جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ مرداد ۷, یکشنبه

چون به شما فکر کردم !

فاکتور به طور کاملا روشنی اشتباه بود.
صد یورو کمتر از ارزش کالایی که مشتری برداشته بود.
مسئول صندوق دختر جوانی بود.
اولین چیزی که به ذهن مشتری رسید تصویر توبیخ دختر جوان توسط کارفرمایش در پایان روز به خاطر چنین اشتباهی بود ... چیزی که البته عمیقا او را ناراحت می کرد.
به دختر گفت:
مطمئن هستید که اشتباه نکرده اید؟
دختر صندوق دار فکر کرد مشتری در حال چانه زدن برای کاهش قیمت است.
فاکتور را نشان داد و گفت : ملاحظه کنید!
مشتری گفت:
مقابل قیمت این کالا یک صفر کم گذاشته اید.
دختر با ناباوری مشتری را نگاه کرد و گفت:
منظورتان این است که به جای 11 یورو باید 110 یورو باشد؟
مشتری : بله ... قبلا از همکارتان پرسیدم ... قیمت این کالا به هیچ وجه نمی تواند 11 یورو باشد.
نگاه ناباور دختر روی مشتری چند ثانیه ای خیره ماند .
تلفن را برداشت و با همکارش قیمت را چک کرد.
110 یورو.
دختر لبخند زد ... با نگاهی همچنان بهت زده.
گفت:
شما انسان صادقی هستید.
مشتری گفت :
چون به شما فکر کردم !

یک مکالمه نه چندان خوشایند

مرد جوان: اوه لالا همه شهر رو آواره ها گرفتن. فرانسوی ها خودشون بدبخت و بی پولن بعد دولت به اینها بیشتر از فرانسوی ها کمک می کنه. من راسیست نیستم فقط نمی فهمم چرا اینقدر دولت فرانسه اینا رو راه می ده.
من: به نظر تو چرا اینقدر آواره به فرانسه میاد؟
مرد جوان: خوب معلومه به خاطر دیکتاتورهاشون ... به خاطر اینکه همش باهم درحال جنگن. میان اینجا به سر ما خراب می شن.
من: از دست کدوم دیکتاتورها فرار می کنن؟
مرد جوان: چه می دونم مثلا اسد ... می زنه مردمش رو می کشه اونها هم فرار می کنن میان اینجا.
من: خانواده اسد بیش از پنجاه ساله که اونجا هستن . پدر و پسر . به قول تو هردو دیکتاتور. اما فقط در طی پنج سال اخیر آواره زیاد شده . به نظرت چرا؟
مرد جوان:
خوب چون دیکتاتوره ... مردمش رو می کشه.
من: خوب قبلا هم دیکتاتور بود ولی چرا حالا اونجا جنگ شده؟
مرد جوان:
به خاطر جنگ داخلی. به خاطر اینکه مردمش دموکراسی می خوان ولی اون قبول نمی کنه.
من: مردم سوریه این همه اسلحه داشتن که بتونن با ارتش سوریه وارد جنگ داخلی بشن؟
مرد جوان: خوب اسلحه بهشون دادن.
من: کی داده ؟ اونی که نیمی از سوریه رو با توپ و تفنگ گرفت داعش و النصره بودن نه مردم سوریه.
سئوال اینه کی به داعش و النصره توپ و تفنگ و موشک داد؟
مرد جوان: بازار اسلحه. پول داشتن خریدن.
من: بازار اسلحه متعلق به کدوم کشورها ست. پول از کجا داشتن؟
مرد جوان: مسلما آمریکا.
من: آمریکا و فرانسه .
مرد جوان: فرانسه به همه همه چیز می فروشه. یه منبع درآمده. صنعت اسلحه فرانسه خیلی پیشرفته است . منطقیه که یکی از منابع درآمد ما باشه.
من: پس خفه شه و به جای غر زدن درباره آواره ها به کشورت بگو دیگه اینقدر حرف از دمکراسی و حقوق بشر و مبارزه با تروریسم نزنه. می دونی کشورت در پله ی دوم صنعت تروریسم هست.
مرد جوان : تو برای چی اینجا موندی؟ برگرد کشورت.
من: اوه نه نه اصلن خیال برگشتن ندارم. اومدم آدم هایی مثل تو رو عصبانی و ناراحت کنم . می دونی عصبانی شدن خیلی خوبه . دردش می تونه آدم رو از خریت در بیاره و به فکر بندازه .... البته در مورد تو مطمئن نیستم!

۱۳۹۷ تیر ۳۱, یکشنبه

یکشنبه شپروتی و پرسش های فقهی!


سئوال:
یعنی شما میگین وقتی عمو جلال داره می گه :
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
اینجا باید تفسیر تعبیر به سبک آقای قرائتی کنیم که نه منظور عمو جلال از جامه ، جامه تن نیست و جامه لفظ است و فوق فوقش دیگه شمس می اومده پیژامه عمو جلال رو تا می زده ؟
بعد وقتی می گه :
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم ...
خوب داره می گه سرتاپای تنش همه جان شده دیگه ... تن وقتی جان می شه شامل شرع نمی شه دیگه ... می شه؟!
شرع، احکام ِ تنه نه جان.
تن که جان بشه حکمش چیز دیگه ست ... حکمش با خود ِ جانه که جانان شده و از عالم و آدم و فقه و فقیه رسته .... ناسلامتی پیش از ملاقات شمس ، عموجلال خودش فقیه شهر بوده .
من واقعا هیچ جوری نمی تونم اشعار عاشقانه ی مولوی رو از تن تهی کنم ... تنی که همه جان شده .... جان با جان درآمیزد به واسطه تنی که همه جان شده ... فرا و فارغ از حرف و صوت .
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
بی حرف و صوت و گفت چه باقی می ماند جز تن .... تنی که همه جان شده.

https://www.youtube.com/watch?v=nUkZ5E_80dg

۱۳۹۷ تیر ۳۰, شنبه

« تناقضات فرانسوی »

نقد نوا در مورد تیم ملی فرانسه  بامزه و نکته بینانه است.
اینکه رنگ سیاه تیم فرانسه بیشتر معرف سابقه استعماری این کشور هست تا انسان دوستیش.
نکته ظریفش درباره وجه مثبت آمریکا در پذیرش اصل و نسب مهاجرین در برابر فرانسه که اصرار و تاکید بر فرانسوی شدن مهاجرین داره درست و جالبه ولی انصاف حکم می کنه یه نکته دیگه رو هم دید.

اینکه مقایسه آمریکا و کانادا با اروپا در خصوص مسائل مهاجرین از اساس اشتباهه به یه دلیل ساده:
آمریکا بنیادش بر مهاجرت پی ریزی شده.
به عبارت ساده مقایسه کشوری که بر اساس مهاجرین ساخته شده با اروپایی که اساسش ساکنین محلی هستند مع الفارقه.
نمی شه انتظار پیامدها و در نتیجه راه حل های مشابه داشت.
مهاجرین اولیه آمریکا رفتن اونجا ساکنین محلی، سرخ پوست ها، رو اول خوب قلع و قمع کردن ... سرزمین رو از ساکنین محلی تهی کردن بعد هم یه مملکت ساختن.
با اکثریت سفید اروپایی و اقلیت آسیایی، ژاپن و چین.
تازه همین مهاجرین رفتن باز آفریقایی ها رو دزدیدن و به عنوان برده آوردن تو آمریکا.
یه مملکتی از بنیاد نو و متفاوت که بر اساس مهاجرت و البته دزدیدن آدم های آفریقا ساخته شد.
در حالیکه اروپا اساس فرهنگی خودش رو داشت که مهاجرین واردش شدن،
مهاجرینی که البته نمی شه انکار کرد که اکثریت شون منتج از روحیه ی استعماری فرانسه هستن.
با این همه برای من حساسیت ساکنین محلی فرانسوی برای حفظ اساس فرانسوی شون قابل درک و محترمه.
تلاش برای نگه داشتن اون خمیرمایه ی فرهنگی - سنتی فرانسوی در برابر سیل مهاجرین ، راه حل های متفاوت از آمریکا و کانادا می طلبه .
نمی شه اینقدر ساده و دم دستی یه مملکت رو دست انداخت که تو چرا مثل آمریکا و کانادا با مهاجرینت برخورد نمی کنی.
می دونین
شخصا تضادهای بسیار عمیق و بدون راه حلی در جامعه فرانسوی در خصوص مهاجرین می بینم که از سه خواسته و روحیه ی متناقض ناشی می شه:
1. هم می خوان باز و پذیرنده و انسانی باشن.
شعارش رو زیاد می دن: آزادی ، برابری ، برادری.
2. هم دست از روحیه ی مداخله و ناخونک زدنشون به کشورهای دیگه بر نمی دارن.
چه برادری وقتی می ری مملکت مردم رو روسرشون خراب می کنی و آواره شون می کنی به مملکت خودت ... برابری و برادری رو فقط برای داخل مملکت خودت تعریف کردی ؟!
3. هم می خوان خمیر مایه ی فرانسوی شون رو در برابر سیل مهاجرینی که خودشون مسبب شون بودن حفظ کنن.
برادر من هستی اما اول لازمه فرانسوی بشی تا من تو رو به برادری بپذیرم.
به عبارتی شرط لازم برادری ، فرانسوی شدنت هست. مثل من بشو!
من به این می گم تناقضات درونی فرانسوی.
سنگین تره اصلن شعار برادری ندی برادر من وقتی برادری رو فقط برای داخل خونه خودت تعریف کردی.
تو خونه خودت بمون ، دست از سر خونه بقیه بردار . برادری پیش کش. اینجوری خیلی خیلی بیشتر برای من قابل درک و محترمی تا وقتی هی حرف های گنده گنده ی برادری و برابری می زنی و اما دائم داری گند می زنی به عالم و آدم.
از آسیای شرقی تا شمال آفریقا و خاورمیانه.

https://www.youtube.com/watch?v=COD9hcTpGWQ

۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه

عضلات زنانه!

یکی از همکارهام زیبایی اندام کار می کنه ... از اینا که بازوهاشون مثل بادکنک قلمبه قلمبه است.
خیلی هم به بازوهاش مفتخره.
دیروز باید از روی یه داربست می گرفتیم و می رفتیم بالا .
من به سه شماره عینهو یه بچه میمون روی داربست ها پریدم و رفتم بالا.
اون اما همون پایین مونده بود و هی نگاه نگاه می کرد.
انگار داشت یه چیزی رو حساب کتاب می کرد.
با تعجب ازش پرسیدم:
چرا نمیای ؟
هیچی نگفت.
آخرش تو رودرواسی و خجالت از من سعی کرد از داربست بیاد بالا که وسط کار بین زمین و آسمون اون عضلات قلمبه ی باسنش بین میله ها گیر کرد .
یعنی مرده بودم از خنده.
تازه دوزاریم افتاد داشت چی رو تخمین می زد.
خیلی به روش نیاوردم ولی از اونا بود که جلوی من خیلی به سایز عضلاتش و قدرت بدنیش و اینا می نازید.
فقط یه فیگور بازو براش گرفتم و گفتم:
ظریف اما منعطف و فرز .
همه جا سایز به کار نمیاد.
می دونین،
تازه تو این کار دارم قابلیت های عضلات زنانه رو کشف می کنم.
در چار کلمه:
ظریف اما فرز و منعطف و مقاوم!

۱۳۹۷ تیر ۱۷, یکشنبه

« چشمهایش به رنگ فیروزه های نیشابور بود ... »

