جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

سرزمین تضادها

یه زمانی تو مشهد عضو یک گروه کوهنوردی بودوم.
هیئت کوهنوردی بانوان مشهد.
روزای تعطیل برنامه مذاشتم مرفتم کوه های اطراف مشهد.
اخلمد ،کلات ، خلج، مغان، بینالود.
طبیعت عالی بود و سخاوتمند ، بعضی آدم ها اما داغون و سگ مصب.
تفریحشان آزار دیگران بود.
خوش مگذشت اما نه صد در صد.
اغلب اوقات یک لات و لوت الدنگی پیدا مشد که حال یک جماعت ر بگیره.
طبیعت اطراف مشهد به ظرف عسلی می ما نست که توش همیشه چندتا پشکل پیدا می شد.
مو هم او زمان جوان و جوشی بودوم.
ای چیزا که می دیدوم ازش نمگذشتوم.
هارت و پورت راه منداختوم.
مسئول گروه یک خانم مسنی بود به اسم خانم مهربان.
تکیه کلامش ای بود:
« کنار بین .. با همه کنار بین »
مو اما هی بهش مگوفتم :
 خانم مهربان جان با یک پشکل چی جوری مشه کنار آمد وقتی به زور آمده خودش ر مخواد بندازه تو قابلمه غذات.
خانم مهربان هم مگفت:
 عزیزوم ، دختروم ... کشت و خون راه می افته .. شر به پا مشه ... تو کوه دستمان به جایی بند نیست ... تو هم شهرشم دست ما زنها به جایی بند نیست ... پلیس خبر کنی اول خودت ر میگیره مبره مگه ضعیفه برچی حجابت ر رعایت نکردی ... تو شهری که پاسبانش هم طرف لات و لوت ها ست خودمان باید مواظب خودمان باشم.
می دیدوم بیراه هم نمکه بنده خدا.
اما مو برم سخت بود ... حرص مخوردوم ... آتیشی مشدوم .
یک جوری شده بود که بیشتر از ایکه از طبیعت لذت ببروم از آدم ها حرص مخوردوم.
 آشغال می ریختن ... چشمشان به گل می افتد ذوق مکردن گل ها ر مکندن ، ده دقیقه بعد هم می دیدی دستشان خسته شده گل ها ر ریختن تو جاده.
اینا تازه خوب هاش بودن ... لات و لوت هاش که وامصیبتا .
مریخی می دیدن اینقدر آب و روغن قاطی نمکردن که چهارتا زن .
زمخت و نخراشیده و بدوی.
بعد  میون همچی فضای بدوی و عقب افتاده ای یهو می رسیدیم به یه آبادی که مردمش دعوت مان مکردن به میوه های باغ هاشان ... گاهی چایی و نان و پنیر حتی.
یادمه یه بار تو یکی از روستاهای مغان یه آقای روستایی دعوت مان کرد به چای.
جوان بود اما صورتش آفتاب سوخته و کارگری.
دور سفره نشستم ای آقا دهان باز کرد.
انگشت به دهان ماندوم .
مثل باغ میوه اش ، درونش هم باغی بود از میوه های ادبی.
پزشک داروساز بود که برگشته بود به روستاش روی گیاهان دارویی منطقه کار می کرد.
گنجینه ای بود از سواد پزشکی و ادبی .
یک کتاب عتیقه خطی آورد بهمان نشون داد از جد پدریش بهش رسیده بود.
شاهنامه فردوسی بود .
با چنان عشق و شوری برامان شعرهایی از شاهنامه خواند که هرگز پیش از او در هیچکس دیگه ندیده بودم.
درست پس از همو بود که تازه شاهنامه برای من شاهنامه شد.
تا حامل کتاب کدام دست باشد و شعر محفوظ کدام جان و راوی آن کدام زبان.
اصلن شاید اون سرزمین به همین تضادهای محیطی  عجیبشه که چنین غنی شده .
بیا تا جهان را به بد نسپریم
بکوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر ترا سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار
سخن را سخن دان ز گوهر گزید
ز گوهر ورا پایه برتر سزید
تویی ان که گیتی بجویی همی
چنان کن که بر داد پویی همی
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشگ و ز عنبر ، سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن ، فریدون تویی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر