جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

خوشگلی که مهربون نبود!



تازه رفته بودم تو شیش سال که مامان و بابام تصمیم گرفتن بذارنم کودکستان تا یه خورده آداب و تربیت اجتماعی یاد بگیرم. هنوز زمزمه ای از حرفاشون یادم هست که می گفتن کودکستان خوبه بچه لهجه تهرانی یاد می گیره خیلی قشنگه ... حرف می زنه کیف می کنیم. 
خلاصه ما رو با وعده و وعید و قربون صدقه از کنار مامانمون کندن و سپردن دست خواهرمون که سر راه مدرسه اش بذارم کودکستان.

یه پسری تو کلاس مون بود خیلی بد قلق و نچسب . بچه ها رو می زد. همه از دستش کلافه بودن. مربی هامون همه دخترهای جوون بودن. هنوز سایه ای از حرفاشون رو یادمه.

موهای من کوتاه بود و قیافه ام پسرانه. یادمه یه بار یکی از مربی ها گفت اینو بفرستیم بره این پسره رو بزنه بلکه آروم بگیره. اولش بقیه ها و نه کردن اما آخرش با شیطنت به این نتیجه رسیدن که امتحانش ضرر نداره. یکی از اون مربی خوشگل ها رو پیش کردن اومد یه دستی به سر من کشید و گفت چقدر تو ناز و خوب هستی و اینا ... تهش هم گفت برو با اون کشتی بگیر. بچه بودم اما خر نبودم . حالیم شده بود اینا روشون نمی شه خودشون پسره رو ادب کنن منو پیش کردن.  ولی خوب دختر مربی که قربون صدقه ام شده بود خیلی خوشگل بود و من به طور موقتی گوشام دراز شده بود. اما نمی دونستم چه جوری باید کتک کاری رو شروع کنم. رفتم جلو همینجور خیره خیره پسره رو نگاه می کردم تا بلکه یه حرکتی کنه اما پسره انگار قضیه رو فهمیده بود . تکون نمی خورد.
مربی ها داشت حوصلشون سر می رفت. یکشون گفت برو بزنش!

اما من دوست نداشتم بی دلیل کسی رو بزنم. برو بر هی همو نگاه می کردیم.  آخرش باز همون مربی خوشگله کار دستمون داد.  داد زد این جنگ بازیه. با هم جنگ بازی کنین. 
راستش یادم نیست کدوم شروع کرد. اما خوب کتک کاری یهو استارت خورد.

بابام قبلا بهم انواع ضربه زدن رو یاد داده بود. راستش خیلی خوشم میومد. احساس می کردم همه چیزهایی که بابام بهم یاد داده بود رو حالا با یکی هم قد و قواره خودم راستی راستی دارم تمرین می کنم.
زدم پسره رو له و لورده کردم. 

بعد هم گمونم رئیس کودکستان اومد و مربی ها یهو رنگ عوض کردن. با داد و بیداد و توبیخ ما دو تا رو از رو زمین جمع کردن و زدن پس کله مون. مدیر از مربی ها پرسید چی خبره؟
اونا هم گفتن این دو تا با هم دعواشون شده. 

مدیر ازم پرسید چرا کتک کاری کردی ؟
گفتم : اجازه خانم ، جنگ بازی می کردیم. خانمون خودش گفت جنگ بازی کنیم!
همون مربی خوشگله گفت : من گفتم بازی کنین نه کتک کاری!
من با دو چشم گرد و دهن قفل شده به چشم های درشت و خوشگلش نگاه می کردم و گیج شده بودم. نمی تونستم بفهمم چرا یهو اینجوری شد. نمی تونستم بفهمم یه صورت به اون خوشگلی چرا دیگه مهربون نیست.
تو ذهن من تا اون موقع مهربونی خوشگل بود و خوشگلی مهربون بود.

گمونم این اولین تجربه ذهنی من از تناقض هست.
تناقض بین یک صورت زیبا و یک رفتار زشت. دروغ!
هیچوقت اون لحظه ای رو که دروغ گفت فراموش نمی کنم ... و چشم های گرد شده خودم .... دهن قفل شده ام .... و گمانم دل شکسته ام!
من تا مدت ها گیج بودم و هیچوقت نتونستم برای پدر و مادرم توضیح بدم که به چه دلیل از کودکستان عذرم رو خواستن.
اینجوری شد که
آرزوی تهرونی حرف زدن من تا مدت ها به دل مامان و بابام موند.

۱ نظر:

  1. Ay, truly, for the power of beauty will sooner transform honesty from what it is to a bawd than the force of honesty can translate beauty into his likeness.

    پاسخحذف