جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

« ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...»

آیا به حجم شگفت انگیز پیش گویی های فروغ درباره مرگش در آخرین اشعارش توجه کردید؟
از پانزده سالگی شعرهای این زن را می خوانم و هرگز او را چنان که دیشب دیدم، پیش از این درنیافته بودم ... در خلال تکرارهزار باره شعر بلند « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...» ناگهان گویی وجهی دیگر از او رو دیدم .
کیفیت ِ پیشگویانه او درباره زندگی و مرگ خودش ... کیفیتی که از شناخت عمیق ِ خود از خود حاصل می شود .
رسیدن به چنین کیفیتی از شناخت درباره خود محصول صداقت است ... صداقت در مقیاسی غیر معمول ... فرای حساب و کتاب های زندگی ِ روزمره ... نرم های معمول ... چنین مقیاسی از صداقت و سادگی آدمی رو سبکبار میکنه و اما عمیقا تنها .... عمیقا تنها !
لحظه ها با حظ آمیخته می شن و حظ از حزن جدایی ناپذیر ... حزن ِ حقیقت ِ تنهایی ِ شاعر... او تنها ست و گویی به جای تلاش های معمول برای فراموشی تنهایی خود انتخابی دگرگونه می کنه ... آمیزش با تنهایی.

شاعر در اتاقش نشسته است .... تنها .... او به جای گریز از تنهایی خود با آن هم آغوشی می کند ... در زمزمه با خود ... و از خود ... آفرینش آغاز می شود ... زمان و مکان تسلیم می شوند ... او میداند!
زمزمه با توصیف اکنون ِ خود شروع می شود:
« و این منم زنی تنها .... در ابتدای درک هستی آلوده زمین و .... »
و با توصیف ِ شخصی او از خودش و نگاهش به زندگی ادامه پیدا می کند :
« زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم ... »

زمزمه ها، آرام و موزون از اکنون به گذشته شیفت می شوند .... شاعر گذشته ی خود را با نگاه اکنونش مرور می کند ...گویی راز تنهایی اش را ناگهان دریافته است :
«در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت ....
در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد .
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست .... »
و راز ِ دگرگونه شدنش را :
«دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
...
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...»

او در خلال مرور گذشته ناگهان به دریافتی دوباره از خود می رسد .... زمزمه اوج می گیرد:
« خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .... »

دریافت چنان هیجان انگیز است که جایی برای تکلف و تعارف و بازی باقی نمی گذارد:
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم ؟
.....
مرزها و تبوهای سلامت و رعایت را در می نوردد ... گویی از خود بی خود شده است ... بی باکانه عریان می شود مقابل همه ی چشم های تنگ ِعافیت اندیش ِ دیگر کُش:
«آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
، و من در آینه میدیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود ... »

شاعر زندگی ِ پشت سر خود را دیده است و برای خود در این زمزمه ی موزون بازگو کرده است ... به کمال و صداقت .... با تنهایی خود هم آغوش شده است و اکنون می داند که می داند!
«سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند .... »

بگذارید حقیقتی را به شما بگویم :
پیشگویی امر غریب و غیر عادی نیست.
غیر معمول شاید اما غیر عادی، نه!
چه آن کس که پشت سر خود را به سادگی و صداقت ببیند ، پیش روی خود را نیز خواهد دید.
دیدن یا ندیدن، مسئله این است!
مسئله کیفیت دیدن ِ خود است .... چون خود را ببینی ، سرانجام خود را هم دیده ای.
چنان که فروغ در این شعر به کیفیتی شگفت انگیز پیش روی خود را می بیند و پیشاپیش می گوید:
«نگاه کن که چه برفی میبارد….
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد ... »
دست های فروغ جوان بودند که در خاک فرو رفتند... سی و دو ساله ... در روزی سرد از بهمن ماه ... بر خاک تازه مزارش دانه های برف بارید .... با این همه پایان این شعر شگفت انگیز پیشگویی او درباره مرگش نیست درباره پس از مرگش هست.
یگانه ترین یارانش .
او در این شعر شگفت با تنهایی خود می آمیزد ، به پیشگویی مرگش می رسد و در پایان می داند برای همیشه از تنهایی رهیده است ... اومی داند یگانه ترین یارانی خواهد داشت ... در زمان هایی دیگر ... از مکان هایی دیگر .
چه در پایان شعر است که ناگهان زمزمه او با خودش تبدیل به سخن گفتن با مخاطب می شود.
مخاطبی که می داند در میاننشان یگانه ترین یارانی خواهد داشت ... از زمان هایی دیگر ...از مکان هایی دیگر ... با ردی از گل و شمع برمزارش.
« و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد… »


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر