جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ دی ۹, پنجشنبه

خشت خام - مسعود کیمیایی - زنده به گور شدگان

مصاحبه حسین دهباشی با مسعود کیمیایی رو دیدین؟
ناراحت کننده است و بلکه بیرحمانه ... دیدن آدمی که به تنهایی بخشی از نوستالژی نسل های یک جامعه رو با ارزش هایی چون رفاقت و لوطی گری رقم زد اینطور تنها و بی پناه در خونه خودش حبس شده باشه و نتونه آنچه می خواد رو بسازه.
چه چیز وحشتناک تر از اینکه یه فیلمساز نتونه فیلم بسازه، یه نویسنده نتونه بنویسه؟
چه چیز وحشتناک تر از اینکه اونقدر غل و زنجیر مقابلت بذارن که در نهایت آنچه از کلامت، کتابت، فیلمت باقی می مونه دیگه هیچ نشانی از خودت نداشته باشه.
کاری کنن که خودت به دست خودت دیگه نشانی از خودت نتونی بذاری ... نصفه نیمت می کنن .... نامفهوم.... مخدوش ... ناتمام ...
نه زبان از حلقت بیرون می کشن ، نه زبانت رو آزاد می ذارن ... لالت نمی کنن بدتر از اون دچار لکنتت می کنن ... لکنت زبان از بی زبانی برای کسی که حرفی برای گفتن داره دردناک تره ... به ویژه وقتی پشت در خونت یک لشکر نشستن که عصرانه شون رو با نیش و کنایه و تمسخر تو صرف کنن.
جایی می گه:
« بعضی ها با نیش زدن عاشقانه دارن! »
چه توصیف رسا و دردناکی از حال و روز مردی که مجبوره فیلم بسازه، که فیلم سازی به گواه فیلم هاش در خونش هست اما اجازه نداره همه ی فیلم خودش رو بسازه.
برای اجازه ساختن باید نصفه نیمه بسازه .... و وقتی می سازه امان از نیش و کنایه ها.
این روزها چشم ها خیره ی گور خواب ها ست .
شکر خدا دستکم دیده شدن ... هنرمندی برای رئیس جمهور درباره شون نامه نوشت و رئیس جمهور درباره شون حرفی زد.
شانس داشتن که زنده به گوری شون عیار تصویری بالایی داشت اونقدر که هر سطحی از ضریب هوشی می تونست «زنده به گوری» شون رو فهم کنه.
کو هوشی، کو گوشی ، کو دلی ... کو راهی برای بیرون کشیدن زنده به گور شدگان زبان .... کتاب ... فیلم .... اثر؟
دلم سوگوار همه ی فیلم های ساخته نشده ی بیضایی ست ...  همیشه  ... همه ی نمایش های در کتاب مانده اش .... همه ی فیلم های نصفه نیمه و مخدوش و هیچ وپوچ شده کیمیایی.
راستی کجاست تقوایی ؟ ... در کدام گور زنده به گور شده؟

لینک مصاحبه:
https://www.youtube.com/watch?v=iu97toXG4ok


لینک کاملتر:
http://www.tarikhonline.com/posts/main/subpage-single/id-186/%D8%AE%D8%B4%D8%AA-%D8%AE%D8%A7%D9%85--%D9%86%D9%88%D8%A8%D8%AA-%D8%AF%D9%87%D9%85--%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D9%87%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C.html


۱۳۹۵ دی ۷, سه‌شنبه

راز آشپزی


آشپزی کردم در حد سرآشپز پنج ستاره به امام هشتم ... دلم نمیاد بخورمش بس که خوش رنگ و خوش عطره .... عطر گل محمدی باس جلوش لنگ بندازه .
از من به شما نصحیت ، ماهی رو هیچ وقت سرخ نکنین.
 همینجوری بذارین تو ماهی تابه با سیر فراوان به دل خودش بپزه ... با آب خودش ... آب ِ دریا ... ده دقیقه کافیه.
هرچی سبزی خوش رنگ هم دم دست تون بود بهش اضافه کنین.
جعفری، کلم بروکسل، تره فرنگی ... با دست و دلبازی هر آنچه رنگ سبز ِ سرشار از زندگی ست  و هر آنچه قرمز ِ دلربا ست به آن سفید ِ سرشار از امگا 3 - حضرت ماهی - بیفزایید ... بی هیچ تشویشی و حتی دستورالعملی .... خلاقیت به خرج بدین ... درست مثل یه تابلوی آبستره ... رنگ بپاشید ... رنگ ... و باز هم رنگ به آن زمینه ی سفید ِ پر رمز و راز ... خوشامده به ماهی تابه ی شما از اعماق اقیانوس ها .... حضرت ماهی!
 فلفل دلمه ای قرمز از اوجب واجبات است ... ماهی تابتون رو تبدیل به یک اثر هنری می کنه .... و البته اشتها برانگیز.
اضافه کردن ِ قدری شراب سفید به آن آب آمیخته به برش های حضرت ماهی و میگو، می تونه  این انفجار خلاقه رو در انتها تبدیل به یک گام بلند به سوی ملکوت کنه .
 میان من و معشوق، حجاب درد ِ معده بود که به پیمانه ای  طی شد!
از سیاه کاری مطبخ تا اوج ملکوت یک حرکت بیش نیست و آن افزودن ِ پیمانه ای شراب است به قابلمه.
خوروش های خود را ملکوتی کنید با شراب!

۱۳۹۵ دی ۶, دوشنبه

«شوربختانه»

نمی دونم برای شما هم اینجوریه یا نه .
چه جوری؟
اینجوری که هیبت بعضی از کلمه ها بگیرتتون ... یک کلاس ادبی و بلکه فرزانگی دارن.
 مثل همین کلمه « شوربختانه» ... اولین بار که دیدمش - همین چند سال پیش تو همین فیس بوک - درجا خودم رو باختم .... کل متن برام تحت الشعاع همین یک کلمه قرار گرفت.
تو گویی در میان یک مشت واژه های معمول که چون  پیاده نظامی خاکی کنار هم چیده شده بودند ناگهان از دل متن سواری بالا بلند با اسبی کهر سر برآورد و دو دیده ی ما رو ربود و از بستر متن و جنگ جدا کرد.
زهره ام آب شد و صدایی از درون بهم گفت:
یره، کوتاه بیا!
 اینجه جای تو نیست ... کلاسش در حد فرهنگستان زبانه نه زبان ِ کوچه و خیابونی تو .... اون هم کوچه خیابون های زمانه تو که در سیطره ی حاجی قرائتی ها و کلمات عربیشان بود.
اصلن آموزش و پرورشی در کار نبود بهش می گفتن تعلیم و تربیت.
به در و دیوار مدرسه هامان هم نوشته بودن « تعلیم و تعلم از اهم امور است»
یک «است» ش اون آخرش فارسی بود.
« به کار بردن» ی در کار نبود می گفتن «استعمال».
 خلاصه از یک طرف کتاب های فارسی مون پر بود از واژه های عربی ، کتاب های فیزیک مکانیک مون هم پر از کلمات انگلیسی.
همین دو کلوم فارسی ادبی هم که یاد گرفتیم از خیر سر کاست های موسیقی دایی جانمان  بود که توش بنان و مرضیه و دلکش و اینا شعرهای رودکی و حافظ و اینا رو می خوندن.
 به ترنم ساز و آواز، واژه ها را گوش شنید و جان در برگرفت و زبان به کار ... بی هیچ ضرب و زوری در خودآگاه .... که زبان ِ جان هر کس، زبان ِ ناخودآگاه ِ آن کس است ... چه بسا ملغمه و آمیخته ای از چندین زبان ... فارسی ، عربی، انگلیسی ، ...
این حرف ها برای چه؟
غریبه ای پیغام داده اند به توبیخ و سرزنش و اتهام های ناروا که این چه زبان است که شما به آن می نویسی؟
هیچ قدر ومنزلت فارسی پاس نمی دارید با این میزان واژه های عربی که به کار می برید.
نوشتم : راست می گویید ... هیچ عذری ندارم جز آنکه زبانم ، زبان ِ حالم هست و زبان حال،  ناگزیر زبان جان است و زبان ِ جان فارغ از اینجایی و آنجایی و فرهنگستان .
 گرچه برابر های فارسی بسیاری از واژه ها را می دانم .... زیباییشان را تحسین می کنم و چه بسا مرعوب ِ شکوه ادبی و کلاس فرهنگیشان هستم ، مثل همین شوربختانه، اما ای عزیز هر لباسی بر هر تنی نمی نشنید .... قد زبان ما ، قد ِ حال ما و دوره ما و کوچه و خیابان های ماست .... معذور دارید.
شوربختانه،
ماکسی به هیکل ما نمی خورد ... راسته ی قامت ِ بالا بلند نیکول کیدمن است .
راسته ی قامت ِ قلم ِ کوچک و بی ادعای ما و این چهار کلوم حرف دل ما همان
 « ها یره » و « اِ یره » و فوق ِ فوقش «متاسفانه» است .... برای خودمان سر دیفالمان نشسته ایم و جیک جیک می کنیم ... سنگ نزنید همین نصفه نیمه نوکمان هم بشکند و خناق بگیریم و بمیریم ... خدا را خوش نمی آید.

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

حدیث ایام مبارکه یلدا - نوئل

فعالیت فرهنگی - هنری
حدیث روز به مناسبت ایام مبارکه یلدا - نوئل:
رقص بیاموزید که در آن هفت صد هزار ثواب و شفا ست.
خُلق را نیکو گرداند، تن را قوت بخشد و مزاج را صحت ، اخوت خلق را سبب شود و ...
الخصوص رقص ایرانی که شنگول است و سرخوش و ناز 

از ما گفتن بود دیگه خود دانن!
این خانم یه کانال یوتیوب داره که روش رقص ایرانی رو یاد می ده ... بهره مند باشید! :)

https://www.youtube.com/watch?v=Z-SjSedXUbo&feature=share

۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

« اتاق روز مبادا»

تکیه کلام حاج خانم این بود:
« همچی لجوم می گیره ای دختره ایقدر ساده و خر و بی عقله ... اووقت او جاریش، زن برادر شوهرش، اوجور هفت خط و قرشمال! »
البته خیلی وقت ها هم به جای دختره می گفت پسره ، مرتیکه.

با مفاصل ورم کرده رماتیسمیش تو خونه اش کج کج راه می رفت، از آدم پذیرایی می کرد و با آه و ناله به ساده گی و خریت و بی عقلی بچه ها وشوهرش نق می زد.
آدم نمی فهمید از کدوم درد بیشتر رنج می کشه ... درد مفاصلش یا درد خریت بچه ها و شوهرش.
نهایت لطفش هم این بود که هر دفعه چندتا هشدار درباره آدم های دور و بر بهت بده.
من مورد الطافش بودم.
«عزیزوم ، حواست باشه فلانی فلانی و فلانی آدم های رند ِ هفت خطین ها ...زبون بازن .... دورشان ر ِ خط بکشن!»

همیشه داستانی از خریت و ساده گی بچه هاش دربرابر رندی و پدرسوختگی بقیه تو آستین داشت که یک بعد از ظهر رو بتونه یه تیکه و یه ریز درباره اش حرف بزنه و حرص بخوره .
گوش ما هم که خوب مفت بود.
البته خدایی خیلی هم سخت نبود.
یه کیفیت اغراق آمیز داشت که برام جذابش می کرد درست مثل شخصیت های چارلز دیکنز.
پرسناژی بود برای خودش.
گاهی با خودم فکر می کردم این همه گیر دادنش به بقیه یه روش روانی و تدافعی برای تسکین دردهاش هست.
درد تنهاییش تو خونه و درد های بدنیش .... رماتیسم ، کلیه، آرتروز.

یه اتاق داشت عینهو کمد آقای ووپی ... پر از خرت و پرت های کهنه و کپک زده.
درش رو هم همیشه قفل می کرد.
یه روز می خواست چیزی از تو اون همه خرت و پرت بکشه بیرون تنهایی نمی تونست.
منو صدا زد.
اینجوری شد که من شانس دیدن اون اتاق رو برای اولین و آخرین بار پیدا کردم.
به واقع مثل خزانه ی پادشاهی ِ گداعلی شاه بود.
پر از وسایل زهوار دررفته .
میون اون همه آشغال یک بخاری ِ داغون نفتی توجه منو جلب کرد.
بهش پیشنهاد کردم بخاری رو بردارم و بذارم کنار خیابون با آشغال ها ببرنش.
اینو گفتم انگار کفر پنج تن آل عبا گفتم.
وحشت کرد ... ناراحت شد ... نگاهی مملو از سرزنش کرد.
انگار چیزی توی ذهنش شکسته بود.
گمونم اعتمادش به من .... انگار داشت تو ذهنش می گفت :
ای بابا تو هم که مثل بقیه ساده و خر و بی عقلی.
در سکوت و با اشاره دست از اتاق بیرونم کرد.
در رو دوباره قفل کرد.
من خنده ام گرفته بود.
حسی آمیخته از کنجکاوی و شیطنت درونم جرقه زده بود.
شبیه همون وقتایی که دوست داری دم یه گربه پیر و خواب آلود و ولو شده روی کاناپه رو بکشی ببینی چکار می کنه.
دوباره گفتم:
اگه می خواین یه روز بیام همه این آشغال ها رو براتون بذارم دم در.
کی بخاری نفتی استفاده می کنه حالا؟!
با ناباوری نگاهم کرد و رک و پوست کنده گفت:
شما ها جوونن ، متوجه نیستن.
جوون مثل خره .... بالا پائین روزگار رو نمفهمه.
او زمان که جنگ شد شماها بچه بودن یادتان نیست .... همی بخاری نفتیا به دادمان رسید.
گفتم : الان که همه بخاری ها گازیه .... نفت کجا بود؟
گفت:
« همی دیگه ... دو روز دیگه باز جنگ بشه ، بمب بندازن خط های لوله گاز بترکه با چی مخوای خودت روگرم کنی ؟ ... همی بخاری نفتی ها باز به دادمان مرسه.
فکر می کنی ....»
خلاصه سناریو آن لاینی خلق کرد از جنگ و قطعی برق و گاز و مرگ و میر از سرما وگرسنگی و نجات یافتن آن عاقل هایی که بخاری نفتی های قدیمیشون رو نگه داشتن.

از آن روز دوازده سال گذشته و خوشبختانه بخاری نفتی هرگز به کاری جز زحمت ِ دستمال کشی های پیش از سال نو نیامده است.
حاج خانم هر سال، سالی یک بار و هر بار سخت از سال پیش ، خرت پرت های ِ
«اتاقِِ مبادا» را با آه وناله و درد دستمال می کشد ، سرجایشان می گذارد و اتاق را قفل می کند.
آخرین باری که دیدمش درمراسم ختم مرحومی بود.
با اشتها غذای مجلس هفت را می خورد.
تصویر دهان چرب و آروره های  محکمش که با لذت غذا را می جوید ، در ذهن من تضادی زشت با اندوه ِ صاحب مجلس داشت.
جمله ای گفت که نمیدانم  چرا تا مغز استخوانم را خراشید.
گفت:
« از ای کبابش  وردار بخور ... کبابش خوبه ... بدبخت زود مُرد اما خوب بچه هاش آبروداری کردن. حالا کبابش ر ِ بخور بعد برش یک فاتحه هم مخوانم.»

دیروز خبر فوت آشنایی دور را شنیدم. یاد حاج خانم افتادم که حتما به مجلس هفت خواهد رفت و از اینکه هنوز زنده است احساس خوشبختی خواهد کرد.
زنی که همه عمر برای روز مبادا زندگی کرد، بزرگترین لذت زندگیش ناهار ختم بود و عالم و ادم را  ساده و خر و بی عقل می داند.
راستش را بخواهید بیشتر از آنکه از شنیدن خبر فوت آن آشنای دور غمگین شوم از خوشبختی ِ حاج خانم غمگین شدم.
صدایی توی سرم یک ریز تکرار می کند:
« دورباد خوشبختی! »

۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

شاه بیت

یه شعرهایی هستن که یک شاه بیت دارن و چارچوب تن آدم رو می لرزونن ... حالا تو خود بخوان حال ما با این شعری که همش شاه بیته ... به قول عزیز خودش صاحبدلان خدا را !!!
دل می‌رود ز دستم، صاحب دلان، خدا را!
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز!
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون
 نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
 هاتَ الصبوح هبوا، یا ایها السکارا!
ای صاحب کرامت! شکرانه سلامت
 روزی تفقدی کن، درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:
 «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ‌وَش که صوفی اُم الخبائِثَش خواند
 اشهی لَنا و احلی، مِن قُبلة العُذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
 کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
 دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
 تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
ترکان پارسی‌گو بخشندگان عمرند
 ساقی بده بشارت رندان پارسا را
 حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
 ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

« ترین های 2016 - زیباترین »

گمونم همه از دوران کودکی ، صحنه ها و جمله هایی در خاطر داریم که هیچوقت فراموش نمی شن.
همیشه با آدم می مونن.
گاهی صحنه هایی بسیار ساده، جملاتی از یک غریبه که در بازه زمانی کوتاهیی اومده و یه چیزی گفته  و رفته اما گویی آن ثانیه ها ، آن تصاویر، آن ارتعاشات کلامی کوتاه بر سیتوپلاسم های سلولیت حک شدن.
 گاهی به حظ ... گاهی به حزن و گاه به حیرت.

هفت - هشت ساله بودم.
دوران پرتلاطم انقلاب .
چشمم به دنیای پر هیجان بزرگترها بود بی آنکه چیز زیادی ازشون بفهمم.
فقط می دیدم که مردم تو کوچه وخیابون با هم زیاد حرف می زنن.
به نظر همدل و همسو و مهربان بودن.
اینو می دیدم ... درک می کردم و برام دلپذیر بود.
گمونم مفهوم «جمع» رو همون زمان برای اولین بار داشتم درک می کردم.
با این همه در همان عالم کودکی از شنیدن کلمات ِ لعن و نفرین و مرگ، غمگین می شدم.
آن کودکی که الان دارم بهش نگاه می کنم با لعنت و نفرین هیچ سنخیتی نداشت.
حتی برای پلیدترین های آن جمع .... پلیدهایی چون یزید و شاه.
خجالت نمی کشم که بگم آن کودک حتی شب ها در خفا برای آمرزش یزید دعا می کرد.
کودک عمیقا به خدا باور داشت .... دوستش داشت.
 خدا مهربانی بود و بخشش نه مرگ و انتقام و دوزخ.
وقتی نگاه می کنم می بینم آن کودک اصلن چیزهایی مثل رقابت، آزار و بدجنسی رو درک نمی کرد.
مقابل این چیزها قفل می کرد ... مثل یک منگول!
و بعد غمگین می شد.
و بدتر از همه اینکه آن کودک اصلن  تر و ترین رو هم درک نمی کرد.
یک روز مادرش اومد مدرسه دنبالش.
تو راه برگشت مادر خرید داشت.
به مغازه رفتن.
مغازه شلوغ بود.
کودک به مادرش گفت :
برای گربه پیره هم شیر بخریم.
( گربه پیره، گربه ای بود که روزی دو مرتبه می اومد سر دیوار خونشون  تا غذایی که مادرش گذاشته بود رو بخوره. )
مادر گفت باشه.
شیر خرید.
زنی صدای کودک رو شنیده بود و دید که مادر برای گربه پیره شیر خرید.
زن با لحنی تمسخر آمیز وپر سرزنش به مادر گفت:
 آدم هاش این روزا گرسنه هستن شما برای گربه شیر می خرین ... آدم واجب تره یا گربه!
همین صحنه ... همان صدا ... صدا بلند بود و چیزی درش بود که کودک رو سخت وحشت زده کرد ..... وحشتی که در خلال سال ها تبدیل به غم شد ... تا امروز ... تا همین ساعت .
کودک ، واجب و واجب تر رو نمی فهمید ... هنوز هم.
نمی فهمید چرا یک «تر» می تواند میزان شفقت ومهربانی ِ یک آدم را کم و زیاد کند.
اصلن نمی فهمید چرا آن خانم برای مهربانی «ولووم» و کلید کم و زیاد گذاشته است .
ولومی که باید آن را بر اساس «تر» چرخاند و میزان کرد.
گربه پیره جان داشت ... بدنش گرم بود .... درد را حس میکرد ..... نوازش را هم .
پس تفاوت او با یک آدم در چه بود؟
و چرا جان یک آدم از جان  یک گربه «تر» بود؟
آن کودک تا همین امروز مفهوم آن «تر» را نفهمیده است.
هرچند که هزارباره مورد اتهام و تمسخر های روشنفکربازی و ادا و اصول و اینها قرار گرفته است.
 غم ِ آن «تر» در این آدم ریشه در کودکیش دارد و نه بزرگسالیش .... ریشه در سنخیتش و نه در کتاب هایش .
بگذریم.
همه این ماجرا برای اینکه بگم:
زیباترین و پر شفقت ترین چیزی که در سال 2016 دیدم پناهگاه های حیوانات در ایران بودند.
در مشهد از نزدیک دیدم و در سایر شهرها از دور ، روی صفحات مجازی.
آدم هایی که بدون «تر» مهربانی می کنند .
مهربانیشان ولوووم ندارد.
 از درد ، درد می کشند ... حتی درد سگ ها و گربه های شهر .... آسیب پذیرترین و بی صداترین همشهریهایمان.

«بازیگوشی های روزمره - پست»

یلدا و نوئل نزدیکه.
مناسبت خوبی برای انجام قول های عقب افتاده.
مثل قول هدیه ای که مثلا شش ماه پیش به دوستی دادی و اما در روزمرگی هی عقبش انداختی.
چه قولی؟

ماجرا:
دوستی دارم ساکن انگلیس.
شش ماه پیش همدیگه رو در پاریس برای اولین بار دیدیم.
یکی از تابلوهام رو خیلی دوست داشت.
با خوشحالی تمام بهش تقدیم کردم.
بارش سنگین بود گفتم با پست برات میفرستم.
اما این پست کردن هی عقب افتاد.
چند روز پیش به خودم نهیب زدم:
« هی زنیکه، به مردم قول دادی ، انجامش بده دیگه!»
بعد یهو به یاد آوردم که یلدا و نوئل هم نزدیکن.
به خودم گفتم :
« صبا، یا الان یا دیگه هیچوقت .... معتبر باش دختر ... این مناسبت می تونه رخوت و سردی ِ  این همه سر به هواییت رو جبران کنه و همش رو تبدیل کنه به یه لبخند و غافلگیری مطبوع برای دوستت ... ازش استفاده کن!»
خلاصه
یه تابلو دیگه هم به تابلو اصلی اضافه کردم.
تابلو کوچلویی که مثل یه کاردستی کودکانه است.
با کلی معصومیت و ساده دلی کودکانه درستش کردم.
درست از همون نوعی که وقتی بچه بودم و برای مامانم کاردستی درست می کردم.
مثلا برگ گل وروبان می چسبوندم روی یه ورق کاهی و زیرش با خط خرچنگ قورباغه ام می نوشتم:
مادر عزیزم، دوستت دارم ... با نقاشی ِ قلب وشمع و پروانه و اینا
سرتون رو درد نیارم.
تابلو اصلی رو با تابلوی کودکانه برداشتم و بسته بندی کردم و رفتم اداره پست.
کارمند پست بهم گفت روی فرم باید ارزش تقریبی محتوای بسته رو بنویسم.
من یهو قفل کردم.
گفتم:
دو تا تابلویه که خودم درست کردم. هیچ ایده ای درباره قیمتشون ندارم.
کارمند پست مرد جوان و سرخوشی بود.
چشمکی زد و گفت:
خوب به این ترتیب شاید هزار یورو !
چرا نمی نویسین هزار یورو..
یهو یه چیزی تو کله ام برق زد.
خندیدم و گفتم : شاید حتی صد هزار یورو ... در آینده البته!
بعد روی فرم نوشتم:
ارزش مواد اولیه = سی یورو ،
ارزش خلاقیت ، انرژی ، اشتیاق و عشق = گرانبها و غیرقابل تخمین
فرم رو دادم به کارمند.
گل از گلش شکفت.
چشاش برق زد و گفت:
بله قطعا.
 موقعی که از اداره پست میومدم بیرون از پشت سر می شنیدم که داره به همکارش فرم رو نشون می ده و باهم می خندن.
راست و صداقتش از کارم خیلی کیف کردم و به خودم آفرین هم هی گفتم . :)
یه لحظه تصور کنین،
چقدر ممکنه دیدن همین دو جمله باعث لبخند یک کارمند و حتی پست چی بشه.
می شه تکرار ماشینی فرم ها و عددها رو گاهی به  همین سادگی تبدیل به یه مزه پرونی کرد ... به یه لبخند ... هر چند کوچک و لحظه ای اما مطبوع ... در تکرار یکنواخت ِ فرم ها و عددها.
همین دیگه 

۱۳۹۵ آذر ۲۷, شنبه

ترین های 2016 - 1

آخر سال که می شه آدم ناخودآگاه به «ترین» های سال گذشته اش فکر می کنه.
 به شادترین لحظات، غم انگیزترین ، هیجان انگیزترین، جالب ترین ، مسخره ترین و خوب حتی مهوع ترین چیزهایی که سال گذشته دیده.
 راست و صداقتش تا این لحظه مهوع ترین چیزی که دیدم همین ادا اصول خانم سامانتا پاور، نماینده آمریکا در سازمان ملل ، بوده.
با اون لب های پایین افتاده و چشم های نگران و غمگینش به نام مردم سوریه .
یعنی ته رذالت و دو رویی هستن به امام هشتم.
 از یه طرف لشکرکشی می کنن و جنگ راه می اندازن و ملت رو آواره می کنن از یه طرف دیگه هم چشم به اشک آلوده می کنن و گریبان چاک می دن.
 از یه طرف عقب افتاده ترین حکومت ها ، آل سعود، رو هم پیمان و دوست می گیرن و از طرف دیگه با یکی دیگه ، اسد، که خیلی جلوتر از اون حکومت مطلقه ی پادشاهی ِ آل سعوده به نام دیکتاتور در می افتن.
 از یه طرف سلفی ها رو مسلح می کنن و به جون مردم مسلمان منطقه می اندازن از طرف دیگه مردم بیچاره مسلمان رو با پروپاگاند «اسلام هراسی» تحت فشار قرار می دن.
در دو رویی و رذالت نظیر ندارن به امام هشتم.
خانم پاور می فرمایند
آیا شما، حکومت اسد، ایران و روسیه ، قابلیت شرمساری ندارید؟
یکی نیست بهش بگه
خانم،
 شما چی ؟ شما قابلیت صداقت و اعتراف به خطاها و جنایات متعدد و مستمر دولت تون رو در خاورمیانه ندارید؟
خانم پاور،
صورت اشک آلود شما مهوع ترین چیزی بود که تا این لحظه در سال 2016 دیدم.
 آفرین بر شما که قابلیت «ترین» دارید!

۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

بهشت


بهشت یعنی:
یه تن خسته از کاری بدنی در طبیعت که شب به خونه ای گرم می رسه، شراب می خوره  با غذای دریایی ... سیگار می کشه و در رختخوابی گرم سر بر بالین می ذاره و عمیق می خوابه.
 بهشت یعنی پذیرفتن مسئولیت اندازه قدت ... یعنی خسته شدن اندازه نای ِ تنت ... یعنی انجام همون کارهایی که خودت دوست داری نه انجام اون کارهایی که بقیه دوست دارن.
می دونین،
بهشت وجود داره نه در آسمان که روی زمین ... به همو امام هشتم اگه دروغ بگم 

«مسعود فراستی»

شب ها می شنم پای برنامه های ِ نقد ِسینمایی.
مثل برنامه هفت.
برام جالبه ... با حضور فراستی ، این برنامه، جذاب و آموزنده هم شده.
جذاب از این نظر که اهل تعارف نیست.
راست می ره سر اصل نظرش ... بدون واژه های تعارفی.
چیزی که اکثر کارگردان ها ، توهین تلقیش می کنن.
مثل عبارت ِ « فیلمنامه شلخته».
کجای این عبارت آخه توهین هست؟
اتفاقا مجموعه ای از جملات و توصیفات رو در واژه هایی مثل «شلخته» خلاصه می کنه.
خوب، البته که برخی از این واژه ها کام آدم رو می سوزونن  ولی خوب قرار نیست تو نقد برای شیرینی ِ کام ِ کسی با جمله های تعارفی وقت خودت و مخاطب رو بگیری.
راستش با واکنش های تدافعی که از کارگردان ها در مقابلش دیدم، با این حرفش که:
«کارگردان های ما ناز نازی هستن 
. دلشون به جای نقد ، نوازش می خواد.»
و
« فرهنگ ِ نقد ِ ما ضعیف است.»
تا حد زیادی موافقم.
در پاسخ به اتهام هایی که بهش می زنن بارها گفته :
« من اثر رو از سازنده جدا میکنم.  من اثر رو نقد می کنم ، بدون نوازش و تعارف اما دوستان به جای نقد ِ « نقد ِ من» ، «من» رو نقد می کنن.»
خدایی این حرفش درسته.
بهش برچسب « حکومتی» و « سفارشی» و «بدهکار صد تومن پول» می زنن، گذشته اش رو هی می ریزن روی میز .
اصلن گیرم همه این حرفایی هم که راجع بهش می زنن درست اما انصاف و سواد اینه که بعد از همه این حرف ها حداقل دو جمله هم بتونی «نقدهاش» رو نقد کنی و نه شخصیتش رو.


نقدهای فراستی آموزنده هم هستن.
او به واقع آدم مطلع ، با سواد و نکته بینی  هست.
توصیفش از فرم و محتوی عالیه .
تاکید می کنه محتوی بدون فرم اصلن وجود نداره. محتوی رو فرم می سازه.
صد در صد باهش موافقم.
اصلن مگه اثر هنری چیزی جز فرم می تونه باشه؟ ... محتوی بدون فرم  اسمش «بیانیه» است نه «اثر هنری».

با همه این حرفا جایی هست که او رو می تونه به کلی از « من ِ نوعی»  جدا کنه.
باز هم با توصیف صریح ، مستقیم و عالی خودش.
او جایی به صراحت می گه:
«بر فرم ،نگاه حاکمه. برای من آن نگاه اصل  هست.»
اینجا همون جایی هست که مواجهه ی فراستی رو با اثر اعتقادی می کنه.
بله، فراستی نگاهی اعتقادی به هنر داره.
او بر اساس همین سنگ بنا در نگاهش بسیاری از کارگردان های خوش فرم سینما رو هم بی ارزش و حتی وحشتناک توصیف می کنه.

فراستی فرم رو با نکته بینی و سواد سینمایی نقد می کنه اما نهایتا آنچه موجب می شه مهر تائید یا رد بر اثری بزنه ، اعتقادش هست نه فرم سینمایی.
تائید یا رد ِ یک اثر بر اعتقاد و دیدگاه او به جهان و زندگی.
حتی در جایی از عبارت  « ایجاد شبهه» استفاده می کنه.
اثر خوش فرم و فلسفی میشل هانکه ، عشق، رو وحشتناک توصیف می کنه چون با جهان بینی او در تضاده.
حامل پیامی از آن نوعی که او باور داره نیست.
آنچه فراستی «سینمای ِ شبهه ناک» توصیف می کنه برای دیگری میتونه
« سینمای  پرسشگر» توصیف بشه.
هانکه ما رو دربرابر پرسش قرار می ده و نه پیام.
این همون چیزی هست که شخصا در هنر و سینما برای من یک نقطه ثقل و جذابیته.

برای شنیدن و یاد گرفتن از فراستی، و نه متاثر شدن از او،  باید این اصل ِ او رو  همیشه به یاد داشت.
« او نهایتا نگاهی اعتقادی به هنر داره.»
برای نقد و نپذیرفتن این باور او هم هیچ نیازی به برچسب زدن به شخصیت او وجود نداره کافیه آنچه خودش درباره  نگاه و اعتقادش می گه رو بدون تعصب فهمید و بهش احترام گذاشت  تا بتوان همچنان او را شنید و از او یادگرفت.
********************
یکی از بهترین تحلیل های سینمایی که دیدم همین سکانسی ست که او از فیلم «خرابکاری» هیچکاک انتخاب کرده و با ظرافتی نکته بینانه ، تحلیلش می کنه.


https://www.youtube.com/watch?v=_rBQrLC4b-Q


۱۳۹۵ آذر ۲۱, یکشنبه

تاپله های سرگردان در خیابان

دوتا از دوستانمون سه ماه پیش به ایران سفر کردن.
خوب اولش خیلی جلوی ما به به چه چه کردن که چقدر سفر جالبی بوده و ایران چقدر دیدنی بوده و اینا.
اما این دفعه که دیدمشون میون خاطراتشون با خونسردی تمام یه چیزایی تعریف کردن که فشار خون من رو بالا برد ... معذب و خشمگینم کرد.
دو تا زن بازنشسته هستن.
بالای شصت سال ولی خوب تو فرم هستن و یکیشون بر و روی بدی نداره.
امروز با خونسردی و حتی یه جور طنز از دوتا مزاحمت جنسی تو دو تا شهر ایران برام گفتن.
راستش برام خیلی ناراحت کننده بود.
شاید به این دلیل که خاطرات بسیار ناراحت کننده خودم رو به یاد آوردم ... از اون آلت های سرگردان در خیابان ها ی ایران که از هیچی برای تسکین لحظه ای خودشون نمی گذرن.
گفت :
غروب بود.
داشتیم بر می گشتیم هتل .
خیابون خلوت بود.
یهو یه پسر جوون حدود بیست سال اومد طرفم و دستش رو به نشانه دست دادن به سمتم دراز کرد.
من هم فکر کردم خوب این یه جوون باحال و مهربونه .
دستش رو برای دست دادن گرفتم اما یهو بغلم کرد و  بوسید.
دفعه دوم تو یه محل باستانی ، یه مرد میان سال بهمون پیشنهاد کرد راهنمامون بشه.
ما هم قبول کردیم .
اما هی دستش رو می زد به من.
اولش فکر کردم این تماس ها اتفاقیه ... اما یه بار که خم شدم بند کفشم رو محکم کنم از پشت بهم دست زد.
ازش پرسیدم :
تو چه کار کردی؟
گفت هیچی .
پرسیدم : یعنی چی هیچی؟
گفت آخه حالت تهاجمی نداشت.
گفتم : باید یا مشت می کوبیدی تو صورت هردوشون.
گفت: خوب تهاجمی نبودن.
گفتم : تهاجمی نبودن ، سوئ استفاده گر که بودن.
گفت : یعنی خودت این کار رو می کردی ؟
گفتم: آره من بارها تو ایران - تو خیابون با تاپله های اینجوری کتک کاری کردم.
حتی اینجا ... تو فرانسه . یه بارتو یه کوچه خلوت وقتی یک گوساله مست به دوستم دست زد با مشت کوبیدم تو صورتش .
چیزی که برام عجیبه، این بود که نه تنها اون تاپله بلکه حتی دوستم هم از رفتار من گیج و منگ شده بودن.
خدایی ، رفتار زن ها اینجا در قبال مزاحمت های جنسی برای من خیلی عجیب و غیر قابل درکه.
اصلن از خودشون دفاع نمی کنن ... انگار هنگ می کنن و متوجه نمی شن چه اتفاقی افتاده.
خوب البته شاید هم حق دارن .
چون تجربه زیادی در این موارد ندارن.
حداقل بنا به مشاهده شخصی من میزان مزاحمت های جنسی - فیزیکی، در حد سوئ استفاده های کوچک و لحظه ای، اینجا اصلن قابل مقایسه با آن چیزی که در ایران دیدم، نیست.
حالا از این حرفا بگذریم اما خدایی با این تاپله ها که عینهو مگس ِ دور ِ شیرینی گند می زنن به شیرینی های یک سفر، یک مملکت و صنعت توریسمش چه کار باید کرد؟
باید یه کاری کرد دیگه ... یه کار جمعی ... اصولی ... با پشتوانه ی قدرت ِ پلیسی و قضایی.
حالا البته شما الان می تونین بگین:
برو بابا ، یره
تو هم دلت خوشه .... پلیس و قضای ایران و حمایت از زن ها!!!
من هم البته می گم :
ها یره ... راست می گی به امام هشتم ... اما خوب آرزو بر نوجوانان عیب نیست!

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

حقوق اقلیت و خایه مالی

در خصوص پرچم هوا کردن و شعار دادن تو استادیوم آزادی:
من معذرت می خوام ببخشین ها اما اینکه پرچم یه جای دیگه رو هوا کنی اما شعار برای یه جای دیگه بدی که هیچ ربطی به اون پرچمت نداره، مصداق کاملی ست از زبونی و خایه مالی.
حالا باز برو هی ماسک حقوق اقلیت بزن ... جرش دادین بابا حقوق اقلیت رو با این خایه مالی هاتون.
بازم پوزش

ترمز دست خریت!

زمین گیر شدم ... مریض و خونه نشین.
کلیه هام درد می کنه ... خیکم رو بستم به چای نعناع و آب جعفری و لیمو.
گمونم همش از سیگار سگ مصبه ... از دیشب افتادم رو اینترنت در جستجوی درد و درمان.
گمونم به سیگار سگ مصب بر می گرده ... همه جا نوشته سیگار کلیه ها رو از بین می بره.
این اواخر دیگه خیلی خرکی و بی کله می کشیدم.
باید این درد می اومد تا ترمز دست خریتم کشیده بشه.
همش یاد بابام می افتم.
من هرگز جلو پدرم سیگار نکشیدم.
پدرم از سیگار بیزاره .
این دفعه که رفته بودم مشهد برای کشیدن سیگار هی می رفتم طبقه پایین ... دور از چشم پدر.
یه روز صبح از طبقه پایین رفتم طبقه بالا پیش پدر .
بابام قبل از رفتن سر کار بهم گفت ( با لهجه مشهدی):
بابا جان
از آدم های نادون دوری کن ... علامت آدم های نادون می دونی چیه؟
ای کسایی که ضد خودشان عمل مُکنن ... بند خودشا نیستن ... مثلا ای آدمهایی که سیگار مکشن ... دست هر کی سیگار دیدی بدون آدم خر و نادونیه ... چرا؟ ... چون ضد خودش عمل مکنه.
آقا، ما رو بگی . سرخ و سفید شده بودیم و لام تا کام حرف نمی زدیم مبادا دهنمون بوی سیگار بده .
فقط سر می جونبوندم و زیر لب می گفتم :
بله بله قربان ... درست می فرمایید.
اما خوب بعضی وقتا بعضی از آدما از خریتشون خلاصی پیدا نمی کنن الا به درد.
پس :
خوشا درد!  :)

وقت بیماری

چه متنی، چه صدایی.
محتوی عجیب، فرم زیبا و جذاب .... با وجهی تصویری.
حس رو بر می انگیزه .
عقل رو به چالش می کشه .
و نیازی رو .... نیازی عمیق رو سیراب میکنه .
شاید نیاز به معنا!
***********
مریض شدیم ، دراز به دراز افتادیم و با ادبیات کلاسیک اوقات می گذرانیم.
خوشا بیماری که به قول عمو جلال:
وقت بیماری همه بیداریست

https://www.youtube.com/watch?v=wCzDxwzc4Bg&t=138s

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

«رویای مادر»

شب است.
تابستان.
بوی عطر هندوانه با عطر اقاقی های باغ درهم آمیخته است.
گرمای شرجی و فرساینده ی نیم روز در این غروب تابستانی به خنکایی دلچسب نشسته است.
مرد میان سال است.
در نیمه ی دوم دهه ی شصت سالگی.
مقابلم نشسته است .... ساده و صمیمی.
در سایه روشن چراغ های باغ اما صورت تپل وگردش به پسربچه ای ده ساله می ماند.
چای را مزه مزه می کند و مقدمه داستانش را چنین آغاز می کند:

بعد از چهل سال چشم باز می کنی و می بینی که دیگه نمی تونی گذشته رو زیر آینده مدفون نگه داری.
نمی تونی با پر کردن خودت از فرانسه، از ایران خالی بشی.
چون نمی تونی به فرانسه به یک فرانسوی بگی عطر ترنج در باغ های چالوس یعنی چه .
و بلافاصله اضافه می کند:
یعنی می تونی بگی ولی خوب حس می کنی اون نمی فهمه ... یعنی می فهمه ولی حس نمی کنه.
حس مشترک نداری .... مردم رو خسته می کنی .... حوصله شون رو سر می بری با نوستالژی هات.
اما تو می فهمی عطر ترنج در باغ های چالوس یعنی چه.
مکث می کند ... نگاهی تردیدآمیز  و می پرسد:
می فهمی ؟
می گویم :
شمال ، اردیبهشت .. عطر باغ های پرتغال و ترنج ... و آن بیقراری های رازآلودِ ... مبهم ... و جذاب ِ جوانی ... آن عشق های گنگ ِ بی معشوق .
همیشه عاشقی حتی بی معشوق.
بله، می فهمم!

نگاهش را از من می گیرد و به نقطه ای دور و مبهم در انتهای باغ خیره می شود  .... نقطه ای در تاریکی ....   ادامه می دهد:
مادرم همیشه می گفت:
درس بخون پسرم ..آینده رو بساز .... آینده ساز باش.
و من همه جوانیم رو درس خوندم .... زیر درخت های ترنج .... در باغ های چالوس.
عزیز مادرم بودم.
مادرم آرزو داشت درس بخوانم و به شان دکتری و تخصص برسم.
رسیدم.
در بهترین مدرسه های تهران پذیرفته شدم ... بورس شدم .... و بالاخره به دانشگاه رفتم.
در دانشگاه اما ناگهان یاغی شدم.
به جای درس به سمت سیاست رفتم.
حس خوبی داشتم.
حرفش را قطع می کنم و می پرسم:
حس خوبت به خاطر خود سیاست بود یا رها شدن از آرزوهای مادرت. بگذار اینطور بپرسم ، آیا سیاست ابزاری نبود برای مستقل شدن از مادرت؟
فکر می کند و می گوید:
« نمی دانم ... شاید هر دو .... هر چه بود خوب بود ... با بهایی سنگین.
سال آخر دانشگاه باز داشت شدم.
مادرم را بیخبر گذاشتند.
دو هفته در تهران سرگردان بود. در جستجوی من ... می گویند  یک روز روی پله های یکی از پاسگاه های تهران سرش گیج رفت و ....  افتاد و .... مرد.»
قلبم از آنچه می شنوم فرو می ریزد ... مرد اما آرام است ....  و در این آرام بودنش چیزی غریب نهفته است ... غریب و عظیم.
نه تلخی ، نه افسوس ، نه حسرت .... و نه حتی اندوه ... نمی دانم چیست اما هست.
حالم به کشیشی می ماند در جایگاه اعتراف ... و مردی که با ظاهری خونسرد و بی احساس، حکایت عمیق ترین واقعه احساسی زندگیش را بازگو می کند ... با لحنی آرام و بی احساس.

نگاهش را از انتهای باغ بر می گرداند به من و می پرسد:
- داری گوش می کنی؟
- بله .
- خوب یه چیزی بگو که بفهمم داری گوش می کنی.
- دارم گوش می کنم ... عمیقا ... وقتی ساکتم یعنی دارم عمیقا گوش می کنم .
- آدم فکر می کنه خوابت برده!
دوباره به انتهای باغ خیره می شود و داستان زندگیش را ادامه می دهد.
داستانی که سه کلید واژه در آن مدام تکرار می شود.
«مادر» ، « آرزو » ، «آینده سازی ».

عجیب است . احساس می کنم داستان زندگی مرد به آینه ای می ماند که خود مرا بازتاب می دهد .... اما وارونه!
 ناخودآگاه به یاد می آورم که  هیچ وقت آرزوهای کسی را دنبال نکردم ... حتی آرزوهای پدر و مادرم را ... نادر اوقاتی حال را هزینه ی آینده کرده ام.
دو تصویر هستیم در دو زاویه متضاد با یک نقطه مشترک.
گذشته.
او همه ی عمرش را در سیطره آرزوهای مادرش هزینه ی  آینده کرده است ... آینده سازی .
و من همیشه آینده را در سیطره  لذتجویی  فدای حال کرده ام.
با این همه هر دو در یک چیز زنجیر شده ایم.
گذشته.
گذشته ای زنجیر شده به چالوس ... باغ های ترنج ... مادر و رویاهایش.
گذشته ای زنجیر شده به مشهد ... برف، بخاری ...پدر و شعرهایش.

با خودم فکر میکنم زندگی به لبه تیغ می ماند ... یک سوی ِ لبه حال است ، سوی دیگرش آینده ... و زیر پایت ... در هر گام ... همواره گذشته ... تیز و خراشنده ... خراش هایی با طعم ِ حزن و حظ ... توامان!

با خودم فکر می کنم آنچه غالب است نه حال است و نه آینده ... گذشته است .... گذشته که هیچوقت گذر نمی کند .... الا به آلزایمر!


۱۳۹۵ آذر ۱۸, پنجشنبه

تیترهایی برای تهوع!

ایران با یک نقشه خوب داعش رو در موصل تو تله انداخته .
نبرد موصل ضربه مهلکی به پیکر داعش هست.
یک بار برای همیشه دنیا از شر داعش خلاص می شه .
ایران با این نقشه، نصفه نیمه و هالیودی داستان داعش رو رها نمی کنه تا مثل فیلم های هالیودی قسمت دوم و سومش در بیاد .... «بازگشت داعش» .... « داعش 3 » و ...
اما شما رو به خدا ببینید رسانه های غربی چطور دارن درباره این کار اصولی تیتر می زنن.
با تیترهایی که مدام ایران رو در موضع مداخله جویانه ، تهاجمی و اشغال گر توصیف می کنه.
خوب اینجاست که حداقل من یکی حالم از غرب ، سیاست هاش و رسانه هاش به حد تهوع بهم می خوره.

ویترین های سیاه ِ چندش آور

از اول ژانویه بسته بندی تمام سیگارها در فرانسه تغییر می کنه و یک شکل می شه.
همشون در بسته های سیاه با عکس های چندش آوری در هر دو روی بسته.
دیگه کمپانی ها سیگار نمی تونن با رنگ و فونت بازی کنن.
خوب به عنوان یک سیگاری سرافکنده اعتراف می کنم که این بسته ها موثر هستند.
دیگه نمی شه بسته رو از این ور به اون ور کرد و از دست عکس خلاص شد.
اعتراف می کنم که رنگ و فونت روی بسته ها برای من جذاب بودن.
اصلن یکی از جاذبه های بقالی ها برای من قفسه سیگارها بود ... رنگارنگ و چشمگیر!
اما حالا همه سیاه و یک شکل ... با عکس های چندش آوار.
دیگه تفاوتی بین کمل و دان هیل نیست.
این طوری به زبون بی زبونی داره می گه تو همشون یه چیز هست.
این روزا وقتی می رم مغازه سیگار بخرم می گم از اون قبلی ها بدین ... از اونایی که فقط یه ورش عکس داره.
امروز مغازه دار بهم گفت
خانم فکر می کنم باید دنبال یه راه حل موثرتر باشین. از اول ژانویه همشون همینجوری می شن.
نمی دونم .... مسءله اینجاست که من واقعا تصمیمی برای این موضوع نگرفتم و متوجه شدم وقتی کسی بخواد به ضرب و زور وادار به کاری بکنم ناخودآگاه درم حالت تدافعی و دافعه ایجاد می شد.
با این همه فکر می کنم این تغییر بسته ها کار جالب و موثری هست .

نکته در نکته

ببینین چه نکته جالبی داریوش کریمی درباره رسانه ها و شبکه های اجتماعی می گه.
این که این شبکه ها اجتماعی آدم های هم فکر و مشابه رو دور هم جمع می کنه و به تعبیر زیگموند باومن 
« یک پاسگاه مرزی درست می کنه که درون آن فقط با همفکران خود در ارتباط هستید»
به این ترتیب شما در چرخه ای از فکرهای تکراری قرار می گیرید که امکان مشاهده و فهم دیگری رو ازتون می گیره.
مثالی که در مورد نسل کشی توتسی ها در رواندا می زنه جالب و در عین حال هشداردهنده است.
آغاز یک جنگ، نسل کشی از یک مرکز رادیویی که کارش پخش موسیقی بوده!
اما
بلافاصله بر نکته ای که داریوش کریمی می گه می توان نکته ای دیگر افزود ..... نکته ای که ونداد زمانی، مدیر مسئول مجله اینترنتی مرد روز، بر این نکته نوشت.
ونداد زمانی:

داریوش کریمی درباره رسانه ها و شبکه های اجتماعی می گه:
شبکه ها اجتماعی آدم های هم فکر و مشابه رو دور هم جمع می کنه و به تعبیر زیگموند باومن « یک پاسگاه مرزی درست می کنه که درون آن فقط با همفکران خود در ارتباط هستید»
اما شاید بشود برعکس ادعایش، این تعریف را به اکثر رسانه های ایرانی نظیر خود بی بی سی فارسی نسبت داد
که با بودجه دولتی ( داخلی یا خارجی) کار می کنند و باید نگاه مشخصی را توسط تیم و باند مشخص تهیه ببینند.
متاسفانه اکثریت ژورنالیسم ایرانی 40 سال گذشته همیشه نگاهش به دولت ها بوده است. اصلا برای سلیقه مردم نوشتن و در بازار رقابت ها، توجه مردم را جلب کردن ضرورتی ندارد چون پول شان را مردم نمی دهند.
مثل دولت های ما که محتاج مالیات و رای مردم نیستند.

لینک  گفتگوی داریوش کریمی:


https://www.youtube.com/watch?v=PtKp2pgVQiY&t=693s

۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

لعنتی ِ تحمل پذیر ِ لذت بخش!


“One must have one's delusions to live. If you look at life too honestly and clearly, life becomes unbearable because it's a pretty grim enterprise, you will admit.” Woody Allen
I think he is right just " unbearable" is a little bit exaggerated ... anyway we have a huge potential to get along with everything ... passing through this damn essential question, life, moment by moment and surprisingly even enjoy it !

حاجی، وودی آلن، راست می گه که:
هرکس برای اینکه زندگی کند باید توهمی داشته باشد. اگر به زندگی خیلی صادقانه و بی شیله پیله نگاه کنید تحمل ناپذیر می شود.
فقط جسارتا با صفت « غیرقابل تحمل» ش موافق نیستم .... آدمیزاد یه قابلیت درونی نهفته و عظیم داره ... عظیم چون خود زندگی ... اصلن از جنس خود زندگی برای مماشات با پرسش ِ سگ مصب و بی پاسخ ِ زندگی ... این که زندگی چیست؟
می شه لحظه به لحظه زندگی کرد .. پرسش زندگی رو چون استخوانی شکسته در مغز همراه کشید و اما به طور حیرت انگیزی از زندگی لذت هم برد.
********
شان نزول :
دوستم شیوا با رادیوی تلگرامیش ShinRadio و گزیده های خوبش از آدم های خوب
شین رادیو روی تلگرام

۱۳۹۵ آذر ۱۶, سه‌شنبه

سرور و سالار صدا و دکلمه، آقا بهروز رضوی

باید که شنید و نیوشید.
سرور و سالار صدا و دکلمه، آآآآآآآقا بهروز رضوی.
آخ که چه ابیاتی و چه صدایی ...
این ها ابیاتی پراکنده از فردوسی ست که با سلیقه و ذوق تمام کنار هم گذاشته شده و شعری ساخته شده که با صدای آقای رضوی تا سیتوپلاسم های سلولی، بر کالبد و جان می نشیند .
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
——————————————————— شاهنامه – داستان فریدون
که داند که چندین نشیب و فراز
به پیش آرد این روزگار دراز
——————————————————— شاهنامه – داستان اکوان دیو
بر این گونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
——————————————————— شاهنامه – داستان اکوان دیو
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
——————————————————— شاهنامه – سهراب
بدان تا نداند کسی راز او
همان نشنود نام و آواز او
——————————————————— شاهنامه – پادشاهی اسکندر
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
——————————————————— شاهنامه – سهراب
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنجه رازش ندارد کلید
——————————————————— شاهنامه – داستان دوازده رخ
چنین است رسم جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
چنین است رسم سرای جفا
نباید ازو چشم داری وفا
——————————————————— شاهنامه – پادشاهی خسرو پرویز
همه کارهای جهان را در است
مگر مرگ کان را دری دیگر ست
اگر مرگ داد است بیداد چیست ؟
زداد این همه بانگ و فریاد چیست ؟
——————————————————— شاهنامه – سهراب
چه بارنج باشی چه با تاج و تخت
ببایست بستن به فرجام رخت
——————————————————— شاهنامه – پادشاهی اردشیر
به گیتی در آن کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
——————————————————— شاهنامه – سهراب
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین و است و بس
——————————————————— شاهنامه – داستان سیاوش

https://www.youtube.com/watch?v=rCK4zN1g0ME