جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

بازی مدت هاست یک نفره شده است!

ما خام بودیم ... جوان و خام! 
خامی مان به خریت می زد از بس که نمی دانستیم.
از بس که کتاب نمی خواندیم الا برای لالایی قبل از خواب آن هم فقط با قسمت های اروتیکش ... اصلا از کتاب بیزار شده بودیم از بس که معلم با کتاب زده بود توی سرمان و از رویش جریمه داده بود و انگشت های مان را قلم کرده بود.
رمان ها برایمان نه راوی لایه های پنهان آدمیزاد که راوی لایه های پنهان رختخواب ها بود. بیچاره آن نویسنده هایی که من و تو خواننده رمان هایشان شده بودیم. 

در گذر زمان خامی مان به نخراشیدگی رسید و معصومیت جوانی مان به رذالت تجربه های معاش در میان سالی
. دو تا آدم گنده ی خر ِ خام که با بزرگتر شدن فقط سایز لباس گنده کردیم و مارک لباس هایمان را گران کردیم ... لابد برای پوشاندن نخراشیدگی های مان.
و درست وقتی که خامی و نخراشیدگی با مزه پول و قدرت خرید همراه شد حریص هم شدیم ... حریص و شقی برای پول گرفتن از دست مردم به هر قیمتی ... هر بهانه ای .... هر وعده ای و هیچ تعهدی!
دو تا خام ِ خر ِ نخراشیده ی شقی که دیگر هیچ مارک و برند و زرق و برقی هم نمی توانست صورت دلقک وارش را بپوشاند
.


آقای دکتر،
دست بردار! .... دست بردار از این بازی رقت انگیز ِ دلقک وار .... من مدت هاست ست از این بازی بیرون آمده ام. سکوت من به معنی نفهمیدن و ندیدن تو نیست ... سکوت من، آن لحظه ی ساکت ِ و ساکن ِ قبل از تهوع است!

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

خبر خوب

هرگز این حجم از خوشحالی و خوشبختی را در زندگیش تجربه نکرده بود.  از مطب دکتر که بیرون آمد احساس پرنده ای را داشت که درهای قفسش بالاخره گشوده شده بودند.  غروب بود هوا رو به تاریکی اما آفتاب زندگی او گویی تازه در آستانه طلوع. در گرگ و میش آن عصر پائیزی، بشارت روزهای روشن زندگیش را از دکتر دریافت کرده بود. همه چیز ناگهان برایش روشن شده بود. همه ی مهره های بهم ریخته زندگیش گویی به یک حرکت ردیف شده بودند.

سرطان پیشرفته بود و باید شیمی درمانی را شروع می کرد.
دکتر با احتیاط و نگرانی خبر را داده بود. مدتی صرف آماده کردن او برای دادن خبر نهایی کرده بود و احتمالا یک سلول وجودش هم نتوانسته بود حدس بزند که دارد بهترین خبر زندگی او را می دهد
.

از ابهام بیزار بود. چیزی که زندگی را برایش تلخ کرده بود همین ابهام نهفته درنهاد زندگی  بود. حالا اما تا وضوح و روشنایی مطلق فاصله چندانی نداشت
.  تلاشی نکرده بود به دکتر توضیح دهد که هرگز تن به هیچ درمانی نخواهد داد. در واقع خوشحال تر از آن بود که وقتش را با چک و چانه زدن با دکتر در چنان غروب زیبایی که آبستن روز روشن او بود، هدر دهد.
مسلما او کسی نبود که در برابر چنین شانس بزرگی در زندگیش تن به ابهام درمان هایی بدهد که هرگز نتیجه شان قطعی نبود.

قطعیت، مرگ بود .... در وقتی معلوم.

و این همه ی آن چیزی بود که مهره های بهم ریخته زندگیش را به چشم برهم زدنی ردیف کرده بود .... واضح و قطعی .... حالا می دانست کجا خواهد رفت، با چه کسانی خواهد بود و چه کار خواهد کرد .... ساعت ها و ثانیه های پیش رویش  به لطف دانستن وقت باقی مانده از زندگی، برایش واضح شده بودند .... و او عاشق وضوح بود حتی به قیمت خبر مرگش!

برای او،
در مرگ وضوح، قطعیت و روشنایی بود که هرگز در زندگی وجود نداشت
.

زندگی ماهیتا خالی از قطعیت و روشنایی بود و این آزار دهنده ترین وجه زندگی برای او بود.

خویشاوند گم شده من

اولین بار در راهروی دانشگاه دیدمش. از رو به رو می آمد و در خلال همان لحظه ی کوتاه گذر از کنار هم خط نگاهمان با هم تلاقی کرد. چشم در چشم هم ... خیره!
فقط چند ثانیه بود ... ظاهرا مثل انبوه ثانیه های دیگر که می آیند و می روند .... اما او مانده بود. نه فقط نگاهش و چشمهای آبی خیره اش بلکه طعم مطبوع یک تماس رازآلود .... یک لمس ... نه لمس تنش بلکه لمس آن فضایی که اطراف تنش بود.
ترم ها گذشتند در حالیکه امید من برای داشتن کلاسی با او هرگز محقق نشد. 
می دانستم اسمم را می داند. می دانستم عکس هایم را دیده است و تقریبا مطمئن بودم از اساتید دیگر در باره من شنیده است. همانطور که من درباره او از دیگران می پرسیدم .
اما در تمام این مدت همه ی تماس من با او محدود به همان لحظه های اتفاقی عبور از کنار هم، نگاه های خیره و طعم شگفت انگیز ِ لمس آن فضای جادویی ِ اطراف کالبدش باقی مانده است.

مدت هاست همه ی راه های من از راهرو A130 می گذرد. جایی که اغلب او از آن می گذرد. دیروز وقتی موقع عبور از کنارش، سرم را بر گرداندم و دیدم او هم سرش را برگردانده است، مطمئن شدم که باید برای نوئل با پست برایش نامه ای بفرستم. همراه با یک عکس. 
عکس خواهرم و نامه ای که در آن برایش از خواب ها و بیداری هایی بگویم که در آنها حضور دارد ... گاهی شبیه خواهرم .... گاهی شبیه خودش و گاهی شبیه هیچکس .... چون خویشاوندی گمشده که در خواب هایم فارسی حرف می زند و مرا «تو» خطاب می کند ، نه «شما» !

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

خرازی خیابان سناباد

گاهی از مغازه اش خرید می کردم. از سر اجبار. نزدیک ترین خرازی بود. 
و هر بار با احساسی از وحشت مغازه اش را ترک می کردم. تکرار هرگز باعث کاسته شدن از وحشتم نشده بود. حتی آن را تشدید می کرد. هر بار وحشت زده تر و گیج تر از قبل مغازه اش را ترک می کردم.
آن زمان جوان بیست و پنج - شش ساله ای به نظر می رسید. قیافه معمولی داشت. معمولی لباس می پوشید. صدایش آرام و خش دار بود. با اندکی ناله در لحنش. هیچ چیز خاصی نه در چهره اش بود ، نه در لباس پوشیدنش، نه در حرف زدنش و نه در رفتارش.

دوازده سیزده ساله بودم که برای اولین بار به محله ما آمد. مغازه کوچکی را خرید و در آن لوازم خرازی می فروخت. اسباب بازی هم داشت. قسمت خوب مغازه اش برای من همان اسباب بازی های پلاستیکیش بود . هفت تیر، ماشین، شمشیر، تیرکمان، توپ. هر روز در مسیر مدرسه از مقابل مغازه اش عبور می کردم و دقایقی از پشت ویترین اسباب بازی ها را نگاه می کردم. ماهی یکی دوبار قلکم را می شکستم و برای خرید اسباب بازی به مغازه اش می رفتم. اما از نگاه کردن به صورتش اجتناب می کردم. همیشه مثل یک قاب عکس، پشت پاچال مغازه اش بی حرکت نشسته بود و منتظر مشتری بود. از صبح، ساعت 9 تا ظهر ساعت 1 و عصر ها از ساعت 5 تا 8 شب.

خواهرش معلم علوم مدرسه راهنمایی ما بود. این را برحسب اتفاق فهمیدم وقتی معلم علوم داشت برای معلم دینی از سر و سامان دادن به زندگی برادرش می گفت. 
«خدمت سربازیش را تمام کرده است. مغازه از خودش دارد. برایش دنبال دختر می گردیم».
ازدواج کرد. بچه دار شد. موتور گازی خرید ..... و هر روز آنجا بود ... پشت پاچال مغازه اش . آرام مثل یک قاب عکس.
ما از آن محله رفتیم او اما هم آنجا ماند. مغازه های اطراف تغییر کردند او اما همان خرازی کوچک خیابان سناباد ماند.

پس از سالها دوباره گذرم به خیابان سناباد افتاد و او هنوز آنجا بود. با موهایی که جوگندمی شده بودند و صدایی که به ناله می مانست. 


دیدم که در تمام این سال ها او 
هر روز، هر ماه، هر سال آنجا بوده است ... مانده است. بی حرکت پشت پاچال مغازه اش با صدایی که آرام آرام ، آرام تر شده بود و صورتی که آرام آرام پیر تر . 
و این درست همان چیزی بود که مرا در سیزده سالگی وحشت زده کرده بود. درست مثل تیک تیک یک ساعت شماطه دار که اما شماطه اش خراب شده است.
ساعتی که انگار هیچ وقت هیجان هیچ زنگی را به صدا در نمی آورد .
یکنواخت و تکراری و دائمی!

شاعر شعر نوی عکاسی

بعضی ها فکر می کنند این یه عکسه که هر کسی می تونه بگیره.
بعضی ها فکر می کنند اعتبار این عکس از اعتبار نام عکاسشه.
شاید این اعتبار نام عکاس بود که باعث شد بهش نگاه کنم اما قطعا این خود عکس بود که  نفس من رو حبس کرد .... درست مثل شعری نو از فروغ .... و صد البته با برداشتی شخصی.
اصلن قدرت هنر در همینه که بتونه آینه ای مقابل ذهن و احساس قرار بده .... قدرت هنر در همینه که بتونه اشخاص رو به فکر و حس واداره ... هرچند شخصی.

به عکس خیره شدم و پیش از هر چیز خامی خودم رو دیدم در عکس هایی که گرفتم.
دیواری رو به ویرانی و زوال با شاخه هایی به ظاهر خشکیده در انتهای فصل زمستان .... می شه جوانه های کوچک شکوفه رو بر شاخه ها دید.
یک تضاد پیراسته و شاعرانه بین زول و آغاز ... بین رفتن و آمدن ... بین مرگ یکی و تولد دیگری.

«بدین سان است كه كسی می میرد و كسی می ماند،»
«فروغ»
عنوان عکس به اندازه تصویر زیبا و موجز است .... دیوار!
دیواری رو به زوال و شکوفه ای در آستانه روئیدن ... دیواری که در امتداد زمان فرو می ریزه و حیاتی که در امتداد زمان متولد می شه.
دیوار اگرچه معنای مانع رو در خودش مستتر داره اما این دیوار، امید و ادامه رو نمایش می ده ..... وقتی زوال خود امیده! ..... تضاد شاعرانه دیگری بین عنوان عکس و تبادر مفهومی عکس.
اگر در هر هنری شاعری وجود داشته باشه بی گمان عباس کیارستمی، شاعر شعر نوی عکاسی ست!
Wall par Abbas Kiarostami

۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

کلاسیک!

هو الباقی، کلاسیک!
مینیمال ها می آیند و می روند،، کلاسیک اما همچنان باقی ست.

غزاله علیزاده - زیبایی زوال، شکوه یاس

«گاهی از بسیاری تازگی و شگفتی است که نامی برای نامیدن نیست، گاه از شدت زوال و تباهی.»
(غزاله علیزاده)

جملاتش رو می خونم و با خودم فکر می کنم :
چقدر زوال زیباست وقتی به قلم او توصیف می شه .... چقدر سیاه برازنده است وقتی تن پوش او می شه ... چقدر یاسی که او ازش می گه باشکوهه وقتی امید چنین بی مایه شده .... لغوه زبان ها و نه جان ها !

جمله هاش رو می خونم و از یاس زیبا و باشکوهش مبهوت می شم .... وقتی جاها، جا به جا شده ... وقتی جاها نا به جا شده .... وقتی امید از عمق جان به لغوه زبان جا به جا شده ، یاس عمیق تر از امید و زوال زیبا تر از بقا می شه!

«زوال که آغاز می‌شود، رؤیاها راه به کابوس می‌برند، پای اعتماد بر گرده‌ی اطمینان فرود می‌آید و از ایمان، غباری می‌ماند سرگردانِ هوا که بر جای نمی‌نشیند. خواب‌ها تعبیر ندارند و درها نه بر پاشنه‌ی خویش، که بر گِرد خود می‌چرخند و راه‌ها به سامانی که باید، نمی‌رسند و حق، اگر هست، همین حیاتِ آخرالزمانی است، که نیست، برای آنان که هنوز بادهای مسمومِ مصرف و تخریب را می‌گذرانند.»


۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

کاترین اشتون

اگه این کتی جون گذاشت من به کارم برسم ... یعنی جیگرش با این مانتو - شلوار پوشیدن و رعایت پنهان موازین طرف مقابل!
یه شال هم بندازه رو سرش می شه عینهو یه خانم با درایت ایرانی که رعایت احوال   در و همساده به منظور حفظ مصالح عمومی حاج آقا و بچه ها - در اینجا حاج خانم ملکه و رعیت  مملکت انگلیس -  مهمتر از مطلوب ها و انتخاب های شخصیه.

خدایی اگه انگلیس از کمبود منابع طبیعی در رنجه عوضش غنی از استعدادهای سیاسی و سینمایی ست.
همیشه گفتم اگه از هر سه تا ایرانی، سه تا و نصفیشون عاشق و شاعرن از هر سه تا انگلیسی، سه تا و نود ونه صدم شون سیاستمدار و هنرپیشه هستن.

انگلیس، سرزمین پلتیک و اکتور!


۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

محمد جواد ظریف

به قول مادر جانم:
«محمد جواد، همه قندن تو نبات .»
پنج تا گرگ دورتا دورش،
یه مشت عتیقه ی راست روده که شاشیدن با دهنشون به هیکل ملت براشون آسونتر از مستراح رفتنه، پشت سرش. 
دو تا سگ هار بی آبرو - اسرائیل و عربستان- مدام در حال واق واق کردن تو دست و پاش،
یه تنه رفت و با لبخند حرف زد و کم نیاورد و کم نذاشت.

تحسین و سپاس آقای ظریف عزیز


ذهن


صدا زد : صبا! 
از جا پریدم .... دوباره صدا زد : صبا!
خواب از سرم پرید. لبه تخت نشستم و دوباره شنیدم که گفت:
صبا!
درست مثل اون وقتایی که برای خوردن چایی صدام می زد ... نه خیلی بلند، نه خیلی آروم ... با لحنی که اندکی سرزنش توش بود .... سرزنش از همیشه دیر کردن ... تاخیر داشتن ... چاییش رو سرد کردن و از دهن انداختن. 
تو تاریکی اتاق به شبح ِ شاخه درخت ها که به پنجره اتاقم افتاده خیره شدم و مبهوتم .... مبهوت از قدرت ذهن وقتی شبیه سازی می کنه ... خارج از کنترل ما.
می دونم که صدا منشائی بیرونی نداره. می دونم که هیچکس جز من اون صداها رو که مدام اسمم رو صدا می زنن نمی شنوه . می دونم اون شبح هایی که نصف شب آروم میان و پتو رو می کشن روم الان 5 هزار کیلومتر دور تر از من خوابن و شاید فقط تو خواب دارن برام چایی می ریزن و صدام می زنن.
اما من به همون وضوحی که فردا صدای استادم رو سر کلاس می شنوم، صدای خواهرم رو شنیدم و دست پدرم رو حس کردم.
ذهن چیز پیچیده ایه .... مخصوصا وقتی دوپاره می شه و پاره ای از اون از کنترل خودآگاه آدم خارج می شه.
با خودم دارم فکر می کنم شاید موسی هم همینجوری صدای خدا رو شنیده!

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

به مناسبت دربی آبی - قرمز

شعار روز به مناسبت دربی آبی - قرمز که فقط پول دارن وهای و هوی:

فقط سیاه جامگان ابومسلم .... مشکی رنگ عشقه!

حالا شما جوونین یادتون نمیاد اما این سیاه جامگان ما یه زمانی گربه سیاه همین آبی - قرمزها بود. یه اکبر آقا میثاقیان داشتیم مصداق خراسونی ِ سر آلکس کبیر. همچی تاکتیک می زد تو زمین که همه تکنینک های میلیونی آبی و قرمزها دور خودشون به رقص سماع می افتادن  . سوت پایان رو که داور می زد می موندن از کدوم در استادیوم خودشون رو بندازن بیرون از مقابل دیده ها محو بشن.

هی روزگار لاکردار،
گل بگیرن  دهن اون عتیقه های منبر نشینی رو که گیر دادن به اسم سیاه جامگان ما و ما رو اینجور به یه قول دو قول با دسته یکی ها انداختن.
یه چیز دیگه هم من باب یادآوری بگم.
این تیم ما جزو تیم های زحمتکش ِ تولید کننده بود، نه باشگاه های پولدار که بیشتر بنگاه معاملات املاک هستن تا باشگاه فوتبال.
بازیکن پرورش می داد . بازیکن خراب کن نبود. جوون های گم نام رو جذب می کرد تو زمین خاکی ازشون خداد داد عزیزی ، نیکبخت واحدی، آندرانیک تیموریان می ساخت تحویل جامعه می داد.
پول نداشتیم اما تا دلت بخواد غیرت داشتیم .... خدا شاهده.
حالا شما هی آبی - قرمز کن.

داداش من،
 اونی که تیم ملی رو تغذیه می کنه نه آبیه ، نه قرمز .... مشکیه، زرده ، سفیده .... ابومسلم ، فجر سپاسی ، ملوان بندر انزلی ... حالا هی شما باز بگو آبی - قرمز .
همی دیگه!

مطالعات تطبیقی 1 - قوانین مکانیک نیوتونی و ضرب المثل مشدی


 ضرب المثل ها معادل های مکانیکی دارند. به طور مثال:

1. «هر چقدر پول بدی ، هموقد آش موخوری.» این ضرب المثل معادل است با قانون اهرم و رابطه نیرو با ارتفاع جابه جایی E= F*d 
مطابق با ضرب المثل فوق می توان معادله فوق را به گونه زیر بیان کرد:
هر چقدر زور بزنی هموقد جا به جا موکونی

2. «ای حرفا بری فاطی تونبون نمشه» این ضرب المثل معادل است با قانون معادله اصطکاک و نیروی اولیه لازم برای حرکت یک جسم ساکن Ff=mFn که می شود آن را به صورت زیر بیان کرد:
ای زوری که شما دِری مِزنی چرخ هیچ خانه ای ر نمچرخونه و  ما دخترمان ر ِ به آدم بیکار نمدم.


3. «خانه نشینی بی بی از بی چادریه» معادل است با قانون دوم نیوتون F=ma که در آن m معادل بی بی است ، a معادل  از خانه
بیرون رفتن بی بی است و F معادل چادر بی بی  است.



۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

زاویه دید

خیلی خیال انگیزه .... این دفعه که این ویدیو رو دیدم ناگهان چیزی در ذهنم متبادر شد .... شاید که جهان هستی هم مقیاسی از این تصویره .... این در هم برهمی و بی معنایی که به نام هستی مقابل چشم ماست شاید از زاویه ای خاص و دقیق ، شکل و معنایی روشن و دقیق پیدا می کنه .... شاید که همه ی مسئله، پیدا کردن اون زاویه دید هست به هستی!

https://www.facebook.com/video.php?v=10152332912748246&fref=nf

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

انتظار

مدام منتظر بود ... منتظر کسی، روزی، واقعه ای که از راه 

برسد و راهی را مقابلش بگشاید.

 راهی که می گفت در آن شکفته می شود چون غنچه ای ... 

راهی که در آن رها می شود چون پروانه ای از پیله ای ... راهی 

که می گفت در آن پیدا می شود چون نوری در تاریکی!

و بالاخره آن روز آمد ... با مرگ و جاده سیاهی که در آن گام 

گذاشت و هرگز دیگر خبری از خود نداد.

ادیب المورخین

«مرد آنگاه آگاه شود که نوشتن گیرد.»
غنای محتوی همراه با پیراستگی کلام ِ ادیب المورخین ابوالفضل بیهقی. 

از خودم می پرسم:
چرا نوشتن می تواند یکی از موثرترین ابزارها در خودآگاهی باشد؟
به گمان من به خاطر سه ویژگی نهفته در ماهیت نوشتن:

1. تامل
2. بازتاب - از خود به خود -
3. ساختار

امنیت ِ فراق و وهم!


پریشب روی کانال آرته فیلم «خوراک مرغ و آلو» مرجان ساتراپی رو گذاشته بود. خدایی فیلم چشم نواز و مفرحیه که به دیدن دوباره می ارزید. اما چیزی که برام این دفعه جالب بود:
ایران خانم از اول فیلم تا آخر فیلم فقط آه کشید و اشک ریخت و سهمش از عشق فقط یه بوس بود و یه عالمه اشک!
و من با خودم فکر می کنم که اصلا شاید انتظار آدم ایرانی از عشق همینه. 
لذت دردناک ، ایزوله و اما امنی که فقط با فراق امکانش فراهم می شه .... یه لذت خیالی و حتی وهم گونه که ایزوله شدنش از واقعیت در واقع امن و امانش می کنه .
شاید که ما اصلا فراق رو دوست داریم چراکه در فراق به دنبال همون امنیتی هستیم که در وصال و  واقعیت کمتر پیدا می شه.


۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

همه ی آدم های آن زن!

در شهری که دوادزه میلیون جمعیت داشت، همه ی آدم های زندگی او سه  نفر بودند.

1. مردی که هر شب باید با یک شام خوشمزه آرام و راضی نگهش می داشت و هفته ای یک بار بنا به وظیفه کنارش می خوابید تا برای مراقبت از زندگی روزانه شان جانی داشته باشد.

2. مردی که چشمهایش را می بست و در آغوش خیالیش همه ی وظیفه های تکراریش را فراموش می کرد تا خودش هم برای باقی ماندن در روزمرگی جانی داشته باشد.


3.  دخترش .... که بی او نه زندگی معنا داشت و نه روزمرگی !

۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

مرگ یک هنرمند - بغض یک ملت بر سی سال محرومیت از هنر

برای دوستانی که زهر تلخ ِ کلام و کاریکاتورهایشان را باز بر سر این مردم محرومیت کشیده آوار کرده اند. بر این مردم سخت نگیرید چه به ایشان سخت گرفته شده است . بگذارید مرگ یک هنرمند روزنی شود برای فریاد محرومیت شان. بگذارید این بار بهانه مرده پرستی شان در ستایش هنر و هنرمند باشد. 
بگذارید بارگاه های یشان را اینبار بر خاک خواننده ها و هنرمندنشان بسازند . 
*****************
یکی از معدود متن های منصفانه ای که در واقعه مرگ مرتضی پاشایی خواندم:
« در کشوری که بعضی ها به خود اجازه می دهند شادی های متعارف مردم مانند کنسرت ها را لغو کنند یا به هم بریزند تا مردم کمتر معطوف به موسیقی شوند یا چهره های هنری در ورای سیاسیون قرار گیرند، اقبال گسترده مردم و مشخصاً نسل جوان به یک خواننده پاپ، بسیار معنی دار است و نشان می دهد برغم تمام هیاهوهای تبلیغاتی و برنامه های رسمی، زیر پوست جامعه اتفاقات مستقلی در جریان است که در نگاه اول دیده نمی شود ولی این "ندیدن دلیل بر نبودن نیست".»
http://www.asriran.com/…/2-%D9%86%DA%A9%D8%AA%D9%87-%D8%AF%…

عظمت فلسفه - زیبایی ادبیات

به این شعر - فلسفه یا فلسفه- شعر شاملو نگاه می کنم در حالیکه دو نیمکره ی مغزم به جان هم افتاده اند .... یکی از تخدیر ادبیات به شوق آمده ست و می خواهد تن دهد به رقص با افسون واژه ها و اما آن دیگری وسواسگونه و سخت گیر دست از شک نمی کشد ....  راه می بندد به سرخوشی با آوای ریتمیک واژه ها.

با خودم فکر می کنم:

در امتداد زمان آنچه از عظمت فلسفه باقی می ماند نهایتا

زیبایی ادبیات است چنانکه از انسان، تاریخ.


****************
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوه‌ی بی‌عار و دردی‌ست،
شاملو

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

او

قرارمان را در مترو پاریس گذاشته بودیم. ایستگاهی در حد فاصل مسیر من به خانه و مسیر او از فرودگاه. روز شلوغ و سختی را پشت سر گذاشته بودم. علی رغم خستگی اما همچنان شوق دیدنش را داشتم. بعد از ماه ها ارتباط تلفنی بالاخره  دیدار حضوری به واقعیت پیوسته بود.
ظاهرا او زودتر از من به ایستگاه رسیده بود. زنگ زد و گفت رسیده است و برای اطمینان از شناختن یکدیگر، نشان از رنگ و نوع لباسش را داد. از قطار پیاده شدم. و بعد از چند ثانیه شنیدم کسی از پشت سر بلند صدایم می زند.

ظاهرا خودش بود!
ظریف تر از آنچه بود که تصور می کردم و خوش لباس تر. 
با لبخندی بزرگ که صورتش را پر کرده بود. سبک و سرخوشانه و تند قدم بر می داشت.  چشمهایش برقی از شیطنت و معصومیت کودکانه را توامان داشت. از همان ثانیه اول شروع کرده بود به شوخی و سرخوشی، گویی سالهای سال بود که با هم دوست صمیمی هستیم.
چرخ تند و سبکی دورتا دورم زدم و بلافاصله  شروع کرد به تحسین پوشش و قیافه ام ، همراه با جزئیاتی که نشان از دقتش داشت. موقع حرف زدن دست هایش را با هیجان حرکت می داد. بی قیدیهایش به طور مطبوعی صمیمانه بود و نه گستاخانه.  در حرکاتش اغراقی نمایشی بود در خدمت حس طنزش، درست مثل یک کمدین!

کمی جا خورده بودم. انتظار نداشتم زنی که ساعت ها تلفنی با هم راجع به فلسفه ، ادبیات و شعر حرف زده بودیم تا این حد سرزنده و شوخ طبع باشد. گاهی چنان باعث قهقه ام می شد که احساس تشنج می کردم.

قیافه اش شبیه آدمی بود که ممکن است از هر جایی باشد. موهای کوتاه و صاف و قهوه ایش همراه با  اندام متوسط در کت و دامن ساده اما متناسبی که پوشیده بود می توانست  فرانسوی باشد و چشمهای قهوه ای و اندکی کشیده اش می توانست چینی، ژاپنی و حتی بومی ای از قبایل فراموش شده سرخ پوستی شمال آمریکا را تداعی کند.

تمام راه را حرف زد و خندید و سیگار کشید. رفتارهایش گاه به حد فیلم های کمدی، احمقانه و خنده دار به نظر می رسید.  یک ربع بود که ته سیگارش را  توی دستش نگه داشته بود تا سطل آشغالی پیدا کندموقع انداختنش درون سطل اما باد زد و ته سیگارش افتاد روی زمینی که قبلا پر بود از آشغال . با وسواس خم شد و از میان آشغالها ته سیگارش را دوباره برداشت و داخل سطل انداخت. بعد با کمی تامل زمین را نگاه نگاه کرد و دو تا ته سیگار دیگر را هم برداشت و انداخت توی سطل.  گمانم اگر رهایش می کردم تمام عصر را همانجا می ایستاد و ته سیگارهای اطراف سطل را جمع می کرد. دستش را گرفتم و کشیدم و گفتم:
نیامده ای اینجا که خیابان های پاریس را از ته سیگار پاکیزه کنی ، آمده ای که من را ببینی!

سر راه مدام پیشنهاد رفتن به کافه و نوشیدن قهوه می داد اما می دانستم که اگر بخواهم به پیشنهاد های او تن دهم هرگز به چیزی به نام برنامه ای که قبلا ریخته بودم نمی رسیدم.

اما عجیب ترین رفتار او در بدو ورود به خانه بود. وقتی  ساکش را گوشه سالن گذاشت. پیژامه اش را پوشید . جوراب هایش را نصفه و نیمه در آورد در حالیکه همچنان به سر انگشتهایش به طور خنده داری  آویزان بودند  و وقتی نگاه متعجب مرا دید، گفت : اینطوری هم پاهایم هوا می خورند و هم هیچوقت گمشان نمی کنم.  بعد بی هیچ تکلفی رفت و  پنجره اتاق خواب را باز کرد، گویی سال ها ساکن این خانه بوده است. روی تخت دراز کشید. پاهایش را از پنجره بیرون انداخت در حالیکه جوراب هایش  چون پرچمهایی نیمه اهتزاز از سر انگشتانش آویزان بودند. دوباره سیگاری روشن کرد. ساکت شده بود. خیره به آسمان بیرون.
از پشت سر  با حیرت نگاهش می کردم. هرگز چنین چیزی را برای اولین ملاقتمان تصور نکرده بودم. آن همه شوخی و خنده و سرخوشی حالا ناگهان ساکت شده بود. پس از سکوتی طولانی بدون آنکه سر برگرداند با صدایی حزین گفت:
«در ساختارهای جهان نمی گنجم .... و در این دردیست فرای توصیف


و دیدم که قطره اشکی از گوشه ی چشمش فروریخت.

آمیختگی و ادراک

آمیختگی مفهوم عمیقی ست. نه تنها در هنر بلکه پیش از هر چیز در مشاهده و ادراک.

 کمال ِ ادراک حاصل نمی شود جز با آمیختگی. از این منظر اروتیک احساسی ست اصیل - اگر بنا به

 وسواس ِ اعتقاد به نسبیت نگویم اصیل ترین احساس - که کمترین و سطحی ترین محل بروز آن در

روابط جنسی ست و عمیق ترین آن در مشاهده. 

به این جمله زیبا ی کامو در خصوص آمیختگی در هنر توجه کنید: 

« وایلد. 
او می خواست هنر را برتر از هر چیز قرار دهد. اما عظمت هنر در این نیست که بر فراز همه چیز به پرواز درآید. برعکس در این است که با همه چیز بیامیزد. وایلد سرانجام به لطف رنج این را درک کرد.»

آلبر کامو - یاد داشت ها - جلد سوم 

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

کنش - واکنش!

خوشا جسارت کنش ... در این ترافیک انتظار برای واکنش !

طعم زمان!

تو کوچه های باریک و قدیمی نانت ، خسته و از نفس افتاده راه می رفتم در حالیکه دلم براشون تنگ بود! .... به وضوح روزهایی رو می دیدم که دلم برای این کوچه ها و ریتم آرام و لالایی گونه زندگی های جاری درشون تنگ شده .

می دونین، 
عجیبه اما به نظر می رسه خیلی وقت ها طعم زمان در وقتی غیر از خودش به تمامی درک می شه .... مثل این روز نیمه آفتابی - تیمه بارانی نانت ... که در قدیمی ترین کوچه هاش سپری شد.




۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

دین ستیزی یا پویایی دینی (در اسلام)؟

متن جالبی خوندم از محمود شبستری در نقد قصاص با استناد به خود قرآن .
نقد محمود شبستری البته خواندنی ست اما در خلال خواندن آن برای
من نکته حاشیه ای دیگری هم روشن شد و آن اینکه :

بدترین و پرهزینه ترین راه برای بهبود وضعیت  جامعه ای که در آن مذهب با تارو پود بخش قابل توجهی از جمعیتش پیوند خورده، تفکر خطرناک تیشه به ریشه زدن به اصل مذهب و سعی در نابودی آن است.  کاری که بسیاری از مخالفان و نارضیان داخل و خارج از ایران با ندیده گرفتن واقعیت مردم ایران در پیش گرفته اند. چرا که علی رغم شعارهای عقل محور، دموکراسی و آزادی بیانی که این گروه ها می دهند عملا همان شیوه فکری حذف گرا و جزم اندیش نظامی را در پیش گرفته اند که ظاهرا منتقد آن هستند.
نادیده گرفتن باورهای بخش بزرگی از جامعه ایران.

کاربردی ترین روش اما تلاش در نقد و اصلاح مذهب از دل خود مذهب است. روشی که زنده یاد احمد قابل،کاظمینی بروجردی، سروش و محمود شبستری با تکیه بر دانش مذهبی خود در آن می کوشند
. 
این تلاش ها در تغییر و اصلاح باورهای جمعیت مذهبی ایران موثرتر از صداهایی است که گستاخانه به خود اجازه می دهند باورهای جمعیت انبوهی را به سخره بگیرند. آن هم با ماسک عقل و اندیشه و دموکراسی. چرا که دین ستیزی معنایی جز حذف ناگهانی و نادیده گرفتن بخشی بزرگ از جامعه ندارد. تناقضی آشکار با عقل، انصاف و دموکراسی.
موثرترین نقدها، نقدی ست که از دل هر موضوع و با اشراف کامل بر آن موضوع حاصل می شوند.

نقد دین با خود دین!
چنانکه مصداقی از تاثیرگذاری پویایی دینی در قیاس با دین ستیزی را می توان در مذهب کاتولیک و رویکردهای به روز پاپ فرانسیس در مقایسه با دین ستیزی های داوکینز مشاهده کرد.
از متن محمود شبستری :
«اگر متون قصاص در زندگی اجتماعی قبیله‌ای مخاطبان پیامبر اسلام که در آن حفظ حق انتقام کشیدن، عدالت به شمار می‌آمد، متون آمرانه تلقی می‌شدند همان متون و امثال آنها، امروز برای ما که زندگی اجتماعی جدیدی داریم متون تاریخی گشته اند.»


لینک کامل متن محمود شبستری:
http://www.rahesabz.net/story/87422/

لینک متنی که درباره نقد قصاص قبلا در همین وبلاگ نوشته ام:
http://sabasaad7.blogspot.com/2013/11/blog-post_27.html

لینک متنی در باره پاپ فرانسیس و داوکینز:
http://sabasaad7.blogspot.fr/2014/02/blog-post_9.html


۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

تاریک ترین راه ها - سنت ژانی

وبلاگم رو امروز چک کردم، دیدم متن قبلی ناقص ذخیره شده بود. دوباره می ذارمش شاید حوصله داشته باشید.
**************************
تابلویی کنار جاده ورود به بیو -
Baillou - را نشان می دهد.
اولین چیزی که از آبادی دیده می شود ناقوس یک کلیسای قدیمی سبک رمن است. آبادی بیو در واقع چند خانه است در حول پیچ تندی که یک سویش کلیساست و سوی دیگرش شهرداری.
شنبه است و شهرداری درهایش بسته اما تابلوی راهنمای داخل محوطه به خوبی نقشه منطقه را نشان می دهد. روی نقشه مهمترین بناهای آبادی علامت گذاری شده است. از جمله بنای یادبود سنت ژانی - Sainte Janie - یا همان ملک جان نعمتی.
شیب تند راهی بسیار باریک را پیش می گیرم و ناگهان در حاشیه جاده ای خلوت و زیبا بنا را می بینم. مقبره در وسط محوطه ای بزرگ واقع شده است که با نرده محافظت می شود. در بسته است اما در دو سوی در، تابلوهایی با خط تایپ شده و مرتب و تمیز برنامه بازدید از مقبره را نوشته است. شماره تلفنی هم برای گرفتن وقت برای بازدید های گروهی داده شده است. همه چیز مرتب و به قاعده و روشن است. برایم جالب است که در روستایی به این کوچکی برای حفاظت از این مقبره  ساختار و سازمان وجود دارد.

تمایلی برای رفتن به درون مقبره ندارم . نمای مقبره و جمله های نوشته شده از ملک جان برایم جان این سفر است.
«عمر بشر كوتاه نیست، ولی وقت بشر موقت است.»
«انسان واقعی کسی ست که از شادکامیهای دیگران شاد می شود و در اندوه دیگری شریک.»
جمله ها ساده هستند و برای خواندن آسان اما برای زندگی کردن چطور؟
با خودم فکر می کنم ،
زندگی کردن ِ چنین جملاتی نیاز به چیزی به مراتب وسیع تر و عمیق تر از انتخاب دارد. چنین جملاتی را نمی توان با خواندن و تصمیم گرفتن برای به کار بستن، زندگی کرد. چنین جملاتی خود در واقع عصاره و نتیجه زندگی هستند.
شاد شدن در شادیهای دیگران، قابلیتی ست درونی که از خلال خود زندگی حاصل می شود. زندگی ای که در آن به آگاهی و شناخت توجه  پیوسته شود. مراقبه  برای رسیدن از ناخودآگاه به خودآگاه .... پیوسته و ظریف!

بنای مقبره و پوشش ملک جان هم چشم هایم را گرفته است. تخصص معماری ندارم اما در اولین نظر، رنگ ساده سفید همراه با علامت های طلایی رنگ ، فرم هرمی گنبد و تقارن گوشه دار مقبره، معماری ایرانی  قبل از اسلام  را در ذهنم متبادر کرد.  مقبره دانیال نبی در شوش و کوروش در تخت جمشید.
پوشش و کلاه ساده و سفید ملک جان هم به نظرم شبیه موبدهای زرتشتی ست.
چیز زیادی از اعتقاد و آئینش نمی دانم و راستش برایم جالب هم نیست.
مهمتر از اسم و عنوان مذاهب و کیش ها برای من جمله هاست.
جمله های ملک جان بر جانم نشست.

برمی گردم . دوباره به جاده.
اما این بار بیشتر از جاده های پیش رو جاده های پشت سر را می بینم. مروری ناخودآگاه و دوباره از آنچه در این سفر گذراندم.

سفری که با تصمیمی ناگهانی شروع شد.
شبی که ترسیدم و فهمیدم علی رغم فشارهایی که گاه مرا به مرزهای افسردگی می برد چقدر هنوز زنده هستم.
گویی اصالت ترس را برای اولین بار در زندگیم فهم کردم.
دیدم که  ترس احساسی اصیل است و قسم می خورم درمانی کارا برای افسردگی .
صبحی که در روشنایی مطبوع روز می راندم و در انواع جاده ها، انواع آدم ها را می دیدم و انتخاب هایشان را .
کنار جاده توقف می کردم و فارغ از نگرانی ها نجس و پاکی ، بهداشتی و غیر بهداشتی،  تنم را به تحمل فشارهای بیهوده مجبور نمی کردم و افسوس می خوردم برای عمری که ذهنم در گره های کور نجس و پاکی و وسواس بهداشت ، چشمهایم را از مشاهده پیرامونم محروم کرده بودن.


می رفتم و خوشحال بودم که وقتی کوتاه را به عمری دوباره سپری کردم.