جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

عشق ایرانی ، گوش فرانسوی



مکان: کلاس ادبیات فرانسه – دانشگاه نانت
زمان : نیم ساعت پایانی کلاس

استاد ورقه های تصحیح شده امتحان قبلی را توزیع می کند. نمره من طبق معمول یکی از بدترین نمره های کلاس است. این بار پنج روی بیست! حالم خوب نیست. همیشه در بحث های سر کلاس فعال هستم اما در امتحانات کتبی بدترین نمره ها را می گیریم. . سر در نمی آورم چرا!

این بار استاد فرصتی می دهد تا روی سئوال ها و پاسخ هایمان  بحث کنیم. موضوع امتحان متن کوتاهی از کامو ست درباره یک رابطه ی به ظاهر عاشقانه بین یک مرد خارجی - الجزایری - و یک زن فرانسوی  که از مرد درخواست ازدواج دارد. بر اساس متدلوژی و آنالیز انجام شده باید به این نتیجه می رسیدیم که زن عاشق هست و مرد خارجی نگاهی سرد و بی روح  و ماشینی به رابطه انسانی دارد.
در نگاه من اما همه چیز  وارونه است !

از فرصت داده شده استفاده می  کنم  و عشق را از  زاویه ای دیگر تشریح می کنم . از زاویه دید خودم . یک خارجی در کلاس ادبیات فرانسه! برای من کاراکتر مرد ساده و صادق و طبیعی ست. او صریحا می گوید که عاشق زن نیست و در این حرفش اگرچه عشقی نیست اما ارزش صداقت همچنان وجود دارد .
 ارزش طبیعی بودن!
زن اما مدام از عشق حرف می زند و بلافاصله از ازدواج!  او به مرد شوق دارد و شوق فقط بخشی از عشق است.  اشتباه زن این است که می خواهد شادکامی عشق را با ازدواج برای خودش پیوسته و تضمین کند حال آنکه عشق ترکیبی منحصر به فرد از لذت و درد ست و تلاش برای تصفیه ی عشق از درد آن  را راکد و روزمره می کند.
رو به کلاس با شور و حرارت تکرار می کنم :

عشق ترکیبی طبیعی و منحصر به فرد از لذت و درد ست درست مثل شب و روز ... مثل درد و دوا ... مثل تز و آنتی تز .... و  دقیقا به همین دلیل است که عشق خلاق و کنشگرست. عشق بزرگترین و طبیعی ترین پدیده در هستی انسانی ست چرا که ترکیبی توامان از درد و خوشی ست.  و این  اشتباه بزرگی ست که با تعاریف و ساختارهایی  چون ازدواج یا مذهب در صدد تضمین یا تطهیر عشق بود !
عظمت عشق به لحظه به لحظه بودن آن است.
 
استاد ساکت است و با دقت گوش می کند و من این فرصت را پیدا کرده ام که همه ی آن انباشت ِ حیرت و حس ِ وارونگی ام را در این کلاس تشریح کنم. پاسخ های من در امتحان ها وارونه و ظاهرا نادرست بودند اما به هر صورت  برایشان دلایلی داشتم که حالا برای تشریحشان فرصتی پیدا کرده بودم. فرصتی که داشت ناگهان و به سرعت نمره هایم را از زیر 10 بالا می کشید!  

کلاس تمام شد و درست همان لحظه  تصمیم گرفتم به استاد کتاب "بوف کور" را هدیه بدهم تا با  ادبیات فارسی  آشنا شود.  تمایل زیادی داشتم تا اندکی از تجربه خودم، به عنوان  یک خارجی که به جهان از زاویه ای دیگر نگاه می کند،  را با او سهیم کنم. بوف کور محبوبترین رمان فارسی برای من نیست اما به خاطر ترجمه خوبش به فرانسه و همچنین تاثیر عمیق هدایت از ادبیات کلاسیک و به خصوص خیام  انتخابش کردم.
کتاب را  با این جمله  تقدیمش کردم :
دیدن یا ندیدن ، مسئله این است!
بودنی بی دیدن ، هستن ی چون هستی  سنگ!
و خدای من ! لحظه ای رهیده از بند زمان خلق می شود.
از آن لحظه های کوتاه اما  عمیق که سکوت و نگاه از هر جمله ای گویا تر اند .... مملو از قدر شناسی و احترام.  هدیه مرا با هدیه ای پاسخ می دهد ... یک اسم .... امین مالوف!
و اضافه می کند : مطمئن هستم نوشته های مالوف  برای تو که از ایران، سرزمین خورشید و  مهر آمده ای ، جالب خواهد بود. چرا که او شناخت عمیقی از آئین مهر ایرانی دارد.
و راست می گوید!

۴ نظر:

  1. سلام صبا جان،

    همین امروز با وبلاگت آشنا شدم. نوشته‌هات خیلی‌ دلنشین و زیبا هستن و همینطور عکس‌های که گرفتی‌. لطفا به خلق این زیبائی‌ها ادامه بده، شاید (شاید!) که یه روزی نسبت زشتی‌ها به زیبا یی‌ها توی این دنیا کمتر بشه...

    شاد و پویا باشی‌

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام ... خوشالم کردین با این پیام پر مهرتون ... دلگرمی دادن هنریست زندگی بخش
      ادامه می دم و امیدوارم قدر وقتی رو که در این خانه مجازی می ذارید بتونم به جا بیارم

      حذف
  2. تلاش برای تصفیه ی عشق از درد آن را راکد و روزمره می کند.
    خیلی حکیمانه است این جمله!!!
    افرین...

    پاسخحذف