق و شگفت بوده است.
به گواه آنچه امروز در عمق چشمان این دو آدم می بینیم.
به چشم هاشون نگاه کنید.
دیدن این مستند تکان دهنده رو توصیه می کنم.
نه فقط برای دیدن داستانی نامتعارف از عشق،
نه فقط برای تعجب یا تحسین، 
نه حتی فقط برای شکسته شدن پیش فرض ها و ساختارهای ذهنی،
بلکه برای هزاران سئوالی که مقابلمان می گذارد.
سئوال هایی که احتمالا برای بسیاری از ما حتی به زبان آوردنش هم دشوار و نامطبوع است.
« چه کیفیت خاصی در رابطه جنسی ست که تصور آن را با محارم و به طور ویژه والدین  مشمئز کننده می کند ؟
 کودک شش ساله که تصوری از رابطه جنسی ندارد چرا از برهنگی و رابطه جنسی با مادرش دچار شرمی چنین ویرانگر می شود؟
 چه کیفیتی در رابطه جنسی هست که آن را چنینن خاص و منحصر به فرد می کند و مستثنی از والدین ؟

http://www.arte.tv/guide/fr/050307-000-A/un-amour-violent

۱۳۹۵ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

شوق ِ اشتراک

در زندگی، تا این لحظه ، چیزی عمیق تر از شوق ِ اشتراک نیافته ام ... اشتراک ِ شادی ، هر چند کوچک اما واقعی.
اشتراک ِ حزن، که تلخ ست اما حقیقی .... ِ به اعتبار نادانی!
نادانی که نسبی ست و پیوسته ... پیوسته ی «ما» ... همه ی « ما».
«ما» که شادی می کند و اما همواره « نادان است » ... « تلخ است » ... «دردمند» ... و « بیچاره» !
بیچاره ی ِ درنیافتن ِ آن چرای ِ « بودن» .... « آمدن» ...« رفتن» .... « کجا رفتن؟!»
« درد» نقطه ی مشترک ِ همه ی «ما» ست ... « درد ِ بودن» ...«حزن ِ ندانستن» ... با این همه
« شادی» ها .... در ِ«لحظه» ها .... گورا باد بر « ما» ... «ما» ، «من» های درهم ِ ناگزیر از هم!

« آقا » و ترامپ!

همین که «آقا» ، ترامپ رو قابل دونسته و در سوم شخص ِ مفرد مخاطب قرار داده و داره یه جورایی باهش گپ می زنه، خودش در تاریخ سی ساله ایران بی نظیره .
ترامپ می تونه مفتخر باشه که اولین رئیس جمهور سی سال اخیر آمریکا ست  که بالاخره « آقا » یه گوشه چشمی بهش نشون داد.
 فقط مو مترسوم از عاقبت ای گوشه چشم ها ی پر ناز و اطفار مقابل همچی غول بی شاخ و دمی ... نزنه یک هو با یک بمب اتم کاسه کوزه ی ناز و نیاز های هفت هزار ساله مان ر ِ ورچوپه کنه .... ای خدا خودت عاقبت ما ر ِ بخیر کن!

۱۳۹۵ بهمن ۱۷, یکشنبه

آن نعره ی بی صدا

یعنی به پهنای صورت اشکم رو درآورد این صحنه پایانی پدرخوانده سه .... اون نعره ی بی صدای آل پاچینو ... اصلن همه فیلم یه طرف همین بخش پایانی فیلم ، ترکیب اپرا و سینما در رقم زدن فصل پایانی تراژدی یه طرف دیگه ... اوج تراژدی که از اپرا به سینما شیفت می شه .
 پدرخوانده سه همه ثقلش تو همین سکانس پایانیش هست و البته بازی آل پاچینو ... بقیه اش به گرد وخاک پدرخوانده یک هم نمی رسه.
بار فصل پایانی بر دل و دیده مان سنگین بود گفتیم به دردلی در خانهمجازی  بلکه سبک شود.به قول مادر جانم:
 آدم پیر که مِره، دلش نازک مِره ... پای فیلم هم اشکش سر مشکش مشه.

برشی کوتاه از یک کتاب

«بهرام بیضایی، هزار افسان کجاست؟»
 هر کس را که ردی از فرهنگ خویش جستجو می‌کرد نژادپرست می‌خواندیم؛ تا خود را در چشم غربی مقبول، و در چهارچوب مدرنیزم عقب افتادهٔ وطنی، پیشرو نشان دهیم. و چه در برنامه داشتیم٬ 
 جز اینکه بزرگ‌ترین بودجهٔ خلاقیت‌های فرهنگی کشور را – با اعلام افتخار آمیز اولویت – صرف ساختن عربی بازیهای تلویزیونی و فیلمهای توراتی کنیم٬ که شگفت آور نبود اگر دیناری هم پای فرهنگ ملی و ﭘﮋوهش‌ها و خلاقیت‌های ایرن‌شناختی می‌رفت.
*****************

-ما در اینجا چه کردیم؟
جز اینکه آن بالا مشغول تقسیم میز‌ها و غنایم بودیم؛ مشغول دریغ کردن ابزار آفرینش فرهنگی از اهالی فرهنگ؛ و اهالی فرهنگ خود مشغول تقسیم مسئولیت شکست‌های اجتماعی این قرن میان خود و دیگران.
چه کردیم جز اینکه در غارت و ویرانی آثار تاریخی و فرهنگی [یک نمونه‌اش چپاول تمدن جیرفت] و ویرانی محیط زیست [یک نمونه‌اش نابودی درخت‌های تهران و کشتزار‌ها و جنگل‌های شمال] - با چشم بستن و خاموش ماندن- همدستی کردیم؛
 هر کس را که ردی از فرهنگ خویش جستجو می‌کرد نژادپرست می‌خواندیم؛ تا خود را در چشم غربی مقبول، و در چهارچوب مدرنیزم عقب افتادهٔ وطنی، پیشرو نشان دهیم. و چه در برنامه داشتیم٬
 جز اینکه بزرگ‌ترین بودجهٔ خلاقیت‌های فرهنگی کشور را – با اعلام افتخار آمیز اولویت – صرف ساختن عربی بازیهای تلویزیونی و فیلمهای توراتی کنیم٬ که شگفت آور نبود اگر دیناری هم پای فرهنگ ملی و ﭘﮋوهش‌ها و خلاقیت‌های ایرن‌شناختی می‌رفت.
در حالی که کم مایه ‌ترین سرزمین‌های جهان٬ با پرداخت هزینه‌های گزاف٬ می‌کوشند صاحب فرهنگ جلوه کنندد٬ ما – مرعوب و محو سیادت فرهنگ بساز بفروش و دلالی – خود را سبک می‌کردیم از سرمایه‌های مادی و معنوی٬ از مفهوم و معنی و فرهنگ٬ تا در آینده-پنهان در برجک‌های پیشرفت – مصرف کنندگانِ مُطیعی باشیم. خود ناشناسی٬ کین ورزی٬ و دانش گریزی تا آنجا پیش رانده است که آشکارا دیده می‌شود برخی هم میهنان خشمگین٬ حتی نام «ایران» را [که از باستان تا امروز هزاران گواه از آن داریم] بر ساخته پهلوی یکم گمان می‌برند؛ و بسیاری دیگر مشتاقند همین چند سخنور و اندیشمند هنوز غنیمت نرفته را هم زود‌تر بدهیم بروند و همین چند یادگار تاریخی جان به دربرده را هم زود‌تر سر به نیست کنیم٬ تا با خیال راحت به کار و کاسبیمان برسیم.
در سایهٔ ترویج فرهنگ ریا، و تمسخر خودیابی، و بی‌اعتنایی به باز‌شناسی فرهنگ خلاقه است که سرانجام هزارافسان باستانی، با جای ارایهٔ هر نشانه‌ای از اصل گمشدهٔ ایرانی آن -بنا به گزارشی مستند- در نمایشگاه اساکای ژاپن، با رقص شکم عربی به بینندگان معرفی می‌شود!
در گذشته، قابل فهم بود که چرا اغلب دستبردهای به ایرانیان خود ایرانیان نیز دست داشتند.
 جدای از سود شخصی، احتمالا در عدهٔ بیشتری این تصور کلی - واقع بینی یا خودفریبی- وجود داشته است که اگر اثری به هر نام بماند، بهتر است تا آن‌‍که چون ایرانی است، مهاجمان آن را در کین‌کشی‌ها و کتابسوزی‌ها نابود کنند. همچنان که بسیاری مردمان، در برخی فرازهای تاریخی، ناچار از تغییر عقاید و زبان - و انکار هویت خود شدند تنها برای ماندن.
 در روزگار ما، دیگر این همدستی در انکار خود، قابل فهم نیست، مگر که فریب - یا خودفریبی- تازه‌ای جای قبلی‌ها نشسته باشد؛ یا شاید تهاجمی در درون!
بهرام بیضایی، هزار افسان کجاست؟، صفحهٔ ۱۱-۱۲

« کلیشه های اروپایی از آمریکا و آن حس رضایت رخوتناک از بودن در مرکز عقلانیت و فرهنگ عالم!»

همین اول بگم که این نوشته صرفا بر اساس مشاهدات شخصی منه.
 کمتر آدمی رو تا به امروز در زندگیم دیدم که نگاهی خالی از کلیشه ، بدون اغراق و بدون تعمیم دهی نسبت به آمریکا داشته باشه.
یا شیفته اش هستن و یا مدام در حال تحقیرش.
 به نظرم وجود همین دو نگاه کلیشه ای به آمریکا کافیه که متوجه بشیم اکثرمون چقدر کم راجع به آمریکا می دونیم و این مملکت تا چه حد پیچیده و چند بعدیه.
یادمه تو ایران اونها که نگاهی شیفته وار به آمریکا داشتن شناختشون محدود می شد به چند حوزه:
هالیود، ستاره های سینما، موسیقی پاپ، نیویورک، لوس آنجلس و البته دانشگاه هاش.
هاروارد، استنفورد، برکلی، ام آی تی، جان هاپکینز و ...
 اونهایی هم که ازش بیزار بودن و مدام تف و لعنتش می کردن آمریکا براشون خلاصه بود تو بمب اتم و جنگ ویتنام و سیاست خارجیش و بمب افکن هاش.
 خوب البته به نظر میاد هر دو گروه بیراه هم نمی گفتن ... یکی به خرطوم فیل دست کشیده بود و یکی دیگه به ما تحتش.
 فیل هم خرطوم داره و هم ما تحت اما جایی که حق نداشتن ، حق نداریم و بلکه بسیار آزار دهنده و دل زننده است اینه که بخوای اصرار کنی :
آی الله و به الله فیل همیه که من می گم.
 یک خرطوم دراز و جالب ، یا یک ماتحت گنده که وقتی قضای حاجت می کنه نصف طویله رو پهن می گیره.
برام جالبه که این نگاه کلیشه ای اینجا هم هست.
آمریکا برای خیلی ها خلاصه شده در یک کلیشه یک بعدی سیاسی به نام سرمایه داری.
انگار فراموش کردن  یا نمی خوان باور کنن و بپذیرین که اون مملکت یک اساس دموکراتیک هم داره مبتنی بر یک نگاه نو فلسفی و پیشرو در تعریف آزادی و دموکراسی.
 یا شاید هم این فراموش کاری و نادیده گرفتن در ناخودآگاه برخی یک روش تدافعی هست در برابر حس تحقیر و خود کم بینی.
شخصا برام بسیار کسالت بار ، دل آزار دهنده و مسخره است وقتی می بینم عده ای  مدام با درجا زدن روی کلیشه ها سعی می کنن براساس جغرافیا و ملیت برای خودشون وجهه ای از عقلانیت و فرهنگی بودن دست و پا کنن.
عقلانیتی که مبتنی بر محل زیست و ملیت آدم ها باشه با گم شدن شناسنامه و پاسپورت هم گم می شه.
 مضحک ترین قسمت داستان هم وقتیه که دور میز می شینن، آمریکا و آمریکایی ها رو مسخره می کنن که هیچی حالشون نیست و جامعه ی بی اطلاع و مصرفی و چاق و اینان بعد هم زمان دارن با آیفون هاشون اینترنت و گوگل و فیس بوک و تویتر و یوتیوب و تلگرام رو هم چک می کنن.
مردم آمریکا رو به خاطر سیستم سرمایه داری  و مصرف زدگی تحقیر می کنن و هم زمان خودشون دارن محصولات آمریکایی رومصرف می کنن ... به طور روزانه .
 از داشتن آیفون و اپل خوشحال و سربلندند و در عین حال از اینکه در آمریکا نیستن و بلکه در فرانسه ، مهد فلان و فلان و فلان هستن بهشون حسی از آزادگی و آزادیخواهی دست می ده.
اوووففففففففف ... دست بردارین به خاطر خدا!
 اما مضحک ترین صحنه ای که به کرات از این نوع فرانسوی های آزادیخواه و ضد کاپیتالیسم آمریکایی دیدم وقتیه که رو در رو با یک آمریکایی قرار می گیرن.
 کافیه طرف دهنش رو باز کنه به انگلیسی حرف زدن تا ببینید چطور دست و پاشون به لرزه می افته و خودشون رو می بازن.
آخه چرا؟!!!!
حرف آخر:
جون هرکی دوست دارین اون مملکت فیل پیکر رو در گذاره های ریزه پیزه و تک بعدی خلاصه نکنین.
 این تک گذاره ای کردن هیچ چیز نه به هیچکس اضافه می کنه و نه کم فقط اعتبار و قدرت استدلال خود آدم رو زیر سئوال می بره.
 فیل رو می خواید بشناسید باید همه هیکلش رو باهم ببینید ... از تو طویله تاریک ِ پر هیاهو، کسی فیل شناس بیرون نمی یاد.

۱۳۹۵ بهمن ۱۶, شنبه

«خر سی شی پالون دوزار»

«خر سی شی پالون دوزار» که می گن حکایت همین کارهای تعمیراتی تو اروپا ست.
طرف لوله خونه اش آب می ده ، رفته لوله کش آورده برای تعمیر .
لوله کش هم یه نگاه انداخته گفته اول بنا بیار اینجا رو بکنه بعد من یه ماه دیگه  میام لوله رو عوض می کنم. یه قیمت هم داده که دوستم تب کرده افتاده.
بهش گفتم ول کن بابا این ادا اصول و ناز آوردن های اینا رو .
تا یه ماه دیگه آب خونت رو می بره.

بیا خودمون با هم می کنیم و دو تا شاخه لوله رو می کشیم ... کاری نداره.
یادمه تو ایران یه بار لوله خونمون همینجور خراب شد.
اصلن هم نمی دونستیم از کجا آب می داد.
اصغرآقا لوله کش رو خبر کردیم اومد.
گوشش رو گذاشت رو زمین یه ده دقیقه ای هی اینور انور رو گوش داد بعد گفت:
اینجه ر ِ باس بکنوم حاج خانوم.
مامانم گفت : از کجا معلوم هم اینجاست ؟ ... اگه جای دیگه بود چی؟
گفت نه ایشاالله همینجیه حاج خانوم!
مامانم دوبار پرسید : اگه نبود چی ؟
اصغر آقا گفت :
 دلتان ر ِ صاف کنن حاج خانوم به امید خدا همینجیه ... فوقش گوش شیطون کر اینجه نبود ، اونجه ی دیگه ر ِ مکنوم.
ما رو بگی ! ... دیدیم چاره ای نیست ... یه ختم صلوات مامانم برداشت و اصغرآقا دست به کلنگ شد.
یه ساعت بعد دیدیم اصغر آقا با خوشحالی داره می گه:
حاج خانوم به خیر گذشت ... همینجه بود ... خدا رِ شکر شر از سرتان رد رفت.
مامانم هم گفت:
ای خیر ببینن به حق پنج تن ... الهی هزار مرتبه شکر.
 هیچی دیگه اصغر آقا لوله کش به یک نصف روز خودش تک و تنها زمین رو کند و لوله رو عوض کرد و بالاش هم سیمان کرد ، تموم . خلاص.
خلاصه لینو گفتم که قدر اون  خدمات تعمیراتی رو تو ایران بدونین ... با اون قیمت های مفت و روش های مبتکرانه شون . 

وقت خواندن

الان وقت وقتشه که این کتاب نه دوباره که چندین باره خونده باشه ... شاهکار از همون تیتر شروع می شه ... « ابتذال شر»
چقدر یک نگاه می تونه عمیق و رها از کلیشه ها و پیش فرض ها باشه.
چقدر یک نگاه می تونه در عین تفکرآمیز بودن با احساس و انسانی و زیبا باشه.
اصلن انگار کیفیتی ، کمالی در نگاه هست که عقل و احساس درهم آمیخته با هم به بالندگی می رسن . 
انگار سی سال اخیر در سراسر دنیا هر روزش و هر خبرش  آزمایشگاهی عملی بود برای فهم و درک این کتاب.
از آن تندروی های کور و جنایت خیز اوایل انقلاب ایران بگیر تا بهار عربی که هنوز به روز اول بهار دموکراسی هم نرسیده به زمهریر تندرویها افتاد و آشوب و ویرانی.
 از کشتی شکسته سوسیالیست های اروپایی با آن پرچم دورورو موذی حقوق بشرشون که پاره پاره شده تا این منجی جدید آمریکایی با اون شعار بزرگیش و این کارهای لودگیش.
تکان دهنده اینکه شر از تک تک افراد  شروع می شه ... تمامیت خواهی از تک تک آدم ها ... از فکر ... از فکرهایی که تفکر آمیز نیست .
 « فکر کردن به خودی خود امریست بسیار خطرناک ، اما حتی خطرناک تر از آن فکر کردن بدون خودانتقادگری ست »
تفکر از به پرسش کشیدن افکار ِ خود شروع می شه .... از  یافتن پیش فرض هایی که در عمق ذهن تبدیل به بدیهیات شدن و ازش بی خبریم.
شاهکار از تیتر شروع می شه .
تمامیت خواهی و ابتذال شر
« شر هرگز رادیکال نیست ، شر فقط تندرو ست.
 خیر ، رادیکال است و عمیق »


۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه

« بهم بافتن - فکر کردن و هشدار هانا آرنت»

دو فعل در زبان فرانسه هست که هر دو در فارسی
(تا جایی که من می دونم)
 ، « فکر کردن» ترجمه می شه.
اما تفاوت اساسی با هم دارند.
توجه به این تفاوت اساسی می تونه  به هر فرد میزانی بده برای عیار ِ « تفکرآمیز » بودن یا « توهم آمیز » بودن فعالیت های ذهنیش.
این دو فعل عبارتند از :
Penser
Réfléchir
فعل اول به طور کلی برای هر نوع فعالیت ذهنی به کار برده می شه.
مثل « من تمام روز به تو فکر کردم
j'ai pensé à toi toute la journée

فعل دوم اما کلیت فعل اول را ندارد و شامل همه فعالیت های ذهنی نمی شود.
توجه به واژه شناسی فعل می تواند گویای تفاوت باشد.
در توضیح فعل دوم آمده است :

« renvoyer par réflexion »
«revenir sur sa pensée pour l'approfondir»
بازگشت حاصل از بازتاب.
بازگشت به فکر ِخود برای تعمیق دادن به آن.

چنانکه مشاهده می شود در فعل Réfléchir
یک فرایند رفت و برگشت ذهنی از درون به بیرون و مرور ذهنیات با دنیای بیرونی وجود دارد.
به عبارت دیگر نوعی خاص از فکر کردن که شرط آن بازتاب و تعامل است.
به زیر نگاه دوباره بردن فکر خود. به زیر سئوال بردن فکر خود.
چند مثال:

Les miroirs réfléchissent l’image des objets.
آینه ها ، تصویر اشیائ را بازتاب می دهند.

J’ai réfléchi à ce que vous m’avez dit.
درباره آنچه که گفتید (دوباره) فکر کردم.

همه ی این حرفها برای چه ؟
برای یادآوری هشدار عمیقا ضروری ِ هانا آرنت درباره  تفکر.
او منشائ شر را فکر ایزوله در برابر فکر انتقادی  می داند .  او در توصیف تفکر از صفت انتقادی استفاده می کند.
تنها فکری ، متفکرانه است که به روشی انتقادی باشد و نقطه آغازین تفکر انتقادی ، انتقاد بر فکر «خود» و قابلیت بازبینی افکار خود است.
 
هشدار تکان دهنده و به واقع قابل تامل او نه درباره  فکر نکردن بلکه فکر کردن به روشی ایزوله است. فکری که خود را به زیر سئوال نمی کشد. پیش فرض های ذهنی خود را پیدا نمی کند . نمی شکند . و اسیرشان میماند.. به این روش فکر کردن حتی از بی فکری هم خطرناک تر است نمی دانم در ترجمه فارسی ِ سخن او چطور میتوان این دو مفهوم را از هم تفکیک کرد. در ترجمه فرانسه اما به درستی از فعل Réfléchir دربرابر فعل کلی ِ Penser 
استفاده شده است.
 H. Arendt : « réfléchir cela signifie toujours penser de manière critique » ... le seul fait de penser est en lui-même une entreprise très dangereuse (…) mais ne pas réfléchir est encore plus dangereux »
تفکر فقط در فکر کردن به روش انتقادی ست که معنا پیدا می کند. فکر کردن به خودی خود کاری ست بسیار خطرناک اما خطرناک تر از آن  عدم بازبینی ِ افکار خود است.

حرف آخر:
ذهن همه ی ما ناخودآگاه و کم و بیش گرفتار پیش فرض هایی از «دیگری» و «پیرامون» است.
پیش فرض هایی که حتی خود از آن خبر نداریم.
برای رسیدن به نقطه ی شروع تفکر ، شرط لازم و ضروری  پیدا کردن پیش فرض های ذهنی خود ، شکستن آنها و رها شدن از آنها ست.
جز این هر آنچه در ذهن  گذرد بافتنی ست از خود بر خود
.