جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

در آستانه ی فصلی نو


خوابم برده بود با صدای دیوانه وار بوق و جیغ و موسیقی از خواب پریدم. از پنجره نگاه کردم دیدم عروس کشونه ... ماشین عروس رو باز بود ... قیافه هاشون همه شبیه باب مارلی.
البته عروس نه تنها گریه نمی کرد بلکه از همه  بلندتر هم می خندید!
حالا خوابم نمی بره ... کلافه ام اما عوضش فهمیدم این سر و صداهای  موقع عروسی خاص ایران نیست .... گمونم وقتی برگردم ایران آسونتر بتونم با این چیزا کنار بیام ... اروپای عاقل ِ بی نقص در برابر چشمهام لحظه به لحظه می شکنه درست مثل قلب های شکسته عشاق ... مثل باورهای ترک خورده مومنان .... مثل استدلال های شکست خورده فلاسفه ....
زمین ترک می خوره و در انتهای تشنه ترین فصل ناگهان فصلی نو آغاز می شه .... و آخرین نقطه دایره رو کامل می کنه!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر