جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

حکایت روز از قریه ورسای


من عاشق حیوانات هستم الخصوص نوع حلال گوشت کباب شده اشان.
اصلا بدون گوشت قرمز کبابی دچار پریشان حالی می شوم.
دوست ورسای نشین اما حسابی فرانسوی شده است، قورمه سبزی را هم با مرغ و ماهی درست می کند. امروز متوجه شدم کمبود گوشت قرمز دارد دچار یاس فلسفی ام می کند.
از عزیز آدرس کباب ترکی پرسیدم.
با پوزخند عاقل اندر سفیه گفت:
اینجا درسته که اسمش قریه ورسای هست اما مثل دله دهات نانت نیست.
این گفت و دل ما سخت به آشوب افتاد که بی کباب ترکی و عربی چه کنم این چند روز.

تنها زدم به خیابان سیگاری دود کنم، احساس کردم در هوا رایحه ای از کباب به مشام می رسد، بسان سگ تازی که بوی شکار به مشامش خورده باشد عطر گوشت را پی گرفتم و یک کوچه بالاتر کاشف مغازه کباب ترکی شدم در همسایگی کاخ لویی. مغازه لبریز از مشتری بود از چهار سوی عالم به لطف انصاف و کیفیت خوب و قیمتی استثنایی.

حکایت را برای عزیز گفتم باورش نمی شد که چطور به نیم روزی کاشف کباب ترکی شدم در محله اعیان نشین ورسای که گویا در آن کباب ترکی خوردن خبط و خطایی ست دون شان حریم ِ کاخ لویی.

و اما از همه ی این حکایت دانستیم که :
به راستی جوینده یابنده است.
پس ای پسر هشدار که عمر عزیز به یافتن چه چیز می گذاری، کباب و شکم یا کتاب و کلمه و کله!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر