جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

توم

همسایه جدیدم یه پسر جوان فرانسوی هست.
بیست ساله.
از شهر کوچکی در غرب فرانسه .
پر از انرژی جوانی، سرزندگی و هیجان هست.
خیلی زود صمیمی شد.
بی تکلف هست.
گاهی میاد با هم قهوه می خوریم و سیگار می کشیم و گپ می زنیم.
از ری و روم.

خوب راستش هیچوقت در زندگیم  یک پسر جوان در این سن و سال خیلی برام جالب نبود چون فکر می کردم چیز زیادی برای گفتگو باهشون ندارم.
اما اون با خودش چیز جدیدی رو آورده.
تصورم این بود که پسرها در این سن و سال قدری خودخواه و خشن هستند.
برام جالبه که پشت این ظاهر ورزشکار و پر هیجانش تا این حد عاطفی هست.

عکس خواهرش رو روی موبایل بهم نشون داد و گفت:
من عاشق خواهرم هستم.
خواهرم افتخار زندگیم هست ولی هیچکس اینو نمی دونه ... یا شاید باور نمی کنه.
آخه  اون یه خورده جدی هست و دوست داشتن رو نشون نمی ده.

بعد تعریف کرد که چقدر خواهرش باهوش و با استعداد هست و برخلاف اون همیشه در تحصیل شاگرد ممتاز بوده و حالا هم در یک امتحان مهم نمره ی ممتازی گرفته .
گفت خودش هیچ وقت اهل درس نبوده و این همیشه باعث ناراحتی پدر و مادرش بوده.
تا پارسال که باید امتحان دیپلم رو می داده و شروع می کنه به درس خوندن.
می گفت هیچکس باور نمی کرد من بتونم دیپلمم رو بگیرم.
اما گرفتم.
و هیچکس هیچی بهم نگفت.
(پیدا بود که از دیده نشدن این موفقیت تحصیلی توسط خونوادش دلخور بود.)

می گفت:
همش با پدر و مادرم بحث و جنجال داشتم.
تا تصمیم گرفتم بیام نانت.
پدرم اولش مخالف بود اما بالاخره قبول کرد.
جالبه الان که اینجا هستم هر روز مادرم بهم زنگ می زنه و احوالم رو می پرسه . تو خونه خودمون همش دعوا داشتیم.

هربار میاد به اتاقم یادی از خواهر و مادرش می کنه.
امروز بهم گفت:
اه مامان من هم یه بالش عین مال تو داره.
دیروز گفت:
چقدر اینجا احساس خوب و  راحتی می کنم.
کاش می تونستم با مامانم هم اینقدر راحت حرف بزنم!
بدون نگرانی از سرزنش شدن جلوش سیگار بکشم و باهش گپ بزنم.

وقتی اینها رو می گه با خودم فکر می کردم چقدر خوب بود اگه به جای من مادر و خواهرش شنونده این حرف ها بودند.
پشت این صورت های گاه سرد، گاه خشن و پرخاشگر چقدر عاطفه و مهر مسکوت مونده .
چقدر محبت  در سکوت داره سرخورده می شه.
بیخودی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر