جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

«رویای مادر»

شب است.
تابستان.
بوی عطر هندوانه با عطر اقاقی های باغ درهم آمیخته است.
گرمای شرجی و فرساینده ی نیم روز در این غروب تابستانی به خنکایی دلچسب نشسته است.
مرد میان سال است.
در نیمه ی دوم دهه ی شصت سالگی.
مقابلم نشسته است .... ساده و صمیمی.
در سایه روشن چراغ های باغ اما صورت تپل وگردش به پسربچه ای ده ساله می ماند.
چای را مزه مزه می کند و مقدمه داستانش را چنین آغاز می کند:

بعد از چهل سال چشم باز می کنی و می بینی که دیگه نمی تونی گذشته رو زیر آینده مدفون نگه داری.
نمی تونی با پر کردن خودت از فرانسه، از ایران خالی بشی.
چون نمی تونی به فرانسه به یک فرانسوی بگی عطر ترنج در باغ های چالوس یعنی چه .
و بلافاصله اضافه می کند:
یعنی می تونی بگی ولی خوب حس می کنی اون نمی فهمه ... یعنی می فهمه ولی حس نمی کنه.
حس مشترک نداری .... مردم رو خسته می کنی .... حوصله شون رو سر می بری با نوستالژی هات.
اما تو می فهمی عطر ترنج در باغ های چالوس یعنی چه.
مکث می کند ... نگاهی تردیدآمیز  و می پرسد:
می فهمی ؟
می گویم :
شمال ، اردیبهشت .. عطر باغ های پرتغال و ترنج ... و آن بیقراری های رازآلودِ ... مبهم ... و جذاب ِ جوانی ... آن عشق های گنگ ِ بی معشوق .
همیشه عاشقی حتی بی معشوق.
بله، می فهمم!

نگاهش را از من می گیرد و به نقطه ای دور و مبهم در انتهای باغ خیره می شود  .... نقطه ای در تاریکی ....   ادامه می دهد:
مادرم همیشه می گفت:
درس بخون پسرم ..آینده رو بساز .... آینده ساز باش.
و من همه جوانیم رو درس خوندم .... زیر درخت های ترنج .... در باغ های چالوس.
عزیز مادرم بودم.
مادرم آرزو داشت درس بخوانم و به شان دکتری و تخصص برسم.
رسیدم.
در بهترین مدرسه های تهران پذیرفته شدم ... بورس شدم .... و بالاخره به دانشگاه رفتم.
در دانشگاه اما ناگهان یاغی شدم.
به جای درس به سمت سیاست رفتم.
حس خوبی داشتم.
حرفش را قطع می کنم و می پرسم:
حس خوبت به خاطر خود سیاست بود یا رها شدن از آرزوهای مادرت. بگذار اینطور بپرسم ، آیا سیاست ابزاری نبود برای مستقل شدن از مادرت؟
فکر می کند و می گوید:
« نمی دانم ... شاید هر دو .... هر چه بود خوب بود ... با بهایی سنگین.
سال آخر دانشگاه باز داشت شدم.
مادرم را بیخبر گذاشتند.
دو هفته در تهران سرگردان بود. در جستجوی من ... می گویند  یک روز روی پله های یکی از پاسگاه های تهران سرش گیج رفت و ....  افتاد و .... مرد.»
قلبم از آنچه می شنوم فرو می ریزد ... مرد اما آرام است ....  و در این آرام بودنش چیزی غریب نهفته است ... غریب و عظیم.
نه تلخی ، نه افسوس ، نه حسرت .... و نه حتی اندوه ... نمی دانم چیست اما هست.
حالم به کشیشی می ماند در جایگاه اعتراف ... و مردی که با ظاهری خونسرد و بی احساس، حکایت عمیق ترین واقعه احساسی زندگیش را بازگو می کند ... با لحنی آرام و بی احساس.

نگاهش را از انتهای باغ بر می گرداند به من و می پرسد:
- داری گوش می کنی؟
- بله .
- خوب یه چیزی بگو که بفهمم داری گوش می کنی.
- دارم گوش می کنم ... عمیقا ... وقتی ساکتم یعنی دارم عمیقا گوش می کنم .
- آدم فکر می کنه خوابت برده!
دوباره به انتهای باغ خیره می شود و داستان زندگیش را ادامه می دهد.
داستانی که سه کلید واژه در آن مدام تکرار می شود.
«مادر» ، « آرزو » ، «آینده سازی ».

عجیب است . احساس می کنم داستان زندگی مرد به آینه ای می ماند که خود مرا بازتاب می دهد .... اما وارونه!
 ناخودآگاه به یاد می آورم که  هیچ وقت آرزوهای کسی را دنبال نکردم ... حتی آرزوهای پدر و مادرم را ... نادر اوقاتی حال را هزینه ی آینده کرده ام.
دو تصویر هستیم در دو زاویه متضاد با یک نقطه مشترک.
گذشته.
او همه ی عمرش را در سیطره آرزوهای مادرش هزینه ی  آینده کرده است ... آینده سازی .
و من همیشه آینده را در سیطره  لذتجویی  فدای حال کرده ام.
با این همه هر دو در یک چیز زنجیر شده ایم.
گذشته.
گذشته ای زنجیر شده به چالوس ... باغ های ترنج ... مادر و رویاهایش.
گذشته ای زنجیر شده به مشهد ... برف، بخاری ...پدر و شعرهایش.

با خودم فکر میکنم زندگی به لبه تیغ می ماند ... یک سوی ِ لبه حال است ، سوی دیگرش آینده ... و زیر پایت ... در هر گام ... همواره گذشته ... تیز و خراشنده ... خراش هایی با طعم ِ حزن و حظ ... توامان!

با خودم فکر می کنم آنچه غالب است نه حال است و نه آینده ... گذشته است .... گذشته که هیچوقت گذر نمی کند .... الا به آلزایمر!


۱ نظر: