جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ مرداد ۲۶, پنجشنبه

تنگ ترین کوچه ها!

وقتی به فرانسه سفر می کنید برای دیدن مکان های تاریخی، شگفت زده شدن از طبیعتی متنوع و لذت بردن از معماری نیاززیادی به برنامه ریزی ندارین.
کافیه ماشین تون رو روشن کنید و بزنید به جاده .... وقت براتون نمی ذاره .
قدم به قدم جلوه گری می کنه.
در واقع باید مواظب باشین از برنامه اصلی تون عقب نیفتین.
دیروز به خودم استراحت دادم.
بدون جستجو روی اینترنت زدم به جاده و مطمئن بودم اون، فرانسه، خودش ، خودش رو بهم نشون می ده.
هنوز پنج دقیقه هم از هتل دور نشده بودم که یهو کار خودش رو کرد.
کنار جاده روی یه کوه مجسمه ای بزرگ و سفید دستش رو به طرفم دراز کرده بود و انگار داشت می گفت:
کوکو صبا .... بیا از این طرف!
زدم به جاده فرعی.
جاده باریک و کوهستانی بود با شیب های تند.
رسیدم به یه شهر کوچک ، قدیمی با ساختار پله ای.
خونه ها مثل ماسوله خودمون طبقه طبقه روی هم بودن.
هیجان رسیدن به مجسمه به جونم افتاده بود .... می خواستم هرچه زودتر برسم بهش اما شهر به اندازه مجسمه جذاب و اغواگرا بود.
چند دقیقه ای تو کوچه های تنگ و پر نشیب و فرازش پرسه زدم و نفس خودم رو بریدم.
به سه تا خانم مسن رسیدم . ازشون پرسیدم چطور می شه به مجسمه رسید.
با خوش رویی خاص مردمان روستایی راهنماییم کردن.
می خواستم به مجسمه برسم اما در میانه ی راه جاذبه ای دیگه اغواگرانه توجهم رو به خودش جلب کرد.
غارهای تراشیده شده در دل کوه .
پیدا بود که کار آدمیزاده.
برای رسیدن بهش اما راه رو پیدا نمی کردم.
از رهگذری مسن پرسیدم چطور می شه رفت اونجا.
کوره راهی پوشیده شده از گیاه رو نشون داد وگفت از اینجا برو بالا ... راهش رو بستن ... قفل و زنجیر کردن اما می تونی از روی در بپری خیلی سخت نیست.
با خودم فکر کردم چرا که نه!
تا اینجا اومدم یه در که روش هم یه تابلوی لوس گذاشتن و نوشتن خطر ریزش کوه نباید مانع دیدن یه همچین چیز جالبی بشه.
به کوره راه زدم ... خورشید در حال غروب بود .... به در که رسیدم فهمیدم پریدن از روش به اون سادگی ها هم نیست ، اون هم با مچ پای پیچ خورده من و کفش هایی که بیشتر مناسب مهمونی شب بود تا کوه نوردی.
کفش هام رو در آوردم و از در پریدم اونور .... اما اعتراف می کنم که دیگه داشتم کم کم می ترسیدم.
دم غروب بود .. کوره راه پر از درخت و خار و گیاهان وحشی بلند که زیرشون معلوم نبود چه جک و جونورهایی زندگی می کنن.
شنیده بودم در فرانسه مارهای زهر داری هم هست .
خورشیدی در حال غروب ... کوره راهی پر از خار پیش رو، پاهای برهنه و تصور مارهای زهر دار .... بله دیگه راستی راستی می ترسیدم.
اما یه حس سمج دست از سرم بر نمی داشت.
هی می گفت ... برو ... برو ... دیگه چیزی نمونده ... حیفه تا اینجا اومدی و تو غارها نری.
بالاخره رسیدم به غارها.
روی تابلویی نوشته بودن در قرون وسطا مردم برای در امان بودن از دشمن به این غارها میومدن و توش پناه می گرفتن و زندگی می کردن.
رفتم تو غارها ... تصور اینکه پانصد سال پیش مردمانی اینجا رو کندن و توش نفس کشیدن حسی اثیری بهم داده بود.
داشتم از زمین و زمان کنده می شدم و دوباره می رفتم به اون حالت خلسه و شپروتی که گاه گاهی عارضم می شه ... مخصوصا در مکان های قدیمی.
به خودم نهیب زدم ... گفتم :
صبا عاقل باش ... تا هم اینجا بسه ... برگرد ... همینو کم داریم که یه همچین جای خلوتی که صدات به هیچکس نمی رسه، شپروتی هم بشی و کار دست خودت بدی.
سرتون رو درد نیارم .... از غارها اومدم بیرون.
از کمرکش کوه میانبر زدم به سمت مجسمه .
مجسمه رو سال 1863
ساخته بودن ... اسم مجسمه رو هم « باکره ی ما » گذاشتن.
توش پر از شمع و سنگ های یادبود نذری بود.
کنارش هم یه توپ جنگی زنگ زده مربوط به جنگ جهانی اول.
مجسمه گویی بهانه ای بود برای چشم اندازی زیبا و نفس گیر از منطقه 
Puy-de-Dôme
سکوت ، خلوت و صدای ریتمیک زنگوله گله های گوسفند از دور دست دوباره داشت شپروتیم می کرد.
و من دوباره به خودم نهیب زدم:
نه! نه ایتجا ، نه حالا ... برگرد.
در راه برگشت چون برگشت بود، حس ِ اطمینان بر حس هیجان غالب بود.
از تمشک های وحشی می خوردم و سلانه سلانه پایین میومدم که به در یک قبرستون رسیدم.
با خودم فکر کردم چه نقطه پایان مطبوعی برای این سفر کوتاه و هیجان انگیز.
مگه می شد تا اینجا اومد و به مردگان این شهر سلامی نکرد!
دقایقی بین سنگ قبرها قدم زدم .
هوای کوهستان ... طعم تمشک وحشی ... صدای زنگوله گله گوسفندها .... و گاه صدای جیغ پرنده ای .... جیرجیرکی ... پارس سگی .... زوزه ی ِ موتوری از دور دست ها .... عطر ِ آتش و دود و کباب از روستا یی که حالا نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک .... و من اینجا! 
در میانه ی مرگ و زندگی ... در میان مردگانی که در بطن ریتم ِ آرام زندگی ، اینجا آرمیده بودند.
صدایی باز توی سرم زمزمه کرد :
ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون,
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا ...
و شعر چه سریع تعبیر شد.
در راه برگشت .... در کوچه های روستا، یکی از اون خانم ها ی مسن رو دوباره دیدم.
دو تا سطل پر از آلو و گوجه فرنگی دستش بود.
پرسید:
موفق شدید مجسمه رو از نزدیک ببینید؟
گفتم : بله ... خیلی خوشالم امروز اینجا اومدم و این روستا رو ملاقات کردم!
هنوز چند ثانیه از خداحافظی مون نگذشته بود که از پشت سر دوباره صدام زدم.
با مهربونی گفت :
شاید آلو و گوجه فرنگی دوست داشته باشید و بعد چندتا بهم داد. گفت از باغ خودش چیده.
ازش پرسیدم :
فیلم « خوراک آلو و مرغ » ساتراپی رو دیدید؟
یه نگاه خیره بهم کرد و با تعجب گفت:
یعنی ایرانی هستید ؟
حرفمون گل انداخت.
با هیجان گفت :
می دونین الان در کلرمون یک نمایشگاه بزرگ در مورد ایران هست شاید براتون جالب باشه.
و بعد چندتا آدرس مغازه فرش و خواربار ایرانی بهم داد .
می دونین،
تو راه برگشت با خودم فکر می کردم چقدر آسون می شه یه خاطره دلچسب و دلپذیر از «خود» ، « شهر خود» ، « منطقه ی خود» ، « زبان و لهجه خود» برای « دیگری» ساخت .... با چندتا آلو ... لبخند ... و کمی گپ.
همین .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر