جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

شتر نارنجی خال خالی من

راستش من یه هفته بیشتر کودکستان نرفتم. اما تو همون یه هفته چندتا خاطره فراموش نشدنی دارم. چیزی که برام جالبه تغییر احساسی هست که نسبت به این ماجراها پیدا کردم.
گمونم این تغییر احساسی نسبت به ماجراها، یک تجربه مشترک بین آدم ها باشه. ماجراهایی که زمانی برامون سخت و عجیب و حتی دردناک بوده با گذر زمان برامون جالب و حتی خنده دار می شن کما اینکه وارونه اش هم صادقه.
مثلا کارهایی که زمانی برای خنده و تفریح می کردیم با بالا رفتن سن باعث شرمساری و حتی احساس  گناه می شن.
من از هر دو نوع این تجربه ها فراوون دارم.
سخت ترین خاطراتم اغلب مربوط به محیط های آموزشیه.

تو همون یه هفته ای که فرستادنم کودکستان همش احساس گیجی و منگی داشتم. انگار به یک سیاره دیگه فرستاده شده بودم. همش احساس وارونگی می کردم. ارزش ها و معیارهای بچه خوب بودن ، دانش آموز موفق بودن برای من غیر قابل درک بود و مدام دچار گیجی و منگی می شدم. کودکستان و مدرسه برای من  سخت ترین و شکنجه آورترین دوران زندگیم بودند. همش احساس می کردم چیزهای عجیب و غیر عادی بهم تحمیل می شه.

یادمه یک روز مربیمون ما رو تو یه اتاق کوچیک پشت صندلی و میزهای کوچیک نشوند که تمرین رنگ آمیزی کنیم.
به همه مون یکی یک طرح شتر داد و از مون خواست اول در مورد شتر حرف بزنیم و بعد شتر رو رنگ آمیزی کنیم.

من به عمرم شتر ندیده بودم و خاطره روشنی از اینکه جایی، مثلا تو تلویزیون، شتری دیده بودم یا نه،  نداشتم.
یه پسری اما تو کلاس بود که همه چی در مورد شتر می دونست. هر چی خانم مربی می پرسید سریع جواب می داد و خانم مربی هم هی قربون صدقه اش می شد.
 من حس بدی پیدا کرده بودم. همه توجه خانم مربی معطوف اون پسر شده بود و من احساس می کردم چشم های خوشگل خانم مربی رو دارم از دست می دم. دوست داشتم به من هم نگاه کنه . گیج شده بودم که چرا اون پسر این همه در مورد این جونور عجیب غریب می دونه و من هیچی نمی دونم.
زور می زدم یه چیزایی در مورد شتر بهم ببافم و کم نیارم ، بلکه یه نگاه از اون چشمای خوشگل هم برگرده به سمت من. اما هر چی می گفتم غلط از آب در میومد. مثلا خانم مربی پرسید :
محل زندگی شتر کجاست؟
من هم زود خود شیرینی کردم و گفتم جنگل!
 چون قبلا حیون های عجیب غریبی مثل زرافه رو از تلویزیون تو جنگل دیده بودم . با خودم فکر می کردم همچین چیزی خیلی هم بی شباهت به زرافه نیست پس حتما شتر هم تو جنگل زندگی می کنه . اما خوب همه تیرها به سنگ می خورد.

بالاخره خانم مربی گفت شترهاتون رو رنگ کنین . همون رنگی که فکر می کنین درسته.

من سخت زور می زدم که بتونم حدس بزنم  شتر چی رنگیه. حیون مورد علاقه من فیل و زرافه بود که تو باغ وحش و تلویزیون دیده بودم. با خودم فکر کردم قیافه شتر یه چیزی بین فیل و زرافه است پس قاعدتا رنگش هم باید یه چیزی بین خاکستری و زرد باشه .    مثلا قهوه ای  اما من رنگقهوه ای رو دوست نداشتم عوضش  عاشق نارنجی بودم. آخر سر دلم و زدم به دریا و شترم رو نارنجی کردم
یک شتر شاد و جذاب . تازه دوست داشتم مثل زرافه براش خال قرمز هم بذارم اما فکر کردم یه خورده محافظه کارانه تر عمل کنم .

کارمون که تموم شد خانم مربی اول از همه رفت جای اون پسره و کلی تشویقش کرد که چقدر خوب رنگ زده و رنگ درست رو انتخاب کرده و اینا.
نوبت من که شد نقاشیم رو نگاه نگاه کرد و گفت:
شتر مگه نارنجی می شه آخه؟

این حرف خانم مربی در اون لحظه به نظرم بی اندازه عجیب بود. چون مادر بزرگم اغلب موهای منو حنا می زد و موهام قرمز بود. با خودم فکر می کردم وقتی موهای قهوه ای من می تونه گاهی قرمز باشه پس مهم نیست رنگ واقعی شتر چیه چون ممکنه شتر رو هم حنا کرده باشن و نارنجی شده باشه.

به خانمون گفتم :
اجازه خانم ، حناش کردن!

خانمون با بد اخلاقی گفت : آخه مگه شتر رو هم حنا می کنن؟
و من با خودم فکر می کردم چرا که نه ؟!
اگه من یه روزی شتر داشته باشم حتما حناش می زنم.
اما خوب نطقم کلا از دیدن اون چشمها که یهو خوشگلیشون در جدیتی سخت و خشک محو شده بود ، کور شد و ترجیح دادم ایده هام رو در مورد یه شتر حنا شده نارنجی ِ خال خالی برای خودم نگه دارم ..... تا امروز که دیگه گردنم از شنیدن توبیخ و تمسخر کلفت شده و باکی از گفتن واورنگی های ذهنیم ندارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر