جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

حمام های زنانه، نقصان های بدن و عشق!

یکی از مرموزترین و بلکه مهیب ترین خاطرات کودکی و نوجوانی من بر می گرده به حمام های عمومی زنانه. 
انقلاب شده بود و بعدش هم جنگ و اینا ، نفت و گازوئیل گویا جیره بندی شده بود و حموم های خونگی چراغ هاشون خاموش شده بود. اون موقع ها هنوز کسب و کاری به نام حمام عمومی هم بود. مامانم هفته ای یه بار از صبح بقچه بندیل می بست و من و می برد حمام. البته اغلب اوقات حمام نمره می گرفت. یعنی حموم های خصوصی که فقط مال یه مشتری بود. اما گاهی هم اتفاق می افتاد که حموم های نمره پر بودن و جا نداشتن و مامانم با اکراه مجبور می شد به همون حموم عمومی رضایت بده .... و درست هم اونجا بود که عجیب ترین و بلکه فجیع ترین خاطره های زندگیم از اندام انسان در مغزم ثبت شد. 

زنان پیر و فرتوتی که پوست بدنشون روشون لایه لایه چروک خورده بود. اون هم مقابل بچه ای که همش از تو تلویزیون و مجله ها داشت تصویر و عکس آدم های خوشگل و خوش تیپ به خورد چشم هاش داده می شد.  یادمه وامیستادم و با دو تا چشم گرد و یه دهن باز ، خیره خیره بهشون نگاه می کردم و تقلا می کردم در ذهنم تجسم کنم که اون دو تا عضو کیسه مانند که تا سر نافشون کش اومده بود احتمالا معادل همون دو عضو خوش فرم و برجسته و چشم نوازی بود که مدامتو تلویزیون دوربین ها  روشون زوم می شد 

خیلی وقت ها غرق در همین تصورات ناگهان با یه پس گردنی به خودم میومدم. صدای عصبانی که می گفت : به چی زل زدی توله ی سر به هوا ... ننه ات کیه؟!
مامانم هم آروم میومد دستم رو می گرفت و می برد یه گوشه که یه وقت شر به پا نشه و آروم می گفت : بچه جان به مردم نگاه نکن بده!

 چند شب پیش تلویزیون یه مستند از قبایل بدوی تو اندونزی گذاشته بود. از همون قبایلی که لباس شون منحصر و مختصر به یه برگ جلوشون هست. اندام های چروکیده پیرزن های قبیله دوباره من رو پرتاب کردن به خاطره هام از حمام عمومی .راستش موقع تماشای مستند خیلی زور می زدم سعی کنم فارغ از تعریف های زیبایی به اون آدم ها نگاه کنم اما هیچ جوری نتونستم قسمتی از ذهنم رو که مدام داشت می گفت:
«خدا رو شکر که مجبور نیستم در زندگی روزمره بدن های برهنه آدم ها رو تحمل کنم!»
آروم و خفه کنم.

می دونین،
شاید عجیب و حتی احمقانه به نظر برسه اما متوجه شدم که نقصان وغیر معمولی بودن بدن ها رو در خلوت راحت تر می تونم تحمل کنم تا در جمع .
شاید حتی احمقانه تر هم به نظر برسه اگه بگم برای من :
عشق با لباس شروع می شه و با برهنگی به اوج می رسه ... لباسی که به خاطر من با دقت انتخاب می شه .... پوشیده می شه و لباسی که با اعتماد به من و فقط به دست من کنده می شه .... از تن .... تنی که با لباس نقصانش رو در برابر همه ی چشم ها می پوشنه و بعد با اعتماد به من اونها رو به من و فقط به من هدیه می ده
!

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

مالکیت ، احساس امنیت و سلطه


شاید احساس مالکیت به مردها احساس امنیت می دهد.
و شاید مردی که احساس امنیت درونی می کند کمتر سلطه گر باشد.
شاید ترس زن ها از اینکه مورد مالکیت قرار گیرند ناخودآگاه باعث اسباب سلطه گری بیشتر مرد شود.
شان نزول  این شایدها :

مکان : مترو پاریس
زمان : یکی از همین روزها

مقابل زوج جوان نشسته ام و هر سه باهم از پنجره منظره بیرون را نگاه می کنیم. درخت ها که به سرعت از آنها گذر می کنیم.
قطار توقف می کند.
درخت ها ثابت می شوند.
زن جوان با حالتی متفکرانه می گوید:
تا وقتی به درخت نگاه می کنیم از آن ماست.
گویی چیزهایی ناگهان در ذهنش جرقه می زنند و ردیف می شوند.
از زاویه دید می گوید، ثابت بودن درخت اما متفاوت بودن زاویه دید ما سه نفر به پدیده ای ثابت و بنابراین مالکیت های جداگانه و متفاوت ما از شئی ثابت.
حرف هایش فلسفی ست اما مرد جوان گویی در افسون جمله اول باقی مانده است.

به زن خیره می شود و می گوید : پس تو هم از آن من هستی!
زن لحظه ای سکوت می کند و بعد می گوید: بله ! از آن تو هستم. تا هر وقت بخواهی!

پاسخ زن برایم غیر منتظره است. سال هاست او را می شناسم و می دانم چقدر برایش آزادی و استقلالش در زندگی مهم است. می دانم که تا به امروز یکی از اصلی ترین دلایلش برای گریز از ازدواج واهمه از مخدوش شدن استقلالش بوده است. روابطش در عین صادقانه بودن به بن بست می رسید. این اولین بار است که می بینم در برابر حس مالکیت طرف مقابلش، مقابله نمی کند بلکه با آن همراه می شود.
مرد جوان خیره و عمیق زن را نگاه می کند. چیزی آشکارا در احوالش عوض شده است. چیزی که بازتابی از آن را می توان در حالت صورت و سکوت عجیبش مشاهده کرد.

زن متوجه تغییر حال مرد شده است. سایه ای از لبخندی کم رنگ اما عمیق همه ی خطوط صورتش را فرا گرافته است. آرام به فلسفه بافی هایش درباره زاویه دید و مالکیت ادامه می دهد. مرد ساکت است و خیره به زن، ظاهرا دارد گوش می دهد .

 من اما غرق در تماشای آن بارقه های کوتاه نگاه، آن لبخندهای محو، انقباض های کوچک قرنیه و انبساط  نامحسوس عضلات صورت. حجمی ناگهانی از احساس امنیت و آرامش را در صورت مرد مشاهده می کنم.

با خودم فکر می کنم شاید  همانقدر که زن جوان همیشه  از مالکیت مردها بر خودش هراس داشت و با آن مقابله می کرد ، مردها در احساس مالکیت بر او به دنبال احساس امنیت و آرامشی درونی بوده اند. آرامشی که این بار زن فارغ از هراس درونیش  به مرد داده بود.

با خودم فکر می کنم شاید
آن سلطه گری که زن جوان همیشه در مردها از آن شاکی بود و گریزان  نه از احساس مالکیت مردها بر او بلکه از فقدان احساس امنیت در آنها ناشی می شد.

با خودم فکر می کنم شاید
سلطه گری نه با احساس مالکیت بلکه با احساس عدم امنیت درونی یک مرد مرتبط است.  شاید احساس مالکیت به مرد احساس امنیت می دهد و مردی که احساس امنیت کند نیازی به سلطه گری ندارد. شاید رفتارهای سلطه جویانه فقط ابزاری ست ناخودآگاه برای تامین احساس امنیتی که در مردها با احساس مالکیت تامین می شود.

با خودم فکر می کنم شاید آن جمله جادویی ِ « از آن تو هستم» بیشتر از هر حرف و بحث و جدل و منطقی بتواند برای یک زن در کنار یک شریک و همراه مرد ، محافظ استقلالش باشد

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

اعترافات

چند وقت پیش با دوستی که سال ها ست ساکن فرانسه است راجع به مشاهدات، تفاوت ها و تاثیرات مهاجرت و زندگی در خارج از ایران گپ می زدیم. ازم پرسید :
زندگی در فرانسه چه تاثیری روت گذاشته ؟ چه تغییری کردی؟
راستش پاسخ بدون حتی لحظه ای فکر کردن برام روشن بود.
واقعی تر شدم ... پاهام اومده روی زمین ... از اون کمال گرایی که در ناخودآگاهم بود و باعث می شد از دیدن نقصان ها رنج بیهوده بکشم ، تا حدی دور شدم.
در ایران از مواجه شدن با بی ادبی و بی احترامی تو کوچه و خیابون و محل کار بی اندازه ناراحت می شدم. برای خودم ارزش و شان و جایگاه ذهنی قائل بودم که ناخودآگاه انتظار داشتم همه پیشاپیش بر اون واقف باشند و رعایتش کنند.
وقتی هم مثلا یک کارمند بانک - حالا به هر دلیلی ، از روی حواس پرتی یا از روی ناراحتی ، جواب سلامم رو نمی داد نصف روز ترش می کردم و با خودم درگیر بودم که :
اوهو ! این چرا جواب سلام نداد! ... چش بود؟ ... داستان چیه ؟ چرا اینقدر بیشعور بود؟ .... اه اه به این همه بیشعوری و اوف اوف به این همه نفهمی و اینا .
تو رانندگی هم که دیگه فاجعه بودم. کافی بود یکی فرمونش بیاد رو ماشینم یا بوق بزنه و یه چیزی بگه . تا ماشینش رو نمی فرستادم تو پیاده رو یا خودم نمی رفتم رو جدول دست بردار نبودم. یعنی یک آبروریزی های فجیعی به خدا. الان از یادآوریش دچار انقباض روحی می شم.
حالا البته گمونم بخش زیادیش هم مربوط به سن و سال بود و خامی های جوانی ولی خوب از حق نگذریم فشار هم زیاد بود . انگار افتاده بودم تو یه گردابی از عصبیت که با واکنش های عصبی هی تشدیدش می کردم.
کنش ها و واکنش های عصبی که از یک کمال گرایی ذهنی و سخت گیر نشات می گرفت که جایی برای نسبیت ، اشتباه و درک طرف مقابل باقی نذاشته بود، نه تنها در فرد من بلکه کم و بیش در همه افراد جامعه پیرامونم نیز.
یه کمال گرایی بیهوده و بلکه آسیب زننده که به نظر می رسه ریشه در یک فرهنگ کمال گرا داره. فرهنگ اهورایی، مطلق اندیش، خوب - بد ، درست - نادرست، خیر - شر، پاداش - مجازات، اهورا - اهریمن!
کمال گرایی البته به خودی خود یک خصوصیت فرهنگی ست که اما وقتی در دور عصبیت و ایراد گیری می افته تبدیل می شه به یک نقصان. 
قسمت پارادوکسیکال و مضحک هم هم اینجاست که چگونه کمال گرایی خودش تبدیل می شه به یک نقصان خطرناک!
به هر حال 
ناخودآگاه تبدیل شده بودم به یک سرکار خانم بی عیب و نقصی که به جای پذیرش و گذشت از خطاهای دیگران مدام در مقام استادی و درس دادن و توبیخ و تنبه پیرامونش بود. نقصانی که نه تنها من بلکه خیلی ها ازش رنج می کشیدن.
جماعتی از آدم های معمولی با همه ی نیازمندیهای معمولی که اما تاج های کاغذی بر سر گذاشته بودیم ... در ذهنمون ... درست مثل فرناندز بیچاره در کتاب صد سال تنهایی که خودش رو همیشه تافته جدابافته از جامعه پیرامونش می دید. 
تاج کاغذی به سر می ذاشت و به پشتش می گفت:
پیف پیف ، با من راه نرو بو می دی!
زندگی در غرب اما من رو آروم آروم از این عرش ّ وارونه ی ِ مملو از عصبیت و ایراد گیری پایین کشید. اول به لطف محیطی آرام تر که کمتر سنسورهای درونیم رو تحریک می کرد و بنابراین به من فرصت مشاهده و تامل بیشتر داد و دوم
به لطف شکسته شدن تصورهای ذهنیم از وجود جوامع بی عیب و نقص در خارج از ایران .... مشاهده اینکه آدمیزاد همه جا نیازمنده ، شقاوت بخشی از جامعه انسانیه چنانکه شفقت. همونقدر که از آدمیزاد انتظار شفقت و همراهی هست ، شقاوت هم درش واقعیتی غیرقابل انکاره.
دیدم که هیچ خری نیستم که بخوام پیشاپیش از عابر و گدا و لات تو خیابون انتظار فرش قرمز و رفتاری یکسان و محترمانه داشته باشم.
بالاخره تو خیابون یکی عابره ، یکی لات.
یکی دزده ، یکی پلیس. 
یکی گدایی می کنه ، یکی راهنمایی!
یکی سلام می کنه ، یکی متلک می گه ... متلک نژادپرستانه یا متلک جنسی.

شان نزول این عریضه:
لاستیک پنچر شده ماشینم با یک میخ پنج سانتی. گمونم طرف خواست اینجوری حالیم کنه که دیگه جلو پارکینگ خونش پارک نکنم اما دارم فکر می کنم فرداشب برم همون میخ رو فرو کنم تو تایر خودش که دیگه اینجوری نخواد به کسی درس بده! 

۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

گفتگویی با عزیز جانی

تعطیلات دوست داشتنی توسین toussaints 
- همون چراغ برات خودمون که اینجا معنای زیبایی داره، همه رفتگان مقدسند -
با نان و شراب و کلی احساس رهبانیت 
و فراغت گفتگویی با عزیز جانی:

پرسید:
با دلتنگی پیوسته چگونه کنار میای ؟
گفتم :
با تسکین نوشیدن و نوشتن!

گفت :
قبلنا با دوستات بیشتر بیرون می رفتی .
گفتم:
بله! اما هم زبانی و هم دلی در غربت نادره ... با خودم هم دل و هم زبانم!
گفت :
هم دلی در غیر غربت هم نادره .



گفت : کاش بودی یا بودم ... پیش هم.
گفتم : نگو! درماندگی ، آدم رو عاصی می کنه!
گفت : اما منو بی رمق می کنه.
گفتم : عاصی می شم از این همه درماندگی که گویی با هیچ چیز جز تخریب تسکین پیدا نمی کنه ... تخریب خود ... خودکشی !



۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

شتر نارنجی خال خالی من

راستش من یه هفته بیشتر کودکستان نرفتم. اما تو همون یه هفته چندتا خاطره فراموش نشدنی دارم. چیزی که برام جالبه تغییر احساسی هست که نسبت به این ماجراها پیدا کردم.
گمونم این تغییر احساسی نسبت به ماجراها، یک تجربه مشترک بین آدم ها باشه. ماجراهایی که زمانی برامون سخت و عجیب و حتی دردناک بوده با گذر زمان برامون جالب و حتی خنده دار می شن کما اینکه وارونه اش هم صادقه.
مثلا کارهایی که زمانی برای خنده و تفریح می کردیم با بالا رفتن سن باعث شرمساری و حتی احساس  گناه می شن.
من از هر دو نوع این تجربه ها فراوون دارم.
سخت ترین خاطراتم اغلب مربوط به محیط های آموزشیه.

تو همون یه هفته ای که فرستادنم کودکستان همش احساس گیجی و منگی داشتم. انگار به یک سیاره دیگه فرستاده شده بودم. همش احساس وارونگی می کردم. ارزش ها و معیارهای بچه خوب بودن ، دانش آموز موفق بودن برای من غیر قابل درک بود و مدام دچار گیجی و منگی می شدم. کودکستان و مدرسه برای من  سخت ترین و شکنجه آورترین دوران زندگیم بودند. همش احساس می کردم چیزهای عجیب و غیر عادی بهم تحمیل می شه.

یادمه یک روز مربیمون ما رو تو یه اتاق کوچیک پشت صندلی و میزهای کوچیک نشوند که تمرین رنگ آمیزی کنیم.
به همه مون یکی یک طرح شتر داد و از مون خواست اول در مورد شتر حرف بزنیم و بعد شتر رو رنگ آمیزی کنیم.

من به عمرم شتر ندیده بودم و خاطره روشنی از اینکه جایی، مثلا تو تلویزیون، شتری دیده بودم یا نه،  نداشتم.
یه پسری اما تو کلاس بود که همه چی در مورد شتر می دونست. هر چی خانم مربی می پرسید سریع جواب می داد و خانم مربی هم هی قربون صدقه اش می شد.
 من حس بدی پیدا کرده بودم. همه توجه خانم مربی معطوف اون پسر شده بود و من احساس می کردم چشم های خوشگل خانم مربی رو دارم از دست می دم. دوست داشتم به من هم نگاه کنه . گیج شده بودم که چرا اون پسر این همه در مورد این جونور عجیب غریب می دونه و من هیچی نمی دونم.
زور می زدم یه چیزایی در مورد شتر بهم ببافم و کم نیارم ، بلکه یه نگاه از اون چشمای خوشگل هم برگرده به سمت من. اما هر چی می گفتم غلط از آب در میومد. مثلا خانم مربی پرسید :
محل زندگی شتر کجاست؟
من هم زود خود شیرینی کردم و گفتم جنگل!
 چون قبلا حیون های عجیب غریبی مثل زرافه رو از تلویزیون تو جنگل دیده بودم . با خودم فکر می کردم همچین چیزی خیلی هم بی شباهت به زرافه نیست پس حتما شتر هم تو جنگل زندگی می کنه . اما خوب همه تیرها به سنگ می خورد.

بالاخره خانم مربی گفت شترهاتون رو رنگ کنین . همون رنگی که فکر می کنین درسته.

من سخت زور می زدم که بتونم حدس بزنم  شتر چی رنگیه. حیون مورد علاقه من فیل و زرافه بود که تو باغ وحش و تلویزیون دیده بودم. با خودم فکر کردم قیافه شتر یه چیزی بین فیل و زرافه است پس قاعدتا رنگش هم باید یه چیزی بین خاکستری و زرد باشه .    مثلا قهوه ای  اما من رنگقهوه ای رو دوست نداشتم عوضش  عاشق نارنجی بودم. آخر سر دلم و زدم به دریا و شترم رو نارنجی کردم
یک شتر شاد و جذاب . تازه دوست داشتم مثل زرافه براش خال قرمز هم بذارم اما فکر کردم یه خورده محافظه کارانه تر عمل کنم .

کارمون که تموم شد خانم مربی اول از همه رفت جای اون پسره و کلی تشویقش کرد که چقدر خوب رنگ زده و رنگ درست رو انتخاب کرده و اینا.
نوبت من که شد نقاشیم رو نگاه نگاه کرد و گفت:
شتر مگه نارنجی می شه آخه؟

این حرف خانم مربی در اون لحظه به نظرم بی اندازه عجیب بود. چون مادر بزرگم اغلب موهای منو حنا می زد و موهام قرمز بود. با خودم فکر می کردم وقتی موهای قهوه ای من می تونه گاهی قرمز باشه پس مهم نیست رنگ واقعی شتر چیه چون ممکنه شتر رو هم حنا کرده باشن و نارنجی شده باشه.

به خانمون گفتم :
اجازه خانم ، حناش کردن!

خانمون با بد اخلاقی گفت : آخه مگه شتر رو هم حنا می کنن؟
و من با خودم فکر می کردم چرا که نه ؟!
اگه من یه روزی شتر داشته باشم حتما حناش می زنم.
اما خوب نطقم کلا از دیدن اون چشمها که یهو خوشگلیشون در جدیتی سخت و خشک محو شده بود ، کور شد و ترجیح دادم ایده هام رو در مورد یه شتر حنا شده نارنجی ِ خال خالی برای خودم نگه دارم ..... تا امروز که دیگه گردنم از شنیدن توبیخ و تمسخر کلفت شده و باکی از گفتن واورنگی های ذهنیم ندارم.

خوشگلی که مهربون نبود!



تازه رفته بودم تو شیش سال که مامان و بابام تصمیم گرفتن بذارنم کودکستان تا یه خورده آداب و تربیت اجتماعی یاد بگیرم. هنوز زمزمه ای از حرفاشون یادم هست که می گفتن کودکستان خوبه بچه لهجه تهرانی یاد می گیره خیلی قشنگه ... حرف می زنه کیف می کنیم. 
خلاصه ما رو با وعده و وعید و قربون صدقه از کنار مامانمون کندن و سپردن دست خواهرمون که سر راه مدرسه اش بذارم کودکستان.

یه پسری تو کلاس مون بود خیلی بد قلق و نچسب . بچه ها رو می زد. همه از دستش کلافه بودن. مربی هامون همه دخترهای جوون بودن. هنوز سایه ای از حرفاشون رو یادمه.

موهای من کوتاه بود و قیافه ام پسرانه. یادمه یه بار یکی از مربی ها گفت اینو بفرستیم بره این پسره رو بزنه بلکه آروم بگیره. اولش بقیه ها و نه کردن اما آخرش با شیطنت به این نتیجه رسیدن که امتحانش ضرر نداره. یکی از اون مربی خوشگل ها رو پیش کردن اومد یه دستی به سر من کشید و گفت چقدر تو ناز و خوب هستی و اینا ... تهش هم گفت برو با اون کشتی بگیر. بچه بودم اما خر نبودم . حالیم شده بود اینا روشون نمی شه خودشون پسره رو ادب کنن منو پیش کردن.  ولی خوب دختر مربی که قربون صدقه ام شده بود خیلی خوشگل بود و من به طور موقتی گوشام دراز شده بود. اما نمی دونستم چه جوری باید کتک کاری رو شروع کنم. رفتم جلو همینجور خیره خیره پسره رو نگاه می کردم تا بلکه یه حرکتی کنه اما پسره انگار قضیه رو فهمیده بود . تکون نمی خورد.
مربی ها داشت حوصلشون سر می رفت. یکشون گفت برو بزنش!

اما من دوست نداشتم بی دلیل کسی رو بزنم. برو بر هی همو نگاه می کردیم.  آخرش باز همون مربی خوشگله کار دستمون داد.  داد زد این جنگ بازیه. با هم جنگ بازی کنین. 
راستش یادم نیست کدوم شروع کرد. اما خوب کتک کاری یهو استارت خورد.

بابام قبلا بهم انواع ضربه زدن رو یاد داده بود. راستش خیلی خوشم میومد. احساس می کردم همه چیزهایی که بابام بهم یاد داده بود رو حالا با یکی هم قد و قواره خودم راستی راستی دارم تمرین می کنم.
زدم پسره رو له و لورده کردم. 

بعد هم گمونم رئیس کودکستان اومد و مربی ها یهو رنگ عوض کردن. با داد و بیداد و توبیخ ما دو تا رو از رو زمین جمع کردن و زدن پس کله مون. مدیر از مربی ها پرسید چی خبره؟
اونا هم گفتن این دو تا با هم دعواشون شده. 

مدیر ازم پرسید چرا کتک کاری کردی ؟
گفتم : اجازه خانم ، جنگ بازی می کردیم. خانمون خودش گفت جنگ بازی کنیم!
همون مربی خوشگله گفت : من گفتم بازی کنین نه کتک کاری!
من با دو چشم گرد و دهن قفل شده به چشم های درشت و خوشگلش نگاه می کردم و گیج شده بودم. نمی تونستم بفهمم چرا یهو اینجوری شد. نمی تونستم بفهمم یه صورت به اون خوشگلی چرا دیگه مهربون نیست.
تو ذهن من تا اون موقع مهربونی خوشگل بود و خوشگلی مهربون بود.

گمونم این اولین تجربه ذهنی من از تناقض هست.
تناقض بین یک صورت زیبا و یک رفتار زشت. دروغ!
هیچوقت اون لحظه ای رو که دروغ گفت فراموش نمی کنم ... و چشم های گرد شده خودم .... دهن قفل شده ام .... و گمانم دل شکسته ام!
من تا مدت ها گیج بودم و هیچوقت نتونستم برای پدر و مادرم توضیح بدم که به چه دلیل از کودکستان عذرم رو خواستن.
اینجوری شد که
آرزوی تهرونی حرف زدن من تا مدت ها به دل مامان و بابام موند.

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

خیال های باطل!


روزها مثل هم می گذره. 
کلاس، درس ، کار .... کلاس، درس، کار ..... کلاس، درس، کار ...
تکراری غیر تکراری ! ... با درد دیگری .... درد دختری که ناگهان یک روز صورتش رو از دست داد و از دایره تکرار به بیرون پرتاب شد.
می دونین،
درد در فضا پراکنده می شه ... درد تن ها در تن ها ، تنها نمی مونه ... این خاصیت شگفت انگیز درد و شادیه ... در فضا پراکنده می شن و به دیگری می رسن.
تمام روز عضلات صورتم از درد صورت های سوخته شده منقبض بود.
بث تو سرم ضجه می زنه :
I just wanna be a woman
Cause it's all I wanna be is all a woman, yea
و من یاد دختر بچه ای می افتم که دوست داشت روزی مسیح بشه ... مسیحی که یک بار برای همیشه همه دردها رو به جانش می خره . 
همه شلاق ها رو به تنش ،
همه اسیدها رو به صورتش و
همه خنجر ها رو به گلوش ....
چه رویای معصومانه ی دست نیافتنی!
رویای تسکین درد جهان به رویای انفجار جهان رسیده ... 
و صدایی با تمسخر می گه:
در دور خیال های باطل درجا می زنی دختر جان!
من خسته ام ... یک خستگی بی خاصیت که با هیچ هجایی نمی شه توصیفش کرد جز همین هجو نهفته در حنجره بث!
I'm so tired of playing
Playin' with this bow and arrow

محزون و دلمرده در جستجو هستم .... در جستجوی یافتن خاصیتی برای این تن خسته و ذهن دیوانه!

https://www.youtube.com/watch?v=5AbhYEg-srU

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

کالبد زنانه

انفجارهای سرخوشی های ناشی از غلیان هورمن ها در وقت خوش صبح یکشنبه:

ستایشی در وصف کالبد زنانه 
این سیستم باز ِ هوشمند ِ خود تخریبگر ِ خود سازنده
این موج ِ سینوسی ِ مدام در چرخش  چون شب و روز ... پر از سنسورهای درک زمان ..... مدارهای تایمینگ، ترانزیستورهای سوئچینگ ... از جنس طبیعت. 
کالبد زنانه زمان رو به طور حیرت انگیزی درک می کنه و با هش کلید می خوره.
چه غم از مشقت های این موج سینوسی  چه سخت خیال انگیز است!

دارم فکر می کنم می شه از روی کالبد زنانه تقویم طراحی کرد، ساعت و کالری سنج!

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

چرا نه؟!

نبخشیدن و گذشت نکردن از خطاها و بلکه شرارت های یکدیگر، 

خود آزاری ِ تنگ نظرانه ی ِ ابلهانه ایست وقتی 

مرگ، 

این مغاک ِ مطلق مقابل همه مان دهان گشوده است!

مطلق ِ عظیم ِ نفس گیر!

بین یکی از اون لحظه های کشدار بین خواب و بیداری، لحظه مرگ

 رو دیدم و اون مطلق نفس گیر ..... تنهایی ِ آدمیزاد در خلوت هم 

آغوشی با مرگ!

روی قفسه سینه ام هنوز فشار هست ...


مرگ، مطلق ِ عظیم ِ نفس گیری ست!

۱۳۹۳ مهر ۲۴, پنجشنبه

قصاص و تکرار جرم

یه حرف تکراری:


یکی از ایرادهای قانون قصاص اینه که از خانواده مقتول هم قاتل می سازه. 
من نمی تونم بگم به طور کامل با مجازات اعدام مخالفم اما به یقین می گم که مجازات اعدام در قالب قصاص ، تکرار جنایت قتله. یک قاتل 
ِتازه ساختن از مقتول و خانواده اش.
این به عهده خانواده قربانی نیست که در مورد اعدام یا عدم اعدام مجرم تصمیم بگیرن، این به عهده خرد جمعی جامعه است که در قالب ساز و کار دادستان و هیت ژوری در مورد مجازات تصمیم بگیره و مسئولیت این تصمیم رو هم به عهده. 
قصاص سلب مسولیت کردن از نظام قضایی و انداختن همه ی مسولیت ها به گردن خانواده قربانی ست که در عمل دوبار قربانی می شن. یک بار توسط مجرم و بار دیگر توسط قضاوت های جامعه.

متن کامل تر در مورد قصاص

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

این داروی ِ انرژی زای ِ خطرناک!

باید روی اوتانازی - مرگ خوب - تمرکز کنم و تحقیق اما ذهنم ناگهان به دامی دیگر افتاد. میل به تائید و تحسین شدن.
این داروی ِ انرژی زای ِ خطرناک  ... در خطر مداوم اور دوز شدن .
به راه رفتن روی تیغ می ماند ... سویی مغاک ذهن و فرو افتادن در خود، سویی مغاک معبدهای عظیم توخالی ... و در این میانه معصویت ِ بی تابی که فقط سودای سرک کشیدن به هر بیراهه تاریکی دارد. 
تاریک ترین دخمه ها، وحشت انگیزترین بیراهه های متروکه.
و صدایی که آرام زمزمه می کند:
به مهربانی و صمیمیت شما در این دیوانگی دیدن بیش از تائید و تحسین شدن نیازمندم.
 این دارو را از من دور کنید ای بزرگواران
!

اندرز گادامری مادرم

وقتی جوان تر بودم، مادرم همیشه بهم می گفت:

قبل از حرف زدن، هفت بار زبونت رو دور دهنت بچرخون بعد اگر چیزی موند بگو!

راستش اون زمان این حرف مادرم بیشتر شبیه یه غرغر به نظرم می رسید. 

اعتراف می کنم که آن نکته بینی ظریف مادرم در رابطه با تامل و  رعایت بنیاد گفتگو رو فهم نکردم الا 

در چهل و سه سالگی . حالا البته بین فهم کردن و به کار بستن هم فاصله ایست که فقط خدا داند 

کی می تونم به کار بگیرمش.

فداش بشم که باختین و گادامری ست بی نام و نشان.

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

حکایات روزانه - کارهای ساده اما تاثیرگذار

بعضی وقت ها آدم باس به خودش آفرین بگه و در مورد این آفرین گفتن حتی با دیگران حرف بزنه. نه واس خودنمایی ... واس اینکه شاید برای بقیه هم الهام بخش باشه. 
الان از اون وقت هاست که من دارم به خودم آفرین می گم. 
اما چرا؟
دو ساله دانشجوی دانشگاه نانت هستم. این آخرین ترمی هست که درس می خونم. بعد از این ترم حتما از دانشگاه نانت خداحافظی می کنم.  چند روزیه دارم به خداحافظی از استادهام فکر می کنم. بعضی هاشون برام خیلی عزیزن و دوست دارم حتما قبل از ترک دانشگاه باهشون خداحافظی کنم.

می دونین،
همینطور که داشتم این دو سال حضورم رو  مرور می کردم متوجه تاثیری شدم که بر این فضا گذاشتم. راست و صداقتش من هیچوقت دانشجوی خوبی نبودم. یعنی تو بعضی درس ها خیلی خوب بودم و تو بعضی ها خیلی بد. با این حال وقتی نگاه می کنم می بینم در محیطی که بودم تاثیر گذاشتم.

من در حالی دارم دانشگاه نانت رو ترک می کنم که :
1.     یک فیلم ایرانی به آرشیو کتابخونمون اضافه شده. فیلم جدایی نادر از سیمین. چطوری؟
خوب من رابطه دوستانه ای با مسئول کتابخانه دارم. فیلم جدایی رو دادم بهش ببینه اون هم دید و خوشش اومد و یه نسخه هم برای دانشگاه خرید. به همین سادگی! 
حالا آدم های بیشتری می تونن فیلمی درباره ایران ببینن. این منو خوشحال می کنه. J

2.     استاد ادبیات فرانسه، دو جلسه تاثیر ادبیات فارسی بر فرانسه رو به برنامه درسی اش این ترم اضافه کرده. اینو دوست برزیلیم گفت.  می دونین،
من قبل از دوست برزیلیم این درس رو برداشته بودم و راستش از اینکه استاد سر کلاس از تاثیر ادبیات کشورهای خاور دور حرف زد اما حرفی از ادبیات ایران نزد، آزرده شده بودم. در پایان ترم این آزردگیم رو همراه با هدیه دادن کتاب «بوف کور» بهش گفتم. با دقت به حرف هام گوش می کرد. اما راست و صداقتش هیچ تصور نمی کردم به این سرعت حرف هام تاثیر گذاشته باشه.
3.     مسئول کتابخونه مون که از همون اولین روزها باهش ارتباط دوستانه ای برقرار کردم، داره فارسی یاد می گیره. باهم در مورد ادبیات زیاد حرف می زدیم. من کتاب «خواندن لولیتا در تهران» رو بهش هدیه دادم. حالا اون کاملا به ایران و ادبیات ایران علاقمند شده طوری که داره فارسی یاد می گیره. هر وقت منو می بینه به فارسی سلام و احوال پرسی می کنه. خسته نباشید هم جزو تکیه کلام هاش شده!

به نظرم این جذاب و دلگرم کننده است که دانشجوهای ایرانی جدیدی که میان یهو با چنین چیزهای آشنایی روبه رو می شن که قبلا نبوده. مسئول کتابخونه بلوند چشم آبی که به فارسی باهشون سلام احوال پرسی می کنه، دیدن فیلم جدایی در میان لیست فیلم های کتابخونه و شنیدن درس هایی از ادبیات فارسی در دل کلاس ادبیات فرانسه.

می دونین،
برای موندن در خاطره یک دانشگاه یک راه، خوب درس خوندنه اما یه راه دیگه هم هست. شاید حتی موثرتر.
خوب ارتباط برقرار کردن ... دوستانه و صمیمانه و باز