جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ تیر ۲۶, دوشنبه

«تو» یی که من بود!

یه عزیزی پرسیده .
« یعنی واقعا ممکنه آدم اینگونه عاشق بشه یا همش شعره؟ »
از من بپرسین می گم:
بله ممکنه ... همه ی شعرها ، همه ی قصه ها ریشه ای در واقعیت داره.
حتی « دکتر جکیل و مستر هاید» ، حتی « دکتر فاستوس» ، حتی قصه « فریدون و ضحاک» .... حتی قصه های کتاب مقدس ... یونس و ایوب و نوح و داوود ...
قصه عشق از همه شگفت تر.
مثل صاعقه از جایی که گمونش رو نمی کنی فرود میاد ... همه چیز رو کن فیکون می کنه ... می میری و زنده می شی ... یه چیز دیگه می شی ... اما از همه شگفت انگیزتر سرانجامشه ...
همه ی اون «تو» ، خود ِ تو بودی!
توصیفش بیش از این خارج از توان کلامیم هست.

مصراع آخر به قدر توان ِ کلام، کفایت است.

« دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود ... »
**********************************
من عاشق چشمت شدم
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود وُ نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن‌دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی وُ نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش‌تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر