جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ آبان ۱, شنبه

سفرنامه - هتل دو ستاره

وقتی به تهران رسیدم مستقیم رفتم میدون توپ خونه.
تو یه هتل دو ستاره اتاق کوچکی اجاره کردم که پنجره اش به یک محوطه سیمانی باز می شد.
دور تا دورش هتل و آپارتمان .
منظره ای که از پنجره می دیدم منو یاد یه فیلم سیاه سفید جنگی می انداخت از بازداشتگاه های آلمان هیتلری.
با این همه اتاق نسبتا تمیز و راحت بود.
هوا بسیار کثیف.
بیرون از هتل بسیار شلوغ.
حتی در ساعات بعد از نیمه شب هم تو خیابان های اطراف، سوپرها باز بودن و آدم ها در رفت و آمد.
از این اتاق فقط شب ها برای خواب استفاده می کردم.
بقیه روز ، هر روز در نقطه ای از تهران بودم .... از جنوب تا شمال .. از شرق تا غرب .
هر روز با دوستی ... گاه دوستان جدید فیس بوکی که یهو از عکس های فیس بوکی تبدیل شده بودن به آدم های ناطق در مقابلم.
چه تجربه هیجان انگیزی.
دوستان البته محبت داشتند وخونه هاشون رو برای اقامتم پیشنهاد می دادن اما همیشه باید ساعتی از روز کاملا تنها باشم.
ترجیحا شب ها.
یادمه شب اول حدود نیمه شب بود که یهو احساس گرسنگی کردم.
با تردید به پذیرش هتل رفتم و پرسیدم:
ببخشید احیانا تو رستوران هتل یه پرس غذا برای یه مسافر گرسنه و فراموشکار باقی نمونده ؟
کارمند هتل انگار از فرصتی که برای غافلگیرکردن یه مسافر سر به هوا پیش اومده ، حسابی سرگرم شده بود .
با لبخند پرسید:
چی میل دارین خانم؟
عذای سنتی، غذای فست فودی، پستای ایتالیایی، غذای مامان پز؟
من هاج و واج نگاش کردم وگفتم:
خوب ، یه پرس چلوکباب فعلا!
دوباره لبخند زد و گفت :
سفارش می دم براتون ، تا ده دقیقه دیگه پیک میاره.
راست می گفت. ده دقیقه هم نشد که چلوکباب تو اتاقم بود.
غذا رو که خوردم هوس سیگار کردم.
نداشتم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود.
دوباره با خجالت رفتم پذیرش و پرسیدم:
ببخشید احتمالا این وقت شب می شه از جایی سیگار تهیه کرد ؟
با دست بیرون از هتل رو نشون داد و گفت :
همین رو به رو خانم یه بقالی کوچیک هست. تا صبح بازه.
اولش می ترسیدم اونوقت شب تنها از هتل برم بیرون اما وقتی خیابون رو نگاه کردم دیدم شبیه تنها چیزی که نیست ، نیمه شبه!
آدم ها ، موتوری ها و ماشین ها هنوز تو خیابون بودن.
نه خیلی زیاد ولی بودن.
متوجه حسی متضاد در خودم شدم.
اینکه همونقدر که آدم ها در ازدحام بهم حس خطر می دن، در حضورشون هم حس امنیت می کنم.
تو خیابون آدم بود. نه به ازدحام که به قدری قابل اطمینان!
تو خیابون راه می رفتم و از اینکه مثل خیابون های فرانسه در شب سوت و کور نیست احساس خوشحالی و سرزندگی می کردم.
بقالی باز بود.
یه مغازه بسیار کوچک . تقریبا 12 متر مربع.
با این همه تنوع و انباشت جنس توش چشمگیر بود.
قسمت مورد علاقه من، خوب البته فقط قفسه سیگارهاش.
از اشنو تا دان هیل.
اون هم به چه قیمت هایی .
مارلبورو دو یورو!
هیجان زده شده بودم.
به خودم گفتم:
هی دختر، به بهشت سیگار خوش آمدی!
یه بسته مارلبورو گرفتم و برگشتم.
سیگاره اما خیلی تلخ و بدمزه بود.
اصلن شبیه مارلبورو های فرانسه نبود.
سر درد شده بودم.
با خودم فکر کردم همه تو سفر آب به آب می شن ، من سیگار به سیگار.
عجب سرافکندگی!
.........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر