جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

اشک هایش ...

اشکهایش را نه دردها که دریافت ها روان می کردند!

آدم ها و بناها

آدم ها به بناها می مانند ... با سقف هایی از خیال و انتظار و کنش.
زنگ می زند ... مثل همیشه با شور و شوق از پروژهایش می گوید ... از برنامه هایش .... از کارهایش .
خیال هایش هزار پاره است ... بر هزار محور ِ موازی .. موازی با یک مرکز ... قرار!
در بی قراری هایش، قراری ست غریب.
بی قرار ِ قرار گرفته ای ست نادره روزگار .... آن هم  در روزگارِ آدم های قرارگرفته در خانه و پول و ماشین و اما رنجور از بیقراری های نامعلوم .
حرف می زند ... حرف می زند و من سقف مسجد نصیرالملک شیراز را می بینم.
سقفی از هزار سقف ... سقف هایی بر هزار محور ِ موازی حول یک محور ...مرکز قرارگرفته سقف.
لابه لای حرف هایش می گویم:
می دانی چقدر شبیه مسجد نصیرالملک هستی؟!
و بلافاصله صدایی در ذهنم با کنجکاوی می پرسد:
صبا،
 آیا سقفی زیباتر از مسجد نصیرالملک و ذهنی زیباتر از ذهن او تا کنون دیده ای ؟

« ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...»

آیا به حجم شگفت انگیز پیش گویی های فروغ درباره مرگش در آخرین اشعارش توجه کردید؟
از پانزده سالگی شعرهای این زن را می خوانم و هرگز او را چنان که دیشب دیدم، پیش از این درنیافته بودم ... در خلال تکرارهزار باره شعر بلند « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...» ناگهان گویی وجهی دیگر از او رو دیدم .
کیفیت ِ پیشگویانه او درباره زندگی و مرگ خودش ... کیفیتی که از شناخت عمیق ِ خود از خود حاصل می شود .
رسیدن به چنین کیفیتی از شناخت درباره خود محصول صداقت است ... صداقت در مقیاسی غیر معمول ... فرای حساب و کتاب های زندگی ِ روزمره ... نرم های معمول ... چنین مقیاسی از صداقت و سادگی آدمی رو سبکبار میکنه و اما عمیقا تنها .... عمیقا تنها !
لحظه ها با حظ آمیخته می شن و حظ از حزن جدایی ناپذیر ... حزن ِ حقیقت ِ تنهایی ِ شاعر... او تنها ست و گویی به جای تلاش های معمول برای فراموشی تنهایی خود انتخابی دگرگونه می کنه ... آمیزش با تنهایی.

شاعر در اتاقش نشسته است .... تنها .... او به جای گریز از تنهایی خود با آن هم آغوشی می کند ... در زمزمه با خود ... و از خود ... آفرینش آغاز می شود ... زمان و مکان تسلیم می شوند ... او میداند!
زمزمه با توصیف اکنون ِ خود شروع می شود:
« و این منم زنی تنها .... در ابتدای درک هستی آلوده زمین و .... »
و با توصیف ِ شخصی او از خودش و نگاهش به زندگی ادامه پیدا می کند :
« زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم ... »

زمزمه ها، آرام و موزون از اکنون به گذشته شیفت می شوند .... شاعر گذشته ی خود را با نگاه اکنونش مرور می کند ...گویی راز تنهایی اش را ناگهان دریافته است :
«در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت ....
در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد .
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست .... »
و راز ِ دگرگونه شدنش را :
«دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
...
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...»

او در خلال مرور گذشته ناگهان به دریافتی دوباره از خود می رسد .... زمزمه اوج می گیرد:
« خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .... »

دریافت چنان هیجان انگیز است که جایی برای تکلف و تعارف و بازی باقی نمی گذارد:
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم ؟
.....
مرزها و تبوهای سلامت و رعایت را در می نوردد ... گویی از خود بی خود شده است ... بی باکانه عریان می شود مقابل همه ی چشم های تنگ ِعافیت اندیش ِ دیگر کُش:
«آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
، و من در آینه میدیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود ... »

شاعر زندگی ِ پشت سر خود را دیده است و برای خود در این زمزمه ی موزون بازگو کرده است ... به کمال و صداقت .... با تنهایی خود هم آغوش شده است و اکنون می داند که می داند!
«سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند .... »

بگذارید حقیقتی را به شما بگویم :
پیشگویی امر غریب و غیر عادی نیست.
غیر معمول شاید اما غیر عادی، نه!
چه آن کس که پشت سر خود را به سادگی و صداقت ببیند ، پیش روی خود را نیز خواهد دید.
دیدن یا ندیدن، مسئله این است!
مسئله کیفیت دیدن ِ خود است .... چون خود را ببینی ، سرانجام خود را هم دیده ای.
چنان که فروغ در این شعر به کیفیتی شگفت انگیز پیش روی خود را می بیند و پیشاپیش می گوید:
«نگاه کن که چه برفی میبارد….
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد ... »
دست های فروغ جوان بودند که در خاک فرو رفتند... سی و دو ساله ... در روزی سرد از بهمن ماه ... بر خاک تازه مزارش دانه های برف بارید .... با این همه پایان این شعر شگفت انگیز پیشگویی او درباره مرگش نیست درباره پس از مرگش هست.
یگانه ترین یارانش .
او در این شعر شگفت با تنهایی خود می آمیزد ، به پیشگویی مرگش می رسد و در پایان می داند برای همیشه از تنهایی رهیده است ... اومی داند یگانه ترین یارانی خواهد داشت ... در زمان هایی دیگر ... از مکان هایی دیگر .
چه در پایان شعر است که ناگهان زمزمه او با خودش تبدیل به سخن گفتن با مخاطب می شود.
مخاطبی که می داند در میاننشان یگانه ترین یارانی خواهد داشت ... از زمان هایی دیگر ...از مکان هایی دیگر ... با ردی از گل و شمع برمزارش.
« و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد… »


۱۳۹۶ اردیبهشت ۳, یکشنبه

« تفسیر سیاسی من باب سرگرمی»

 هیچ لازم نیست منتظر دور دوم باشید . از همین الان چون آفتابی که داره غروب می کنه روشن و قطعی ست که مکرون رئیس جمهور فرانسه است.
مکرون جوانک بانکداری که از طرف خانواده روچیلد حمایت می شه با 24 درصد و مارین لوپن ، کاندیدای حزب جبهه ملی - متهم به نژاد پرستی، با 21 درصد به دور دوم رسیدن.
بدون شک در دور دوم مکرون با اختلاف زیاد رای ها رو درو می کنه . 
رای هایی که نه به خاطر خود مکرون بلکه به خاطر ترس از لوپن برای او به صندوق ها سرازیر خواهد شد.
زنده باد جمهوری!!!
 از همین الان می تونید برای فرانسه به عنوان کشوری که هنوز نیمچه استقلالی از آمریکا و نیمچه فلسفه ای در برابر سرمایه داری افسار گسیخته داشت ، فاتحه مع الصلوات رو بخونید.
 دوستان نزدیک به یاد میارن که من از ماه ها پیش وقتی ناگهان این جوانک گمنام با ژست های اوباماییش تبدیل به چهره ای سیاسی شد پیش بینی این روز رو کرده بودم.
پیش بینی نتایج انتخابات در کشوری مثل فرانسه کار سختی نیست.
پیش از آنکه نیاز به دانش سیاسی داشته باشه ، نیاز به نگاه فلسفی داره.
 برای فهم سیاست نه به سیاستمداران بلکه به خیابون ها ، فروشگاه ها و آدم ها به عنوان مشتری فروشگاه ها باید نگاه بشه.
امروز مشتری مکدو و کا اف سی از مشتری گلت و کرپ پزی ها بیشتره.
فروشگاه های زنجیره ای پر رونق تر از بازارهای روز ، بقالی ها و نانوایی های سنتی فرانسه هستن.
همه اینها نشانه افول سنتی و محلی این مملکته.
این مملکت با مکدو وکا اف س توسط آمریکا اشغال شده.
مدل زندگی مردمش به سرعت در حال تغییر و دگرگونیه.
چیزی از استقلال اقتصادیش باقی نمونده که بتونه در سیاستش مستقل باقی بمونه.
دوستان ایرانی بر من خرده گرفتن که چرا می گم به فیون رای بدین .
او که دارای پرونده مالی ست و آبرویی نداره.
پاسخ من اینه:
عزیزان ،
 در این دنیای سیاسی که من از غرب دیدم، پرونده مالی و جنسی داشتن آبرومندتر از پشتوانه معنوی و مالی داشتن از سوی خاندانِ جهان خوار ِ روچیلده.
البته در این نتیجه ی حاصل شده بر شما قصوری نیست جز گمانتان .
گمان اینکه آزادید و دارید به روشی دموکراتیک تر و آزادتر از سایر نقاط جهان رای می دهید.
دور دوم می روید و دو دستی رای تان را از ترس کسی برای کسی  دیگر به صندوق می ریزید .... زنده باد جمهوری!!!
تندرست  باشید .. رای دهید ولی به خاطر خدا دلتان برای بقیه دنیا نسوزد که آزادی ندارند و دموکراسی ندارند و در انتخاباتشان تقلب می شود و از این حرفها .... اینجا تا فرق سرمان غرقه در تقلب ها و دروغ های قانونی هستیم.
 زنده باد فرانسه .... زنده باد جمهوری!
***********************
 نکته حاشیه ای : در ضمن توجه کردین که رئیس ستاد انتخاباتی جناب مکرون یک دخترخانم آمریکایی بودن؟!!!!

۱۳۹۶ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

سرزمین تضادها

یه زمانی تو مشهد عضو یک گروه کوهنوردی بودوم.
هیئت کوهنوردی بانوان مشهد.
روزای تعطیل برنامه مذاشتم مرفتم کوه های اطراف مشهد.
اخلمد ،کلات ، خلج، مغان، بینالود.
طبیعت عالی بود و سخاوتمند ، بعضی آدم ها اما داغون و سگ مصب.
تفریحشان آزار دیگران بود.
خوش مگذشت اما نه صد در صد.
اغلب اوقات یک لات و لوت الدنگی پیدا مشد که حال یک جماعت ر بگیره.
طبیعت اطراف مشهد به ظرف عسلی می ما نست که توش همیشه چندتا پشکل پیدا می شد.
مو هم او زمان جوان و جوشی بودوم.
ای چیزا که می دیدوم ازش نمگذشتوم.
هارت و پورت راه منداختوم.
مسئول گروه یک خانم مسنی بود به اسم خانم مهربان.
تکیه کلامش ای بود:
« کنار بین .. با همه کنار بین »
مو اما هی بهش مگوفتم :
 خانم مهربان جان با یک پشکل چی جوری مشه کنار آمد وقتی به زور آمده خودش ر مخواد بندازه تو قابلمه غذات.
خانم مهربان هم مگفت:
 عزیزوم ، دختروم ... کشت و خون راه می افته .. شر به پا مشه ... تو کوه دستمان به جایی بند نیست ... تو هم شهرشم دست ما زنها به جایی بند نیست ... پلیس خبر کنی اول خودت ر میگیره مبره مگه ضعیفه برچی حجابت ر رعایت نکردی ... تو شهری که پاسبانش هم طرف لات و لوت ها ست خودمان باید مواظب خودمان باشم.
می دیدوم بیراه هم نمکه بنده خدا.
اما مو برم سخت بود ... حرص مخوردوم ... آتیشی مشدوم .
یک جوری شده بود که بیشتر از ایکه از طبیعت لذت ببروم از آدم ها حرص مخوردوم.
 آشغال می ریختن ... چشمشان به گل می افتد ذوق مکردن گل ها ر مکندن ، ده دقیقه بعد هم می دیدی دستشان خسته شده گل ها ر ریختن تو جاده.
اینا تازه خوب هاش بودن ... لات و لوت هاش که وامصیبتا .
مریخی می دیدن اینقدر آب و روغن قاطی نمکردن که چهارتا زن .
زمخت و نخراشیده و بدوی.
بعد  میون همچی فضای بدوی و عقب افتاده ای یهو می رسیدیم به یه آبادی که مردمش دعوت مان مکردن به میوه های باغ هاشان ... گاهی چایی و نان و پنیر حتی.
یادمه یه بار تو یکی از روستاهای مغان یه آقای روستایی دعوت مان کرد به چای.
جوان بود اما صورتش آفتاب سوخته و کارگری.
دور سفره نشستم ای آقا دهان باز کرد.
انگشت به دهان ماندوم .
مثل باغ میوه اش ، درونش هم باغی بود از میوه های ادبی.
پزشک داروساز بود که برگشته بود به روستاش روی گیاهان دارویی منطقه کار می کرد.
گنجینه ای بود از سواد پزشکی و ادبی .
یک کتاب عتیقه خطی آورد بهمان نشون داد از جد پدریش بهش رسیده بود.
شاهنامه فردوسی بود .
با چنان عشق و شوری برامان شعرهایی از شاهنامه خواند که هرگز پیش از او در هیچکس دیگه ندیده بودم.
درست پس از همو بود که تازه شاهنامه برای من شاهنامه شد.
تا حامل کتاب کدام دست باشد و شعر محفوظ کدام جان و راوی آن کدام زبان.
اصلن شاید اون سرزمین به همین تضادهای محیطی  عجیبشه که چنین غنی شده .
بیا تا جهان را به بد نسپریم
بکوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر ترا سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار
سخن را سخن دان ز گوهر گزید
ز گوهر ورا پایه برتر سزید
تویی ان که گیتی بجویی همی
چنان کن که بر داد پویی همی
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشگ و ز عنبر ، سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن ، فریدون تویی

۱۳۹۶ فروردین ۲۸, دوشنبه

غروب آخرین روز تعطیلات

غروب آخرین روز تعطیلات مستعد حس خماری ست.
اندوه ، حزن، افسردگی ... آن روی دیگه احساسات ِ بنیادی آدمی.
چرا فرار ازش ... چرا الصاق صفت منفی به رویی از آدمیزاد که ریشه در جانش داره.
فرار از چی ...... یه وقتایی هم باس آدم بی ترس از حزن ... بی مقاومت،  با حزن خودش همراه بشه ... مثل شراب گس و سیگار تلخ و ملودیهای محزون مزه مزه اش کنه ... باهش درآمیزه ... در تلخی و اندوه نیز طعمی ست شگفت!

۱۳۹۶ فروردین ۲۷, یکشنبه

عید پاک و رهگذران تنها و شادروان

یره
بعد از دو روز خانه نشینی ده دقیقه آمدوم بیرون بروم مرکز شهر سیگار بخروم.
قدم به قدم ماجرا داشتوم.
اصلن شهر بهم ریخته و غیر عادیه. 
از ای سربازای خوفناک با اسلحه های سنگین دور تا دور کلیسای محلمان واستاده بودن.

چندتا ماشین پارک شده تو مسیر دیدوم با شیشه های شکسته.
 زنگ زدوم به یکی از دوستان گفت گویا دیروز ترک های نانت ریختن یک مرکز فرهنگی کردها رو خراب کردن.
امروز هم کردها ریختن تو خیابون تظاهرات.
خلاصه شهر یک جور بهم ریخته ای بود.
حالا وسط ای فضای عجیب هی رهگذرهای عتیقه هم به تور ما مخورن.
یک آقایی که مخورد یک ماه حموم نرفته باشه لق لق کنان آمده سمتوم مگه:
خانم مو خیلی تنهایوم مین یک آبجو دعوتوم کنن با هم بخورم؟
مو هم عینکوم رو از رو چشم هام برداشتوم و گذاشتوم رو سروم،  یک ابروم ر انداختوم بالا و با حالتی ملکوتی بهش گفتوم:
برادرم بروید و با مسیح آبجو بنشوید که او بهترین دوستان است .... پاک بر شما مبارک!
یک صلیب هم برش کشیدوم.
یارو در رفت.
دو قدم پایین تر باز یک خانمی آمده مگه:
عزیزم آیا شما از لاءوس می آیید؟
ما ر بگی! ... یا امام هشتم لائوس کجایه حالا.
گفتوم : نه عزیزم ... لاءوس کجا هست؟!
گفت پس حتما کره ای هستن.
گفتوم نه
گفت چینی
گفتوم نه
گفت ژاپنی
گفتوم نه
کم هم نمیاورد.
گفت پس این سیمای دلنشین از کجا می آید ؟!!!
ما ر بگی.
گفتوم از ایران.
تا گفتوم ایران، گفت مو ر ببخشن ولی احتمالا دیگرانی هم گمان کرده اند شما لاءوسی باشید.
( ول کن لائوس نبود.)
گفتوم لاءوسی که نه ولی چینی و ژاپنی و ویتنامی بهم گفتن.
گفت
زندگی سخته ... روزی خوش را برای شما آرزومندم و با شما خداحافظی می کنم،
بعدش هم دستش رو برد بالا و با حالتی ملکوتی بای بای کرد.
ما ر بگی ! .... آمدوم یک بسته سیگار بخروم ها
 احساس می کنم تو فضای کتاب های چارلز دیکنز دارم قدم می زنم ... اون فضاهای اغراق آمیز با آدم های عتیقه .
بامزه ان خدایی 

۱۳۹۶ فروردین ۲۶, شنبه

به شمع و شراب و شجریان ....

به شمع و شراب و شجریان .... خوش شبی ست به حزن ... بنیاد ِ هستی!
خلاصش چهار بیت :
مرا نه سر نه سامان آفریدند 
پریشانم پریشان آفریدند 
پریشان خاطران رفتند در خاک 
 مرا از خاک ایشان آفریدند ...
https://www.youtube.com/watch?v=x0xmnNYDMv8

الکلیسم

یه ماهه سروکارم افتاده به شهر ساحلی و صنعتی سن نازیر.
دوستم وقتی شنید از نانت میام بهم گفت:
صبا اینجا جاده هاش خطرناکه . مواظب باش. رانندگی در حال مستی اینجا رایجه.
 خیلی حرفش رو جدی نگرفتم . اما به مرور دیدم حق داره.


 انگار همه چیز تو این شهر دست به دست هم داده تا از کارگر ها ماشین هایی بسازه با بازده بدنی بالا ... بی نیاز از فکر و تخیل.
 اطراف شهر پر هست از رستوران های فست فود مثل مکدو، کینگ برگرو فروشگاه های زنجیره ای که همه مایحتاج رو یک جا تو خودشون دارن.
خوب احتمالا برای آدمی که قراره بخشی از یک ماشین و ساختار یک شرکت بشه  کیفیت غذا امری لوکس و غیر ضروری محسوب می شه .... وقتی صرف این چیزا نمی شه.

تفریح عمده کارگرهای این شهر ویسکی خوردن کنار ساحل ، حرف زدن درباره زن ها و خالی بندی در مورد دوست دخترها ، ماهی هایی که صید کردن و بالاترین رکورد سرعتی که با موتورهاشون زدن، هست.
چالش عمده شون هم بی زن و ویسکی و موتور موندن.
عجیبه اما به نظرم در این مردها نوعی ترس و اضطراب دائمی از بی زن موندن وجود داره.
 چیزی که علی رغم هیکل های قوی و تو فرمشون ، نوعی ضعف ، ناتوانی و تو سری خوردگی رو به آدم منتقل می کنه.
اهل خالی بندی هستن ... تحقیر به سبک خودشون که همراه با خنده و شوخیه.
همین موضوع گویای ضعفشون هست.
 به نظرم برای فرار و فراموشی همین ترس و ضعفه که اینقدر نوشیدن الکل های قوی مثل ویسکی و ودکا اینجا رایجه ... حتی تو محل کار.
 آبجو رو به عنوان آب می خورن و در وقت استراحت یواشکی بطری های ویسکی شون رو در میارن و بالا می ندازن.
محوطه های کارگاه بسیار کثیف و پر از ته سیگار و قوطی آبجو هست.
کسی سطل آشغال رو جدی نمی گیره .... شاید چون به آشغال خوردن و زندگی ِآشغالی عادت کردن.
پناه و مسکنشون زن و ویسکی و سرعته .
 دوستم تعریف می کرد ، دوست پسر سابقش سه تا آدم رو تو رانندگی در حال مستی کشته بوده. گواهینامه نداشته و با این حال رانندگی میکرده.
در هفته گذشته سه تا تصادف ناجور تو جاده نانت - سن نزیر مقابل چشم خودم اتفاق افتاد.
 مردی رودیدم که پشت فرمون تو ترافیک دیوانه وار عربده می کشید و همه رو فحش می داد. با ماشینی که آرم شرکت روش بود.

سن نزیر،
شهری صنعتی .... کارگری ... کارگرهای قوی هیکل .
شرکت ها فرم شهر رو ساختن.
فرمی در خدمت بازده بالا در صنعت .
با این همه ضرورتی بنیادی رو در آدمیزاد نادیده گرفتن.
ضرورتی که حتی انسان کارگر هم ازش بی نیاز نیست.
نیاز به شادمانی و نه لذتجویی.
شادی با لذت دو مفهوم متفاوته چه بسا متضاد.
ساختار این شهر در خدمت ِ لذت جویی ست و نه شادمانی.
نقصانی که این شهر و همه ی فرانسه رو کم و بیش بیمار کرده.
از درون ... مبتلا به موریانه الکلیسم.
ترس از بی کاری الکلیسم رو سبب شده و سرخوردگی عاطفی، عطش جنسی.
 دو تشنگی که به آب شور ِ الکل و تنوع طلبی جنسی روز به روز وضعیت سلامت این شهر رو وخیم تر می کنه.
اگه امروز کسی از من بپرسه بزرگترین بیماری صنعت و مدرنیسم چیه پاسخ می دم:
الکلیسم و تنوع طلبی جنسی.
 دو لذت جویی بی سرانجامی که مثل موریانه به جان اروپا افتاده و از درون داره پوکش میکنه.

۱۳۹۶ فروردین ۲۵, جمعه

« چند همسری، چند معشوقه گی»

زن باشی ، خارجی باشی بعد هم بری تو کارگاه با ای مردای سر و دل هوای فرانسوی همکار بشی .
ماجراها داریم باهشون.
االبته خوشبختانه همه ی شیطنت هاشون در حد مزه پرونی هست. 
خدایی بامزه هم هستن.
کی بود گفت از هر سه تا فرانسوی سه تا و نصفشون کمدین هستن ... راست گفت!
 راستش فقط وقتی شوخی هاشون برای من آزار دهنده می شه که در مورد ایران اظهار نظرهای تمسخرآمیز می کنن .
یادمه یه بار یکی شون با صدایی که هم من بشنوم و هم مثلا حواسش به من نیست داشت تعریف می کرد:
 آخ چقدر ایران خوبه ... توش چند همسری قانونیه . دوست دارم برم ایران زن دومم هم بگیرم. زن هاشون هم که چقدر نازن.
بعد هم همشون زدن زیر خنده.
گذاشتم یه روز جوابشون رو به موقع بدم.
امروز مقابل محل کار ماجرایی شد که بیا و ببین.
یه وقت دیدیم تو خیابون صدای عربده کشی و کتک کاری میاد.
همه جمع شدن ببینن چه خبره .
 یه زن جونی اومده بود جلو کارگاه از ماشین پیدا شده بود و عربده می کشید و با صدای بلند اسم یک مرد رو تکرار می کرد و فحش می داد.
زن لباس کار تنش بود و با ماشین شرکت اومده بود.
قیافه اش کارگری بود و بسیار بد دهن.
یه وقت دیدیم یه مرد جونی از کارگاه اومد بیرون. زنه از ماشین پرید بیرون و همینجور  در و پیکر و ماشین شرکتش رو بهم می کوبید و مرد رو فحش می داد که این زنیکه همکارت چی می خواد ازت ... چرا انقدر باهش می پلکی و از این حرفا.
بعدش هم گریه کنون ویراژ داد و گاز داد و رفت.
دیدم الان وقتشه برم سروقت همکارام.
خودم رو به اون راه زدم و پرسیدم : ماجرا چیه؟
گفتن داستان عشقیه.
گفتم : 
« اِ این که اینجا نرماله ....  ماشاالله زن و مرد چندتا معشوقه تو حیاط خلوتشون دارن .... چرا اینقدر عصبانیت آخه!
 البته تو ایران هم هست اما یه کم سخت ترش کردن. چند همسری برای مردا قانونی هست ولی کم پیدا می شن که جرات کنن و برن قانونی دو تا زن بگیرن .... بیشتری ها مثل هم اینجا ترسو و بزدل هستن ... بخوان کاری بکنن همش یواشکیه.
برای مردای خارجی تازه داستان سخت تر هم شده.
یه مرد خارجی  بخود با زن ایرانی ازدواج کنه همون اول کار یه ملا میارن سر شمبلش رو می برن که هوای کار دستش باشه.
یه مرد باس خیلی خر باشه که فرانسه رو با این فرهنگ چند معشوقگیش و زنهای راحت و دم دست  ول کنه و بره ایران که سه تا زن بگیره.»
همینقدر بگم که امروز کارگاه از همیشه ساکت تر و البته بی روح تر بود!!! 
 راستش دلم یه خورده براشون سوخت اما فقط خواستم بدونن که لال نیستم.