تحکم و جبروتی داشت طبیعی. 
نه از تکبر که از طبعی جدی .
زبانی کم گو اما سخت گزیده گو ... بی تکلف اما نکته بین.
گزیده گوییش به لطف سواد ادبی اش در عین برندگی، جذاب بود .
کلامش به سرنگ بیهوشی می مانست ، اولش سوزش سوزن ، آخرش بی حسی.
آدم منگ و بی حس می شد از چگالی حرفهایش.
کم حرف بود و برای شنیدن همان اندک باید حداقل شعوری در مخاطب می دید تا به شنیدن جمله ای مفتخرش کند.
در غیر اینصورت به نگاهی بسنده می کرد ... نگاهی که چشم دوختن در آن زهره شیر می خواست.
دیدارش همیشه برایم همراه با جاذبه و جذبه و تشویش بود.
خبر خاموشیش باور نکردنی بود ... چطور مرگ جرات کرده بود در چشمانش خیره شود؟ ... آیا مرگ را به جمله ای مفتخر کرده بود؟
کنجکاو بودم آخرین لحظه هایش را بدانم.
دخترش گفت:
دو روز بر تخت آرام و ساکت بود ... روز سوم آب خواست .
لیوان آب را گرفت و به تلخی نگاه کرد و به پوزخند ننوشید.
فقط گفت :
« گوارا ست ننوشیدن وهم . »
چشمهایش را بست و دیگر هرگز نگشود ... سه روز بعد پزشک آمد و گواهی فوت نوشت.
به دختر گفتم :
از مادرت می ترسیدم و در عین حال دوستش داشتم.
نشانی گورش را داد . قبرستانی در میان دره های بینالود .
گفت :
مادرم کاغذی برایت گذاشته است ... مهر و موم شده.
آمدی خبر کن به دستت برسانم.
این که گفت دلم فروریخت ... دل توی دلم نیست ... سخت کنجکاوم و بی تاب و در عین حال مضطرب ... زهره شیر می خواهد گشودن چنین کاغذی از چنان زنی.
زنی که به مسافران بینالود گیلاس می فروخت و کتاب دست نویس عطار هدیه می داد.
آه امان از نیشابور و دره های دیوانه ی بینالود.
سفری در پیش دارم .... بی شک بی بازگشت چه از نیشابور هیچگاه باز نتوان گشت از نیشابور فقط می توان دگرگونه گشت!
به یاد زنی که فقط دوبار دیدارش کردم.
زنی که بی تردید مصداقی بود از کیفیت ملاقات و نه کمیت دیدار .
بار اول میزبانم شد بر حسب اتفاق .
مسافر دره های سرسبز بینالود بودم ... شوخ و شنگ و سر به هوا .
گمان کردم زنی ساده و بیسواد و روستایی ست ... زیبا بود مثل گیلاس هایش.
دوست داشتم با زیبایی چهره اش وقت بیشتری بگذرانم ... گیلاس هایش را بهانه کردم.
پنداشتم با خرید جعبه ای به معیشتش کمک می کنم ... چه می دانستم جعبه های گیلاسش طعمه ای ست برای صید دیوانگان.
بار دوم نه بهانه گیلاس بود و نه سرسبزی دره ها ، شوق دیدارش بود بی هیچ حاشیه ای.
و او چه پذیرنده ... چه منتظر ... چه دلتنگ ... گویی از دلتنگی هزار ساله ای رهیده بود ...
و اکنون بار سوم ... ملاقت نه با نگاهش که با گورش ... شکایتی نیست از رفتن بی خبرش .... چه بی نیاز بودیم از یکدیگر در عین دلتنگی برای یکدیگر ...
https://www.youtube.com/watch?v=272Ax8frrxc

۱۳۹۷ تیر ۱۶, شنبه

از تورنتو تا مشهد!

دیشب یه دوستی که سال ها ساکن کانادا بود بهم زنگ زد.
اول فکر کردم از تورنتو زنگ می زنه بعد گفت دو ساله برگشته ایران.
ده ماه مشهده و یکی دو ماه می ره کانادا برای امور اداریش.
بهم می گفت:
صبا اینجا همه فکر می کنن من خولم برگشتم. 
هی ازم می پرسن چرا برگشتی و وقتی بهشون می گم اینجا تو همین مشهد خودمون راحت تر و خوشحال تر زندگی می کنم، هیچکی حرفم رو باور نمی کنه.
مهاجرت برای خیلی ها شده یه نقطه امید ... یه رویا و دوست ندارن رویا شون خراب بشه ... مثل خود من که فکر می کردم باید حتما برم کانادا تا زندگی رو پیدا کنم.
خوب راستش رو بخوای پیدا هم کردم اما نه اونطور که تصور می کردم.
زندگی در کانادا کمک کرد تا یه حباب شیشه ای ذهنی بشکنه .... به جای آنچه دوست دارم ببینم آنچه که هست رو ببینم.
هیچی در بیرون تغییر نکرد فقط من تغییر کردم !