جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۷ تیر ۱۷, یکشنبه

« چشمهایش به رنگ فیروزه های نیشابور بود ... »

تحکم و جبروتی داشت طبیعی. 
نه از تکبر که از طبعی جدی .
زبانی کم گو اما سخت گزیده گو ... بی تکلف اما نکته بین.
گزیده گوییش به لطف سواد ادبی اش در عین برندگی، جذاب بود .
کلامش به سرنگ بیهوشی می مانست ، اولش سوزش سوزن ، آخرش بی حسی.
آدم منگ و بی حس می شد از چگالی حرفهایش.
کم حرف بود و برای شنیدن همان اندک باید حداقل شعوری در مخاطب می دید تا به شنیدن جمله ای مفتخرش کند.
در غیر اینصورت به نگاهی بسنده می کرد ... نگاهی که چشم دوختن در آن زهره شیر می خواست.
دیدارش همیشه برایم همراه با جاذبه و جذبه و تشویش بود.
خبر خاموشیش باور نکردنی بود ... چطور مرگ جرات کرده بود در چشمانش خیره شود؟ ... آیا مرگ را به جمله ای مفتخر کرده بود؟
کنجکاو بودم آخرین لحظه هایش را بدانم.
دخترش گفت:
دو روز بر تخت آرام و ساکت بود ... روز سوم آب خواست .
لیوان آب را گرفت و به تلخی نگاه کرد و به پوزخند ننوشید.
فقط گفت :
« گوارا ست ننوشیدن وهم . »
چشمهایش را بست و دیگر هرگز نگشود ... سه روز بعد پزشک آمد و گواهی فوت نوشت.
به دختر گفتم :
از مادرت می ترسیدم و در عین حال دوستش داشتم.
نشانی گورش را داد . قبرستانی در میان دره های بینالود .
گفت :
مادرم کاغذی برایت گذاشته است ... مهر و موم شده.
آمدی خبر کن به دستت برسانم.
این که گفت دلم فروریخت ... دل توی دلم نیست ... سخت کنجکاوم و بی تاب و در عین حال مضطرب ... زهره شیر می خواهد گشودن چنین کاغذی از چنان زنی.
زنی که به مسافران بینالود گیلاس می فروخت و کتاب دست نویس عطار هدیه می داد.
آه امان از نیشابور و دره های دیوانه ی بینالود.
سفری در پیش دارم .... بی شک بی بازگشت چه از نیشابور هیچگاه باز نتوان گشت از نیشابور فقط می توان دگرگونه گشت!
به یاد زنی که فقط دوبار دیدارش کردم.
زنی که بی تردید مصداقی بود از کیفیت ملاقات و نه کمیت دیدار .
بار اول میزبانم شد بر حسب اتفاق .
مسافر دره های سرسبز بینالود بودم ... شوخ و شنگ و سر به هوا .
گمان کردم زنی ساده و بیسواد و روستایی ست ... زیبا بود مثل گیلاس هایش.
دوست داشتم با زیبایی چهره اش وقت بیشتری بگذرانم ... گیلاس هایش را بهانه کردم.
پنداشتم با خرید جعبه ای به معیشتش کمک می کنم ... چه می دانستم جعبه های گیلاسش طعمه ای ست برای صید دیوانگان.
بار دوم نه بهانه گیلاس بود و نه سرسبزی دره ها ، شوق دیدارش بود بی هیچ حاشیه ای.
و او چه پذیرنده ... چه منتظر ... چه دلتنگ ... گویی از دلتنگی هزار ساله ای رهیده بود ...
و اکنون بار سوم ... ملاقت نه با نگاهش که با گورش ... شکایتی نیست از رفتن بی خبرش .... چه بی نیاز بودیم از یکدیگر در عین دلتنگی برای یکدیگر ...
https://www.youtube.com/watch?v=272Ax8frrxc

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر