جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ آبان ۹, یکشنبه

«سفرنامه - فرودگاه امام»


بالاخره تهران!
نیمه شب است . بی اندازه خسته و کلافه از هفت ساعت زندگی بدون سیگار!
دنیا روز به روز برای سیگاری های بینوا تنگ تر و سخت تر می شود .... چه بی عدالتی ِ تضادآمیزی در روزگاری که مدام حرف از رعایت حریم شخصی و حقوق فردی می شود و اما همه امکانات از حریم شخصی ِ سیگاری ها گرفته شده است.
یکی نیست بگوید:
«خوب لامصب ها توی هواپیماها و فرودگاه ها یک جایی هم برای سیگاری ها اختصاص دهید.»
دوست دارم خودم را زودتر از فرودگاه بندازم بیرون و سیگاری روشن کنم اما زهی خیال باطل.
خستگی و کلافگی تمام سنسورهای حساس وجودم را به وضعیت قرمز رسانده است.
حساسیت هایی که مثل دم نرم و نازکی می مانند که اگر پا رویشان برود فیوزم می پرد.
همه دم هایی داریم ، دم های من بینوا کوتاه و ساده اما دم دست هستند ... به راحتی پاها رویشان می رود.
به ویژه اینجا در تهران .... فرودگاه امام با آن پلیس های از دماغ فیل افتاده اش و آدم هایی که به راحتی غریبه ها را «تو» خطاب می کنند .... شاید پیش خودشان فکر می کنند خیلی کول و باحال هستند برای من اما این یک رفتار زننده و خارج از ادب است.
یکی از همان دم های نرم و نازکم!
کاش در فارسی مثل انگلیسی قواعد ادب کلامی فارغ از «تو» و «شما» بود ، حالا که اما فارسی مثل انگلیسی نیست صحبت کردن با ادای انگلیسی اما به زبان فارسی زشت و زننده است.
موقع کنترل پاسپورت، افسر آمرانه می پرسد:
«کجا می خوای بری؟ »
جا خورده ام ... افسر مملکت چرا با یک غریبه اینجوری حرف می زند!
تهران بعدش هم مشهد.
افسر: بچه مشهدی؟
من: بعله!
افسر با همان حالت ترش و آمرانه:
این پاسپورتت رو باس ببری اداره گذرنامه شهرت ، استعلام بگیرن برات اجازه خروج صادر بشه.
من حالم از حرف زدن افسر گرفته شده است .... فیوزم پریده است .... دوست دارم تیکه ای بارش کنم ... سر نشکسته را دستمال می بندم و می گویم:
چشم پسر خاله ... به خاله جان هم سلام برسانید!
(عجب خری هستم)
مرد نگاه نگاه می کند و می گوید:
دختر خاله کی هستی؟
من: شما! ... قبل از اینکه مرد حرفی بزند می گویم : خوب مثل پسرخاله ها حرف می زنید دیگر ... مگر من دختر خاله شما هستم که هی می گویید «تو»؟
افسر با بی حوصلگی دستش را به علامت اینکه برو وقت ما رو نگیر تکانی می دهد .
می شنوم به همکارش می گوید:
بیا محبت کن و راهنمایی شون کن .... اینایی که از فرانسه میان چی محبت حالیشون می شه آخه!
از رو نمی روم . می گویم:
موضوع محبت نیست آقا .... موضوع ادب کلامی در فرهنگ ایرانی ست ... یادم نمی آید هیچ وقت در ادب و فرهنگ زبانی فارسی روا باشد یک غریبه را «تو» صدا کرد.
قبل از اینکه فیوز افسر هم بپرد فلنگ را می بندم و جیم می شوم.
هنوز حالم از بگو مگو با افسر گرفته است که مردی از پشت سر می گوید:
«ا ِه خانم برو دیگه !»
ای خدا .... یکی تموم نشده یکی دیگه.
با تندی سرم را بر می گردانم و می گویم :
دارم می روم آقا ... اتوبان که نیست گاز بدهم ... از روی مردم هم نمی توانم رد بشوم!
دم در آسانسور شلوغ است ... ازدحام مسافر.
آسانسورها به کندی کار می کنند.
درشان هنوز باز نشده پر می شوند.
مسافرها خسته اند و بی حوصله .... بازار بگو مگو و تیکه پرانی بهم داغ.
این وسط دم دیگر من هم زیر دست و پاها.
دم حساس به تنه و توله و تماس دیگران با حریم شخصی ام.
ناگهان آقایی از پشت سر چمدانم را بر می دارد و با بی حوصلگی میگوید:
بذار من برات میارم خانم!
کارد بزنی خونم در نمی آید.
منی که دوست ندارم کسی از سی سانتی  نزدیک تر شود حالا مردی غریبه بدون درخواست من چمدانم را برداشته است .
توی آسانسور کله ام از عصبانیت قفل کرده است.
موقع خروج، چمدانم را قبل از اینکه مرد فردین وار محبتش را نثار ضعیفه ها کند بر می دارم و می گویم:
احتیاجی به کمکتون ندارم. خودم می تونم. محبت تون رو نگه دارین برای وقت هایی که ازتون درخواست می شه.
مرد هاج و واج نگاهم می کند .... شاید او هم دارد با خودش فکر می کند «اینایی که از خارج میان راستی راستی چقدر بی عاطفه و قدرنشناس هستن!»
بالاخره خودم  را از فرودگاه می اندازم بیرون.
سیگاری روشن می کنم تا نفسم بالا بیاید.
راننده ها ی تاکسی  اما ول کن نیستند ... با همان شیوه حرف زدن آزار دهنده.
«کجا می ری خانم ؟ .... بیا ببرمت!»
بی خیال جواب دادن می شوم ... بگذار فکر کنند کر و لالم.
شاید هم اشکال از دم های من است.
صدایی توی سرم می گوید:
دست بردار زنیکه! .... فرهنگ کلامی متنوع است ... در تغییر است ... قرار نیست همه جای ایران با خط کش آداب و ادوب تو و مادر یزدی و مبادی آدابت حرف بزنند.
شاید هم حق با صدا ست.
باید زودتر هتلی پیدا کنم و بروم این کله ی پر سر و صدا را بر متکا گذارم تا بلکه خفه شود و دست از سرم بردارد.
سرم را در جستجوی هتل میچرخانم و آه از نهادم در می آید.
هتل زنجیره ای «ایبیس» درست مقابلم ایستاده است.
ای خداااااا .... آدم بیاید تهران به عشق چلوکباب و کله پاچه بعد مجبور شود شب اول را برود در هتلی فرانسوی .... شام، سالاد سزار بخورد و صبحانه به جای کله پاچه ، کراسان با قهوه لاته!
باشد ... باکی نیست ... یک شب هم روی همه ی این شب های چشم انتظاری گرچه اقامت در هتل فرانسوی با منوهای بدون شراب فرانسوی لطفی ندارد اما خوب ما با زندگی و بازی های لوسش کنار آمده ایم دیگر.




۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

« سفرنامه - ایرفرانس »

هیچ وقت فرودگاه ها را دوست نداشتم.
دچار اضطرابم می کنند.
وقتی خودم مسافر هستم، به اضظرابم، وسواس هم اضافه می شود.
وسواس چک کردن بلیط، پاسپورت، پول، رسیدن به موقع.
دوستی با سخاوتمندی پیشنهاد می کند تا فرودگاه برساندم.
حضورش دلگرم کننده است .... تسکینی بر اضطراب ، وسواس و هیجانم.
پاریس آفتابی ست.
حدود بیست درجه.
سوار ماشین بی ام و عتیقه و خوشگلش می شویم.
بجه کف پاریس است. مسلط به خیابان ها.
حضورش برایم اطمینان بخش و دلگرم کننده است.
ترافیک روان است.
هوا عالی.
شهر زیبا.
فرانسه افسونگری میکند.
هنوز نرفته دلتنگش شده ام.
این روزهای آخر دوستان سنگ تمام گذاشتند.
چه در نانت و چه در پاریس.
آخرین روز درنانت مهمان دوستی بودم که به عنوان هدیه خداحافظی به سفری یک روزه و دو نفره به روستای پدریش دعوتم کرد.
مهربانی فرانسوی ساده و بی تعارف است.
به فرودگاه که می رسیم اضطراب و وسواسم دوباره شروع می شود.
به سختی جایی برای پارک ماشین پیدا می شود.
بحران عصبیم اما در مرحله بعدی ست.
در قسمت تحویل بار ِ هواپیمایی ایرفرانس به جای آدمیزاد ، ماشین گذاشته اند.
با یک دستورالعمل ده ، دوازده مرحله ای که باید در لحظه بخوانی و اجرایش کنی.
برای گرفتن کارت پرواز، دو بار با دستگاه کلنجار می روم.
هر بار خطا می دهد.
دوست دارم با مشت بکوبم تو سر این موجود زبان نفهم.
«لعنتی های ، پول پرست ِ سگ مصب ِ حریص ..... در مملکتی که بحران کار است آخر چرا به جای آدمیزاد ِ جان دار ِ ناطق همچین دستگاه های پدرسگ ِ زبان نفهمی گذاشته اید!
تف به مغزهای حریص تان که برای پول بیشتر یک عده را بیکار می کنید و یک جماعت دیگر را سرگردان!»
بلند بلند غرغر می کنم.
دوستم به کمک می آید.
پاسپورتم را می گیرد و روی اسکنر می گذارد.
باز هم خطا.
دفعه چهارم اما گویا به قدر کفایت ِ درک ِ این موجود ابله ، پاسپورت را صاف و مستقیم گذاشته است.
بیست دقیقه کلنجار برای گرفتن یک کارت پرواز.
یاد حرف دوستی می افتم که کارمند پست است.
می گفت در دوره های آموزشی از کارمندان می خواهند که به مشتری ها روش کار با دستگاه های اتوماتیک را آموزش دهند اما او هرگز این کار را نمی کند.
با یک منطق ساده .
«اگر این کار رو بکنم ممکنه همون دستگاه شغل من یا بچه های من رو بگیره !»
سوار هواپیما می شوم.
یک ایرباس بزرگ.
بیش از سه چهارم مسافران ایرانی هستند.
پیداست خیلی هایشان ساکن کشورهای دیگر هستند. این را از زبان هایی که با همراهانشان حرف می زنند می شود تشخیص داد.
آلمانی، انگلیسی و البته فرانسوی.
چه بازار خوبی برای هر دو طرف معامله .
فروشنده و مشتری - ایرفرانس و مسافران ایرانی.
ملیون ها مهاجر ایرانی ِ ساکن اروپا و آمریکا که حالا می توانند از پرواز مستقیم به تهران استفاده کنند . بدون آن توقف های خسته کننده در استانبول، امارات ، ارمنستان، آذربایجان و ...
اغلب مهمانداران هواپیما مرد هستند.
فقط دو خانم مهماندار در میان شان دیده می شود.
خسته هستم.
چشم هایم را می بندم و از تصور اینکه وقتی بازشان کنم جایی نزدیک آسمان ایران خواهد بود ، هیجان زده می شوم.
بین خواب و بیداری متوجه هستم که هواپیما راه افتاده است.
طاقت نمی آورم بعد از بیست دقیقه چشم هایم را باز می کنم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم.
خدای من ، باورم نمی شود !
هواپیما هنوز روی زمین است .
تمام این مدت داشته است دور خودش روی باند دور می زده است!
با تعجب، تلخی و طنز از مهماندار می پرسم:
«ببخشید، تا تهران قرار است همینطوری برویم؟!»
قبل از اینکه جواب دهد، صدای خلبان از بلندگو هواپیما پخش می شود که :
خانم ها ، آقایان به خاطر تاخیر پیش آمده متاسف هستم .
اشکالی در ترمزهای هواپیما هست که برای رفع آن باید به گاراژ برویم!
ناگهان چون قهوه جوشی که به نقطه جوش رسیده است به عادت خود فرانسوی ها برای نشان دادن عدم رضایتم « اوه لالااااااااا» میکنم. ( هرچه آن «آ» ی آخر کشدارتر باشد نشان دهنده عدم رضایت بیشتر است.)
با غرولند به مهماندار بینوا و بی تقصیر می گویم:
« ممکن نیست ....یعنی چه! ... دوستم ساعت ده قرار است بیاید دنبالم .... حالا چه کنم!»
مهماندار با خونسردی میگوید:
این تاخیرها معمول است خانم.
می گویم :
برای شما نه برای مسافران!
حالا می شود تا مدتی که هواپیما در گاراژ است من بروم بیرون یک سیگار بکشم؟
خوب معلوم است که پاسخش منفی ست.
پروازی که قرار بود پنج ساعت و نیم باشد، تبدیل می شود به هفت ساعت.
خدایی خیلی هم غیر عادی نیست.
به دوستم خبر می دهم که نیاید فرودگاه.
نیمه شب می رسم و شب را در هتلی نزدیک فرودگاه خواهم گذراند.
هواپیما که راه می افتد غرغرها هم تمام می شود ....  پذیرایی که شروع  می شود  حتی تبدیل می شود به خنده و شوخی و گپ و گفت.
پر متقاضی ترین نوشیدنی بین مسافران شراب قرمز است.
می بینم که چند بار مهمانداران برای آوردن بطری ها جدید به کابین می روند.
زوج جوانی صندلی جلوی من نشسته اند.
کودک شان مرکز توجه مهماندارن است.
من ساکت هستم اما گوش هایم ناخودآگاه تیز شده اند برای شنیدن و دریافت فضای اطرافم.
می شود متوجه شد که لبخند مهمانداران در مقابل خانم های جوان و شیک ایرانی پر رنگ تر می شود و بهانه های رفت و آمد شان بیشتر.
آه امان از مردهای فرانسوی!
فضای هواپیما شاد و دوستانه است، دست کم آنچه من می بینم.
بالاخره تهران!
موقع فرود می بینم بین برخی از مهمانداران و مسافران یادداشت و شماره تلفن رد و بدل می شود.
خداحافظی های گرم و دوستانه است.
حتی خانمی مسن موقع خداحافظی خانم مهماندار فرانسوی را در آغوش می گیرد و به گرمی باهم روبوسی می کنند.
می شنوم  که خانم مسن،  خانم مهماندار را به خانه اش در تهران دعوت می کند.
راستی که دو ملت خوب به ذائقه هم شیرین هستند.


۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

سفرنامه - تهران

ده روز اقامت در تهران چون رویایی گذشت آغشته به کابوس.
رویای دیدار با دوستان قدیم .... دوستی های جدید ... نه مجازی که واقعی.
چه کسی بود که گفت :
« زندگی، هنر ملاقات است. » ؟
راست گفت .... دستکم در مورد زندگی من این جمله صادق است.
هر روز ملاقاتی جدید ... دیدن و شنیدن دنیاهایی بس متفاوت .... گاه متضاد .
جملگی در زیر آسمان ِ آلوده یک شهر .
تهران.
با آن کابوس ِ آلودگی هوایش ... و رانندگی هایش.
شهری که گویی خیابان هایش نمی خواهد گونه گونی ِ ساکنانش را به رسمیت بشناسد.
پشت دیوار خانه های تهران دنیایی ست از تنوع فکرها و باورها در تضادی چشمگیر با خیابان های پوشیده از تبلیغات رسمی- سیاسی و مذهبی اش .
سوزش چشم و سردردهایم گرچه طعم لحظه ها را از رویایی کامل به رویایی آغشته به کابوس فروکاسته است اما دیدار ِ آدم ها حتی با سردرد هم عزیز است ... فرخنده ... و سرشار از هیجان.
هر روز مهمان خانه ای هستم.
از جنوب تا شمال ... از شرق تا غرب.
آدم هایی با شغل ها، شخصیت ها، ترس ها، رویاها و باورهایی متفاوت اما جملگی در یک رفتار مشترک.
مهمان نوازی!
از دوست جوانی در جنوبی ترین منطقه تهران ، در خانه ای کوچک ، محقر و اجاره ای همان کیفیت از مهمان نوازی را می بینم که از دوست جوان دیگری در لوکس ترین منطقه تهران. ساکن ِ خانه ایی که بیشتر به کاخ سفید می ماند.
اولی با پرسیدن «چای یا قهوه» مهمان نوازی می کند، دومی با پیشنهاد ودکا یا شراب.
در هر دو مورد بی گفت و گو مهمان شام شان هستم.
اولی با نیمرو و نان.
دومی با کباب باربیکیو.
اولی با باورهای عرفانی مشقت زندگی را بر خود هموار کرده است دومی با فلسفه ، سئوال های ناگزیر مغزش را پاسخ می جوید.
اولی شب هایش را با راز و نیاز روشن نگاه می دارد، دومی با ماری جوانا.
هر دو در سومین دهه زندگی.
هر دو ساکن یک شهر اما تو گویی از دو سیاره متفاوت.
دو سیاره که اما یک خورشید مشترک بر زمین خانه هایشان می تابد.
مهمان نوازی .
مهمان نوازی خاص مردمان آن سرزمین که شاید طعمش برای ساکنان خودش عادی و پیش پا افتاده شده باشد ... معمولی و روزمره.
اما باید مسافری باشید از جایی دیگر با عاداتی دیگر تا دوباره آن طعم یگانه مهمان نوازی ایرانی به ذائقه جانتان چون پرتوهای خورشید نشیند .... و شگفت زده اتان کند.
صدایی توی سرم می گوید:
جاذبه های توریستی فقط موزه ها و بناها و پلاژها نیستند.
چه بسا جاذبه هایی که نه چشم ها را که جان ها را سرشار می کنند ... حتی در آسمان دود آلود تهران ..... البته اگر جان به کف باشید و جرات رفتن به خیابان های تهران را پیدا کنید!

۱۳۹۵ آبان ۱, شنبه

سفرنامه - هتل دو ستاره

وقتی به تهران رسیدم مستقیم رفتم میدون توپ خونه.
تو یه هتل دو ستاره اتاق کوچکی اجاره کردم که پنجره اش به یک محوطه سیمانی باز می شد.
دور تا دورش هتل و آپارتمان .
منظره ای که از پنجره می دیدم منو یاد یه فیلم سیاه سفید جنگی می انداخت از بازداشتگاه های آلمان هیتلری.
با این همه اتاق نسبتا تمیز و راحت بود.
هوا بسیار کثیف.
بیرون از هتل بسیار شلوغ.
حتی در ساعات بعد از نیمه شب هم تو خیابان های اطراف، سوپرها باز بودن و آدم ها در رفت و آمد.
از این اتاق فقط شب ها برای خواب استفاده می کردم.
بقیه روز ، هر روز در نقطه ای از تهران بودم .... از جنوب تا شمال .. از شرق تا غرب .
هر روز با دوستی ... گاه دوستان جدید فیس بوکی که یهو از عکس های فیس بوکی تبدیل شده بودن به آدم های ناطق در مقابلم.
چه تجربه هیجان انگیزی.
دوستان البته محبت داشتند وخونه هاشون رو برای اقامتم پیشنهاد می دادن اما همیشه باید ساعتی از روز کاملا تنها باشم.
ترجیحا شب ها.
یادمه شب اول حدود نیمه شب بود که یهو احساس گرسنگی کردم.
با تردید به پذیرش هتل رفتم و پرسیدم:
ببخشید احیانا تو رستوران هتل یه پرس غذا برای یه مسافر گرسنه و فراموشکار باقی نمونده ؟
کارمند هتل انگار از فرصتی که برای غافلگیرکردن یه مسافر سر به هوا پیش اومده ، حسابی سرگرم شده بود .
با لبخند پرسید:
چی میل دارین خانم؟
عذای سنتی، غذای فست فودی، پستای ایتالیایی، غذای مامان پز؟
من هاج و واج نگاش کردم وگفتم:
خوب ، یه پرس چلوکباب فعلا!
دوباره لبخند زد و گفت :
سفارش می دم براتون ، تا ده دقیقه دیگه پیک میاره.
راست می گفت. ده دقیقه هم نشد که چلوکباب تو اتاقم بود.
غذا رو که خوردم هوس سیگار کردم.
نداشتم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود.
دوباره با خجالت رفتم پذیرش و پرسیدم:
ببخشید احتمالا این وقت شب می شه از جایی سیگار تهیه کرد ؟
با دست بیرون از هتل رو نشون داد و گفت :
همین رو به رو خانم یه بقالی کوچیک هست. تا صبح بازه.
اولش می ترسیدم اونوقت شب تنها از هتل برم بیرون اما وقتی خیابون رو نگاه کردم دیدم شبیه تنها چیزی که نیست ، نیمه شبه!
آدم ها ، موتوری ها و ماشین ها هنوز تو خیابون بودن.
نه خیلی زیاد ولی بودن.
متوجه حسی متضاد در خودم شدم.
اینکه همونقدر که آدم ها در ازدحام بهم حس خطر می دن، در حضورشون هم حس امنیت می کنم.
تو خیابون آدم بود. نه به ازدحام که به قدری قابل اطمینان!
تو خیابون راه می رفتم و از اینکه مثل خیابون های فرانسه در شب سوت و کور نیست احساس خوشحالی و سرزندگی می کردم.
بقالی باز بود.
یه مغازه بسیار کوچک . تقریبا 12 متر مربع.
با این همه تنوع و انباشت جنس توش چشمگیر بود.
قسمت مورد علاقه من، خوب البته فقط قفسه سیگارهاش.
از اشنو تا دان هیل.
اون هم به چه قیمت هایی .
مارلبورو دو یورو!
هیجان زده شده بودم.
به خودم گفتم:
هی دختر، به بهشت سیگار خوش آمدی!
یه بسته مارلبورو گرفتم و برگشتم.
سیگاره اما خیلی تلخ و بدمزه بود.
اصلن شبیه مارلبورو های فرانسه نبود.
سر درد شده بودم.
با خودم فکر کردم همه تو سفر آب به آب می شن ، من سیگار به سیگار.
عجب سرافکندگی!
.........

۱۳۹۵ مهر ۲۹, پنجشنبه

آقای منتظرالموعود

آقای منتظرالموعود 27 ساله است.
او خودش را تاجر سنگ، زعفران، زیره، مواد آرایشی، مواد بهداشتی، دارو و یک چندتا چیز دیگر معرفی می کند.
او ایرانی ست اما بیشتر قرارهای تجاری با مشتریان اروپایی اش را در دبی می گذارد.
او در دبی دشداش می پوشد و تا وقتی دهانش را به عربی صحبت کردن باز نکرده همگان فکر میکنند او یک عرب محلی ست اما خوب وقتی آقای منتظرالموعود شروع به صحبت کردن به عربی می کند همگان متوجه می شوند که خیلی هم عرب نیست. 
در واقع اصلن عرب نیست حتی عرب از نوع ایرانی.
او علاوه بر تهران، دفتر شیک و مجللی هم در دبی دارد.
در دبی همگان جز مشتری هایش گمان می کنند که او تاجر ورزیده و مسلطی ست .
در واقع همه ی مشتری های خارجی او اولین و آخرین مشتری های او هستند.
مشتری هایی که به ضرب و زور و زرق و برق نمایشگاه های اروپایی برای اولین و آخرین بار به دام می اندازد و پس از عقد اولین قرار داد هم آنها را برای همیشه از دست می دهد.
از بس که جنس های بی ربط برای مشترهای بینوایش می فرستد.
مشتری از ایتالیا سفارش گرانیت درجه یک می دهد ، آقای منتظرالموعود پس از یک ماه تاخیر سنگ درجه سه واخورده با ابعادی دیگر می فرستد.
با این همه وضع مالی آقای منتظر الموعود بسیار خوب است.
او سال به سال بر داریی ها و املاکش در دبی و تهران افزوده می شود.
و این برای تاجر نگون بخت فرانسوی ای که چندی پیش صابون آقای منتظر الموعود به تنش خورده است یک سئوال چون راز سر به مهر شده است.
تاجر نگون بخت فرانسوی با تعجب می پرسید:
چگونه ممکن است در تجارت چنین بدقول بود وهمچنان پله های ترقی را طی کرد؟
به ایشان پاسخ دادم:
راز در نام ها ست موسیو.
چیزی نیست که بشود آسان توضیح داد.
نام تجار ایرانی را پیش از عقد قرارداد برایم بیاورید تا به شما بگویم کدامشان نابرده رنج گنج میسر می کنند.
موسیو ناباورانه نگاه می کرد.
به ایشان در خصوص نام آقای منتظر الموعود توضیحی کلی دادم.
نام های فامیلی که دردو دهه اخیر در ایران رایج شده اند و کاربردشان در گونه ای از تجارت است خاصه ی مملکت ایران.
صلواتی ، ثارات الحسینی، عبادتی ، قرائتی، منتظرالمهدی ، علم المهدی و ...
به ایشان اطمینان دادم گونه ای از تجارت ِ مذهبی - پارتی بازی در ایران رو به رشد است که نه هیچ ربطی به دانش تجارت دارد و نه مذهب.
فقط یک ظاهر تجاری دارد و یک ظاهر مذهبی.
دیدم که موسیو اندیشمندانه چانه اش را می خاراند و زیر لب می گفت:
آه بله گمانم حق با شماست .
یادم می آید اولین بار که ایشان را در نمایشگاه رم دیدم از سه متری بوی الکل می داد.
و من تعجب کرده بودم چگونه مردی مسلمان چنین بوی الکل می دهد.
موسیو مال باخته ی بینوا را نگاه می کردم و صدایی در سرم می گفت:
این هم از معجزات آخرالزمان است که گونه ای از تجار مسلمان ایرانی ِ دشداش پوش ِ ساکن دبی، چون جناب آقای منتظر الموعود، نه عربند، نه تاجرند و نه منتظر کسی با این حال به برکات عنایات ِ پشت پرده، لحظه به لحظه در حال طی کردن نردبان ترقی از نوع مالی در عین بد قولی و بی قیدی!
موسیو سوگند خورده است که دیگر هرگز با تجار ایرانی کار نکند، بس که بد قول و بی قید هستند و من با خودم به عاقبت برجام فکر می کنم.
عاقبتی که دیگر نه در عهده دولت ها بلکه به عهده ملت ها ست و شیوه های کاری شان.

۱۳۹۵ مهر ۲۵, یکشنبه

ترس

آیا تا حالا به این فکر کردین که از چی می ترسین؟
آیا در کشف و کنکاش ِ ترس های درونیتون با خودتون رو راست بودین؟
پرسش دوم از پرسش اول خیلی مهم تر و عمیق تره.
می دونین،
ترس ها هم درست مثل مطلوبیت ها یا عدم مطلوبیت ها به آدم ها شخصیت می دن ... هویت.
بعضی وقت ها با توصیف کردن و نسبت دادن ترس های خیالی در واقع ناخودآگاه در حال ساختن و پرداختن یک شخصیت و هویت فردی مطلوب اما غیر واقعی برای خودمون هستیم.
من چندان به آنچه از خود و درباره خود در هوشیاری محض فکر میکنیم یا توصیف می کنیم باور ندارم.
در حالت معمول و روتین زندگی، هوشیاری بر ما غالبه و هوشیاری چون نقابی ست بر روی آن هوشمندی ِ عمیق ِ درونی.
هوشیاری و هوشمندی دو کیفیت ِ متمایز در آدمیزاد هستند.
هوشیاری حسابگر ، محافظه کار ، برنامه ریز و اما ظاهر بینه.
هوشیاری فاقد قدرت تشخیص ِ خشنودی ست.
تشخیص خشنودی های هر فرد با هوشمندی درونی او حاصل می شه و نه با هشیاری ظاهری او ... هوشمندی جریان عمیق و اما ظریفی ست که به آسونی می تونه در مقابل امواج خروشان هوشیاری به قهقرای ناخودآگاه آدم فرو بره ... و این وقتی ست که هوشیاری از هوشمندی ِ درونی ما فاصله می گیره.
فاصله ای که می تونه خطرناک و بسیار آزار دهنده بشه از این جهت که موجب یک گسست درونی بین ظاهر و باطن ما می شه ... گسستی چون گسلی مهیب در درون خود ما .... با یک عدم رضایت پیوسته و رنج آور .... حتی آن زمان که با هوشیاری به آن ظاهرمطلوب و دیگر پسند رسیده ایم.
دریافت های هوشمندانه بر خلاف برنامه ریزی های هوشیارانه ، لحظه ای ، ناگهانی و اغلب بسیار تکان دهنده هستند ... گاه با احساسی عمیق از ترک خوردن ... شکستن.
آنقدر که ممکنه به آدم حس فرار بده ... فرار از خود ... و دوباره پناه بردن در پیله ی امن هوشیاری ... بازی های هوشیارانه ... بازی ... بازی ... بازی ... اما دریغ که پیش از هر کس بازی رو نه با دیگری که با خود شروع کردیم.
اجازه بدین هشداری متواضعانه و دوستانه بهتون بدم.
از دریافت های ناگهانی و گاه هولناک هوشمندی درونیتون فرار نکنید ... نگاه شون کنید ... نگه دارین شون و بپذیرن شون چرا که بی تردید لحظه ای در انتظار دارید که بی انتخاب شما آن هوشمندی درونی چون سیل بر هوشیاری شما فرود میاد و بالاخره غالب می شه.
لحظه ای که می تونه بی اندازه ترسناک و تکان دهنده باشه اگه در همه زندگی تون به بازی ِ ترس های هوشیارانه تون ادامه داده باشید و هیچگاه مجالی به باور ترس های هوشمندانه تون نداده باشید.
لحظه مرگ .... وقتی بی تردید هوشیاری ِ شما مغلوب هوشمندی شما می شه.
این لحظه رو بر خودتون سبک و آسان کنید.
«او» لحظه مرگش آسان نبود .
با آن نگاه مضطرب ، درمانده .... و بی چاره .
پیرمرد همه ی عمر از بی پولی ترسیده بود ... همه ی عمر به هر دری زده بود که بی پول نباشه .... نبود .
پیرمرد همه ی عمر با ترس از بی پولی از ترس تنهایی فرار کرده بود.
لحظه ی مرگ نه بی پول بود و نه تنها .... اما انگار ناگهان فهمیده بود که راهی ناگزیر در پیش داره که باید تنها بره.

۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

« هوا، رانندگی ، داعش»

گفته می شه ایران جزیره ثبات در اقیانوس ِ پرتلاطم خاورمیانه است.
گفته می شه پلیس ونیروی نظامی ایران یکی از قوی ترین قدرت های منطقه است.
گفته می شه امنیتی که ملت ایران دارن در منطقه بی نظیره.
درست گفته می شه .
من به چشم خودم تسلط و منطق ِ کارآمد پلیس ایران رو در کنترل ورودی ها و خروجی ها دیدم.
از شرحش می گذرم ولی شخصا قدرت و تسلط نیروی پلیس اطلاعاتی ایران رو بر مرزها و کنترل ترددهای مشکوک باور دارم.
باور دارم که اوضاع داخلی در برابر تهدیدهای تروریستی در کنترل نیروی اطلاعاتی و نظامی ایران هست .
باور دارم که پلیس ایران یکی از پیشرو ترین و بالاترین استانداردهای امنیتی رو در برابر حملات تروریستی برای ملت ایران فراهم کرده .
با این همه این امنیت تحسین برانگیز در برابر تهدیدهای تروریستی ، امنیت جانی ملت ایران رو تضمین نکرده.
از چی حرف می زنم؟
بذارین صاف و پوست کنده برم سر اصل مطلب.
خدا شاهده اغراق نمی کنم.
اما شما وقتی از تهران وارد پاریس می شین و فقط در عرض یه نصف روز تمام اون سوزش های چشم،
سردردهای فرساینده،
کسالت، بی حالی و ضعفتون غیب می شه و می پره می ره ،
وقتی نفس تون بالا میاد،
اونوقته که به عمق ِ فاجعه ی مرگبار کیفیت هوا در ایران پی می برین.
پی می برین که چه دشمن نامرئی ِ وحشتناکی در خیابان های ایران، شانه به شانه ما ایستاده و داره ذره ذره می کشتمون .
دشمنی که ساخته دست خودمونه .... اصلن جزئی از خود ماست .... اما انگار هیچی حریفش نمی شه ... حریف ِ هر دشمن خارجی می شه شد اما تو بگو وقتی دشمن ما ، خود ماست اونوقت چاره چیه؟
در برابر تروریست های خارجی امنیت داریم.
اما شما رو به خدا بگو با این تروریست ِ درونی خودخواه که داره از درون می کشتمون چه باید کرد.
هوا و رانندگی!

۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

مهرگان در محرم

حالا مو معذرت موخوام ولی بذارن یواشکی و درگوشی یک چیزی برتان بوگوم، جالبه.
یعنی جالب از این نظر که تو ای مملکت مان چه تنوع فکری، آئینی و فرهنگی پشت دیوارها وجود دره .... اون هم پشت دیوارهایی که اینور دیگه اش، تو خیابون ها، همش سعی می شه یک آئین، یک مذهب و یک باور رسمی به نمایش گذاشته بشه .
راست و صداقتش ما تو دهه اول محرم دعوت شدم به جشن مهرگان.
خیلی هم خوش گذشت.
از میون خیابون های پوشیده از پرچم های سیاه رد شدیم و رسیدیم به یه باغ با صفا با آدم های با وفا .... کلی هم خوردیم و نوشیدیم و شادی کردیم ... سگ هم نشدیم .
به امام هشتم اصلن هم قصد توهین به محرم و اینا رو نداشتیم.
عزا و عید، حزن و سرور چیه جز دو روی یک سکه .... سکه ی هستی ِ آدمی.
سکه ای که اگه به همراهی و همگرایی نرسه دوزار هم نمی ارزه ... چه محرمش و چه مهرگانش.
مهرگانی که مو با دوستان دیدوم در کار انکار محرم نبود ... در کنارش بود.
بی آزاری برای دیگری ... کاش دوستان محرمی هم نه با دیده تردید و تکفیر که با دیده مهر، مهرگان ما رو هم می پذیرفتند که خواجه جان چه خوش فرمود :
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

دیدار

دیدار کوتاه بود واما به کمال.
ضربه های ساعت را با ضرب آهنگ ِ هماهنگ ِ نگاه هایمان ناک اوت کردیم .

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

«بحران رانندگی»

اگه از من بپرسن سه تا از بزرگترین و خطرناک ترین بحران های ایران امروز رو نام ببر بدون تردید اولیش رو می گم فرهنگ رانندگی.
دومیش رو می گم فرهنگ مصرف آب به خصوص در بخش کشاورزی و
سومیش ساخت و ساز های بی حساب کتاب و راکد شدن سرمایه های انبوهی در قالب پروژه های نیم ِ ساز و متوقف شده.
حالا از دوم و سومش بگذریم. 
مرگبار ترینش همون رانندگیه .
هیچ حساب و کتابی رانندگی نداره جز رحم و مروت شخصی ِ راننده ها.
همه چیز به شعور ِ شخصی آدم ها بستگی داره .
نه تنها در رانندگی بلکه در نحوه کار ، مصرف ، تولید و ...
وقتی سیستم در طراحی ، اجرا وکنترل دچار ضعف باشه رفتارهای شهروندان متکی به شعور فردی افراد می شه .
فرهنگ شهروندی کم رنگ می شه .
در واقع یک فرهنگ عمومی به نام فرهنگ ِ شهروندی به فضیلتهای موردی و شخصی تقلیل پیدا می کنه.
رعایت دیگری می شه یک فضیلت شخصی نه یک فرهنگ عمومی.
در این حالت رفتارهای غیرمنتظره و خطرناک در جامعه افزایش پیدا می کنند.
مصداق بارزش تصادفات و تلفات رانندگی در ایران.
امروز صحنه ای دیدم که هنوز دست و پام داره می لرزه به خدا.
با این حال این صحنه خیلی جالب و چند لایه بود طوری که ذهنم ازش رها نمی شه.
بذارین براتون تعریف کنم.
داشتیم با دوستم خوشحال و خندون تو تپه های شاندیز می گشتیم که یهو یه پراید جلو مون از کنترل خارج شد و ملق زد و وارونه افتاد کنار جاده.
بدون تصادف و برخورد با هیچی.
دوستم جیغی کشید و بلافاصله نگه داشت و پرید بیرون که بره به سرنشینا کمک کنه.
موقع دویدن می گفت:
بیا صبا ، من یه خورده کمک های اولیه بلدم.
ماشین های زیادی نگه داشتن.
ملت ریختن بیرون و همه با هم سرنشینا رو یکی یکی کشیدن بیرون .
دو خانم مسن.
یه خانم جوان باردار.
دو کودک.
و یک پسرجوان که راننده بود.
دو کودک به شدت ترسیده بودن و گریه های هیستریک می کردن.
من و دوستم سعی می کردیم بچه ها رو آروم کنیم.
یکی دیگه به خانم باردار می رسید.
تو همون فاصله ملت آب و قند درست کردن و سعی می کردن سرنشینا رو آروم کنن.
خوشبختانه هیچ کس مصدوم نشده بود.
ولی همگی خیلی ترسیده و شوک بودن.
مردها ماشین رو راسته کردن و هول دادن گوشه جاده.
به همون سرعتی که آدم ها جمع شده بودن وکمک کردن، پراکنده شدن و رفتن و بقیه ماجرا رو سپردن به پلیس که در راه بود و البته راننده جوان و بی فکر که داشت به همه می گفت :
به پلیس هیچی نگین ها . بگین راننده ماشین نیست ... رفته ... غیبش زده!
جمله های جوانک لابه لای صدای گریه بچه ها ذهنم رو خراش می داد.
با خودم فکر می کردم این بچه ها کی می تونن از شر این شوک خلاص بشن.
چند کودک هرروز قربانی فرهنگ ِ نداشته رانندگی ِ ما آدم بزرگ های مغز فندقی ِ پر مدعای ِ ابله می شن؟!
اولین و آسیب پذیرترین قشر هر جامعه کودکان هستن.
شما رو به خدا چند کودک دیگه در این ضعف سیستمی ، در این فقدان فرهنگ رانندگی ، در این رها شدگی ِ فرهنگ سازی و اتکا ی زندگی جمعی به شعورهای فردی باید شوک بشن، له بشن، پرپر بشن تا بلکه شوکی هم به جامعه وارد بشه و تصمیمی جمعی برای تغییر گرفته بشه؟

۱۳۹۵ مهر ۱۴, چهارشنبه

کوتاه!

سیگار پشت سیگار .... قهوه پشت قهوه ، کلام از زمین و زمان 
و آغوشی از مهر .... با بوسه های کوتاه !

پروتز و نعلبکی

جناب سروان، خانم جوان و مودبی ست.
مدارکم را نگاه می کند و می گوید :
تشریف ببرید اطاق کنار، جناب سرگرد دستور رسیدگی بدهند.
می روم اتاق کنار.
اتاق جناب سرگرد سه پله از سایر اتاق ها که محل کار جناب سروان هاست بالاتر است و بزرگتر و تمام شیشه.
صندلی و میزش هم بزرگتر و شیک تر.
به نظر می رسد سلسله مراتب درجات نظامی به خوبی در معماری و دکوراسیون اتاق ها رعایت شده است.
در می زنم .... وارد اتاق می شوم ... سلام می کنم .... اما جوابی نمی شنوم .
جناب سرگرد سرش پایین است و توجهی به مراجعه کننده اش ندارد.
این فاصله زمانی سکوت و تعلیق فرصت خوبی ست برای مشاهده دقیق تر محیط .
اولین چیزی که توجه ام را جلب می کند صورت جناب سرگرد است.
جا می خورم .
اولش فکر می کنم بنده خدا بیماری پوستی دارد.
دقت که می کنم می بینم رد مهر است. اندازه یک نعلبکی.
سیاه و کبود و نافرم.
نمی دانم چرا ناخودآگاه یاد لب های پروتزی و دماغ های قلمی می افتم که این روزها در کوچه و خیابان زیاد می بینم.
درست مثل همین نعلبکی های کبود و سیاه که بر صورت مردان زیاد دیده می شود.
جملگی فرم های تکراری و زیراکسی.
یک فرم هایی انگار از شدت تکرار و شیوع از زیر دستگاه زیراکس درآمده اند.
صورت های زیراکسی!
ناخودآگاه گفتگویی در ذهنم شروع می شود.
صدایی توی ذهنم می گوید:
خوب این هم لابد یک جور مد است دیگر ... مد مردانه مطابق با سلیقه ها وکاربردهای روز . درست مثل پروتزهای لب برای زنان. چرا که نه؟!
صدای دیگر اما می گوید:
ساده لوح ! این مد، کاربرد ِاعتباری دارد نه زیبایی.
صدای اول می گوید:
مد مد است دیگر ... از هر چیزی می تواند الهام بگیرد.
از لب های آنجلینا جولی تا پیشانی امام محمد غزالی. کاربردش هم به خود شخص و سلیقه مخاطبانش بستگی دارد. اصلن به تو چه مردم با صورتشان چه می کنند.
صدای دوم اما بدبینانه ادامه می دهد:
نه نمی شود مد پروتزی را با مد نعلبکی مقایسه کنی . خودت هم می دانی که دومی برای عوام فریبی ست. با آن نعلبگی روی پیشانی می خواهد القای مذهبی بودن و مومن بودن و کار درست بودن از لحاظ دین و ایمان بکند
صدای اول معصومانه و خوش بینانه می گوید:
ای بابا چقدر سخت می گیری ... در همه مدها یک جور عوام فریبی موجود است دیگر . مد پروتزی هم لابد می خواهد بگوید صاحب این لب های بزرگ و گوشتی آدم توانمدنی در سایر جنبه های وجودیش هست .
مثلا کار درستی در توانایی های جنسی اش.
دو صدا در سرم در حال بگو مگو هستند که جناب سرگرد با اشاره دست، بدون بلند کردن سرش و بدون یک کلمه حرف اشاره ای می کند.
صدایی توی ذهنم اشاره دست جناب سرگرد را برایم اینطور ترجمه می کند:
به نال ! کارت چیه ضعیفه؟
نمی دانم چرا ترسیده ام .
شاید هم حق دارم .
نعلبکی های روی پیشانی جناب سرگرد با آن ابروهای درهم گره خورده و لب هایی که انگار روزه سکوت گرفته اند یک جور هیبت هولناک دارند.
می شنوم صدایی از ته حلقم با لکنت دارد حرف می زند .
وسط حرف هایم جناب سرگرد دوباره با دست اشاره میکند که یعنی :
کاغذت رو بده. 
کاغذ را می دهم.
جناب سرگرد زیرش امضا می کند و بالاخره یک ارتعاش کوتاه صوتی از حلقش تولید می کند که :
بده جناب سروان.
خانم جناب سروان درست برعکس آقای جناب سرگرد، زن گشاده رو و مودبی ست.
با ادب و احترام مشخصاتم را در سیستم ثبت می کند . می گوید تا فردا کار تمام است و برایم آرزوی سفر و اقامت خوش می کند. 
با پای پیچ خورده ، لنگ لنگان از اداره خارج می شوم و احساس می کنم نیاز به قدم زدن و تنهایی دارم.
برای هضم این همه تفاوت و تضاد که در این چند روز در ادارات و نحوه کار کارمندان دیده ام.
کارمندانی تحت شرایط کاری بسیار دشوار ، پشت میزهایشان همیشه ازدحام مراجعه کننده، مراجعه کننده هایی که همه عجله دارند. صفی نیست . نوبتی نیست. کسی اگر رحم داشته باشد و رعایت نوبت کند. محض رضای خدا . 
با این احوال کارمند هایی دیدم که با یک دستشان پرونده یکی را می نوشتند، با گوششان شرح حال یکی دیگر را گوش می کردند و با زبانشان داشتند نفر سومی را پاسخ می دادند.
در آن واحد زیر حجمی شدید از کار.
در همان اداره اتاقی که کارمندش مگس می پراند.
چایی می خورد . تسبیح می چرخاند و شال سیاه محرمش را دور گردنش مرتب می کرد.
بزرگترین کاری که کرد ارجاع کارم بود به اتاق دیگری!
پیاده و لنگ لنگان در هوای مطبوع پاییزی در خیابان هایی که مثل رفقای گم شده قدیمی برایم آشنا و در عین حال غریبه هستند راه می روم.
احساس می کنم درک و حسم از زمان و گذر آن دگرگونه شده است.
صدایی می گوید:
طبیعی ست دختر جان،
در این حجم از پارادوکس های بیرونی و درونی که تو هستی هنوز می توانی راه خانه ات را پیدا کنی یعنی خیلی باحال هستی!