جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ آبان ۹, یکشنبه

«سفرنامه - فرودگاه امام»


بالاخره تهران!
نیمه شب است . بی اندازه خسته و کلافه از هفت ساعت زندگی بدون سیگار!
دنیا روز به روز برای سیگاری های بینوا تنگ تر و سخت تر می شود .... چه بی عدالتی ِ تضادآمیزی در روزگاری که مدام حرف از رعایت حریم شخصی و حقوق فردی می شود و اما همه امکانات از حریم شخصی ِ سیگاری ها گرفته شده است.
یکی نیست بگوید:
«خوب لامصب ها توی هواپیماها و فرودگاه ها یک جایی هم برای سیگاری ها اختصاص دهید.»
دوست دارم خودم را زودتر از فرودگاه بندازم بیرون و سیگاری روشن کنم اما زهی خیال باطل.
خستگی و کلافگی تمام سنسورهای حساس وجودم را به وضعیت قرمز رسانده است.
حساسیت هایی که مثل دم نرم و نازکی می مانند که اگر پا رویشان برود فیوزم می پرد.
همه دم هایی داریم ، دم های من بینوا کوتاه و ساده اما دم دست هستند ... به راحتی پاها رویشان می رود.
به ویژه اینجا در تهران .... فرودگاه امام با آن پلیس های از دماغ فیل افتاده اش و آدم هایی که به راحتی غریبه ها را «تو» خطاب می کنند .... شاید پیش خودشان فکر می کنند خیلی کول و باحال هستند برای من اما این یک رفتار زننده و خارج از ادب است.
یکی از همان دم های نرم و نازکم!
کاش در فارسی مثل انگلیسی قواعد ادب کلامی فارغ از «تو» و «شما» بود ، حالا که اما فارسی مثل انگلیسی نیست صحبت کردن با ادای انگلیسی اما به زبان فارسی زشت و زننده است.
موقع کنترل پاسپورت، افسر آمرانه می پرسد:
«کجا می خوای بری؟ »
جا خورده ام ... افسر مملکت چرا با یک غریبه اینجوری حرف می زند!
تهران بعدش هم مشهد.
افسر: بچه مشهدی؟
من: بعله!
افسر با همان حالت ترش و آمرانه:
این پاسپورتت رو باس ببری اداره گذرنامه شهرت ، استعلام بگیرن برات اجازه خروج صادر بشه.
من حالم از حرف زدن افسر گرفته شده است .... فیوزم پریده است .... دوست دارم تیکه ای بارش کنم ... سر نشکسته را دستمال می بندم و می گویم:
چشم پسر خاله ... به خاله جان هم سلام برسانید!
(عجب خری هستم)
مرد نگاه نگاه می کند و می گوید:
دختر خاله کی هستی؟
من: شما! ... قبل از اینکه مرد حرفی بزند می گویم : خوب مثل پسرخاله ها حرف می زنید دیگر ... مگر من دختر خاله شما هستم که هی می گویید «تو»؟
افسر با بی حوصلگی دستش را به علامت اینکه برو وقت ما رو نگیر تکانی می دهد .
می شنوم به همکارش می گوید:
بیا محبت کن و راهنمایی شون کن .... اینایی که از فرانسه میان چی محبت حالیشون می شه آخه!
از رو نمی روم . می گویم:
موضوع محبت نیست آقا .... موضوع ادب کلامی در فرهنگ ایرانی ست ... یادم نمی آید هیچ وقت در ادب و فرهنگ زبانی فارسی روا باشد یک غریبه را «تو» صدا کرد.
قبل از اینکه فیوز افسر هم بپرد فلنگ را می بندم و جیم می شوم.
هنوز حالم از بگو مگو با افسر گرفته است که مردی از پشت سر می گوید:
«ا ِه خانم برو دیگه !»
ای خدا .... یکی تموم نشده یکی دیگه.
با تندی سرم را بر می گردانم و می گویم :
دارم می روم آقا ... اتوبان که نیست گاز بدهم ... از روی مردم هم نمی توانم رد بشوم!
دم در آسانسور شلوغ است ... ازدحام مسافر.
آسانسورها به کندی کار می کنند.
درشان هنوز باز نشده پر می شوند.
مسافرها خسته اند و بی حوصله .... بازار بگو مگو و تیکه پرانی بهم داغ.
این وسط دم دیگر من هم زیر دست و پاها.
دم حساس به تنه و توله و تماس دیگران با حریم شخصی ام.
ناگهان آقایی از پشت سر چمدانم را بر می دارد و با بی حوصلگی میگوید:
بذار من برات میارم خانم!
کارد بزنی خونم در نمی آید.
منی که دوست ندارم کسی از سی سانتی  نزدیک تر شود حالا مردی غریبه بدون درخواست من چمدانم را برداشته است .
توی آسانسور کله ام از عصبانیت قفل کرده است.
موقع خروج، چمدانم را قبل از اینکه مرد فردین وار محبتش را نثار ضعیفه ها کند بر می دارم و می گویم:
احتیاجی به کمکتون ندارم. خودم می تونم. محبت تون رو نگه دارین برای وقت هایی که ازتون درخواست می شه.
مرد هاج و واج نگاهم می کند .... شاید او هم دارد با خودش فکر می کند «اینایی که از خارج میان راستی راستی چقدر بی عاطفه و قدرنشناس هستن!»
بالاخره خودم  را از فرودگاه می اندازم بیرون.
سیگاری روشن می کنم تا نفسم بالا بیاید.
راننده ها ی تاکسی  اما ول کن نیستند ... با همان شیوه حرف زدن آزار دهنده.
«کجا می ری خانم ؟ .... بیا ببرمت!»
بی خیال جواب دادن می شوم ... بگذار فکر کنند کر و لالم.
شاید هم اشکال از دم های من است.
صدایی توی سرم می گوید:
دست بردار زنیکه! .... فرهنگ کلامی متنوع است ... در تغییر است ... قرار نیست همه جای ایران با خط کش آداب و ادوب تو و مادر یزدی و مبادی آدابت حرف بزنند.
شاید هم حق با صدا ست.
باید زودتر هتلی پیدا کنم و بروم این کله ی پر سر و صدا را بر متکا گذارم تا بلکه خفه شود و دست از سرم بردارد.
سرم را در جستجوی هتل میچرخانم و آه از نهادم در می آید.
هتل زنجیره ای «ایبیس» درست مقابلم ایستاده است.
ای خداااااا .... آدم بیاید تهران به عشق چلوکباب و کله پاچه بعد مجبور شود شب اول را برود در هتلی فرانسوی .... شام، سالاد سزار بخورد و صبحانه به جای کله پاچه ، کراسان با قهوه لاته!
باشد ... باکی نیست ... یک شب هم روی همه ی این شب های چشم انتظاری گرچه اقامت در هتل فرانسوی با منوهای بدون شراب فرانسوی لطفی ندارد اما خوب ما با زندگی و بازی های لوسش کنار آمده ایم دیگر.




۲ نظر:

  1. من در مورد واژه ی ملت پرسش اساسی دارم. مثالش همین جامعه ایرانه... بشدت پرتضاد در منش و منافع افراد و مختلف به معنای حقیقی کلمه در نوع باور و جهانبینی افراد. دگم ترین و سنتی ترین افکار در کنار پسا پست مدرن ترین افکار. رفتارها نیز برآیند همین ناهمگونی پر رنگه. در گوشه ای به واسطه مقام موقعیت ثروت و قدرت به بلوغ نرسیده در فرد براحتی ممکنه تو و حتی کمتر از اون خطاب بشی و در گوشه ای دیگه ممکنه به چنان ترکیبی منحصر به فردی از شخصیت و منش فردی بر بخوری که حتی قدری از میانگین زمانه هم جلوتر باشه! به نظر با مجموعه ای سردرگم و پر از پارادوکس طرفیم که بسختی در تعریف پذیرفته شده ملت "یک واحد بزرگ انسانی که طی تکامل تاریخی به وجود آمده و بر شالوده اشتراک سرزمین و اقتصاد و تاریخ و فرهنگ ملی استوار است" می گنجه، مخصوصن مورد آخرش. البته منکر این نیستم که در هر جامعه ای به نسبتهایی این تضادها و تفاوتها هست ولی به چنین شدتی رو تردید دارم.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. تنوع و تضاد برجسته ترین تجربه عینی من در سفر اخیرم به ایران بود.
      آدم های زیادی دیدم که همه ایرانی بودند ... همه فارسی حرف می زدند ... در همان تهران و مشهد اما وقتی پای حرف هایشان می نشستم انگار از سیاره های مختلف بودند.
      چنین تنوع فکری در یک شهر شگفت انگیز است.
      گمانم می شود ایران را سرزمین تفاوت ها و تضادها توصیف کرد . آدم حیرت می کند این میزان تضاد چگونه کنار هم باقی مانده است.

      حذف