جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

اعترافات

چند وقت پیش با دوستی که سال ها ست ساکن فرانسه است راجع به مشاهدات، تفاوت ها و تاثیرات مهاجرت و زندگی در خارج از ایران گپ می زدیم. ازم پرسید :
زندگی در فرانسه چه تاثیری روت گذاشته ؟ چه تغییری کردی؟
راستش پاسخ بدون حتی لحظه ای فکر کردن برام روشن بود.
واقعی تر شدم ... پاهام اومده روی زمین ... از اون کمال گرایی که در ناخودآگاهم بود و باعث می شد از دیدن نقصان ها رنج بیهوده بکشم ، تا حدی دور شدم.
در ایران از مواجه شدن با بی ادبی و بی احترامی تو کوچه و خیابون و محل کار بی اندازه ناراحت می شدم. برای خودم ارزش و شان و جایگاه ذهنی قائل بودم که ناخودآگاه انتظار داشتم همه پیشاپیش بر اون واقف باشند و رعایتش کنند.
وقتی هم مثلا یک کارمند بانک - حالا به هر دلیلی ، از روی حواس پرتی یا از روی ناراحتی ، جواب سلامم رو نمی داد نصف روز ترش می کردم و با خودم درگیر بودم که :
اوهو ! این چرا جواب سلام نداد! ... چش بود؟ ... داستان چیه ؟ چرا اینقدر بیشعور بود؟ .... اه اه به این همه بیشعوری و اوف اوف به این همه نفهمی و اینا .
تو رانندگی هم که دیگه فاجعه بودم. کافی بود یکی فرمونش بیاد رو ماشینم یا بوق بزنه و یه چیزی بگه . تا ماشینش رو نمی فرستادم تو پیاده رو یا خودم نمی رفتم رو جدول دست بردار نبودم. یعنی یک آبروریزی های فجیعی به خدا. الان از یادآوریش دچار انقباض روحی می شم.
حالا البته گمونم بخش زیادیش هم مربوط به سن و سال بود و خامی های جوانی ولی خوب از حق نگذریم فشار هم زیاد بود . انگار افتاده بودم تو یه گردابی از عصبیت که با واکنش های عصبی هی تشدیدش می کردم.
کنش ها و واکنش های عصبی که از یک کمال گرایی ذهنی و سخت گیر نشات می گرفت که جایی برای نسبیت ، اشتباه و درک طرف مقابل باقی نذاشته بود، نه تنها در فرد من بلکه کم و بیش در همه افراد جامعه پیرامونم نیز.
یه کمال گرایی بیهوده و بلکه آسیب زننده که به نظر می رسه ریشه در یک فرهنگ کمال گرا داره. فرهنگ اهورایی، مطلق اندیش، خوب - بد ، درست - نادرست، خیر - شر، پاداش - مجازات، اهورا - اهریمن!
کمال گرایی البته به خودی خود یک خصوصیت فرهنگی ست که اما وقتی در دور عصبیت و ایراد گیری می افته تبدیل می شه به یک نقصان. 
قسمت پارادوکسیکال و مضحک هم هم اینجاست که چگونه کمال گرایی خودش تبدیل می شه به یک نقصان خطرناک!
به هر حال 
ناخودآگاه تبدیل شده بودم به یک سرکار خانم بی عیب و نقصی که به جای پذیرش و گذشت از خطاهای دیگران مدام در مقام استادی و درس دادن و توبیخ و تنبه پیرامونش بود. نقصانی که نه تنها من بلکه خیلی ها ازش رنج می کشیدن.
جماعتی از آدم های معمولی با همه ی نیازمندیهای معمولی که اما تاج های کاغذی بر سر گذاشته بودیم ... در ذهنمون ... درست مثل فرناندز بیچاره در کتاب صد سال تنهایی که خودش رو همیشه تافته جدابافته از جامعه پیرامونش می دید. 
تاج کاغذی به سر می ذاشت و به پشتش می گفت:
پیف پیف ، با من راه نرو بو می دی!
زندگی در غرب اما من رو آروم آروم از این عرش ّ وارونه ی ِ مملو از عصبیت و ایراد گیری پایین کشید. اول به لطف محیطی آرام تر که کمتر سنسورهای درونیم رو تحریک می کرد و بنابراین به من فرصت مشاهده و تامل بیشتر داد و دوم
به لطف شکسته شدن تصورهای ذهنیم از وجود جوامع بی عیب و نقص در خارج از ایران .... مشاهده اینکه آدمیزاد همه جا نیازمنده ، شقاوت بخشی از جامعه انسانیه چنانکه شفقت. همونقدر که از آدمیزاد انتظار شفقت و همراهی هست ، شقاوت هم درش واقعیتی غیرقابل انکاره.
دیدم که هیچ خری نیستم که بخوام پیشاپیش از عابر و گدا و لات تو خیابون انتظار فرش قرمز و رفتاری یکسان و محترمانه داشته باشم.
بالاخره تو خیابون یکی عابره ، یکی لات.
یکی دزده ، یکی پلیس. 
یکی گدایی می کنه ، یکی راهنمایی!
یکی سلام می کنه ، یکی متلک می گه ... متلک نژادپرستانه یا متلک جنسی.

شان نزول این عریضه:
لاستیک پنچر شده ماشینم با یک میخ پنج سانتی. گمونم طرف خواست اینجوری حالیم کنه که دیگه جلو پارکینگ خونش پارک نکنم اما دارم فکر می کنم فرداشب برم همون میخ رو فرو کنم تو تایر خودش که دیگه اینجوری نخواد به کسی درس بده! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر